- Nov
- 92
- 131
- مدالها
- 2
پارت #8
به اسماشون نگاه کردم و با صدایی لرزون آروم گفتم:
- هما ملکوت، فرهاد مروت،شما دو نفر، پدر و مادرم بودید، حق نداشتید منو با این سن کم ول کنید! چی تو من دیدید که این کارو کردید؟! هان؟
هان آخرم رو تقریبا فریاد کشیدم.
صدام اکو شد و به خودم برگشت.
خیلی کنترل کردم خودم رو تا گریه نکنم.
خودم رو به وسط قبرشون رسوندم و چهارزانو نشستم.
دومین بار بود که بابارو میدیدم و اولین بار مامان هم بود. دلم خیلی ازشون پر بود!
کولم رو بغل گرفتم و سرم رو روش گزاشتم و آروم زمزمه کردم:
- میدونید بعد رفتن شما چه بلایی سرم اومد؟!
بلند تر گفتم:
- میدونید؟! نه نمیدونید!
باز هم شروع کروم آروم زمزمه کردن:
- مامان، الان طرف حسابم تویی، میدونی بعد رفتنت، من چقدر شوکه شدم؟! بچه بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم. گیج شده بودم.
مدرسه نمیرفتم، غذا نمیخوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بابا کار خوبی نکرد تو اون زمان برا خودت و خودش قبر گرفت، اما بازم خوشحالم از این کارش، وگرنه من الان اینجا نبودم،جایی بودم که جرعت به زبون آوردن اسمش هم ندارم!
چند ثانیه مکث کردم و به خودم لرزیدم، نسیم خنکی داشت میوزید.
دماغم رو بالا کشیدم و ادامه دادم:
- از خانم آقا فریدون کمک گرفتم و اون وظیفه ی کفن و دفنتون رو بر عهده گرفت. ***
هم دلم میخواست گریه کنم، هم دلم میخواست محکم و سنگ باشم.
نمیشد، تاب نمیآوردم. حالم خیلی خراب بود، نمیدونستم باید چیکار کنم.
نصفه شب که داشتم به خونه برمیگشتم، صدای آمبولانس و آتش نشانی بد رو مخم بود، رفته بودیم با بچه ها پارکور کار کنیم.
خسته و کوفته با لحنی خشن به خودم گفتم:
- معلوم نیست باز کی چه بلایی سرش اومده، ما باید پی این همه سر و صدا رو بخودمون بمالیم.
کم کم به صدا داشتم نزدیک تر میشدم.
با چیزی که دیدم داخل بهت فرو رفتم، خونه ی ما بود. آره همون خونه ی قدیمی و نم گرفته!
جلوی دهنم رو گرفتم با چشمایی لرزون و تر، به آمبولانس و آتشنشانی نگاه کردم، جسد مامانم رو از زیر آوار بیرون کشیده بودن و روی برانکارد گزاشته بودن.
دنیا آوار شد رو سرم بعد دیدن اون لحظه. همون لحظه ای که پارچه ی سفید رو روی سر و صورت خونی مامانم کشیدن.
جیغم رو تو کف دستم خفه کردم و به دیوار تکیه دادم.
صدای شیون و گریه ی خانوم فریدون حالم رو بدتر کرد.
همزمان که هق میزدم، گرمی و شوری اشک رو روی لبم حس کردم.
از دیوار گرفتم و خودم رو بلند کردم. فشارم افتاد و باز جلوی چشمم سیاه شد.
گرمای تابستون حالم رو خوب نکرد، از داخل داشتم یخ میزدم و مدام میلرزیدم.
اما نیفتادم، از پشت آرش منو بغل کرده بود، اینو از بوی عطرش فهمیدم، رفیق صمیمی من!
منو نشوند روی زمین و خودش هم کنارم نشست، خوب نم اشک رو توی چشماش دیدم.
حالم خیلی بد بود، خونه خراب شده بودم، دیگه هیچ جونی تو تنم نمونده بود، مدام به صورت خونین و مالین مامانم تو ذهنم نگاه میکردم.
حالم بد شد و دو مرتبه بالا آوردم، چیزی تو معدم نداشتم و به امید کَته مرغ مامان راهی خونه شده بودم!
حالم بد بود، خیلی بد بود! خیلی خیلی بد!!
آرش سرم رو روی سینش گزاشت و سرم رو نوازش کرد.
دلم مامانمو میخواست، از همون لحظه، دلم برای مامان یکی یدونم تنگ شده بود.
کاش منم با اون میرفتم؛ کاش اون لحظه منم اونجا بودم، کاش، کاش و ای کاش های بی پایانم...
***
شاید براتون جالب باشه که این اتفاق چجوری افتاد و چرا خانم فریدون اینو قبول کرد؟!
میدونی مامان، بابا و آقا فریدون تو مدت زمان کمی باهم رفیق شدن.
منم با پسرش آرش دوست شدم، نه از اون دوستی ها،نه ها از اونا نه! از اون دوست خوبا برام شده بود، از اون رفیق فابا که همیشه پشت آدم درمیان.
هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنن و تا آخرش باهاتن!
باهم یه نقشه ای ریختیم، اگه من رو میگرفتن، بدبخت میشدم، با همون سنم با خیلی از کله گنده ها روهم ریخته بودم و منم رفته بودم تو اکیپشون، اگه منو میشناختن و میگرفتن، هم من هم کل اکیپ داغون میشدیم، پای من فقط گیر نبود، پای بقیه ی بچه ها هم گیر بود.
این کله گنده ها هیز نبودن، با معرفت بودن! رفیقام بودن، چنتا آدم مخلص که تلخی قلم روزگار، اونهارو به این روز انداخته بود!
نقشه کشیدیم...
***
- چی میگی آرش؟! اگه بعدا برام دردسر بشه چی؟! اگه پیدام کنن چی؟!
- هیچ اتفاقی نمیافته روباه! مطمئن باش!
پلیسها هیچوقت تورو پیدا نمیکنن و بچه های محله بهجز چند نفر فکر میکنن تو مُردی، به همین راحتی.
نگاهم رو به چشمای مشکی آرش دوختم، پسری که کم کم یه حسایی داشتم بهش پیدا می کردم!
- نمیشه آرش، اون ها فکرم کنن قیافم که از ذهنشون بیرون نرفته!
- فکر اونجاشم کردم، تو تا یه مدت نمیای این محل، خودم میدونم کجا نگهت دارم! نمیای اینجا تا آب از آسیاب بیفته!
***
همونطور شد که آرش گفت، هیچ اتفاق بدی نیفتاد،
هیچکس نفهمید این روباه، همون دختر کوچولوییه که بهش چشم بد داشتن.
بخاطر بابا و قدبلندیش، منم طی اون مدت که نرفتم محل، قد کشیدم و تو پونزده سالگی قدم شده بود ۱۷۳، جالبه؟!
اگرهم شک میکردن، فقط یه شک سر شباهت چشم ها و لب های روباه بود.
وگرنه این روباه با روباه یه سال قبل خیلی فرق داشت،
دیگه قدش ۱۶۲ نبود، ۱۷۳ بود.
دیگه موهاش بلند و قهوهای نبود، سر دلایل ژنتیکی موهاش سیاه پرکلاغی شد و چند تار سفید از موهاش دراومد، رنگ چشمهاشم تغییر کرد و شد سیاه، خوش به حالم شد که وضعیت ژنتیکی خانواده ی بابا و مامانم عجیب غریب بود، مگه نه عزیز ترینام؟!
به رو به روم زل زدم، به خاکهای خاکستری رنگ روبه روم، هوا سرد شده بود، انگاری که ابراهم دلشون گرفته بود و نسبت به همه چی، سرد شده بودن!
هنوز تابستون تموم نشده بود، اما خنکی شبانه ی پاییز داشت خودی نشون میداد.
سرم رو بالا آوردم به اطرافم نگاه کردم، با بودن تو اینجا آرامش میگرفتم، حتی با خوفناک بودنش!
قبر های سیاه و سفید مختلفی دورم رو گرفته بودن، جالب بود، هنوزم هیچ حسی نداشتم.
کولم رو انداختم رو قبر مامان و خودم رو جا به جا کردم، صدای سنگ ریزه های زیرم، نشون از خاکی شدن تیشرتم میدادن، توجهی نکردم و سرم رو روی کولم گزاشتم.
به ماه کامل تو آسمون خیره شدم. مثل اینکه امروز چهاردم یا پونزدهم بوده.
ستاره شمالی کنارش به نظرم از همیشه پرنور تر اومد.
پارت #9
چشمهام رو روی هم گزاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
آرامشی که اینجا داشتم رو هیچ جای دیگه نمیتونستم پیدا کنم.
نسیم خنکی میوزید و موهای لختم همراه با نسیم تکون میخورد، غیر عادی بود امروز برای من یه نفر.
سکوت این قبرستون ممکن بود برای خیلیا وحشتناک باشه، اما برای من نه. حتی برعکس!
سرم رو بلند کردم و تکیه کمرم رو به قبر مادرم دادم.
آروم و بی حال زمزمه کردم:
- مامان، من نمیتونم تحمل کنم! سخته برام.
چجوری تنهایی خودمو جمع و جور کنم؟ تا همینجاشهم دووم آوردم خیلیه!
با پشت دستام محکم اشکام رو پاک کردم:
- خدا تا الان منو زیادی دوست داشته که زنده نگهم داشته! یا شایدم... شایدم نه.
با صدای ترمز وحشتناک ماشینی با وحشت به خودم اومدم.
با اخم و آروم به خودم گفتم:
- نگا نگا ..... چجوری ترمز میگیره! مث اینکه از قیمت لاستیکا خبر نداره پدر صلواتی!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و کیفم رو انداختم پشت قبر بابام.
خودم رو پشت قبر مرتفع و پهنش جا دادم.
زندگی کردن تو اون محله باعث شده بود همیشه گوش به زنگ باشم.
مگه تو دزدی کردن آدم وقتی گیر میفته مثل ماست تو چشما پلیس زل میزنه؟!
معلومه، نه!!
بدون قفل کردن درهای ماشین، با سر و وضعی خراب وارد قبرستون شد. معلوم بود مسته یارو.
خودش رو نمیتونست نگه داره، اگه پاش به یکی از قبرها گیر میکرد، بی شک فکش خورد میشد.
بی توجه به اطرافش با قدم های نا متوازن به طرف قبری حرکت کرد.
تقریبا وسطای قبرستون کنار یه نهال کوچیک بود، که وایستاد.
ما تو حاشیه قبرستون یه جای دنج بودیم، ما بودیم! آره ما... ما سه نفر.
سن زیادی نداشت، لباساش و هیکلش برام خیلی آشنا بود!
هیف حضور ذهن نداشتم. کجا دیدمش؟..خدا کجا دیدمش؟!
با دیدن موهای و مشکی رنگش، لرزی به تنم نشست.
ای بابا، خدا تو نمیتونی یه کار کنی من آروم بشینم؟!
مسـ*ـت بود و هیچی حالیش نمیشد، اما شونه های پهن و پسرونش، داشت میلرزید.
نگاهی به ماشینش انداختم. پوزخندی زدم و به خودم عجبی گفتم.
یکم فوضولی و قرض گرفتن چنتا خرت و پرت، مشکلی ایجاد نمیکرد که، مگه میکرد؟!
اوس مجید کرمتو شکر، روزیمو رسوندی.
به قبرهای رو به روم نگاهی انداختم، بوسه ای به قبرهاشون نشوندم و آروم گفتم:
- من خودم اینجوری زندگی کردنرو نخواستم، روزگار زیادی نامرد بود!
بی سر و صدا از روی قبر ها میگذشتم و هر از چند گاهی، به اون پسر نگاهی میانداختم.
کم کم داشتم به خروجی قبرستون نزدیک میشدم.
سرعتم رو بیشتر کردم.
به در خروجی که رسیدم، سر لاغر بودنم خودم رو نازک کردم و از لای میله ها رد شدم، دوست نداشتم سر و صدا ایجاد کنم، اونهم با تکون دادن این در غراضه.
خودم رو به ماکسیمای مشکی رنگ کنار در، رسوندم. حرومش بشه لامصب خیلی تمیز بود، دلم قیلی ویلی رفت برای خط خطی کردنش.
بی سر و صدا درماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم رو صندلی ماشین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اووم، چه عطری میزنه این یارو، با پول دوماه کارکردنم هم نمیتونم یدونه از اینا بگیرم. بازهم حرومش شه!
داشبورد رو خیلی نرم باز کردم.
همه جا سوت و کور بود صدای نفس کشیدن مورچه هم آدم میشنید!
فرز و تند تمام داشبورد رو زیر و رو کردم، اما چیزی نبود جز چنتا سیدی و فلش.
شمردم فلش هارو، پنجتا بودن.
رنگ های مختلفی داشتن.
چشمم به فلش مشکی رنگی افتاد، طرح خاصی نداشت، سیاه بود، سیاه خالص، رنگ این زندگی نحس.
بهش چنگی زدم و انداختم توی جیبم.
حس بدی بود، از رنگای روشن بدم میاومد، انتخابم تو همه چی، فقط مشکی بود، سیاه... مشکی
داشبورد رو بستم و در کنسول وسط رو باز کردم.
با دیدن چاغوی طلایی رنگی، چشمام از هیجان برقی زد، اوف چه چیزی هم بود.
برش داشتم و رو دستم امتحان کردم، خراش کوچیکی رو انگشت سبابهام انداخت.
تیز بود، زیادی تیز و کوچیک. اینم به عنوان کادوی تولدم، برمیدارم.
دیگه چیز خاصی تو ماشین نبود، یه گوشی گرون قیمت رو صندلی راننده بهم چشمک میزد، اما ارزش نداشت، پول زیادی برای ریجستر کردنش باید میدادم و از طرفی، به هرکسی نمیشد اعتماد کرد.
روکش صندلی های سیاه و قرمز، خیلی تو چشمم بود، به نظرم، خدا امروز رو مختص من قرار داده بود، مختص عذاب دادنم، مختص عذاب کشیدنم.
تو آیینه وسط، به چشمهای مشکی رنگم که حاله قرمزی دورش رو گرفته بود، نگاه کردم، حالهای که از شدت فشار بوجود اومده بود و چشمای کشیدم رو بیشتر شبیه روباه کرده بود، حالا بیشتر شبیه خودم بودم. با چشمای قرمز، در حال دزدی کردن از یه ماشین گرون قیمت، مخلصتون روباه مروّت.
به اون پسره نگاهی انداختم، دستش رو گزاشت رو زانوش تا بلند شه، کلهاش رو به چپ و راست تکون داد، میتونستم صدای شکستن قلنج های گردنش رو بشنوم، چه بلایی سر اون گردن آوردی پسر؟
به اسماشون نگاه کردم و با صدایی لرزون آروم گفتم:
- هما ملکوت، فرهاد مروت،شما دو نفر، پدر و مادرم بودید، حق نداشتید منو با این سن کم ول کنید! چی تو من دیدید که این کارو کردید؟! هان؟
هان آخرم رو تقریبا فریاد کشیدم.
صدام اکو شد و به خودم برگشت.
خیلی کنترل کردم خودم رو تا گریه نکنم.
خودم رو به وسط قبرشون رسوندم و چهارزانو نشستم.
دومین بار بود که بابارو میدیدم و اولین بار مامان هم بود. دلم خیلی ازشون پر بود!
کولم رو بغل گرفتم و سرم رو روش گزاشتم و آروم زمزمه کردم:
- میدونید بعد رفتن شما چه بلایی سرم اومد؟!
بلند تر گفتم:
- میدونید؟! نه نمیدونید!
باز هم شروع کروم آروم زمزمه کردن:
- مامان، الان طرف حسابم تویی، میدونی بعد رفتنت، من چقدر شوکه شدم؟! بچه بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم. گیج شده بودم.
مدرسه نمیرفتم، غذا نمیخوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم. بابا کار خوبی نکرد تو اون زمان برا خودت و خودش قبر گرفت، اما بازم خوشحالم از این کارش، وگرنه من الان اینجا نبودم،جایی بودم که جرعت به زبون آوردن اسمش هم ندارم!
چند ثانیه مکث کردم و به خودم لرزیدم، نسیم خنکی داشت میوزید.
دماغم رو بالا کشیدم و ادامه دادم:
- از خانم آقا فریدون کمک گرفتم و اون وظیفه ی کفن و دفنتون رو بر عهده گرفت. ***
هم دلم میخواست گریه کنم، هم دلم میخواست محکم و سنگ باشم.
نمیشد، تاب نمیآوردم. حالم خیلی خراب بود، نمیدونستم باید چیکار کنم.
نصفه شب که داشتم به خونه برمیگشتم، صدای آمبولانس و آتش نشانی بد رو مخم بود، رفته بودیم با بچه ها پارکور کار کنیم.
خسته و کوفته با لحنی خشن به خودم گفتم:
- معلوم نیست باز کی چه بلایی سرش اومده، ما باید پی این همه سر و صدا رو بخودمون بمالیم.
کم کم به صدا داشتم نزدیک تر میشدم.
با چیزی که دیدم داخل بهت فرو رفتم، خونه ی ما بود. آره همون خونه ی قدیمی و نم گرفته!
جلوی دهنم رو گرفتم با چشمایی لرزون و تر، به آمبولانس و آتشنشانی نگاه کردم، جسد مامانم رو از زیر آوار بیرون کشیده بودن و روی برانکارد گزاشته بودن.
دنیا آوار شد رو سرم بعد دیدن اون لحظه. همون لحظه ای که پارچه ی سفید رو روی سر و صورت خونی مامانم کشیدن.
جیغم رو تو کف دستم خفه کردم و به دیوار تکیه دادم.
صدای شیون و گریه ی خانوم فریدون حالم رو بدتر کرد.
همزمان که هق میزدم، گرمی و شوری اشک رو روی لبم حس کردم.
از دیوار گرفتم و خودم رو بلند کردم. فشارم افتاد و باز جلوی چشمم سیاه شد.
گرمای تابستون حالم رو خوب نکرد، از داخل داشتم یخ میزدم و مدام میلرزیدم.
اما نیفتادم، از پشت آرش منو بغل کرده بود، اینو از بوی عطرش فهمیدم، رفیق صمیمی من!
منو نشوند روی زمین و خودش هم کنارم نشست، خوب نم اشک رو توی چشماش دیدم.
حالم خیلی بد بود، خونه خراب شده بودم، دیگه هیچ جونی تو تنم نمونده بود، مدام به صورت خونین و مالین مامانم تو ذهنم نگاه میکردم.
حالم بد شد و دو مرتبه بالا آوردم، چیزی تو معدم نداشتم و به امید کَته مرغ مامان راهی خونه شده بودم!
حالم بد بود، خیلی بد بود! خیلی خیلی بد!!
آرش سرم رو روی سینش گزاشت و سرم رو نوازش کرد.
دلم مامانمو میخواست، از همون لحظه، دلم برای مامان یکی یدونم تنگ شده بود.
کاش منم با اون میرفتم؛ کاش اون لحظه منم اونجا بودم، کاش، کاش و ای کاش های بی پایانم...
***
شاید براتون جالب باشه که این اتفاق چجوری افتاد و چرا خانم فریدون اینو قبول کرد؟!
میدونی مامان، بابا و آقا فریدون تو مدت زمان کمی باهم رفیق شدن.
منم با پسرش آرش دوست شدم، نه از اون دوستی ها،نه ها از اونا نه! از اون دوست خوبا برام شده بود، از اون رفیق فابا که همیشه پشت آدم درمیان.
هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنن و تا آخرش باهاتن!
باهم یه نقشه ای ریختیم، اگه من رو میگرفتن، بدبخت میشدم، با همون سنم با خیلی از کله گنده ها روهم ریخته بودم و منم رفته بودم تو اکیپشون، اگه منو میشناختن و میگرفتن، هم من هم کل اکیپ داغون میشدیم، پای من فقط گیر نبود، پای بقیه ی بچه ها هم گیر بود.
این کله گنده ها هیز نبودن، با معرفت بودن! رفیقام بودن، چنتا آدم مخلص که تلخی قلم روزگار، اونهارو به این روز انداخته بود!
نقشه کشیدیم...
***
- چی میگی آرش؟! اگه بعدا برام دردسر بشه چی؟! اگه پیدام کنن چی؟!
- هیچ اتفاقی نمیافته روباه! مطمئن باش!
پلیسها هیچوقت تورو پیدا نمیکنن و بچه های محله بهجز چند نفر فکر میکنن تو مُردی، به همین راحتی.
نگاهم رو به چشمای مشکی آرش دوختم، پسری که کم کم یه حسایی داشتم بهش پیدا می کردم!
- نمیشه آرش، اون ها فکرم کنن قیافم که از ذهنشون بیرون نرفته!
- فکر اونجاشم کردم، تو تا یه مدت نمیای این محل، خودم میدونم کجا نگهت دارم! نمیای اینجا تا آب از آسیاب بیفته!
***
همونطور شد که آرش گفت، هیچ اتفاق بدی نیفتاد،
هیچکس نفهمید این روباه، همون دختر کوچولوییه که بهش چشم بد داشتن.
بخاطر بابا و قدبلندیش، منم طی اون مدت که نرفتم محل، قد کشیدم و تو پونزده سالگی قدم شده بود ۱۷۳، جالبه؟!
اگرهم شک میکردن، فقط یه شک سر شباهت چشم ها و لب های روباه بود.
وگرنه این روباه با روباه یه سال قبل خیلی فرق داشت،
دیگه قدش ۱۶۲ نبود، ۱۷۳ بود.
دیگه موهاش بلند و قهوهای نبود، سر دلایل ژنتیکی موهاش سیاه پرکلاغی شد و چند تار سفید از موهاش دراومد، رنگ چشمهاشم تغییر کرد و شد سیاه، خوش به حالم شد که وضعیت ژنتیکی خانواده ی بابا و مامانم عجیب غریب بود، مگه نه عزیز ترینام؟!
به رو به روم زل زدم، به خاکهای خاکستری رنگ روبه روم، هوا سرد شده بود، انگاری که ابراهم دلشون گرفته بود و نسبت به همه چی، سرد شده بودن!
هنوز تابستون تموم نشده بود، اما خنکی شبانه ی پاییز داشت خودی نشون میداد.
سرم رو بالا آوردم به اطرافم نگاه کردم، با بودن تو اینجا آرامش میگرفتم، حتی با خوفناک بودنش!
قبر های سیاه و سفید مختلفی دورم رو گرفته بودن، جالب بود، هنوزم هیچ حسی نداشتم.
کولم رو انداختم رو قبر مامان و خودم رو جا به جا کردم، صدای سنگ ریزه های زیرم، نشون از خاکی شدن تیشرتم میدادن، توجهی نکردم و سرم رو روی کولم گزاشتم.
به ماه کامل تو آسمون خیره شدم. مثل اینکه امروز چهاردم یا پونزدهم بوده.
ستاره شمالی کنارش به نظرم از همیشه پرنور تر اومد.
پارت #9
چشمهام رو روی هم گزاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
آرامشی که اینجا داشتم رو هیچ جای دیگه نمیتونستم پیدا کنم.
نسیم خنکی میوزید و موهای لختم همراه با نسیم تکون میخورد، غیر عادی بود امروز برای من یه نفر.
سکوت این قبرستون ممکن بود برای خیلیا وحشتناک باشه، اما برای من نه. حتی برعکس!
سرم رو بلند کردم و تکیه کمرم رو به قبر مادرم دادم.
آروم و بی حال زمزمه کردم:
- مامان، من نمیتونم تحمل کنم! سخته برام.
چجوری تنهایی خودمو جمع و جور کنم؟ تا همینجاشهم دووم آوردم خیلیه!
با پشت دستام محکم اشکام رو پاک کردم:
- خدا تا الان منو زیادی دوست داشته که زنده نگهم داشته! یا شایدم... شایدم نه.
با صدای ترمز وحشتناک ماشینی با وحشت به خودم اومدم.
با اخم و آروم به خودم گفتم:
- نگا نگا ..... چجوری ترمز میگیره! مث اینکه از قیمت لاستیکا خبر نداره پدر صلواتی!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و کیفم رو انداختم پشت قبر بابام.
خودم رو پشت قبر مرتفع و پهنش جا دادم.
زندگی کردن تو اون محله باعث شده بود همیشه گوش به زنگ باشم.
مگه تو دزدی کردن آدم وقتی گیر میفته مثل ماست تو چشما پلیس زل میزنه؟!
معلومه، نه!!
بدون قفل کردن درهای ماشین، با سر و وضعی خراب وارد قبرستون شد. معلوم بود مسته یارو.
خودش رو نمیتونست نگه داره، اگه پاش به یکی از قبرها گیر میکرد، بی شک فکش خورد میشد.
بی توجه به اطرافش با قدم های نا متوازن به طرف قبری حرکت کرد.
تقریبا وسطای قبرستون کنار یه نهال کوچیک بود، که وایستاد.
ما تو حاشیه قبرستون یه جای دنج بودیم، ما بودیم! آره ما... ما سه نفر.
سن زیادی نداشت، لباساش و هیکلش برام خیلی آشنا بود!
هیف حضور ذهن نداشتم. کجا دیدمش؟..خدا کجا دیدمش؟!
با دیدن موهای و مشکی رنگش، لرزی به تنم نشست.
ای بابا، خدا تو نمیتونی یه کار کنی من آروم بشینم؟!
مسـ*ـت بود و هیچی حالیش نمیشد، اما شونه های پهن و پسرونش، داشت میلرزید.
نگاهی به ماشینش انداختم. پوزخندی زدم و به خودم عجبی گفتم.
یکم فوضولی و قرض گرفتن چنتا خرت و پرت، مشکلی ایجاد نمیکرد که، مگه میکرد؟!
اوس مجید کرمتو شکر، روزیمو رسوندی.
به قبرهای رو به روم نگاهی انداختم، بوسه ای به قبرهاشون نشوندم و آروم گفتم:
- من خودم اینجوری زندگی کردنرو نخواستم، روزگار زیادی نامرد بود!
بی سر و صدا از روی قبر ها میگذشتم و هر از چند گاهی، به اون پسر نگاهی میانداختم.
کم کم داشتم به خروجی قبرستون نزدیک میشدم.
سرعتم رو بیشتر کردم.
به در خروجی که رسیدم، سر لاغر بودنم خودم رو نازک کردم و از لای میله ها رد شدم، دوست نداشتم سر و صدا ایجاد کنم، اونهم با تکون دادن این در غراضه.
خودم رو به ماکسیمای مشکی رنگ کنار در، رسوندم. حرومش بشه لامصب خیلی تمیز بود، دلم قیلی ویلی رفت برای خط خطی کردنش.
بی سر و صدا درماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم رو صندلی ماشین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اووم، چه عطری میزنه این یارو، با پول دوماه کارکردنم هم نمیتونم یدونه از اینا بگیرم. بازهم حرومش شه!
داشبورد رو خیلی نرم باز کردم.
همه جا سوت و کور بود صدای نفس کشیدن مورچه هم آدم میشنید!
فرز و تند تمام داشبورد رو زیر و رو کردم، اما چیزی نبود جز چنتا سیدی و فلش.
شمردم فلش هارو، پنجتا بودن.
رنگ های مختلفی داشتن.
چشمم به فلش مشکی رنگی افتاد، طرح خاصی نداشت، سیاه بود، سیاه خالص، رنگ این زندگی نحس.
بهش چنگی زدم و انداختم توی جیبم.
حس بدی بود، از رنگای روشن بدم میاومد، انتخابم تو همه چی، فقط مشکی بود، سیاه... مشکی
داشبورد رو بستم و در کنسول وسط رو باز کردم.
با دیدن چاغوی طلایی رنگی، چشمام از هیجان برقی زد، اوف چه چیزی هم بود.
برش داشتم و رو دستم امتحان کردم، خراش کوچیکی رو انگشت سبابهام انداخت.
تیز بود، زیادی تیز و کوچیک. اینم به عنوان کادوی تولدم، برمیدارم.
دیگه چیز خاصی تو ماشین نبود، یه گوشی گرون قیمت رو صندلی راننده بهم چشمک میزد، اما ارزش نداشت، پول زیادی برای ریجستر کردنش باید میدادم و از طرفی، به هرکسی نمیشد اعتماد کرد.
روکش صندلی های سیاه و قرمز، خیلی تو چشمم بود، به نظرم، خدا امروز رو مختص من قرار داده بود، مختص عذاب دادنم، مختص عذاب کشیدنم.
تو آیینه وسط، به چشمهای مشکی رنگم که حاله قرمزی دورش رو گرفته بود، نگاه کردم، حالهای که از شدت فشار بوجود اومده بود و چشمای کشیدم رو بیشتر شبیه روباه کرده بود، حالا بیشتر شبیه خودم بودم. با چشمای قرمز، در حال دزدی کردن از یه ماشین گرون قیمت، مخلصتون روباه مروّت.
به اون پسره نگاهی انداختم، دستش رو گزاشت رو زانوش تا بلند شه، کلهاش رو به چپ و راست تکون داد، میتونستم صدای شکستن قلنج های گردنش رو بشنوم، چه بلایی سر اون گردن آوردی پسر؟