- Nov
- 1,543
- 13,742
- مدالها
- 4
احساس کردم باک بنزین سوراخ شده، وای نه! به شدت دستگیره در رو میکشیدم اما باز نمیشد که ناگهان یک نفر در رو باز کرد، سرم تیر شدیدی کشید و چشمهام تار رفت. به اون شخص ناشناس نگاه کردم، روی صورتش سایه افتاده بود و دیده نمیشد.
با صدای گرفته ازش پرسیدم کی هستی؟ که با تک خنده گفت:
- امیرم!
با شنیدن این کلمه، نور شوق توی چشم هام برق زد و گفتم:
- امیر تو، تو که گفتی بیام لواسون!
امیر تک خندهای کرد، بازوم رو گرفت و منو کشوند بیرون و با تمسخر گفت:
- اهوم.
تا به خودم بیام، جلوی دهنم گرفته شد و بوی به شدت وحشتناکی که توی مشامم پیچید، دنیام در تاریکی فرو رفت.
***
ترلان
تموم شب تو فکر آرسام بودم، خواب به چشمهام نمییومد. ایکاش منم باهاش میرفتم، خدایا خودم سپردمش بهت! با تقتقی که به در اتاقم خورد، در رو باز کردم که مهرداد رو دیدم، با لبخند محوی گفت:
- مهمون نمیخوای؟!
بهش نگاه کردم، به چشمهای سبزش. به سبزی که تموم دنیام رو خرم کرده بود. نمیدونم اگه اون توی زندگی من نبود، الان من چکار شده بودم.
با لبخند محوی گفتم:
- بیا تو.
مهرداد درحالی که یک سینی چای و شیرینی دستش بود اومد داخل اتاق و اون رو، روی میز کامپیوترم گذاشت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه گفت:
- ترلان... راستش من، من میدونم یعنی خبر دارم آرسام چکار شده!
با هول زدگی، به سمتش رفتم و با اضطراب و استرس لب زدم:
- چی؟ چی کارش شده؟ مهرداد تو رو جون هر کی دوست داری بگو کجاست.
مهرداد این پا و اون پا کرد و عصبی به سمت تخت رفت و نشست روش، با دو تا دست÷هایش سرش رو گرفت و با لحن عصبانی لب زد:
- اون، اون تصادف کرده.
پاهام سست شد و فشارم افتاد، سرم گیج رفت که دستم رو از دیوار گرفتم. صدای نگران مهرداد رو شنیدم که حالم رو میپرسید اما نمیتونستم حرف بزنم.
این امکان نداشت، آرسام... داداش من.
بعضی گلوم رو گرفت، جوری که انگار میخواست خفم کنه. اشکهام جلوی دیدم رو مثل پردهای گرفت و اشکهام چو چشمهای فوران کرد! بغضم ترکید و خودم رو پرت کردم روی تخت، با صدای بلند گریه میکردم.
مهرداد سعی در آروم کردنم داشت اما نتونست.
مامان با هول زدگی در اتاق رو باز کرد و با نگرانی گفت:
- چی شده ترلان؟
سرم رو، از روی بالشت به زور بلند کردم و با چهرهی بغض کرده و صدای لرزونی گفتم:
- هی... چی!
مامان عصبی توپید:
- دروغ نگو.
و رو به مهرداد با نگرانی و استرس گفت:
- آقا مهرداد، شما دوست آرسام بودین. ازش خبر ندارین؟
مهرداد با ناچاری توی چشمم زل زد و رو به مامان کرد و قضیه رو تعریف کرد، هر لحظه چشمهای مامان درشت و درشت تر میشد تا اینکه با هینی بیهوش شد.
الان وضعیت هممون خرابه، مامان چشمش شده کاسهای خون، بابا هم که با بابای شهرزاد رفتن آگاهی، مهرداد هم که رفت خونشون. دلم گرفته... آرسام کجایی؟
با زنگ خوردن گوشیم، با سرعت به سمتش رفتم و روی هوا قاپیدمش، بدون اینکه بدونم کیه اوکی رو زدم و با استرس گفتم:
- الو؟
صدای پسر جوانی توی گوشی پیچید:
- ترلان خانم؟
- خودم هستم.
با تمسخر و پوزخند گفت:
- خوبه! اگه دنبال داداشت میگردی بیا به این آدرس، اما.
عصبی توی گوشی غریدم:
- تو کی هستی؟ ببین آقای محترم اگه یک مو از سر داداشم کم بشه بد میبینی.
صدای خندهی عصبیش توی گوشی پخش شد و با مکثی گفت:
- تو هیچ غلطی نمیکنی. اوکی؟ وگرنه جنازهی داداشت رو تحویلت میدم.
با صدای گرفته ازش پرسیدم کی هستی؟ که با تک خنده گفت:
- امیرم!
با شنیدن این کلمه، نور شوق توی چشم هام برق زد و گفتم:
- امیر تو، تو که گفتی بیام لواسون!
امیر تک خندهای کرد، بازوم رو گرفت و منو کشوند بیرون و با تمسخر گفت:
- اهوم.
تا به خودم بیام، جلوی دهنم گرفته شد و بوی به شدت وحشتناکی که توی مشامم پیچید، دنیام در تاریکی فرو رفت.
***
ترلان
تموم شب تو فکر آرسام بودم، خواب به چشمهام نمییومد. ایکاش منم باهاش میرفتم، خدایا خودم سپردمش بهت! با تقتقی که به در اتاقم خورد، در رو باز کردم که مهرداد رو دیدم، با لبخند محوی گفت:
- مهمون نمیخوای؟!
بهش نگاه کردم، به چشمهای سبزش. به سبزی که تموم دنیام رو خرم کرده بود. نمیدونم اگه اون توی زندگی من نبود، الان من چکار شده بودم.
با لبخند محوی گفتم:
- بیا تو.
مهرداد درحالی که یک سینی چای و شیرینی دستش بود اومد داخل اتاق و اون رو، روی میز کامپیوترم گذاشت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، بدون اینکه به چشمهام نگاه کنه گفت:
- ترلان... راستش من، من میدونم یعنی خبر دارم آرسام چکار شده!
با هول زدگی، به سمتش رفتم و با اضطراب و استرس لب زدم:
- چی؟ چی کارش شده؟ مهرداد تو رو جون هر کی دوست داری بگو کجاست.
مهرداد این پا و اون پا کرد و عصبی به سمت تخت رفت و نشست روش، با دو تا دست÷هایش سرش رو گرفت و با لحن عصبانی لب زد:
- اون، اون تصادف کرده.
پاهام سست شد و فشارم افتاد، سرم گیج رفت که دستم رو از دیوار گرفتم. صدای نگران مهرداد رو شنیدم که حالم رو میپرسید اما نمیتونستم حرف بزنم.
این امکان نداشت، آرسام... داداش من.
بعضی گلوم رو گرفت، جوری که انگار میخواست خفم کنه. اشکهام جلوی دیدم رو مثل پردهای گرفت و اشکهام چو چشمهای فوران کرد! بغضم ترکید و خودم رو پرت کردم روی تخت، با صدای بلند گریه میکردم.
مهرداد سعی در آروم کردنم داشت اما نتونست.
مامان با هول زدگی در اتاق رو باز کرد و با نگرانی گفت:
- چی شده ترلان؟
سرم رو، از روی بالشت به زور بلند کردم و با چهرهی بغض کرده و صدای لرزونی گفتم:
- هی... چی!
مامان عصبی توپید:
- دروغ نگو.
و رو به مهرداد با نگرانی و استرس گفت:
- آقا مهرداد، شما دوست آرسام بودین. ازش خبر ندارین؟
مهرداد با ناچاری توی چشمم زل زد و رو به مامان کرد و قضیه رو تعریف کرد، هر لحظه چشمهای مامان درشت و درشت تر میشد تا اینکه با هینی بیهوش شد.
الان وضعیت هممون خرابه، مامان چشمش شده کاسهای خون، بابا هم که با بابای شهرزاد رفتن آگاهی، مهرداد هم که رفت خونشون. دلم گرفته... آرسام کجایی؟
با زنگ خوردن گوشیم، با سرعت به سمتش رفتم و روی هوا قاپیدمش، بدون اینکه بدونم کیه اوکی رو زدم و با استرس گفتم:
- الو؟
صدای پسر جوانی توی گوشی پیچید:
- ترلان خانم؟
- خودم هستم.
با تمسخر و پوزخند گفت:
- خوبه! اگه دنبال داداشت میگردی بیا به این آدرس، اما.
عصبی توی گوشی غریدم:
- تو کی هستی؟ ببین آقای محترم اگه یک مو از سر داداشم کم بشه بد میبینی.
صدای خندهی عصبیش توی گوشی پخش شد و با مکثی گفت:
- تو هیچ غلطی نمیکنی. اوکی؟ وگرنه جنازهی داداشت رو تحویلت میدم.
آخرین ویرایش: