جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [محروم از مهر] اثر• از مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط مهرسا چناری با نام [محروم از مهر] اثر• از مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 216 بازدید, 12 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [محروم از مهر] اثر• از مهرسا چناری کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع مهرسا چناری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط مهرسا چناری
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
26
106
مدال‌ها
2
«آرزوهای پژمرده»
آرزوهایم را یکی یکی
در طاقچه‌ی نادیده‌ها گذاشتم...
هر یک،گلی بود که نشکفت.
یکی در سایه‌ی بی‌توجهی پژمرد،
دیگری در سرماى تمسخر یخ بست.
به من گفتند: «خیالِ خام!»
و من،
خیال‌هایم را قایم کردم
در پس ذهن.
حالا حتی جرئت ندارم
به آن پس سر بزنم،
مبادا ببینم
چه گل‌های ناشکفته‌ای
آنجا خشکیده‌اند.
آرزوهای من
همیشه یک قدم به پرواز نزدیک بودند،
اما هیچ‌گاه
از زمین بلند نشدند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
26
106
مدال‌ها
2
«خاکسترِ زمین»
هیچکس نبود
که دستم را بگیرد،
پس به سوی تو خزیدم،
ای زمینِ‌تنها.
به خاکِ‌سردت زانو زدم
و اشک‌هایم را
در رگ‌های خشکِ‌رودخانه‌ات جاری کردم.
به درختانِ خزان‌زده‌ات تکیه دادم
و با باد،
که تنها هم‌زبانِ‌من بود،
زمینه‌ای برای شکوه کردن یافتم.
تو پذیرفتی‌‌مرا،
در حالی که آسمان از نگاه کردن به من خودداری می‌کرد.
و خورشید،
روی دیگرش را به من نشان می‌داد.
ما دو زخمِ کهنه‌ایم،
ای زمین:
من،
محروم از مهرِآدمیان
و تو،
محروم از مهرِمن.
و در این چرخه‌ باطلِ شوم،
هر دو،
تنها مانده‌ایم
در آغوشِ‌یکدیگر...
بی‌آنکه بتوانیم
همدیگر را التیام بخشیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
26
106
مدال‌ها
2
«وقفه‌ی ناچیز»
برای تو توقف کردم...
در ایستگاهِ‌شتابانِ زندگی.
دست از همه چیز برداشتم.
تا تو را سوار کنم،
غافل از آنکه
قطارِزندگیِ من،
هرگز برایت توقف نکرده بود.
تمامِ مهربانی‌هایم را
در سبدی گذاشتم
و به درِخانه‌ات بردم.
اما وقتی برگشتم،
دیدم که حتی سبدِخالی‌ام را نیز
برایم نگه نداشته‌ای.
زمان از دست رفته است،
من سوخته‌ای بیش نیستم
در آتشی که خودم
هیزمِ‌آن را تهِ دل تو گذاشتم.
و تو...
تو حتی برای خاکسترم نیز
یک دقیقه سکوت نکردی.
 
بالا پایین