جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ملومانیاک با نام [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 652 بازدید, 19 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه جویان] اثر «saba.m منتخب مسابقه کتاب متوالی»
نویسنده موضوع ملومانیاک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #8
به اسماشون نگاه کردم و با صدایی لرزون آروم گفتم:
- هما ملکوت، فرهاد مروت،شما دو نفر، پدر و مادرم بودید، حق نداشتید منو با این سن کم ول کنید! چی تو من دیدید که این کارو کردید؟! هان؟
هان آخرم رو تقریبا فریاد کشیدم.
صدام اکو شد و به خودم برگشت.
خیلی کنترل کردم خودم رو تا گریه نکنم.
خودم رو به وسط قبرشون رسوندم و چهارزانو نشستم.
دومین بار بود که بابارو می‌دیدم و اولین بار مامان هم بود. دلم خیلی ازشون پر بود!
کولم رو بغل گرفتم و سرم رو روش گزاشتم و آروم زمزمه کردم:
- می‌دونید بعد رفتن شما چه بلایی سرم اومد؟!
بلند تر گفتم:
- می‌دونید؟! نه نمی‌دونید!
باز هم شروع کروم آروم زمزمه کردن:
- مامان، الان طرف حسابم تویی، می‌دونی بعد رفتنت، من چقدر شوکه شدم؟! بچه بودم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم. گیج شده بودم.
مدرسه نمی‌رفتم، غذا نمی‌خوردم.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم. بابا کار خوبی نکرد تو اون زمان برا خودت و خودش قبر گرفت، اما بازم خوشحالم از این کارش، وگرنه من الان اینجا نبودم،جایی بودم که جرعت به زبون آوردن اسمش هم ندارم!

چند ثانیه مکث کردم و به خودم لرزیدم، نسیم خنکی داشت می‌وزید.
دماغم رو بالا کشیدم و ادامه دادم:
- از خانم آقا فریدون کمک گرفتم و اون وظیفه ی کفن و دفنتون رو بر عهده گرفت. ***
هم دلم می‌خواست گریه کنم، هم دلم می‌خواست محکم و سنگ باشم.
نمیشد، تاب نمی‌آوردم. حالم خیلی خراب بود، نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

نصفه شب که داشتم به خونه برمی‌گشتم، صدای آمبولانس و آتش نشانی بد رو مخم بود، رفته بودیم با بچه ها پارکور کار کنیم.

خسته و کوفته با لحنی خشن به خودم گفتم:
- معلوم نیست باز کی چه بلایی سرش اومده، ما باید پی این همه سر و صدا رو بخودمون بمالیم.

کم کم به صدا داشتم نزدیک تر می‌شدم.
با چیزی که دیدم داخل بهت فرو رفتم، خونه ی ما بود. آره همون خونه ی قدیمی و نم گرفته!

جلوی دهنم رو گرفتم با چشمایی لرزون و تر، به آمبولانس و آتشنشانی نگاه کردم، جسد مامانم رو از زیر آوار بیرون کشیده بودن و روی برانکارد گزاشته بودن.
دنیا آوار شد رو سرم بعد دیدن اون لحظه. همون لحظه ای که پارچه ی سفید رو روی سر و صورت خونی مامانم کشیدن.
جیغم رو تو کف دستم خفه کردم و به دیوار تکیه دادم.
صدای شیون و گریه ی خانوم فریدون حالم رو بدتر کرد.
همزمان که هق می‌زدم، گرمی و شوری اشک رو روی لبم حس کردم.
از دیوار گرفتم و خودم رو بلند کردم. فشارم افتاد و باز جلوی چشمم سیاه شد.
گرمای تابستون حالم رو خوب نکرد، از داخل داشتم یخ می‌زدم و مدام می‌لرزیدم.
اما نیفتادم، از پشت آرش منو بغل کرده بود، اینو از بوی عطرش فهمیدم، رفیق صمیمی من!
منو نشوند روی زمین و خودش هم کنارم نشست، خوب نم اشک رو توی چشماش دیدم.
حالم خیلی بد بود، خونه خراب شده بودم، دیگه هیچ جونی تو تنم نمونده بود، مدام به صورت خونین و مالین مامانم تو ذهنم نگاه می‌کردم.
حالم بد شد و دو مرتبه بالا آوردم، چیزی تو معدم نداشتم و به امید کَته مرغ مامان راهی خونه شده بودم!
حالم بد بود، خیلی بد بود! خیلی خیلی بد!!
آرش سرم رو روی سینش گزاشت و سرم رو نوازش کرد.
دلم مامانمو می‌خواست، از همون لحظه، دلم برای مامان یکی یدونم تنگ شده بود.
کاش منم با اون می‌رفتم؛ کاش اون لحظه منم اونجا بودم، کاش، کاش و ای کاش های بی پایانم...

***
شاید براتون جالب باشه که این اتفاق چجوری افتاد و چرا خانم فریدون اینو قبول کرد؟!

میدونی مامان، بابا و آقا فریدون تو مدت زمان کمی باهم رفیق شدن.
منم با پسرش آرش دوست شدم، نه از اون دوستی ها،نه ها از اونا نه! از اون دوست خوبا برام شده بود، از اون رفیق فابا که همیشه پشت آدم درمیان.
هیچوقت پشتت رو خالی نمی‌کنن و تا آخرش باهاتن!
باهم یه نقشه ای ریختیم، اگه من رو می‌گرفتن، بدبخت می‌شدم، با همون سنم با خیلی از کله گنده ها روهم ریخته بودم و منم رفته بودم تو اکیپشون، اگه منو می‌شناختن و می‌گرفتن، هم من هم کل اکیپ داغون میشدیم، پای من فقط گیر نبود، پای بقیه ی بچه ها هم گیر بود.
این کله گنده ها هیز نبودن، با معرفت بودن! رفیقام بودن، چنتا آدم مخلص که تلخی قلم روزگار، اون‌هارو به این روز انداخته بود!
نقشه کشیدیم...

***
- چی میگی آرش؟! اگه بعدا برام دردسر بشه چی؟! اگه پیدام کنن چی؟!

- هیچ اتفاقی نمی‌افته روباه! مطمئن باش!
پلیس‌ها هیچوقت تورو پیدا نمی‌کنن و بچه های محله به‌جز چند نفر فکر می‌کنن تو مُردی، به همین راحتی.

نگاهم رو به چشمای مشکی آرش دوختم، پسری که کم کم یه حسایی داشتم بهش پیدا می کردم!

- نمیشه آرش، اون ها فکرم کنن قیافم که از ذهنشون بیرون نرفته!

- فکر اونجاشم کردم، تو تا یه مدت نمیای این محل، خودم می‌دونم کجا نگهت دارم! نمیای اینجا تا آب از آسیاب بیفته!

***

همونطور شد که آرش گفت، هیچ اتفاق بدی نیفتاد،
هیچکس نفهمید این روباه، همون دختر کوچولوییه که بهش چشم بد داشتن.
بخاطر بابا و قدبلندیش، منم طی اون مدت که نرفتم محل، قد کشیدم و تو پونزده سالگی قدم شده بود ۱۷۳، جالبه؟!
اگرهم شک می‌کردن، فقط یه شک سر شباهت چشم ها و لب های روباه بود.
وگرنه این روباه با روباه یه سال قبل خیلی فرق داشت،
دیگه قدش ۱۶۲ نبود، ۱۷۳ بود.
دیگه موهاش بلند و قهوه‌ای نبود، سر دلایل ژنتیکی موهاش سیاه پرکلاغی شد و چند تار سفید از موهاش دراومد، رنگ چشم‌هاشم تغییر کرد و شد سیاه، خوش به حالم شد که وضعیت ژنتیکی خانواده ی بابا و مامانم عجیب غریب بود، مگه نه عزیز ترینام؟!

به رو به روم زل زدم، به خاک‌های خاکستری رنگ روبه روم، هوا سرد شده بود، انگاری که ابر‌اهم دلشون گرفته بود و نسبت به همه چی، سرد شده بودن!
هنوز تابستون تموم نشده بود، اما خنکی شبانه ی پاییز داشت خودی نشون میداد.
سرم رو بالا آوردم به اطرافم نگاه کردم، با بودن تو اینجا آرامش می‌گرفتم، حتی با خوفناک بودنش!
قبر های سیاه و سفید مختلفی دورم رو گرفته بودن، جالب بود، هنوزم هیچ حسی نداشتم.
کولم رو انداختم رو قبر مامان و خودم رو جا به جا کردم، صدای سنگ ریزه های زیرم، نشون از خاکی شدن تیشرتم می‌دادن، توجهی نکردم‌ و سرم رو روی کولم گزاشتم.
به ماه کامل تو آسمون خیره شدم. مثل اینکه امروز چهاردم یا پونزدهم بوده.
ستاره شمالی کنارش به نظرم از همیشه پر‌نور تر اومد.
پارت #9

چشم‌هام رو روی هم گزاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
آرامشی که اینجا داشتم رو هیچ جای دیگه نمی‌تونستم پیدا کنم.
نسیم خنکی می‌وزید و موهای لختم همراه با نسیم تکون می‌خورد، غیر عادی بود امروز برای من یه نفر‌.
سکوت این قبرستون ممکن بود برای خیلیا وحشتناک باشه، اما برای من نه. حتی برعکس!
سرم رو بلند کردم و تکیه کمرم رو به قبر مادرم دادم.
آروم و بی حال زمزمه کردم:
- مامان، من نمی‌تونم تحمل کنم! سخته برام.
چجوری تنهایی خودمو جمع و جور کنم؟ تا همینجاش‌هم دووم آوردم خیلیه!
با پشت دستام محکم اشکام رو پاک کردم:
- خدا تا الان منو زیادی دوست داشته که زنده نگهم داشته! یا شایدم... شایدم نه.
با صدای ترمز وحشتناک ماشینی با وحشت به خودم اومدم.
با اخم و آروم به خودم گفتم:
- نگا نگا ..... چجوری ترمز می‌گیره! مث اینکه از قیمت لاستیکا خبر نداره پدر صلواتی!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و کیفم رو انداختم پشت قبر بابام.
خودم رو پشت قبر مرتفع و پهنش جا دادم‌.
زندگی کردن تو اون محله باعث شده بود همیشه گوش به زنگ باشم.
مگه تو دزدی کردن آدم وقتی گیر میفته مثل ماست تو چشما پلیس زل میزنه؟!
معلومه، نه!!
بدون قفل کردن درهای ماشین، با سر و وضعی خراب وارد قبرستون شد. معلوم بود مسته یارو.
خودش رو نمی‌تونست نگه داره، اگه پاش به یکی از قبرها گیر می‌کرد، بی شک فکش خورد میشد.
بی توجه به اطرافش با قدم های نا متوازن به طرف قبری حرکت کرد.
تقریبا وسطای قبرستون کنار یه نهال کوچیک بود، که وایستاد.
ما تو حاشیه قبرستون یه جای دنج بودیم، ما بودیم! آره ما... ما سه نفر.
سن زیادی نداشت، لباساش و هیکلش برام خیلی آشنا بود!
هیف حضور ذهن نداشتم. کجا دیدمش؟..خدا کجا دیدمش؟!
با دیدن موهای و مشکی رنگش، لرزی به تنم نشست.
ای بابا، خدا تو نمی‌تونی یه کار کنی من آروم بشینم؟!
مسـ*ـت بود و هیچی حالیش نمی‌شد، اما شونه های پهن و پسرونش، داشت می‌لرزید.
نگاهی به ماشینش انداختم. پوزخندی زدم و به خودم عجبی گفتم.
یکم فوضولی و قرض گرفتن چنتا خرت و پرت، مشکلی ایجاد نمی‌کرد که، مگه می‌کرد؟!
اوس مجید کرمتو شکر، روزیمو رسوندی.
به قبر‌های رو به روم نگاهی انداختم، بوسه ای به قبر‌هاشون نشوندم و آروم گفتم:
- من خودم اینجوری زندگی کردن‌رو نخواستم، روزگار زیادی نامرد بود!

بی سر و صدا از روی قبر ها می‌گذشتم و هر از چند گاهی، به اون پسر نگاهی می‌انداختم.

کم کم داشتم به خروجی قبرستون نزدیک می‌شدم.
سرعتم رو بیشتر کردم.
به در خروجی که رسیدم، سر لاغر بودنم خودم رو نازک کردم و از لای میله ها رد شدم، دوست نداشتم سر و صدا ایجاد کنم، اون‌هم با تکون دادن این در غراضه.

خودم رو به ماکسیمای مشکی رنگ کنار در، رسوندم. حرومش بشه لامصب خیلی تمیز بود، دلم قیلی ویلی رفت برای خط خطی کردنش.

بی سر و صدا در‌ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم رو صندلی ماشین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اووم، چه عطری میزنه این یارو، با پول دوماه کارکردنم هم نمی‌تونم یدونه از اینا بگیرم. باز‌هم حرومش شه!
داشبورد رو خیلی نرم باز کردم.
همه جا سوت و کور بود صدای نفس کشیدن مورچه هم آدم می‌شنید!
فرز و تند تمام داشبورد رو زیر و رو کردم، اما چیزی نبود جز چنتا سیدی و فلش.
شمردم فلش هارو، پنج‌تا بودن.
رنگ های مختلفی داشتن.
چشمم به فلش مشکی رنگی افتاد، طرح خاصی نداشت، سیاه بود، سیاه خالص، رنگ این زندگی نحس.
بهش چنگی زدم و انداختم توی جیبم.
حس بدی بود، از رنگای روشن بدم می‌اومد، انتخابم تو همه چی، فقط مشکی بود، سیاه... مشکی
داشبورد رو بستم و در کنسول وسط رو باز کردم.
با دیدن چاغوی طلایی رنگی، چشمام از هیجان برقی زد، اوف چه چیزی هم بود.
برش داشتم و رو دستم امتحان کردم، خراش کوچیکی رو انگشت سبابه‌ام انداخت.
تیز بود، زیادی تیز و کوچیک. اینم به عنوان کادوی تولدم، برمی‌دارم.
دیگه چیز خاصی تو ماشین نبود، یه گوشی گرون قیمت رو صندلی راننده بهم چشمک میزد، اما ارزش نداشت، پول زیادی برای ریجستر کردنش باید می‌دادم و از طرفی، به هرکسی نمی‌شد اعتماد کرد.
روکش صندلی های سیاه و قرمز، خیلی تو چشمم بود، به نظرم، خدا امروز رو مختص من قرار داده بود، مختص عذاب دادنم، مختص عذاب کشیدنم.
تو آیینه وسط، به چشم‌های مشکی رنگم که حاله قرمزی دورش رو گرفته بود، نگاه کردم، حاله‌ای که از شدت فشار بوجود اومده بود و چشمای کشیدم رو بیشتر شبیه روباه کرده بود، حالا بیشتر شبیه خودم بودم. با چشمای قرمز، در حال دزدی کردن از یه ماشین گرون قیمت، مخلصتون روباه مروّت.

به اون پسره نگاهی انداختم، دستش رو گزاشت رو زانوش تا بلند شه، کله‌اش رو به چپ و راست تکون داد، می‌تونستم صدای شکستن قلنج های گردنش رو بشنوم، چه بلایی سر اون گردن آوردی پسر؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #9

چشم‌هام رو روی هم گزاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
آرامشی که اینجا داشتم رو هیچ جای دیگه نمی‌تونستم پیدا کنم.
نسیم خنکی می‌وزید و موهای لختم همراه با نسیم تکون می‌خورد، غیر عادی بود امروز برای من یه نفر‌.
سکوت این قبرستون ممکن بود برای خیلیا وحشتناک باشه، اما برای من نه. حتی برعکس!
سرم رو بلند کردم و تکیه کمرم رو به قبر مادرم دادم.
آروم و بی حال زمزمه کردم:
- مامان، من نمی‌تونم تحمل کنم! سخته برام.
چجوری تنهایی خودمو جمع و جور کنم؟ تا همینجاش‌هم دووم آوردم خیلیه!
با پشت دستام محکم اشکام رو پاک کردم:
- خدا تا الان منو زیادی دوست داشته که زنده نگهم داشته! یا شایدم... شایدم نه.
با صدای ترمز وحشتناک ماشینی با وحشت به خودم اومدم.
با اخم و آروم به خودم گفتم:
- نگا نگا ..... چجوری ترمز می‌گیره! مث اینکه از قیمت لاستیکا خبر نداره پدر صلواتی!
سریع خودم رو جمع و جور کردم و کیفم رو انداختم پشت قبر بابام.
خودم رو پشت قبر مرتفع و پهنش جا دادم‌.
زندگی کردن تو اون محله باعث شده بود همیشه گوش به زنگ باشم.
مگه تو دزدی کردن آدم وقتی گیر میفته مثل ماست تو چشما پلیس زل میزنه؟!
معلومه، نه!!
بدون قفل کردن درهای ماشین، با سر و وضعی خراب وارد قبرستون شد. معلوم بود مسته یارو.
خودش رو نمی‌تونست نگه داره، اگه پاش به یکی از قبرها گیر می‌کرد، بی شک فکش خورد میشد.
بی توجه به اطرافش با قدم های نا متوازن به طرف قبری حرکت کرد.
تقریبا وسطای قبرستون کنار یه نهال کوچیک بود، که وایستاد.
ما تو حاشیه قبرستون یه جای دنج بودیم، ما بودیم! آره ما... ما سه نفر.
سن زیادی نداشت، لباساش و هیکلش برام خیلی آشنا بود!
هیف حضور ذهن نداشتم. کجا دیدمش؟..خدا کجا دیدمش؟!
با دیدن موهای و مشکی رنگش، لرزی به تنم نشست.
ای بابا، خدا تو نمی‌تونی یه کار کنی من آروم بشینم؟!
مسـ*ـت بود و هیچی حالیش نمی‌شد، اما شونه های پهن و پسرونش، داشت می‌لرزید.
نگاهی به ماشینش انداختم. پوزخندی زدم و به خودم عجبی گفتم.
یکم فوضولی و قرض گرفتن چنتا خرت و پرت، مشکلی ایجاد نمی‌کرد که، مگه می‌کرد؟!
اوس مجید کرمتو شکر، روزیمو رسوندی.
به قبر‌های رو به روم نگاهی انداختم، بوسه ای به قبر‌هاشون نشوندم و آروم گفتم:
- من خودم اینجوری زندگی کردن‌رو نخواستم، روزگار زیادی نامرد بود!

بی سر و صدا از روی قبر ها می‌گذشتم و هر از چند گاهی، به اون پسر نگاهی می‌انداختم.

کم کم داشتم به خروجی قبرستون نزدیک می‌شدم.
سرعتم رو بیشتر کردم.
به در خروجی که رسیدم، سر لاغر بودنم خودم رو نازک کردم و از لای میله ها رد شدم، دوست نداشتم سر و صدا ایجاد کنم، اون‌هم با تکون دادن این در غراضه.

خودم رو به ماکسیمای مشکی رنگ کنار در، رسوندم. حرومش بشه لامصب خیلی تمیز بود، دلم قیلی ویلی رفت برای خط خطی کردنش.

بی سر و صدا در‌ماشین رو باز کردم و خودم رو انداختم رو صندلی ماشین.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اووم، چه عطری میزنه این یارو، با پول دوماه کارکردنم هم نمی‌تونم یدونه از اینا بگیرم. باز‌هم حرومش شه!
داشبورد رو خیلی نرم باز کردم.
همه جا سوت و کور بود صدای نفس کشیدن مورچه هم آدم می‌شنید!
فرز و تند تمام داشبورد رو زیر و رو کردم، اما چیزی نبود جز چنتا سیدی و فلش.
شمردم فلش هارو، پنج‌تا بودن.
رنگ های مختلفی داشتن.
چشمم به فلش مشکی رنگی افتاد، طرح خاصی نداشت، سیاه بود، سیاه خالص، رنگ این زندگی نحس.
بهش چنگی زدم و انداختم توی جیبم.
حس بدی بود، از رنگای روشن بدم می‌اومد، انتخابم تو همه چی، فقط مشکی بود، سیاه... مشکی
داشبورد رو بستم و در کنسول وسط رو باز کردم.
با دیدن چاغوی طلایی رنگی، چشمام از هیجان برقی زد، اوف چه چیزی هم بود.
برش داشتم و رو دستم امتحان کردم، خراش کوچیکی رو انگشت سبابه‌ام انداخت.
تیز بود، زیادی تیز و کوچیک. اینم به عنوان کادوی تولدم، برمی‌دارم.
دیگه چیز خاصی تو ماشین نبود، یه گوشی گرون قیمت رو صندلی راننده بهم چشمک میزد، اما ارزش نداشت، پول زیادی برای ریجستر کردنش باید می‌دادم و از طرفی، به هرکسی نمی‌شد اعتماد کرد.
روکش صندلی های سیاه و قرمز، خیلی تو چشمم بود، به نظرم، خدا امروز رو مختص من قرار داده بود، مختص عذاب دادنم، مختص عذاب کشیدنم.
تو آیینه وسط، به چشم‌های مشکی رنگم که حاله قرمزی دورش رو گرفته بود، نگاه کردم، حاله‌ای که از شدت فشار بوجود اومده بود و چشمای کشیدم رو بیشتر شبیه روباه کرده بود، حالا بیشتر شبیه خودم بودم. با چشمای قرمز، در حال دزدی کردن از یه ماشین گرون قیمت، مخلصتون روباه مروّت.

به اون پسره نگاهی انداختم، دستش رو گزاشت رو زانوش تا بلند شه، کله‌اش رو به چپ و راست تکون داد، می‌تونستم صدای شکستن قلنج های گردنش رو بشنوم، چه بلایی سر اون گردن آوردی پسر؟ ***
 
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #10

با لحن خشک و سردی پیجش کردن:
- مرّوت، سریع بیا دفتر.

- نازی، چیکار کردی تو؟ چرا دارن صدات می‌کنن؟!
- چه بدونم، حتما یکی باز یه غلطی کرده، انداخته گردن من، نمی‌تونه خودش‌رو‌ جمع کنه، مارو سیاه می‌کنه نکبت.
- برو ببینم با این کرمی چی‌میکنی.
‌تکیه‌ام رو از دیوار رنگی پشت سرم گرفتم و بلند شدم، مانتوم رو تکوندم و با برداشتن کرانچیم، به سمت دفتر راه افتادم.
از پله های پهن و بزرگ مدرسه گذشتم و وارد سالن شدم، تو آیینه سالن به خودم نگاهی انداختم، خوبه چیز قابل توجهی نداشتم تا این کرمی باز گیر بده.
سمت راستم دفتر مدیران و معلمان و آبدارخونه، قرار داشت.
به سمت اولین در رو دیوار سمت راستم راه افتادم و چند تقه به در زدم.
در رو باز کردم و با قیافه ی خونسرد کرمی، معاون مدرسمون رو به رو شدم.
با اون اندام لاغر و قد بلند، همراه با پلکای افتاده و لبای نازک، بیشتر شبیه جن شده بود، درازی صورتشم که اصلا تو چشم نبود!!
خشک و سرد، آروم گفتم:
- خانم صدام کردید، کارم داشتید؟!
با اون اون تن صدای عجیب و غریبش گفت:
- مروت، شنیدم با رشته های ورزشی و رزمی مختلفی سر و کار داشتی، امروز برای انتخاب افراد تیم هندبال قراره از طرف آموزش و پرورش بیان.
زیادی فرزی، به نظرت می‌تونی قبول شی؟!

فکر بدی نبود، یه رشته ی جدید ورزشی، می‌تونست زیادی خوب باشه! اونم رایگان، چی بهتر از این؟!
می‌دونستم قبول میشم، اما بستگی به تصمیم خودم داشت. من تمام روزم رو به غیر از تایم مدرسه و مکانیکی، پیش بچه ها تو کوچه پس کوچه های محله بودیم.
به چشم‌های زیتونی رنگش خیره شدم و گفتم:
- اگه زمان تمرین کردنمون بیوفته تو تایم کلاسی، مشکلی نیست.
با خیالی راحت لب زد:
- خوبه، تو می‌تونی برگ برنده ی تیم باشی!

از دفتر بیرون اومدم و بدون بستن در، وارد سالن بزرگ و تاریک رو به روم شدم.
هیچ چراغی روشن نبود، حق هم داشتن، دولت اصلا به اینا کاری نداشت.
از پله ها بالا رفتم و وارد طبقه ی دوم شدم، طبقه‌ای که بیشترین کلاس‌هارو تو خودش جا داده بود.
۱۵ تا کلاس، کم نبود، بود؟!
وارد کلاسم شدم و رفتم سمت میز آخر، تکیه‌ام رو به کولم دادم و تخته گچی و عریض رو به روم خیره شدم.
سکوت این کلاس، کمی آرامش تزریق روح و روانم می‌کرد، منی که زندگیم سرتاسر هیجان بود، صد در صد باید قدر این لحظات رو می‌دونستم.
کلاس نه گرم بود و نه سرد هوای متعادلی داشت. از حال و هوای کلاس دور شده بودم و جوری تو خودم فرو رفته بودم، که با صدای شنیدن زنگ لرزه ای به تن نشست. ***

- ... همه مایه دارن لامصبا، مکانش خیلی خوبه.
یه پراید اونجا پیدا نمیشه، تماما ماشیناش بدون سقفن.

چشم‌های لرزونم رو از حامد گرفتم و به بقیه ی بچه های اکیپ نگاه کردم.
شرارت از چشماشون قطره قطره چکه می‌کرد.
شاید اگه من تو این شرایط نبودم، دست کمی از اونا نداشتم.
من نمی‌تونستم دوباره با اون حجم از خاطرات رو به رو شم! می‌دونستم ممکنه دوباره حالم خراب شه.
زیادی گرمم بود، بوی دوسیب و سیب ترش، حالم رو بهتر می‌کرد، دلیل خاصی نداشت!
قلیون رو عصبی از آرش گرفتم که با اینک کارم، متعجب نگاهی بهم انداخت.
کنارم نشسته بود و فضای روشن و دلباز سفره خونه، حس خوبی بهم منتقل می‌کرد.
نمی‌دونم، شایدم حس بد، الان دقیقا نمی‌دونستم چه حالیم! عجیب و غریب شده بودم.
هم حالم بد بود و هم خوب، از قلیون کشیدم کنار این جمع مخلص، حس خوبی دریافت می‌کردم، اما از حرفاشون... حرفاشون نه!
حرفاشون تلخ بود، بد بود، هرچی که بود، برای من یکی خوب نبود.
هیچ ک.س درکم نمی‌کرد، هیچ ک.س، کی تو این جمع، از زیر و زبر زندگیم خبر داشت؟! هیچ‌ک.س...
نگاهم رو به فرش قدیمی و پر نقش و نگار روی تخت دادم، همون تختی که روش نشسته بودیم.
کامی گرفتم و دودش رو بیرون دادم.
اونا داشتن سر انتخاب افراد، بحث می‌کردن، من داشتم برای در رفتن از زیر این ماجرا، نقشه می‌کشیدم.

انقدر نی قلیون تو دستم موند که صدای بچه ها دراومد.
قلیون رو دادم دست سیا و تکیه ام رو به پشت تخت دادم.
به درخت بالای سرم نگاهی انداختم، یه بید مجنون بزرگ و سال و سن دار، برگ‌های سبز و کوچولوش، آویزون بودن و نسیم گرم تابستونی، اونارو به حرکت درآورده بود.
هوا روشن بود و دم دمای ظهر بود، داشتن برای شب نقشه میریختن.
مثل اینکه تو بهشت بچگیام، عملیات داشتیم.

حرف دلم رو حامد شرو کرد به زدن:
- برای بار دوم میگم، همه ما برای یه هدف مشترک داریم تلاش می‌کنیم، آره! همونی که تو ذهنتونه.
پول، اما درکنارش چیز‌های زیادی هم به دست میاریم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #11

قدرت، شهرت مخفیونه و در نهایت، زندگی بهتر.
زمان رفتن منم نزدیک شده، به اندازه ی کافی برای شما تلاش کردم.
این آخرین عملیاتمونه.
دستش رو به سمت‌نی قلیون برد و از روی میز برش داشت.
قلیون قشنگی بود، آبی رنگ و دست ساز، طرح های روی قسمتای چوبیش با دست کار شده بود.

به حرفی که زد فکر کردم، راست می‌گفت.
دیگه دورّش تموم شده بود، به اندازه ی کافی پول جمع کرده بود و می‌تونست وقتی از این گروه میره بیرون، یه زندگی خوب و معمولی واسه خودش درست کنه. دیگه پیشرفت کردن تو زندگیه بعد ما، بستگی به خودش داشت.
آره خب، شاید عجیب باشه اما قرار ما همین بود، یکی سردسته ی ما میشد و بعد یه مدت طولانی که گروه رو جمع و جور می‌کرد، نوبت به نفر بعدی می‌رسید.
اینجوری بود که اون سردسته ی بازنشسته‌ به اندازه ی کافی پول جمع می‌کنه تو اون دوره تا بتونه زندگی خودش رو بعد ما اوکی کنه.

اینجور زندگی کردن باب میل ما نبود، تمام تلاشمون رو می‌کردیم تا خودمون رو از این مخمصه نجات بدیم!
نمی‌دونم، شاید اونا می‌خواستن اما من؟!
تو دوراهی گیر کرده بودم، سخت بود...
کمی نگذشته بود که با صدای حامد، نگاهم رو از داخل سفره خونه و رفت آمد گارسون‌ها گرفتم و به حامی دوختم.
- ما امشب، برای دزدی مال و اموال و اینا نمی‌ریم، امشب فقط برای دودره کردن یه چیز دست به کار می‌شیم، اطلاعات مکان‌رو به دست آوردم، منو روباه وارد اون خونه میشیم، اگه اتفاقی افتاد شما کمکی خوبی می‌شید واس سرگرم کردن پلیس!
گلوش رو صاف کرد، تکیه‌اش رو به تخت داد و جدی شروع کرد به حرف زدن:
- اینطوریه که من، از تک تک جزئیات اون خونه با خبرم و از بین شما، آهو از همتون فرز تر و صد‌البته، باهوش تره!
این‌یه چیز جا افتاده شده بین اعضای اکیپ بود، اکثرا تو دزدی‌ها نقش مکمل شاه دزد من بودم.
هه، شاه دزد... روزی هزاران بار تکرارش می‌کنم و تا به جواب نرسم بیخیال نمیشم، از کجا به کجا رسیدیم روزگار، چی شده که... که اینطور شد؟!
حامد ادامه داد:
- چند نفرتون دور خونه کشیک می‌کشید تا کارمون تموم شه، این دزدی برخلاف دزدی‌های دیگمون، زیادی ریسک داره!
یارو خیلی کله گندس و صد البته زیاد دشمن تراشی کرده.
تو چشم‌هام نگاه کرد و با اطمینان و نگاهی مهربون ادامه داد:
- کوچیک ترین عضو گروهمون مهرابه و کوچیک ترین شاه‌دزد بعد من، روباهه!
دوست دارم بعد رفتم خوب مواظب این‌دوتا باشید.
با تک خنده‌ای نگاهی به مهراب ۱۳ ساله انداخت و گفت:
- البته بیشتر مهراب.
مهراب عصبی فحشی زیر لبی نثار حامد کرد.
تک خنده‌ای کردم و رو به مهراب گفتم:
- یه جوجولو صبر کنی، می‌تونی بعد من ایشالله جایگاه منو به دست بیاری پسرم.
رنگ مهراب سر حرص و عصبانیت، از گوجه هم گوجه‌ای تر شده بود.
بی توجه به من سیب ترش رو از آرش گرفت و شروع کرد به کام گرفتن.
پسر خوبی بود، قد بلندی هم داشت ولی خب حیف بود که با این سن کمش بیفته تو همچین مخمصه ای.
نگاهم رو ازش گرفتم و به کیا، برادر سیا اشاره کردم تا قلیونو بده من.
کیارش و سیاوش، برادرای جالبی بودن، سیا دوسال از داداشش بزرگ تر بود و کیا هم، هیکل گنده تری داشت. اما هیچوقت نمی‌تونستی هیچ تفاوتی تو اخلاق و رفتارشون پیدا کنی!
با اون دستای درشت و زمختش، نی قلیون رو به سمت من گرفت.
قلیون رو گرفتم و کامی گرفتم، با اینکه دوسیب تقریبا سنگین ترین طعم بود، اما من هیچ مشکلی باهاش نداشتم.
به دستام نگاهی انداختم، کوچیک بود، دستای کوچیک و انگشتای کشیده‌ای داشتم، اما خب...
یه لحظه، فقط یه لحظه حس کردم کل غم‌های دنیا نشست روی دل من!‌
من پونزده ساله، یه دختر پونزده ساله... بین این‌همه لات و لوت چیکار می‌کردم، چجوری به این‌راهه بی راهه کشیده شدم.
چجور انقدر نترس بودم؟! چجوری...
گفتم که، این حس برای من لحظه‌ای بود، فقط یه لحظه اومد و رفت.
این زندگی رو من نخواستم، روزگار برام خواست.

نگاهم رو به داخل سفره خونه دوختم...
***

چرا الان؟ چرا اینجا؟!
نباید الان می‌دیدمش، خدایا تو بد ما من لج افتادی!
چشمام با دیدنش دو دو زد.
آیدا، رفیق شفیقم. همونی که بعد رفتنم از این محله حتی یه‌بار هم ندیدمش.
اگه می‌دیدمش عجیب بود، اون چه‌کاری می‌تونست تو اون محله داشته باشه؟!
حالا دیگه اونم مثل من بزرگ شده بود، اما هم قد من، نه.
از پشت اون باکالار میلیاردی (ماشین)، داشتم بهش نگاه می‌کردم.
- هعی دختر، به چه نگاه می‌کنی بیا بریم!
با صدای حامی به خودم اومدم.
نگاهم رو از آیدا با اون لباس‌های برندش گرفتم و به سمت حامی راه افتادم.
خودمون رو پشت ماشین های گرون قیمت پنهون کرده بودیم و قدم برمی‌داشتیم.
ماشین بچه ها فقط می‌تونست تا صدمتر جلو تر از ورودی بیاد ولا مشکوک می‌شدن.
روی صورتامون پارچه ی مشکی رنگی کشیده بودیم، جوری که فقط چشمامون معلوم بود.
تو اون تاریکی چیزی جز چنتا خونه که با نورپردازی روشن شدع بودن نبود، چنتا خونه... عمارت... قصر!
حامد‌ پشت یه ماشین ایستاد و چون من تقریبا این آخراش داشتم دنبال حامد می‌دویدم، از پشت با صورت رفتم تو کمرش.
لامصب مثل سنگ بود، دماغم خورد شد.
خیسی پارچه ی روی صورتم رو حس کردم، مویرگ‌های دماغم پارهرشدن بودن و از دماغم خون می‌اومد.
به ماشین قرمز رنگ پشتم تکیه دادم و سرم رو، رو به بالا گرفتم.
هوا تاریک شده بود و بازهم نسیم خنکی می‌وزید.
این‌بار دیگه باد با موهام بازی نمی‌کرد، داشت با من بازی می‌کرد، با روح و روانم بازی می‌کرد.
این خاطره ها کی می‌خواستن از ذهنم گورشون‌رو گم کنن و برن؟!
کی قرار بود راحت شم؟ کی روز من می‌رسه؟!
آخرش قرار نیست راحت شم، نه خدا؟!

چشمام رو روی هم گزاشتم و از فرصت استفاده کردم برای غرق شدن تو این خاطرات مضحک اما شیرین. ***

- اینو‌ می‌خوای؟ باشه برای تو اما مراقبش باش، باشه؟!

خوشحال و هیجان زده چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- علی‌بضا، خیلی دوست دارم!
دوست دارم آخرش رو کشیده تر کردم، چه می‌دونستم خب، بچه بودم.

باد تقریبا موهای لختم رو بازی درآورده بود، جوی که هر دفعه یه تار از موهام یا می‌رفت تو چشمام یا دهنم، انقدری که با این موها ور رفتم کلافه شدم.

- قابلتو نداره کوچولو... حالا منو می‌بخشی؟!

***
خون ریزی بینیم کم تر شده بود، بی اهمیت پا شدم ببینم این حامد چه کرد؟
- هی حامد، چی‌شد بالاخره این یارو کپه مرگشو نزاشت؟!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #12

- د بزا اون خون بند بیاد بعد وراژی کن، نه بابا معلومه یارو مهمون داره چه مهمونی!

تا تهش رو خوندم، خرفت هوس بار.
انگار نه انگار یه پاش لبه گور بود؛ نگاه آخری به خونه ی چراغونی شده ی جلوم انداختم و برگشتم به حامد نگاه کردم.
بازوم رو به ماشین تکیه دادم و نشستم، با دستم دماغم رو گرفته بودم و حدس می‌زدم موقع حرف زدن صدام تو دماغی میشه.
دستم رو برداشتم داشتم کلافه می‌شدم. از اینکه تو این محل داشتم پرسه می‌زدم برای دودره بازی، خوشم نمی‌اومد. هرچقدر هم از تلخی این زندگی می‌گفتم بازم کم بود، آره خیلی کم بود.

بدون توجه به زانو انداختن شلوارم همونجور به سمت حامد راه افتادم و کمرم رو به کمرش تکیه دادم.
سنگینیم رو انداختم رو کمرش و چشم‌هام رو روی هم گزاشتم.
حس خوبی نبود، حس بدی هم نبود.
کم کم با فکر به اینکه برای یه دودره بازیه دیگه که برای من عادی شده بود، پا به این محله گزاشتیم آروم شدم و چشم‌هام رو بستم.
با وحشت دستم رو به آیینه بغل اون ماشین تکیه دادم و از افتادنم جلوگیری کردم.
عصبی با صدایی که بزور کنترل می‌کردم تا کسی نشنوه، گفتم:
- هعی وحشی، داری بلند میشی یه ندا بده ببینیم چه شکری باید بخوریم. چرا مثل این جن‌زده ها یهو برق می گیرتت؟! او*زگل

با لحن هیجانی در حالی که دستاش می‌لرزید و لبخند پت و پهن و گل گشادی رو لبش بود، برگشت سمتم خیره به دندونای سفید و بدون لکش شدم و بعد حرفی که زد، هیجانش به منم منتقل شد!
وقتش بود؛ می‌دونستم این یه دودره بازیه ساده نیست، ولی کاشکی حامد می‌گفت کی پشت این قضیه‌اس!
کیه که انقدر این مدارک براش مهمه؟! انقدری این مدارک مهمه براش که انقدر پول داره به ما میده!
اصلا چرا فقط من و حامد دست به کار شدیم؟
دلیلی که حامد توی سفره خونه بیان کرد؛ برای من فقط یه توجیح مختصر و مسخره بود، صد البته که مسخره بود! مطمئنا تو اون جمع کسایی بودن که تجربه ی بیشتری تو این مورد داشتن، حالا هوش بالای من و فرز بودنم دلیل نمی‌شد که فقط من‌ رو همراه خودش بیاره!

- بلند شو، همونطور که بهت توضیح دادم، میری داخل!
درحالی که خودش رو داشت پشت ماشین پنهون می‌کرد؛ زمزمه ای آروم سر داد؛ جوری که من هم بشنوم اما جوابی ندم!
- مبین برق‌هارو از کار انداخته، منتها فقط باید خدا خدا کنیم برق ذخیره نداشته باشن.
نگاهش که به منه مات و مبهوت مونده افتاد، خشن گفت:
- د چرا معطلی بچه؟ برو بوزینه اونجوری نگان نکن
منم طبق برنامه پیش میرم.
به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
تا اومدم خودم رو بلند کنم، نگو که حواسم نبوده و دستم بند اون آیینه بغل ناز نازی ماشین بوده.
آیینه بغل کنده شد و بلافاصله، صدای برخوردش با کله‌ام که تارپینه صدا داد، تو فضا پیچید.
با دستم سرم رو داشتم ماساژ می‌دادم و حامد مات و مبهوت به من نگاه کرد.
با بلند شدن صدای ویو ویو ماشین، از جامون پریدیم و ترسیده به هم نگاه کردیم!
از چشم‌های حامد خشم و ترس زبونه می‌کشید.
خودم هم از شدت هیجان قلبم داشت تو دهنم می‌کوبید.
حالا چی شد؟ من بدو حامد بدو...
دستم رو به سرم گرفته بودم و عاجزنه مدام توف می‌کردم تو زمین، همینطور که می‌دویدم و صدای توف کردم همه جارو برداشته بود، حامد یدونه زد پس کله‌ام و عصبی گفت:
- تو آدم نیستی که، حیوانی حیوان!!

مامانم همیشه میگفت وقتی کله‌ات به جایی خورد می‌خواستی باد نکنع توف کن رو زمین!
تن صداش رو پایین تر آورد و جوری که من بشنوم گفت:
- کُپک قیزی (دختر سگ !:) من می‌دوم میرم اما تو
با دستش به ماشین گیلاسی رنگی اشاره کرد،
می‌بینی پشت اون ماشین یه خونس که از بالا پشت بومش می‌تونی بری تو عمارت اون پیرسگ.
یالله برو ببینم چ می‌کنی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #13
خدا خدا می‌کردم یه اتفاقی بیفته که من از این مخمصه رها شم، آخه من رو چه به این کارها؟!

چند متر مونده به اون سانتافه ی گیلاسی رنگه آلبالویی رنگه، به هرحال رنگ جیغی داشت! برسم، راهم رو از حامد جدا کردم و حامد هم با نیمچه اخمی به من نگاه کرد و پیچید تو یه کوچه ی فرعی!
خودم رو پشت ماشین آلبالویی رنگ و گنده انداختم و سعی کردم نفسی تازه کنم.
سی*ن*ه‌ام از شدت هیجان تند تند بالا و پایین میشد و ضربان قلبم به‌قدری بالا بود که حس می‌کردم صداش رو می‌شنوم!
البته خب با این سکوتی که تو این محله حکم فرما بود، چیز غیر ممکنی نبود شنیدن صدای قلبم.
صدای نفس های پرصدام سکوت اطرافم رو می‌شکست!
از حالت ثابت دراومدم و میخ نشستم، اینجوری بگن که با نشستنم قشنگ یه زاویه ی نود درجه ایجاد شد. معطل کردن بس بود...
نمی‌خواستم باز صدای عر عر این ماشین رو هم دربیارم.
به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی از سوت کور بودن کوچه مطمئن شدم!
بدون اینکه به ماشین برخوردی داشته باشم بلند شدم.
خودم رو تکوندم و دستی به کمرم کشیدم.
به آسمون شب نگاهی انداختم.
گردنم رو کج کردم و دست به کمر طلب کار لب زدم:
- خدا آخه من و چه به این کا‌رها؟! حس نمی‌کنی یخورده زیادیه اینا واسه من؟
از اون طرف هم حس می‌کردم ماه داره به من دهن کجی میکنه!‌ کلا همه ی این خونه های بزرگ و سوت و کور تو این محله داشتن به من دهن کجی می‌کردن! اصلا هرچیز وامونده‌ای که توی این محله بود داشت به من دهن کجی می‌کرد!!
به سمت اون خونه ی قدیمی که انگار تافته‌ای جدا بافته بود توی این کوچه، حرکت کردم.
گچ‌های دیوارش ریخته بود و معلوم بود مدت زیادیه که دست نخورده.

نگاهم رو به لوله گاز و اون کنتر گاز که یه چیز درازی ازش بیرون زده بود دادم.
معلوم نیست تا حالا سر چند نفر رو ترکونده...
دستم رو به برجستگی کنتر گاز بند کردم و پام رو روی اون کاشی های برجسته ی پایین دیوار گزاشتم.
از لوله گاز گرفتم و خودم رو بالا کشیدم.
حالا به جای اینکه دستم روی لوله گاز باشه، پای سمت راستم اونجا بود.
سی*ن*ه‌ام رو روی دیوار انداختم و با کمک پاهام، حالا دیگه کاملا روی دیوار بودم.
بلند شدم و به دست‌هام که پوستش رفته بود و کمی به قرمزی میزد نگاه کردم.
هوفی کشیدم! انقدری دیواراش داغون بود که لباسامم نخ کش شده بودن.
روی ایزوگام‌های داغون شده ی خونه پریدم.
جالب بود، این زاویه دید خیلی جالب بود، تمام کوچه رو زیر نظر داشتم.
حوصله ی کنجکاوی و فوضولی توی این خونه ی قدیمی رو نداشتم.
فعلا می‌خواستم طبق گفته های حامد پیش برم‌ و اون مدارک رو از جایی که حامد آدرسش رو داده بود، بردارم و بلافاصله از اون خونه بیام بیرون.
قدم هام آروم بود، انقدر نرم بود که صدایی نمی‌شنیدم‌.
چند متر فاصله مونده بود تا برسم به اون عمارت خوجل موجل و بزرگ.
حالا دیگه نمی‌تونستم قدمی بردارم!
بالا پشت بوم تموم شده بود و صد البته، رسیدم به اون حیاط پشتی و سگ های نگهبان سیاه.
اون محافظ های سیاه پوش رو هم می‌تونستم سگ صدا کنم، مگه نه؟!
حیاط پشتی میشه گفت تقریبا یه چیزی شبیه باغ بود، درخت‌های بلند کاج و تموم اون منطقه رو جوری احاطه کرده بودن که آپارتمان ها و ساختمون‌ها هیچ دیدی نداشته باشن به اون حیاط درندشت!
ولی خب من که از اون بالا بالا ها نگاه نمی‌کردم به این خو... قصر، آره خب!
به اینجایی که من روش وایستاده بودم میشد گفت خونه اما به این چیزی که رو به روی منه ابدا!
جالبه! یه عده اون پایینا دارن واس زنده موندن جون می‌کنن، اینجا اینا دارن واس زندگی کردنشون زندگی می‌‌کنن. جالب شد.
این‌‌ها خبر دارن از این زندگی فلاکت بار و تکراری ما؟ همین روتین، صب،ظهر،شب، خلاف پاسگاه، خواب؟! نه خب، اون‌ها چرا باید اصلا پا به اون محله بزارن تا بتونن این دیوار نویسی هارو ببینن، همین شعار هایی که زندگی ما توشون خلاصه میشد! بگذریم...
مثل اینکه زیادی نترسم که اینجوری، پاهام رو از دیوار آویزون کردم و دارم اون‌هارو تکون میدم.
با کمک دستم بلند شدم و رو پنجه ی پاهام نشستم.
آرنجم رو به زانوم تکیه دادم و دستم رو داخل موهان فرو بردم.
چشم‌هام رو ریز کردم و شروع کردم به فکر کردن.
ری..دم تو کلاس پدرت حامد!
اصلا نگفته بود که چجوری وارد خونه شم، فقط یه اطلاعاتی از داخل خونه و نگهبان‌ها و محافظ ها داده بود.
گفته بود یارویی که مارو اجیر کرده، خودش کار دوربین هارو یکسره کرده، حالا چجوریش بماند که خودم هم خبر ندارم.
نمی‌دونستم چیکار باید کنم.
جلوی تمام درهارو محافظ های گنده بک همراه یه سگ وایستاده بودن.
چنتا سگم لا به لای درخت‌ها جولون می‌دادن.
نسیم خنکی وزید و باعث لرزیدنم شد.
دلم رو به دریا زدم، اینجوری مخم کار نمی‌کرد.
باید حتما وارد زمین بازی می‌شدم تا مخم راه می‌افتاد.
لحظه‌ای دیوونه شدم و از دیوار مثل یه بوزینه ی تمام عیار، آویزون شدم.
دیوار ها رومی کار شده بود و کار فرودم رو راحت تر می‌کرد.
پاهام رو آروم آروم می‌‌زاشتم رو اون طرح های برجسته و قهوه‌ای روشن دیوار و خودم رو به نرمی پایین آوردم.
پاهام که با زمین تماس پیدا کرد، متوجه شکری که خوردم شدم.
اینجا کم کم هف هشتا سگ نگهبان داشتن پرسه می‌زدن.
برگشتم و کمرم رو به دیوار تکیه دادم، کف دستم رو کوبیدم به پیشونیم به شارپینه صدا داد.
کف دستم رو گاز گرفتم و هر لحظه منتظر بودم تا توسط اون دندون‌های سفید رنگ و تیز که از لب و لوچه‌‌ی دور و برش آب آویزون بود تیکه پاره شم.
لعنتی این از کجا پیداش شد؟ اینجا که سگی نبود، فکر این‌جاش رو قبلا کرده بودم!
ولی خب از شانس گندم مثل اینکه این بولدوگ غولپیکر رو ندیدم! یا اینکه بخوام بهتر خودم رو توجیه کنم، این سگ اصلا اینجا نبوده، خودم اون رو به سمتم کشوندم...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #14
تو اون لحظه تمام اون گناه هایی که کردم، تموم اون دزدیام و مال حروم خوری‌هام رو به یاد آوردم!
اگه یکم دیگه ادامه پیدا می‌کرد، مطمئنا صورتم تمام از اشک خیس میشد.
تو این چند ثانیه اسم هرچی پیر پیغمبر بود رو به زبون آورده بودم و چشم‌هام رو بسته بودم.
می‌دوستم تا چند ثانیه ی دیگه اگه دست به کار نشم، حتی جسدم رو هم نمی‌تونن غسل بدن، از بس که تیکه تیکه شده!
فقط چند لحظه یه چیز برام خیلی جالب به نظر اومد، چرا این اسکل حمله نمی‌کرد تا تیکه تیکه‌ام کنه؟!
به چشم‌های سیاهش زل زدم و خودم رو محکم به دیوار چسبوندم.
با وحشت داشتم بهش نگاه می‌کردم.
با تعجب بهش خیره شدم.
دیگه خر خر نمی‌کرد و موس موس کنان، جلو اومد و نشست رو به روی پام.
اگه یکم دیگه تو اون حالت می‌موندم و فاصله ی اون با من کم نمی‌شد، صد در صد خودم رو خیس می‌کردم.
حتی با اینکه نشسته بود، اما سرش تا روی رونم می‌رسید.
فکر کنید و درصد وحشتناکی موقعیت من رو تو مختون بسنجید.
عرق شر و شر از سر و صورتم پایین می‌ریخت و صورتم برای خودش یه پا آبشار نیاگارا شده بود.
شوری قطره‌های روی صورتم که به لبم می‌رسید کلافم کرده بود.
ای بابا، این که از رو نمیره.
مث این سگ مهربونا داشت نگاهم می‌کرد.
کلافه شدم و با پوفی که کشیدم، تو دلم هرچه بادا بادی گفتم کمرم رو از دیوار جدا کردم.
با این حرکتم شکی بهش وارد شد سریع عقب رفت و گارد گرفت.
بابا این‌هم جنی شده ها!
نه به اون‌نگاه مهربونش نه به این وحشی شدنش.
خشمناک بهش نگاه کردم.
وقتی دیدم بخاری ازش بلند نمیشه، با خیال راحت چشم‌ازش گرفتم.
سگ اسکل.
بی آر ناموس مانند قدم از قدم برداشتم که با صدای آبی که از چمن ها بلند شد، فهمیدم پوتین هام به ... رفت.
پاهام رو بلند کردم و به یه باتمان(یه مشت) گلی که به ته کفشم چسبیده بود، نگاه کردم.
تف تو شانس وا مونده‌ام.
اون از آیینه بغل، این‌هم از پوتین‌های مورد علاقم.
دیگه قراره چه بلایی سرم بیاد؟!
صدای خش خشی از پشت سرم اومد.
بدون اینکه بدنم رو حرکت بدم، فقط متعجب سرم رو چرخوندم.
مبهوت زل زدم بهش و زمزمه کردم:
- تو دیگه چجور سگ نگهبانی هستی؟ خجالت نمی‌کشی یه دزد رو تیکه پاره نمی‌کنی؟ ابهت خودت رو زیر سوال بردی احمق.

نمی‌دونم این فکر از کجا به ذهنم رسید، اصلا چرا من اینکار رو کردم؟! برای خودم هم جای تعجب داشت.
با همون پاهای گلی به سمت سگ حجوم بردم و من چی فکر می‌کردم؟ فکر می‌کردم اون الان فرار می‌کنه؟
روباه احمق، اون یه سگ نگهبان بود! انتظار داشتی یا اون خوی وحشیش بهت نگاه کنه و تو اون رو به باد کتک بگیری؟ تو دیگه چه موجوده اسکلی هستی‌.
چی بدتر از اینکه الان علاوه بر پوتینام، الان خودم هم تو گل و زیر اون سگ سیاه دست و پا می‌زدم.
دندون های سگ جلوی دیدن چشم‌هاش رو از من گرفته بود. حس کثافتی بود.
نه می‌تونستم سگ رو از روی خودم بلند کنم و نه می‌تونستم ریسک تیکه تیکه شدن توسط دندوناش با بلند شدنم رو به جون بخرم.
آب لب و لوچه‌اش همراه با خر خر کردنش می‌ریخت رو صورتم.
چشم‌هام تا آخرین درجه باز شده بود و تند تند نفس می‌کشیدم.
نمی‌خواستم با چشم‌های خودم تیکه تیکه شدنم رو ببینم.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و کم کم حس کردم دارم نفس کم میارم.
به ششم داشت فشار وارد می‌شد و باعث شد تند تر نفس بکشم.
با یه حرکت غیر ارادی با دستم پاهای سگ رو گرفتم تا از روم کنارش بزنم.
چند ثانیه تو همون حالت موندم تا به خودم بیام و دستام جون بگیرن.
تا خواستم حلش بدم حس کردم دیگه خر خر نمی‌کنه.
جیغ خفه‌ای کشیدم و با چشم‌های گشاد شده دستم رو از روی پاش برداشتم و به سمت صورتم بردم.
به شدت چندشم شده بود.
اما جیغم سر این بود که فکر کردم می‌خواد لپام رو بکنه.
صورتم رو با اون زبون گنده‌اش لیس زده بود.
خدایا سگا هم؟!
مگه نگفته بودن پرنده پرنده باز با باز؟
الان چرا باید یه سگ به من نظر داشته باشه.
بغضم گرفته بود. ببین به یه بچه یتیم هم رحم نمی‌کنن.
اون لحظه دیوونه شده بودم و اصلا توجه نمی‌کردم به اون سگ که داشت سر تا پام رو بو می‌کشید.
با اون صدای بغض دارم سرم رو روبه آسمون گرفتم:
- خدایا، مگه نمی‌گفتی سگا وفادارن، الان چرا باید یه سگ از روی هوس به‌یه انسان علاقه داشته باشه.
بابا من گفتم دلم می‌خواد با یه جنس مذکر ارتباط داشته باشم ولی نگفتم از نوع حیوونش‌.
یه لحظه مکث کردم و تو فکر فرو رفتم.
نکنه، نکنه خدا اشتباه برداشت کرده؟! خدایا تو که باهوش بودی؟ چرا داری اذیتم می‌کنی؟
- خدایا، قول می‌دم دیگه به پسرا تیکه نندازم. قول میدم! اصلا بخدا دیگه دلم نمی‌خواد با پسرا دکست باشم. بابا بچه پایینو چه به عاشقی؟
فقط من رو از دست این سگ نجات بده! نمی‌خوام نجابتم سر هوس یه سگ به باد بره.

سرم رو پایین آوردم و تا خواستم سیس گریه کردن بگیرم، چشمم به چهره ی ترسناک اون سگ سیاه برخورد کرد.
وای چقدر مظلوم نگاهم می‌کرد.
چه مرگم شده بود! چرا چند لحظه قبل من اون حرف‌هارو داشتم می‌زدم؟
برای اولین بار بود که حس کردم واقعا دیوونه شدم.
حس بدی بود، سگ رو چه به دست درازی کردن...

نتونستم حرفم رو ادامه بدم.
چون با سوزش دستم، فهمیدم که تا الان بیهوش بودم و تازه به هوش اومدم.
چشم‌هام رو که باز کردم، مایع غلیظ و قرمز رنگی رو می‌دیدم که از دستم روون شده بود و سگ زشت و بی ریخت سیاهی که با دهن خونی، داشت به من نگاه می‌کرد.
نگاهش همراه با یه ندامت حیوان گونه بود.
سگ کثیف.
موهایی که پر از گل و لای شده بود رو بلند کردم و با سوزش دستم، اتفافات چند لحظه قبل رو فراموش کردم.
فعلا جونم مهم تر از فکر کردن به اون توهم بود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #15

اگه همینجور به نگاه کردنم ادامه می‌دادم، سر خارج شدن خون از بدنم بهم شک وارد میشد و از هوش می‌رفتم.
من‌ابدا این رو نمی‌خواستم.
حدس می‌زدم سیاه رگم باشه که اینجور خون با غلظت و آروم داشت خارج می‌شد.
تیکه پایینی تیشرت قشنگم رو به دندون گرفتم و سوراخ کوچیکی روش اینجاد کردم، با دستم سوراخ رو باز کردم و تیشرتم رو جر دادم.
تیکه پاره شده رو دور ساعد دستم پیچیدم و با فحش‌های رکیکی که به سگ می‌دادم، از روی زمین بلند شدم.
حالا خوب می‌تونستم راجب اون توهمم فکر کنم.
سنگی از رو زمین برداشتم و به طرف سگ پرت کردم.
دلم براش سوخت، آخه مستقیم خورد تو ملاجش.
اما تو دلم گفتم حقشه.
توفی انداختم جلوی سگی که مات و مبهوت داشت به من‌نگاه می‌کرد.
راهم رو کج کردم و سعی کردم فعلا، به چیزی فکر نکنم، حتی اون توهم...

از اون باغی که بیشتر شبیه جنگل درخت کاج بود، بیرون اومدم و خودم رو به در انباری نزدیک کردم. ایلیا کار دوربین هارو یه سره کرده بود.
شهاب نگهبان هارو سرگرم می‌کرد.
البته تا اونجایی که می‌دونستم، پنجاه پنجاه بود این کار شهاب اما مثل اینکه شهاب راضی شده.
چون حتی یه غول هم اینطرف‌ها نبود و این کار من رو خیلی آسون تر کرده بود.
درد دستم خیلی طاقت فرسا بود، ولی من هرکسی نبودم که با این جور مسائل خودم رو ببازم.
من روباه بودم، یه روباهی که زیادی بیچاره البته که زیادی خوش شانس بود، اما اون هم به نوبه ی خودش، چون زندگی من زیادی فلاکت وارانه بود.
اون مدل شانس ها حتی از صد کیلومتری زندگی من عبور نمی‌کردن.
خیلی نرم حرکت می‌کردم، جوری که کسی متوجه حضور من نشه.
هعی. روزگار.
ببین که مارو مجبور به چه کارهایی میکنی.
قلاب رو از توی جورابم درآوردم و انداختم به قفل در.
با چنتا حرکت حرفه‌ای، صدای تقی اومد و قفل قدیمی زرد رنگ، باز شد.
از لای اون قفل کشویی درآوردم و خواستم زامن قفل کشویی رو عقب بکشم، اما در باز نشد.
می‌دونستم دردش چیه، هرشب من با این کارم می‌تونستم راحت بخوابم.
در رو جلو کشیدم و با یه حرکت، قفل رو عقب کشیدم که در باز شد.
از لای درخت‌ها، صدای خشخشی می‌اومد.
مکث نکردم، سریع وارد انبار شدم و خیلی محزون، در انباری رو بستم.
خوب بود قبل از ورودم دوباره اون قفل قدیمی رو گذاشتم سرجاش.
همه جا تاریک بود و کسی متوجه نمی‌شد گه در انباری بازه.
صدای پچ پچی شنیدم اما محلی ندادم.
اما خیلی ناخواسته گوش های تیزم، کلمه‌ای رو شکار کردم.
صدای بچه گونه‌ای بود. بچه گونه و تخس مانند.
- بیا اینجا پسر...
محلی ندادم، حتما از این جوجه فکلی‌های پولدار بود.
چراغ قوه جیبیم رو درآوردم و نورش رو انداختم جلوم.
اولین چیزی که دیدم، یه دست مبل قدیمی و به شدت کهنه و خاک خورده بود.
انباری خیلی بزرگی بود و معلوم که هیچ‌ک.س بهش رسیدگی نمی‌کنه‌
گرد و غبار هوا تو اون تاریکی وقتی نوری رو به جایی می‌انداختم، کاملا معلوم می‌شدن.
چیزهای ریز و کوچیکی که تو هوا معلق بودن و بعضی وقت‌ها نفس کشیدن رو برای آدم سخت می‌کردن.
تار عنکبوت ها نقطه به نقطه ی انباری رو پوشش داده بودن.
بعضی از تار ها انقدری بزرگ بودن که از نگاه کردن بهشون ممانعت می کردم.
دیگه عنکبوت هایی که توش زندگی می‌کردن، چجوری بودن خدا داند.
با توجه به اطلاعاتی که داشتم، کلید گاوصندوق زیر یه پارکت بود، پارکتی که زیر یه صندوقچه ی کوچیک قدیمی وجود داشت.
همینجور داشتم بین وسایل ها می‌گشتم و حرس این رو می‌خوردم که این‌ها چرا مال من نیستن.
انقدری فکردم درگیر کلید و گاوصندوق و مدارک بود که درد دستم رو کاملا فراموش کردم.
با دیدن عروسک آشنا و قدیمی، چشم‌هام کاملا وزقی مانند از جاش دراومد و اگه بخوام زیادی مبالغه کنم، افتاد روی پارکت های گردو خاکی زیر پام.
قدمی به سمت اون عروسک برداشتم.
خواستم قدم بعدی رو هم بردارم اما با صدای تکون خوردن قفل در، سرجام میخکوب شدم.
به دری که داشت آروم باز میشد و نور ماه داشت به داخل این انباری سرک می‌کشید، نگاه کردم.
سرم رو برگردوندم و بی معطلی و با عجله، حیرون دنبال یه سوراخ موش گشتم.
مدام اینور و اونور رو نگاه می‌کردم.
دستپاچه شده بودم.
با دیدین مبل سلطنتی که از بس خاک خورده بود، رنگش از طلایی به قهوه‌ای تبدیل شده بود تقریبا دویدم.
خودم رو چپوندم زیر و چادری که روی مبل بود رو مثل پرده ای انداختم پایین که جلوی دیدم رو گرفت.
از استرس نفسم بند اومده بود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Nafiseh
موضوع نویسنده

ملومانیاک

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Nov
92
131
مدال‌ها
2
پارت #16


هیچ حرکتی نمی‌کردم، حس کردم دارم کبود می‌شم.
نفسم رو خیلی آروم و لرزون بیرون دادم و دوباره...

صدا برای اون پسر بچه بود.
با حرفی که زد چشم‌هام چار تا شد.
- هعی پسر، ازت توقع نداشتم اون‌کار رو باهاش کنی. خوبه واکسن زدم بهت... چرا این گ..ه مصب پیدا نمیشه؟
از لای اون چادر نازک، سایه پاهاش رو همراه با یه سگ دیدم.
خود اون سگ عوضی بود. اون سگی که دستم رو تیکه تیکه کرد.
نا خواسته به دستم نگاه کردم... از ترس هینی کشیدم. پارچه سیاه رنگ روش کلا خونی و خیس شده بود و چون به زمین مالیده بود، هم زمین کمی خونی شده بود و هم پارچه خاکی.
امروز چه روز نحسی بود...
پسر بچه به سمت تلویزیون قدیمی رو به روی مبل سلطنتی که زیرش بودم رفت.
چادر رو کمی با انگشت اشاره‌ام بلند کردم تا بتونم حداقل یکم فضولی کنم، اصلا صبر کن ببینم.
اون اصلا اینجا چیکار داشت؟ به چه حقی تو روزی که من پام رو توی این خونه گذاشتم اون هم اومده تو این خونه؟
یه لحظه، یه لحظه! اون دنبال چی داره می گرده؟
- ایول، ببین پسر، پیدا کردم صندوقچه رو.
هومی کشیدم و فهمیدم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اس.
اولین حدسم این بود که این پسر، از طرف دشمن اون یاروی که مارو اجیر کرده اومده.
همه کارارو ما کنیم، بادیگاردارو ما سر کار براریم، روبین‌هارو ما یه سره کنیم... بعد این جوجه فکلی بیاد کلید رو برداره.
پوزخندی زدم و خودم رو آروم بیرون کشیدم.
چادری که روی زمین افتاده بود رو انداختم روی مبل و با نیشخند، به پسر بچه‌ای که تا کمر خم شده بود پشت تلویزیون خیره شدم. چه سگ اسکلی‌هم داشت. برای خودش داشت بین وسایل هارمی‌گشت.
اون آل استارای مشکی رنگ با بندای زرد، جوراب ساق بلند و شلوارک گشاد و قهوه‌ای رنگش زیادی سوسولش کرده بود.
پشتش خیلی نرم قدم برمی‌داشتم تا بهش برسم.
آخرین قدم رو هم برداشتم و با دستام، کشیدمش عقب که شوکه، خواست دادی بزنه... اما دست‌های من جلوی لو دادنمون رو گرفت.
دستش رو گزاشته بود روی دستام و مدام وول می‌خورد تا خودش رو آزاد کنه. صداهای ناواضحی از خودش در می آورد.
چشم‌های براقش که به آدم کور تو اون تاریکی هم می‌فهموند سیاه نیست، زیادی گرد شده بود.
با لبم آروم دم گوشش پچ زدم:
- ولت می‌کنم، اگه جیغ بکشی یا داد بزنی، باید خودت رو مرده فرض کنی آقا پسر.

نا مطمئن، سرش رو تکون داد که فشار به سرش آوردم و بعد ولش کردم.
می‌دونستم داد نمی‌زنه، کدوم آدم عاقلی میاد تو این هیرو ویری، خودش رو تابلو کنه و دستی دستی، تقریبا خودش رو بکشه؟
معلوم بود که اگه این آدم بو می‌برد که ما برای چی اینجاییم، یا اصلا اینجاییم، سر به تنمون نمی‌موند.

یه خورده، فقط یه خورده حس کردم سرم گیج رفت‌.
خواستم دهن باز کنم و از اون پسر که دوتا دستاش رو قفل دستام کرده بودم چیزی بپرسم که ایندفعه دیگه واقعا سرم گیج رفت.
بدنم لمس شد و دیگه کنترل خودم رو نداشتم. فکر نمی‌‌کردم شدت خونریزی انقدر زیاد باشه.
چشم‌هام بسته شد و دست‌هام شل شد. ***

نمی‌دونم چند ساعت سرم اون مدلی کج افتاده بود، چون واقعا حس کردم نمی‌تونم گردنم رو تکون بدم، انقدر که درد می‌کرد.
چشم‌هام رو باز کردم و برعکس اون زمان هایی که می‌گن، نور چشمم رو زد و... من چیز خاصی ندیدم، همه جا تاریک بود.
چشمم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود.
دست‌هام رو بسته بودن. با دیدن شومینه ی خاک خورده ی کنارم، فهمیدم هنوز هم تو اون آشغالدونی‌ام.

***
راوی

پسر بچه کمی آنطرف تر، همراه سگش به دیوار تکیه داده بود، آن گوشه از انباری، تاریک ترین قسمت انباری محسوب می‌شد.
بعد از اینکه آن دختر، سر خونریزی زیاد بیهوش شد دستانش را بست تا مبادا مشکلی برای پسر ایجاد کند. پسر بیهوشی آن دخترک را حدس زده بود، اما نه به این زودی. برای پسرک سخت نبود که کم خونی آهو را حدس بزند.

بعد از آنکه پسرک، آهو را بکش بکش به سمت شومینه آورد، برگشت و به سراغ تلویزیون رفت.
میز تلویزیون رو حل داد و با صندوقچه‌ای کوچک مواجه شد، البته اورا قبلا هم دیده بود، قبل از خفت شدن توسط آن دختر مجهول هویت.
با سختی فراوان، صندوقچه را کنار زد و به پارکت زیرش خیره شد.

میله‌ای کنار دیوار افتاده بود، آن را برداشت و با چند بار کوبیدن بر روی پارک، پارکت را شکاند و با دستانش آن پارکت قهوه‌ای رنگ را بلند کرد.
با دیدن چیزی زرد رنگ و براق، چشمانش هم مانند آن جسم درون زمین برقی زد و با لبخندی، دستش را دراز کرد و کلید را برداشت.
اگر آن دختر را فاکتور می‌گرفتیم، تا الان همه چیز برای پسرک عالی پیش رفته بود.
برخلاف تصورات پسر که فکر می‌کرد کلید داخل جعبه یا محفظه‌ای باشد، کلید خیلی راحت در دسترس او قرار داشت. صندوقچه را در جای خودش بی سر و صدا قرار داد و تلویزیون را همراه میزتلویزیون چرخ دار، به سر جای خودش برگرداند.
بعد از اتمام کارش به سمت دختر برگشت و روبه روی آن نشست.
شاید هرکس دیگری بود، فکر می‌کرد که آهو پسر است، اما آن پسر وقتی به آهو چسبیده بود و برجستگی های بدنش را حس کرده بود، با دیدن صورت آهو به نتیجه ی نهایی رسید.

به طرف چپ بدن آهو حرکت کرد، ساعد دستش را به دست گرفت و به پارچه خونی رنگ که دستش راه هم خونی کرده بود نگاه کرد.
نگاهی به شلوارک مورد علاقه‌اش کرد و هوف صدا داری از روی عصبانیت کشید.
چاغو جیبی کوچکش را درآورد و قسمت پایینی شلوارکش را برید، جنس تیشرتش جوری بود که اگه به دست آهو می‌بست، مشکل ایجاد می‌شد.
پارچه ی خونی دور دست آهو را باز کرد و به گوشه‌ای انداخت که پارکت قهوه‌ای رنگ و خاکی را قرمز کرد.
با وحشت به دست آهو زل زد، واقعا جای دندان های سگش به طور خوفناکی روی دست آهو مانده بود. خبر نداشت که سگش برای چه آنکار را کرده وگرنه به شیپر آنقدر بد و بیراه نمی‌گفت.
خونریزی آرام اما شدید بود.
پارچه را به طور حرفه‌ای دور دست آهو بست و بعد از اینکه کارص تمام شد، دست آهو را باز با طناب کنارش بست.
بلند شد و از دخترک کنارش فاصله گرفت.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین