جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ملومانیاک با نام [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 709 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ملومانیاک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
نام رمان: مخمصه جویان
نام نویسنده: saba.m
ژانر: جنایی_مافیای، عاشقانه، روانشناسی
مقدمه: وقتی قلم روزگار، داره برای روح های از همه چی بی خبر، داستان زندگی اون‌هارو می‌نویسه، نمی‌تونه آروم بشینه! حتی سرد ترین و خشک ترین افراد جهان هم گاهی یه لبخندی میزنن!
روزگار هنگام نوشتن داستان‌های زندگی مختلف، از قوه‌ی تخیلش زیادی استفاده می‌کرد!
در آنی، خدای ما، چهار ورق گذاشت جلوش.
چهار قل، دو دختر و دو پسر!
خدا گفت از نهایت تخیلش استفاده کنه، جوری که هرکس هنگام خوندن داستان زندگی اون‌ها، بخنده، گریه کنه، از سر هیجان جیغ بزنه و بخاطر قسمت های غمگین رمان، تو تنهایی‌هاش، گریش بگیره و بغض کنه! روزگار برای این دو قلو های کله شق، چه نقشه‌ای کشیده؟!

خلاصه: روباه، شخصیت اصلی داستان مخمصه جویان
زندگی مرفح و خلاصه خوبی داشته که به دلیل سادگی پدرش، دیگه نمی‌تونه آرامشی رو به غیر از وجود مادرش تو جای دیگه‌ای پیدا کنه.
از زندگی کردن تو عمارت در فرشته ی تهران، رسیده به تنها زنده بودن تو شهر‌نو تهران!
(محله ی ترسناکی در پایین شهر)
پدر و مادرش رو سر دلایل کاملا مسخره و مجهولی از دست میده و برای ادامه ی زندگی بالاجبار موهاش رو از ته می‌تراشه!
تو مکانیکی معروف محله شروع به کار می‌کنه.
ولی خب روباه یا آهو، تو یکی از دودره بازی ها از هوش میره و پایان این ماجرا، می‌رسه به فاش شدن حقیقت پنهان شده، اختلال روانی روباه!
و همین‌ جاست شروع این ماجرای پر فراز و نشیب و سرو کله زدن روباه، با آدم‌های مجهول هویت داستان!
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4) (1) (1).png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت های اولیه رمان رو راوی نقد می‌کنه، بعد هم اول شخص داستان ما) #1
(ساعت 18:50، تهران، فرشته)
دستان کوچکش را به نرده های طلایی تکیه داده بود تا آن همه پله را با کله در عرض چند ثانیه طی نکند. این فکرش با آن سرعت و ذوق و شوق محال نبود. از پله‌های مارپیچ و عریض با سرعت پایین آمد و خداروشکر کرد که اتفاقی برایش نیفتاده.
به کاغذ آچهار نگاهی انداخت، تصویر پدر و مادر و خودش را به طرز کودکانه ای کشیده بود. سر همین چهار تا خط و رنگ‌های مختلف روی کاغذ، طبقه دوم را به اول به این سرعت طی کرده بود و اصلا پشیمان نبود، به نظر او ارزش این نقاشی خیلی بیشتر از این‌هاست.
بچه بود، کلا هفت سال داشت!
پدر و مادرش، روی مبل ساده و مشکی رنگ نشسته بودند و سریالی را تماشا می‌کردند.
با اینکه مبل، شکل و شمایل خاصی نداشت، اما چشم همه را می‌گرفت.
چشم از لوستر بزرگی که تمام آن طبقه را نورانی کرده بود گرفت. همیشه از آن لوستر خوف داشت! زیادی بزرگ بود، بدتر از آن فاصله ی سقف با زمین هم بسیار زیاد بود.
دستانش را چند بار کنار بدنش تکان داد و آرام به سمت پدر و مادرش حرکت کرد.
با رسیدن به پشت کاناپه، نخودی خندید و خودش را از پشت انداخت میان پدر و مادرش.
پدرش اورا به بغل گرفت به چشمان درشت و کشیده ی دخترش نگاهی انداخت.
دخترک کاغذ را بالا آورد و آن را به پدر و مادرش نشان داد.
چند لحظه بعد، روباه در آغوش آن دو عزیز زندگیش، فرو رفت و باز هم، نخودی خندید.

(ساعت 12:30، تهران، شهرنو)

وارد محله شد و قلبش مثل همیشه، لرزه‌ای کرد.
به دیوار نویسی ها و نقاشی های عجیب غریب روی دیوار خیره شد. چه خبر بود؟! چه بلایی سرشان آمده بود! این دو همان سوال هایی بودند که روباه مدام از خود می‌پرسید. گذشت زمان، هنوز‌هم اورا آرام نکرده بود.
پسر های لات و لوت محله مدام از در و دیوار بالا می‌رفتند و درحال فرار بودند.
دزدی در این محله، تبدیل به چیزی عادی و رایج شده بود. سرش را پایین انداخت و به آسفات خاکستری و پر از چاله چوله نگاهی انداخت.
چله تابستون بود و آفتاب زمین و زمان رو داغ کرده بود، از همه جا بخار بالا میزد. نگاه مردان لات و معتاد محله، مدام روی روباه چرخ می‌زد، زیبایی کمی نداشت! زیبا بود، خیلی هم زیبا اما به چه درد می‌خورد؟!
از کوچه های ترسناک و نگاه های هیز کم کم دور شد و دوان دوان، خودش را به در خانه‌شان رساند.
همان در سبز و سفید زنگ زده...
همزمان که کلید را از لباس فرم مدرسه‌اش خارج می‌کرد، به کتانی های صورتی رنگ و پاره‌اش نگاهی انداخت، بغض کرد و دلش برای پدرش تنگ شد، آخرین یادگاری پدرش.
بغضش را فروخورد، دوست نداشت مادرش بیشتر از این عذاب بکشد.
در را با کلید باز کرد. کولش را زمین انداخت و برگه ی امتحانی‌‌اش را بالا آورد، به دست گرفت و با قدم های کوچک و تند، طول آن حیاط کوچک و پر از آت و آشغال را گذراند و وارد خانه شد.
صورت چروک شده و کمر خمیده ی مادرش، باز دلش را لرزاند.
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #2

به طرف لحاف کوچک مادرش حرکت کرد و مادرش را بلند کرد، برگه امتحانی را روبه روی مادرش گرفت و با صدایی لرزان گفت:

- ببین مامان، ببین، ۲۰ گرفتم، ریاضی رو بیست گرفتم. بالاترین نمره ی کلاس.

مادرش خودش را از دستان دخترک آزاد کرد و کمرش را به دیوار گچی و رنگ پریده تکیه داد، دیواری که پر از خط و خش بود و سقف، نم برداشته بود.
دستانش را باز کرد و دخترش را به بغل گرفت.
تنها امید او، دخترش بود، می‌دانست دخترش روزی خوشبخت خواهد شد! خوشبت تر از جوانی های پدرش، تا آخر عمر.
دخترش را روی لحاف کوچکش نشاند و سرش را آرام نوازش کرد، آخرای عمرش بود، این را می‌دانست.
بعد از رفتن فرهاد، این زندگی برایش تبدیل به قهوه‌ای تلخ شده بود و روباه، کمی از تلخی قهوه کم می‌کرد، روباه شکر مادرش بود. سر دخترش را بوسید و گفت:
- بلند شو، نیومده به گریه انداختیم.
برات غذا پختم، از همونا که دوس داری!
بعد به گاز کوچک و زمینی‌اش اشاره کرد، کته مرغ! غذای مورد علاقه روباه در این زندگی فلاکت بار.
روباه لبخندی زد به طرف اتاق کوچکش حرکت کرد.
روزگار توان دیدن لبخند روباه را نداشت، امان از فردا و فرداهایش.
مادرش آن طرف تر ، در تاریکی گوشه خانه برای روباه دعا کرد و با نگاهی غم گرفته، با دستانش پرده ی کرمی رنگ و حریر، را کنار زد و به حیاط دل گرفته و کوچک خیره ماند.
روباه از اتاق بیرون آمد و به طرف آشپز خانه تنگ و تاریک رفت، برق را روشن کرد و سفره را از روی اپن برداشت و طرف حال حرکت کرد. صدایی توجه اورا به وسط آشپز خانه جلب کرد، تکه ای از گچ روی سقف ریخته بود، سقف دوباره نم گرفته بود.
نگاهش را از سقف آشپز خانه گرفت و آنجا خارج شد.
سفره را روی قالی قدیمی رنگ و دست‌بافت انداخت و شروع کرد به کشیدن غذا، نمک را وسط سفره گزاشت و برای مادرش و بعد برای خودش غذا کشید، هنگام غذا خوردن، به سفره ی قهوه‌ای رنگ و گل گلی نگاهی کرد. چه آینده‌ای در انتظار او بود؟! الله واعلم
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #3

(20:45 تهران، شهرنو)

- بیا این آچارو بده دستم نمیرسه!

بی حوصله دست از سر موتور برداشتم و به چاهی که اوستا توش بود رفتم.
از توی سطل آهنی و غراضه آچهار رو برداشتم و دادم دستش.
دستکش کار دستم بود و از سیاه شدن دستم جلوگیری می‌کرد، ولی بازهم تا یه حدی.
به دستکشای سفید رنگ که حاله ای از سیاهی روغن روشون رو گرفته بود نگاهی کردم.

به سمت موتور جلوی در حرکت کردم
و نشستم رو اون پیت قدیمی.
شروع کردم به جمع کردنش، چرخ‌ عقب رو با دقت جا به جاش کردم و میله رو از وسطش رد کردم، سرب رو برداشتم و با چند ضربه، میله سرجای خودش قرار گرفت. رو کمرم و پیشونیم عرق سردی نشسته بود و کلافم می‌کرد. پیچ هارو داخل جاشون فرو بردم و فرز و تند، با پیچ‌گوشتی بستمشون. پیت کهنه تر رو از زیر موتور درآوردم و موتور رو بردم بیرون از مکانیکی.
کارم تموم شده بود، هوام هم تاریک بود.
دیگه اوستا شده بودم واسه خودم، هوم. چه زندگی جالبی داشتم!

به دیوار پشتم تکیه دادم نگاهی به مکانیکی انداختم.
پر از اگزوز و روغن و چرخ و پیچ و مهره.
من به دیوار سمت راست تکیه داده بودم و رو به روم، روی قفسه ها کلا دبه های روغن و مایعات بود.
وارد مکانیکی که میشدی، رو به روت تماما ابزارآلات مکانیکی قرار داشت، آلن، آچار، آچار فرانسه و خیلی چیزای دیگه.
تکیه‌امو از دیوار گرفتم و دستی داخل موهای و کوتاهم کشیدم. حیف!
سمت فلاکس کنار چاه اوستا رفتم و یه چایی واسه خودم و خودش ریختم.
رو زمین کثیف و سیا شده از روغن نشستم و نگران کثیف شدن لباسام نشدم، لباسای درب و داغون قدیمی اوستا.
- اوستا، بیا بیرون واست چایی ریختم بخور خستگیت دَره!

- الحق که شاگرد خودمی، هوس کرده بودم.

- دست بوستیم

دستکش‌هارو از دستم کندم و انداختم کنارم.
یه حبه قند برداشتم و زدم توچایی، خیس که شد انداختم دهنم، چایی لب سوز رو نزدیک لبم کردم و یه جرعه خوردم.
به اوستا نگاهی کردم، یه مرد پنجاه ساله، به خودم فکر کردم!
شاگرد ۱۵ ساله ی اوستا. جالبه.
- اوستا، ساعت داره ده میشه، کارت تموم نشده؟
- تموم شده که، یه چنتا پیچ و مهره مونده رو دستم، می‌تونی تموم کنی؟!

دلم برای اوستا سوخت، از صبح یه سره تو اون چاهه زیر ماشینا، می‌دونستم خسته شده.
- نوکرتم هستم، بله که می‌تونم.
لبخندی زد و مشغول خوردن چایی شد.
بلند شدم، می‌خواستم زودتر کارم تموم شه و برم خونه.
در ماشینو باز کردم و دستی رو کشیدم، ماشین رو کمی جلو بردم دوباره دستی رو خوابوندم.
برگشتم و به پراید نقره‌ای نگاهی کردم.
پنج کیلویی که توش ابزار ها بود رو برداشتم و مشمای پیچ هاروهم برداشتم.
رفتم زیر ماشین و مشغول شدم.

نمیدونم چقدر اون زیر بودم که با پیچوندن آخرین مهره، اوفی از سر خستگیم کشیدم و اون زیر، ابزارهارو انداختم تو پنج‌کیلویی و پنج کیلویی رو بکش بکش آوردم بالا.
اوستا رفته بود. قبل از اینکه بره هم اطلاع داده بود.
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #4
از اون چاه خفقان آور بیردن اومدم و پنج کیلویی هم همراه خودم بکش بکش بالا آوردم.
گوشه ی مکانیکی انداختمش که صدای ناهنجاری تولید کرد، اخم کردم و به سمت پرده ی گرد مانند گوشه ی مکانیکی رفتم، پرده رو کنار زدم و شروع کردم به در آوردم به لباسام.
بعد از پوشیدن لباسم، از روی زمین بلند شدم و خواستم دستی به سر و صورتم بکشم.
تو آیینه ی روشویی به خودم نگاهی انداختم.
یه دختر پسر نما!
سر و صورتم رنگ سیاهی روغن رو به خودشون گرفته بودن و اوضاع خوبی نداشتم.
شیر آب رو باز کردم که صدای شر شر آب، تو سکوت مکانیکی پیچید.
مشتم رو پر از آب کردم و پاچیدم تو صورتم، چند بار اینکارو کردم و بعد با حوله، سر و صورتم رو خشک کردم.
دوباره به خودم نگاه کردم، موهام یخورده به هم ریخته بود، اما بازم بهتر شده بودم.
دور سرم رو تراشیده بودم و موهای بلندم، خودنمایی زیادی می‌کرد و مدام، می‌ریخت تو چشمام.
پرده ی کثیف و روغنی رو کنار زدم و از روشویی من درآوردی اوستا خارج شدم.
پوتین هامو پام کردم و کولم رو از روی زمین برداشتم.
فلاکس چایی رو گزاشتم گوشه ی دیوار، کنار در انباری و روش چادر کشیدم.

به طرف پریز کنار کرکره رفتم و فشردمش، لحظه ی اول چشمم هیچ جارو ندید.
کوچه ها هم یکی در میون سر بچه های محله، روشن بودن و چشمم هنوز به تاریکی درون گاراژ عادت نکرده بود.
هیچ نوری هم از بیرون بجر نور ماه، اینجارو روشن نمی‌کرد.
از مکانیکی بیرون اومدم و جلوش وایستادم، کولم رو انداختم زمین.
حوصله نداشتم برم و قلاب کرکره رو بیارم.
به طدف چهار چوب کرکره حرکا کردم، یه پام رو میزون روش گزاشتم و خودم رو بالاکشیدم، همون لحظه ای که تو هوا بودم دستم رو گیر دادم به کرکره و پام رو از روی چار چوب برداشتم، کرکره رو کشیدم پایین و قفلش رو درآوردم و زدم بهش.
کلیدش توی جیبم بود، یادم باشه فردا بدمش اوستا.
از پیاد۶ رو بیرون اومدم وارد کوچه شدم.
کوچه ی تاریک و پت و پهن، با دیوار نویسی های عجیب غریب!
کارای خودمون بود، ماها هممون عجیب غریب بودیم.
زندگی عجیب غریب، فکر و ذهن عجیب غریب، زبون عجیب غریب و در نهایت...
عجیب غریب! *

صدای زیپ شلوار چیلیکی و شیش جیبم، زیادی تو سکوت اون کوچه رو مخم راه میرفت!
تیشرتم خیس از عرق شده بود و بوی خوبی نمیدادم، در اصل بود گند روغن و عرق باهم قاطی شده بود.

کم کم داشتم به آلونکم نزدیک میشدم. چند متر که به خونه مونده بود، خودمو لش کردم و پاهام رو روی زمین کشیدم، حس می‌کردم اگه اینکارو نکنم به خونه نمیرسم. جالب بود، دیوونه شده بودم.
دست کردم توی جیب روی زانوم، لعنتی، کلید از سوراخ جیبم افتاده بود. مجبور بودم کاری که حسش رو نداشتم کنم. کولم رو از بالای در با یه پرش پرت کردم تو حیاط آلونک. صدای برخوردش با زمین، رو مخم ناخن کشید.
عصبی پام رو دستگیره ی در گزاشتم و خودم رو با یه حرکت بالا کشیدم، نشستم بالای در و ارتفاع دو متری که برای من پارکور کار، ده سانت‌هم نبود، پریدم.
دسته ی کیفم رو گرفتم و بکش بکش روی زمین کثیف و پر از پلاستیک و میلگرد، کشیدمش!
صدای خوبی تولید نمیشد، اگه یکم دیگه ادامه می‌دادم، بعید نبود صاب خونه رفتار خوبی باهام داشته باشه.
در رو باز کردم و اول کیفم رو انداختم تو و بعد چکمه هام رو درآوردم. پریز کنار در رو فشردم و در آنی، آلونکم روشن شد. خیلی وقت نبود، یا بود! مدت زمان تنها زندگی کردن من، رسید به سه سال همین امروز! ساگرد مامانم. آره، امروز سالگرد مامانم بود. شاید اگه روزای دیگه بود، نمیرفتم پیششون!
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #5

ولی الان! نمیشد امکان نداشت که نرم.
اون موقع ها که هفت هشت ساله بودم، بابام برای خودش و مامان دوتا قبر تو بهشت زهرا گرفت.
با اینکه نمی‌دونستم چرا اینکارو کرد، اما از این کارش خیلی خوشم اومد! بابام در هر صورت، نگران آبروی خودم و خودش و مامان بود، آبروی ما.
در یخچالو باز کردم و یه تنه ماهی نصفه نیمه که دوروزه دارم باهاش سر می‌کنم رو کشیدم بیرون، با برنج تایلندی یکم کته درست کردم و با تن ماهی، نوش کردم. لباسامو عوض کردم و یه تیشرت گشاد با شلوار اسلش خاکو خولی پام کردم،
نشستم زمین و به آلونکم نگاه کردم.
یه اتاق نه متری، با یه آشپزخونه ‌ای که خودم بزور توش ‌جا میشدم. تو اون اتاق نه متری یه گلیم انداخته بودم که معلوم بود پنج سالی هست آب نخورده، یه یخچال مینی که از سمساری گرفتم با رو یخچالی روش و یه گلدون خالی آبی رنگ، یادگاری مامانم، تنها شی سالم مونده که از حیاط خونه قدیمیم درآوردم. یه تلویزیون رنگی کوچیک و دیگه چیو جا انداختم؛ هیچی! همین‌ها تمام زندگی من رو تشکیل میدادن.
بی رمغ و بی حوصله خودم رو بلند کردم و کولمم انداختم رو دوشم، اما قبلش خوب تکوندمش.
در لقه و پر سر و صدا رو باز کردم و پوتین‌هامو پام کردم. تو حیاط، یه درخت کاشته بودم، تو طول این سه سال خوب قد کشیده بود! اکالیپتوس قشنگم. درخت مورد علاقه ی مامانم.
با وجود اون درخت، حیاط زیادی کوچیک به نظر می‌اومد. خیلی خیلی کوچیک.
سمت باغچه ی درخت رفتم و از زیر خاک، کلید رو بیرون کشیدم.
انداختم تو جیب شلوار اسلشم و از اون آلونک، خارج شدم‌.
در رو بی سر و صدا بسم.
یه چند تومنی پول نقد داشتم تا اوکی کنم رفت و آمدم رو.


از کوچه پس کوچه های تنگ می‌گذشتم. یکی داشت ماشین خالی می‌کرد، یکی داشت جنس ردو بدل می‌کرد و یکی دیگه می‌فروخت!
تو این محله هیچ کار خلافی نبود که صورت نگیره! حتی بدتریناش، همونایی که تو ذهنت داره جولون میده، آره... از همونا!
خیلی بختم از لحاظ زندگی کردن تو اینجا خوب بوده. اگه اون لحظه مخم کار نمی‌کرد و با موزر بابام، یا بهتر بگم یادگاری بابام موهام رو از ته نمی‌تراشیدم، الان معلوم نبود اینجا بودم یا نه؟!
بیخیال، بهتره به اینجور چیزا فکر نکنم.
از محله ی خوفناک بیرون زدم و کنار خیابون به امید یه تاکسی ایستادم.
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #6
چندین دقیقه گذشته بود و امان از یه تاکسی خالی.
لبه جوب نشسته بودم و با چوب، خطای فرضی رسم می‌کردم. فردا امتحان ریاضی داشتیم و هیچ کاری نکرده بودم. سرم رو کج گرفته بودم و موهای لختم، یه طرف صورتم رو گرفته بود. دور سرم رو خالی کرده بودم موهای وسط سرم رو زیادی بلند کرده بودم. با اینکه با این تیپ و قیافن کسی نمی‌فهمید دخترم، اما بازم جای شک داشت براشون جنسیت من.
- این دختره یا پسر؟!
ها، دیدی گفتم، دیگه نبینم بگید چقد شعر می‌گه.
سرم رو بالا گرفتم و خونسرد بهشون نگاه کردم.
- جون چشاشو نگا، لباش از چشاش بدتر تو چشه لامصب.
اولین بارم نبود، این حرفا برام خیلی عادی شده بود، شده بود یه روتین!

هر سه آروم آروم داشتن به سمتم میومدن، خیابون خالی بود، خر پر نمی‌زد لامصب، اینم از شانس ماست!
خونسردی من براشون تعجب آور بود، برای من تو این زمان هیچ چیز مهم تر از دیدن پدر و مادرم نبود.
پس نمی‌تونستم وقتم رو با این سه تا کله پوک هدر بدم.
بلند شدم و کولم رو روی شونم میزون کردم، از جوب رد شدم و وارد پیاده رو شدم.
- هعی کجا میری فسقلی.
بی اهمیت به راه رفتنم ادامه دادم و به پوتینام نگاه می‌کردم.
دستایی رو روی شونم حس کردم. عصبی و بی مقدمه پام رو بالا بردم، برگشتم و کوبیدم تو دهن اون مرد ل*اشی!
لژ پوتینم زیاد بود و همینطور سفت، همین باعث شد لبش پاره شه.
تا اون باشه با یه کنگ فو کار درنیفته!
با این کارم جری شد و دور لبش رو پارک کرد.
تا به خودش بیاد و بدوئه سمتم، رفیقای عوضیش پیش قدم شدن.
عجب گیری افتادیم.
کولم رو روی شونم جا به جا کردم و به سرعت ازشون دور شدم، فرز بودم و لاغر، به عبارتی یه پارکور کار حرفه‌ای به نظر می اومدم، و واقعا هم بودم.
اون سه کله پوک هم با فاصله ی ده متر دنبال من میومدن.
کم کم داشتم به محله های مرکزی می‌رسیدم. با دیدن یه در قدیمی و پر از جای پا و گیره ی دست، به سمت در هجوم بردم و پام رو روی یکی از دستگیره ها گزاشتم، خودم رو کشیدم و دستم رو به بالای در گیر دادم، خودم رو با دستام کشیدم بالا و پاهام رو همونطور تو هوا جفت کردم و کج کردم، بی مکث پریدم اونطرف و داخل حیاط بزرگ خونه شدم.
فحش بلند و ناموسی نثار اون سه نفر کردم و خودم رو تکوندم.سرم رو بالا آوردم و ...خشکم زد!
دوتا چشم اجق وجق، داشت منو می‌‌خورد؛ کمی ترسیدم، اما فقط کمی!
چند قدم عقب رقتم و با خونسردی، کولم رو برداشتم و به نردوون کنار ایوون خونه نگاهی انداختم، بعد هم به به پسر چشم زرد آبی رو به روم. بهش می‌خورد هیفده رو کم کم داشته باشه.
چه هیکلی داشت ولی، اونم با این سنش.
به چشم‌هاش نگاهی انداختم و بی ترس، گفتم.
- شتر دیدی ندیدی، وگرنه بد برات تموم میشه پسر‌جون!
بلافاصله بعد این جملم، دویدم به سمت نردوون مارپیچ و با چنتا پرش از روش، خودم رو به بالا پشت بودم رسوندم، پسر هم پشت من داشت از پله ها با سرعت بالا میومد، به عبارتی، افتاده بود دنبالم، اما کور خوندی! یکم بازی کردن بدنبود، بود؟!
از لبه ی بالا‌پشت بوم خودم رو بالا کشیدم و تا اواسطش دویدم، خیلی بزرگ بود لامصب، چه خرپولایین!
ولی هنوز نفهمیدم چرا افتاده دنبالم؟! ولی اگه بگیرتم و منو تحویل پلیس بده، اونوقته که فاتحمو بایسدی بخونم، کم ازم شکایت نشده بود، کم شاکی نداشتم! بدبخت می‌شدم و از همین درسخوندنم می افتادم.
به پشت سرم نگاهی انداختم، مث این گرگ وحشیا هستن، مثل همونا داشت نگاهم می‌کرد، چه اسکلیه این، سر چی ناراحته داره حرسشو سر من خالی می‌کنه. من که کاری نکردم.
- که شتر دیدم ندیدم هان؟! حالا کجا می خوای بری؟
بَه، ناقص‌العقلم که شد، مث اینکه حواسش نبود چجوری اون فاصله ی دومتر و خورده ای رو پریدم.
تک خنده ای کردم و به طرف آپارتمان پشت خونشون دویدم.
کولم رو پرت کردم تو یکی از تراس‌ها و با چشمکی، رو لبه ی پشت بودم و رو به پسر، با صدای بلندی گفتم:
- شتر دیدی... ندیدی!
به پشت خودم رو پرت کردم سمت تراسی که کولم توش بود و تو هوا چرخشی زدم.
خدارو شکر کردم که این همه تمرینم یه روزی جواب داد و تونستم این حرکتو بزنم.
دنیا یه لحظه دور سرم چرخید اما تونستم خودم رو کنترل کنم، اگه نمی‌کردم، الان قطع نخاع جلوتون نشسته بودم!
روی جفت پاهام تو تراس فرود اومدم و با تپش قلب، به بالای سرم نگاهی انداختم، اون پسر با حیرت داشت منو نگاه می‌کرد.
نفس نفس زنون، کولم رو برداشتم و قبل از اینکه بتونه حرکتی بزنه، خودم رو روی شیروونی انداختم و پریدم تو پارکینگ
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #7

به طرف در خروجی دویدم و با انگشت شستم زامن رو کشیدم و در رو باز کردم، لامصب چه در سنگینی بود.
از ساختمون بیرون اومدم و در رو رها کردم، در با صدای بد و بلندی بسته شد.
از بالای کوچه پسر داشت دنبالم می‌دوید، خدایا، این چرا ول کن نیست، بابا بخدا می‌خواستم خودم رو نجات بدم. من که کاری با شما ندارم.
کوچه سرپایینی بود و این کارمو آسون کرد.
با سرعت بالایی می‌دویدم و کوچه های تنگ و باریک رو پشت سر میزاشتم. کوچه های باکلاسی بودن تقریبا!
آپارتمان هاشون نمای رومی داشت، خیلی شیک و باکلاس بعضی از خونه ها و ساختمون ها هم خیلی خوشگل نورپردازی شده بودن، خیلی کم کوچه هاش چراغونی بود، اینام بدتر تو ذوق می‌زد.
با اخم تمام کوچه هارو پشت سر گزاشتم و کم کم، سرعتم رو کم کردم، جوری که دیگه داشتم خیلی ساده و آروم راه می‌رفتم. اون پسر هم منو گم کرده بود. خوب بود باعث شده بود، کمی گش*ادی رو کنار بزارم و پیاده بیام داخل بازار.
از وسط بازار شهر داشتم می‌گذشتم، دخترهای هم سن من زیاد بودن، اونایی که زندگی آروم و قشنگی داشتن، همونایی که تو ناز و نوازش بزرگ شدن و الان داشتن واسه به دست آوردن دل بعضی از پسرا، یکیشونم من، به خودشون میرسیدن، البته بعضی از دخترا.
بیچاره ها خبر نداشتن دخترم. شرایط زندگی من، عاشق شدن و داشتن حسای دوران بلوغ رو از من گرفته بود. تو سن ده سالگی من از لحاظ عقلی و روحی روانی، بالق تر از خیلی‌ها بودم.
به مغازه های رنگارنگی که دورتادورم رو گرفته بودن خیره شدم، هعی روزگار ، چه بلایی سر من پونزده ساله آوردی؟!
مردم تو حال و هوای خودشون بودن و از هیچ‌کجای زندگی من خبر نداشتن که انقدر بی اهمیت به من حرکت می‌‌کردن، باور کن اگه کتاب زندگی منو می‌خوندن، یا یکی از شخصیت های اصلی زندگیم بودن، فکر و ذکر من لحظه ای از مخشون نمی‌افتاد، اصلا پین بودم تو مخشون. حالا شاید از سر کنجکاویشون یا دلسوزی یا هم ترحم منو پین می‌کردن. از بازار بیرون اومدم و به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم. قطرات بارون رو زمین می‌نشست و منو خیلی متعجب می‌کرد. بارون؟ تو تابستون؟!
تو یکی از تاکسیای زرد رنگ نشستم تا مرد حرکت کنه.
تاکسی که پر شد، سه نفر اومدن تو ماشین، داشتم له میشدم اه اه. چندشای چاغلو.
دو تا مرد کنار من نشسته بودن، یکیشون خوب بود ولی اون یکی انقدر چاغ بود که داشتم له میشدم.
خوش به حال اون جلوییه. خیلی موقر نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت.
تموم راه خانواده ی اون دو نفر رو مورد عنایت قرار دادم و مدام براشون صلوات فرستادم، هه.
ولی یه چیز خیلی رو مخم رژه میرفت، دختره داشت تو یکی از سایتای روز نامه ای میچرخید که منم از سر فضولی، نشستم و از دور گوشیش رو پاییدم. خب چی کنم؟! حوصلم سر رفته بود!
اما یه لحظه چشام دوتا چشم زرد و آبی دید، چشام رو ریز کردم تا بهتر ببینم که گوشیه دختره خاموش شد، لعنتی.
مطمئن بودم خودش بود، مگه چنتا از اون چشم ها ممکنه تو این شهر وجود داشته باشه؟!
حالا اینا به کنار، عکس اون تو صفحات روزنامه ای چی می‌کرد. چند دقیقه ی آخر رو به این موضوع فکر کردم و وقتی به خودم اومدم که ماشین تو ایستگاه یکی مونده به آخری نگه داشت، بهشت زهرا تاریک و خالی از هر نوع موجود بود.
از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.پیاده شدم و با قلب پر و لرزون، نگاهم رو از سنگ قبرهای جلوی وروردی بهشت زهرا گرفتم و سرم رو چرخوندم و به داخل بهشت زهرا نگاه کردم، از اینکه اینوقته شب اینجا بودم هیچ حس ترسی نداشتم، فقط دلم گرفته بود، خیلیم گرفته بود.
مگه من چندسالمه؟! حتی پسرای بزرگ تر از من هم این حال و روز رو ندارن، چه برسه به من که دخترم.از روی قبر ها رد میشدم و به بعضی از تاریخ ها نگاهی می‌انداختم، دلم برای یکیشون خیلی سوخت، هم سن من بود. این دیگه چرا مرده بود؟! بیچاره.
کم کم به قبر مامان بابا نزدیک شدم، رفتم بالای سرشون. به تاریکی و خوفناکی اطرافم نگاهی ننداختم. به نظرت چنتا چشم داشت منو نگاه می‌کرد؟! مهم بود؟ نه نبود!
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #7

به طرف در خروجی دویدم و با انگشت شستم زامن رو کشیدم و در رو باز کردم، لامصب چه در سنگینی بود.
از ساختمون بیرون اومدم و در رو رها کردم، در با صدای بد و بلندی بسته شد.
از بالای کوچه پسر داشت دنبالم می‌دوید، خدایا، این چرا ول کن نیست، بابا بخدا می‌خواستم خودم رو نجات بدم. من که کاری با شما ندارم.
کوچه سرپایینی بود و این کارمو آسون کرد.
با سرعت بالایی می‌دویدم و کوچه های تنگ و باریک رو پشت سر میزاشتم. کوچه های باکلاسی بودن تقریبا!
آپارتمان هاشون نمای رومی داشت، خیلی شیک و باکلاس بعضی از خونه ها و ساختمون ها هم خیلی خوشگل نورپردازی شده بودن، خیلی کم کوچه هاش چراغونی بود، اینام بدتر تو ذوق می‌زد.
با اخم تمام کوچه هارو پشت سر گزاشتم و کم کم، سرعتم رو کم کردم، جوری که دیگه داشتم خیلی ساده و آروم راه می‌رفتم. اون پسر هم منو گم کرده بود. خوب بود باعث شده بود، کمی گش*ادی رو کنار بزارم و پیاده بیام داخل بازار.
از وسط بازار شهر داشتم می‌گذشتم، دخترهای هم سن من زیاد بودن، اونایی که زندگی آروم و قشنگی داشتن، همونایی که تو ناز و نوازش بزرگ شدن و الان داشتن واسه به دست آوردن دل بعضی از پسرا، یکیشونم من، به خودشون میرسیدن، البته بعضی از دخترا.
بیچاره ها خبر نداشتن دخترم. شرایط زندگی من، عاشق شدن و داشتن حسای دوران بلوغ رو از من گرفته بود. تو سن ده سالگی من از لحاظ عقلی و روحی روانی، بالق تر از خیلی‌ها بودم.
به مغازه های رنگارنگی که دورتادورم رو گرفته بودن خیره شدم، هعی روزگار ، چه بلایی سر من پونزده ساله آوردی؟!
مردم تو حال و هوای خودشون بودن و از هیچ‌کجای زندگی من خبر نداشتن که انقدر بی اهمیت به من حرکت می‌‌کردن، باور کن اگه کتاب زندگی منو می‌خوندن، یا یکی از شخصیت های اصلی زندگیم بودن، فکر و ذکر من لحظه ای از مخشون نمی‌افتاد، اصلا پین بودم تو مخشون. حالا شاید از سر کنجکاویشون یا دلسوزی یا هم ترحم منو پین می‌کردن. از بازار بیرون اومدم و به سمت ایستگاه تاکسی راه افتادم. قطرات بارون رو زمین می‌نشست و منو خیلی متعجب می‌کرد. بارون؟ تو تابستون؟!
تو یکی از تاکسیای زرد رنگ نشستم تا مرد حرکت کنه.
تاکسی که پر شد، سه نفر اومدن تو ماشین، داشتم له میشدم اه اه. چندشای چاغلو.
دو تا مرد کنار من نشسته بودن، یکیشون خوب بود ولی اون یکی انقدر چاغ بود که داشتم له میشدم.
خوش به حال اون جلوییه. خیلی موقر نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت.
تموم راه خانواده ی اون دو نفر رو مورد عنایت قرار دادم و مدام براشون صلوات فرستادم، هه.
ولی یه چیز خیلی رو مخم رژه میرفت، دختره داشت تو یکی از سایتای روز نامه ای میچرخید که منم از سر فضولی، نشستم و از دور گوشیش رو پاییدم. خب چی کنم؟! حوصلم سر رفته بود!
اما یه لحظه چشام دوتا چشم زرد و آبی دید، چشام رو ریز کردم تا بهتر ببینم که گوشیه دختره خاموش شد، لعنتی.
مطمئن بودم خودش بود، مگه چنتا از اون چشم ها ممکنه تو این شهر وجود داشته باشه؟!
حالا اینا به کنار، عکس اون تو صفحات روزنامه ای چی می‌کرد. چند دقیقه ی آخر رو به این موضوع فکر کردم و وقتی به خودم اومدم که ماشین تو ایستگاه یکی مونده به آخری نگه داشت، بهشت زهرا تاریک و خالی از هر نوع موجود بود.
از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.پیاده شدم و با قلب پر و لرزون، نگاهم رو از سنگ قبرهای جلوی وروردی بهشت زهرا گرفتم و سرم رو چرخوندم و به داخل بهشت زهرا نگاه کردم، از اینکه اینوقته شب اینجا بودم هیچ حس ترسی نداشتم، فقط دلم گرفته بود، خیلیم گرفته بود.
مگه من چندسالمه؟! حتی پسرای بزرگ تر از من هم این حال و روز رو ندارن، چه برسه به من که دخترم.از روی قبر ها رد میشدم و به بعضی از تاریخ ها نگاهی می‌انداختم، دلم برای یکیشون خیلی سوخت، هم سن من بود. این دیگه چرا مرده بود؟! بیچاره.
کم کم به قبر مامان بابا نزدیک شدم، رفتم بالای سرشون. به تاریکی و خوفناکی اطرافم نگاهی ننداختم. به نظرت چنتا چشم داشت منو نگاه می‌کرد؟! مهم بود؟ نه نبود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین