جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ثنـٰاء با نام [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,489 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مخمصه مرگبار جلد اول] اثر «غزاله♡ کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ثنـٰاء
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر

نظرتون راجب رمان مخمصه مرگبار(جلد اول)؟؟

  • ۱- عالیه❤️😍 خیلی خوشم اومد. منتظر جلد دومشم

    رای: 9 90.0%
  • ۲- خوب بود😀

    رای: 0 0.0%
  • ۳- بد نبود😐

    رای: 1 10.0%
  • ۴- حالم بهم خورد، این چیه؟ اصلا خوب نبود🤮🤮🤮

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
احساس کردم باک بنزین سوراخ شده، وای نه! به شدت دستگیره در رو می‌کشیدم اما باز نمی‌شد که ناگهان یک نفر در رو باز کرد، سرم تیر شدیدی کشید و چشم‌هام تار رفت. به اون شخص ناشناس نگاه کردم، روی صورتش سایه افتاده بود و دیده نمی‌شد.
با صدای گرفته ازش پرسیدم کی هستی؟ که با تک خنده گفت:
- امیرم!
با شنیدن این کلمه، نور شوق توی چشم هام برق زد و گفتم:
- امیر تو، تو که گفتی بیام لواسون!
امیر تک خنده‌ای کرد، بازوم رو گرفت و منو کشوند بیرون و با تمسخر گفت:
- اهوم.
تا به خودم بیام، جلوی دهنم گرفته شد و بوی به شدت وحشتناکی که توی مشامم پیچید، دنیام در تاریکی فرو رفت.
***
ترلان


تموم شب تو فکر آرسام بودم، خواب به چشم‌هام نمی‌یومد. ای‌کاش منم باهاش می‌رفتم، خدایا خودم سپردمش بهت! با تق‌تقی که به در اتاقم خورد، در رو باز کردم که مهرداد رو دیدم، با لبخند محوی گفت:
- مهمون نمی‌خوای؟!
بهش نگاه کردم، به چشم‌های سبزش. به سبزی که تموم دنیام رو خرم کرده بود. نمی‌دونم اگه اون توی زندگی من نبود، الان من چکار شده بودم.
با لبخند محوی گفتم:
- بیا تو.
مهرداد درحالی که یک سینی چای و شیرینی دستش بود اومد داخل اتاق و اون رو، روی میز کامپیوترم گذاشت.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش، بدون اینکه به چشم‌هام نگاه کنه گفت:
- ترلان... راستش من، من می‌دونم یعنی خبر دارم آرسام چکار شده!
با هول زدگی، به سمتش رفتم و با اضطراب و استرس لب زدم:
- چی؟ چی کارش شده؟ مهرداد تو رو جون هر کی دوست داری بگو کجاست.
مهرداد این پا و اون پا کرد و عصبی به سمت تخت رفت و نشست روش، با دو تا دست‌÷هایش سرش رو گرفت و با لحن عصبانی لب زد:
- اون، اون تصادف کرده.
پاهام سست شد و فشارم افتاد، سرم گیج رفت که دستم رو از دیوار گرفتم. صدای نگران مهرداد رو شنیدم که حالم رو می‌پرسید اما نمی‌تونستم حرف بزنم.
این امکان نداشت، آرسام... داداش من.
بعضی گلوم رو گرفت، جوری که انگار می‌خواست خفم کنه. اشک‌هام جلوی دیدم رو مثل پرده‌ای گرفت و اشک‌هام چو چشمه‌ای فوران کرد! بغضم ترکید و خودم رو پرت کردم روی تخت، با صدای بلند گریه می‌کردم.
مهرداد سعی در آروم کردنم داشت اما نتونست.
مامان با هول زدگی در اتاق رو باز کرد و با نگرانی گفت:
- چی شده ترلان؟
سرم رو، از روی بالشت به زور بلند کردم و با چهره‌ی بغض کرده و صدای لرزونی گفتم:
- هی... چی!
مامان عصبی توپید:
- دروغ نگو.
و رو به مهرداد با نگرانی و استرس گفت:
- آقا مهرداد، شما دوست آرسام بودین. ازش خبر ندارین؟
مهرداد با ناچاری توی چشمم زل زد و رو به مامان کرد و قضیه رو تعریف کرد، هر لحظه چشم‌های مامان درشت و درشت تر می‌شد تا اینکه با هینی بیهوش شد.

الان وضعیت هممون خرابه، مامان چشمش شده کاسه‌ای خون، بابا هم که با بابای شهرزاد رفتن آگاهی، مهرداد هم که رفت خونشون. دلم گرفته... آرسام کجایی؟
با زنگ خوردن گوشیم، با سرعت به سمتش رفتم و روی هوا قاپیدمش، بدون اینکه بدونم کیه اوکی رو زدم و با استرس گفتم:
- الو؟
صدای پسر جوانی توی گوشی پیچید:
- ترلان خانم؟
- خودم هستم.
با تمسخر و پوزخند گفت:
- خوبه! اگه دنبال داداشت می‌گردی بیا به این آدرس، اما.
عصبی توی گوشی غریدم:
- تو کی هستی؟ ببین آقای محترم اگه یک مو از سر داداشم کم بشه بد می‌بینی.
صدای خنده‌‌ی عصبیش توی گوشی پخش شد و با مکثی گفت:
- تو هیچ غلطی نمی‌کنی. اوکی؟ وگرنه جنازه‌ی داداشت رو تحویلت میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
تا اومدم چیزی بگم گوشی قطع شد، مات و مبهوت به گوشی زل زدم، نه باید یک کاری می‌کردم. سریع شماره‌ای بابا رو گرفتم ولی جواب نداد، شماره‌ی مهرداد رو گرفتم که بعد از خوردن چندتا بوق جواب داد:
- الو.
با نگرانی گفتم:
- منم، مهرداد
- چی‌شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یکی زنگ زد گفت من از آرسام خبر دارم، بیا به این آدرس!
بعد از چند ثانیه، مهرداد عصبی غرید:
- فقط بدونم کار کیه، گردنش رو می‌شکنم! آدرس رو برام بفرست بدم به بابام.
و قطع کرد.آدرس رو فرستادم و مثل هول زده‌ها از روی تختم بلند شدم، نفسم رو آروم دادم بیرون. نه هیچ اتفاقی برای آرسام نمیوفته، آره. رفتم سر کمدم و یک مانتوی مشکی و شلوار سفید و شال سفید برداشتم و پوشیدم. آرایشم که بی خیالش شدم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
تا وقتی که مهرداد برسه من پیر شدم. والا!
بیست دقیقه بعد مهرداد اومد خونمون و یک دوربین کوچولو و یک ضبط صوت به لباسم متصل کرد و همه‌ی نکاتی رو که باید بدونم بهم گفت. خوب خوب ماجرا داره پلیسی میشه.
قراره ترلان خیلی کار ها بکنه، منتظرم باش آرسام!
***
آرسام:
چشم هام رو به زور باز کردم، نور شدیدی که توی چشم‌هام افتاده بود حسابی آزارم میداد. اون احمق روی صندلی نشسته بود و به حالم پوزخند میزد.
با نفرت بهم زل زد و گفت:
- فکر کردی می‌زارم شهرزاد مال تو بشه؟
با تعجب توی چشم‌هاش نگاه کردم و عصبی غریدم:
- اسم اون رو نیار عوضی!
امیر خنده‌ی عصاب خورد کنی کرد و با تمسخر گفت:
- مثلا اگه بیارم چی میشه؟
با عصبانیت دست‌هام رو که بسته بود رو تکون دادم و با خشم غریدم:
- می‌کشمت، اسم شهرزاد رو نیار.
خنده‌ای شیطانی کرد که صداش توی محوطه‌ اکو شد، با نفرت بهش زل زدم و به دور و بر نگاه کردم، یک پارکینگ قدیمی بود که در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود.
امیر با خشم بلند شد و اسلحه رو برداشت و ماشه‌اش رو کشید و طرفم گرفت و با تک خنده گفت:
- می‌تونیم یک معامله بکنیم، هوم؟ شهرزاد مال من، زندگی هم برای تو!
با عصبانیت و خشم غریدم:
- خفه شو.
صدام توی پارکینگ اکو شد، امیر با خنده و نیش باز گفت:
- ببین،در هر صورت برد با منه، اگه بمیری شهرزاد مال من میشه اگه زنده بمونی بازم شهرزاد مال منه!
فریاد کشیدم:
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
امیر با تک خنده گفت:
- واقعا؟
و اسلحه رو به طرفم گرفت که صدای ترلان از بیرون اومد:
- کسی اینجا نیست؟
امیر با پوزخند رو به من گفت:
- به به، امشب جمعمون جمعِ.
با خشم غریدم:
- اگه یک تار مو از سر خواهرم کم شه روزگارت رو سیاه می‌کنم.
امیر با پوزخند به سمت در رفت و... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
امیر با پوزخند به سمت در رفت و بازش کرد که ترلان مثل وحشت زده‌ها به دور و اطراف نگاه کرد و گفت:
- داداشم کو عوضی؟
امیر لبخند شیطانی زد بهش زل زد که قیافه‌ی ترلان عوض شد و تعجب زده به امیر نگاه کرد. امیر با پوزخند لب زد:
- شناختی خانم رستمی؟!
ترلان زبونش بند اومده بود، با ناباوری بهش نگاه کرد و من و من کنان گفت:
- ا، امیر.
امیر خنده‌ای سر داد و با لحن چندشی گفت:
- خودمم، همون هم کلاسیه آروم و خنده رویی که می‌شناختی! اما با یک تفاوتی که الان دیگه آروم نیستم، مثل گرگ درنده‌ای منتظر طعمم هستم!
با نفرت به امیر زل زدم و غریدم:
- ببند دهنت رو.
امیر با پوزخند رو بهم کرد و اسلحه‌ی توی دستش رو نشون بهم گرفت که ترلان ترسیده جیغ زد:
- بس کن، خواهش می‌کنم. هر کاری که بگی می‌کنم!
با خشم غریدم:
- ترلان گول حرف‌هایش رو نخور، تو اون رو نمی‌شناسی.
ترلان با چشم هایی که اشک ازش سرازیر میشد فریاد زد:
- نه، نه آرسام نمی‌زارم بلایی سرت بیاره!
امیر با خشم یک لگد به ترلان زد و خفه شویی گفت که جیغ ترلان توی محوطه پیچید، عصبی طناب رو فشردم و با خشم فریاد زدم:
- عوضی.
امیر با تک خنده گفت:
- ترلان، اگه بتونی شهرزاد رو بکشونی اینجا کاری بهتون ندارم.
ترلان عصبی دندون هاش رو سایید و جیغ زد:
- ای پست، اگه می‌دونستم... .
امیر کابل برق رو برداشت و به طرف ترلان رفت و عصبی غرید:
- چی گفتی؟
ترلان من و من کنان و ترسیده عقب تر رفت و با صدای لرزیده‌ای گفت:
- هی، هیچی.
امیر شروع کرد به خنده و پشتش رو به ترلان کرد و به طرف من اومد که ترلان با جیغ با یک تیکه چوب محکم زد توی سرش، امیر آخ بلندی گفت و با خشم به طرف ترلان رفت که ناگهان در پارکینگ با صدای بدی باز شد و مامورها ریختن توی محوطه و اسلحه‌هاشون رو، رو به امیر گرفتن. امیر تعجب زده بهشون نگاه کرد که از لابه لاشون شهرزاد اومد تو.
با ترس بهم نگاه کرد که فریاد زدم:
- شهرزاد.
اشک توی چشم‌هاش جمع شد که امیر با خشم فریاد زد:
- زندت نمی‌زارم شهرزاد!
و اسلحه دستش رو، به طرف شهرزاد گرفت، ماموران بهش شلیک کردن که افتاد روی زمین، درحالی که دستش روی پای زخمیش بود اسلحه‌اش رو به سمت شهرزاد گرفت و شلیک کرد.
صدای جیغ شهرزاد توی پارکینگ پیچید. با خشم و اضطراب نالیدم:
- شهرزاد... شهرزاد.
مامور ها امیر رو گرفتن و بردند تو ماشین، ترلان با گریه به سمتم اومد و دست‌هام رو باز کرد. با استرس به سمت شهرزاد رفتم و بهش زل زدم.
کنار قلبش تیر خورده بود، بغض کرده فریاد زدم:
- نه، تو نباید بخوابی... جون من نرو!
شهرزاد درحالی که درد می‌کشید، لبخندی زد و با صدای خفیفی گفت:
- یادته بهم گ...فتی، زن یک بیکار، درس خون میشی؟
با بغض نگاهش کردم که گفت:
- آره!
اشک از چشم‌هام روی صورت زخمیم فرود اومد و با صدای لرزونی لب زدم:
- دوستت دارم!
لبخند محوی روی لب شهرزاد نشست که خطاب به مامورها فریاد زدم:
- این داره از دست میره، زود باشین.
ترلان با گریه به سمت در رفت که مهرداد هول زده اومد تو و با ترس به سمتمون اومد و عصبی گفت:
- شهر... زاد.
صدای آمبولانس اومد و مدتی بعد دکترها و پرستارها اومدن و شهرزاد رو توی ماشین گذاشتن. به اصرار من گذاشتن توی آمبولانس کنار شهرزاد بشینم.
وقتی داشتم سوار ماشین میشدم، مهرداد با خشم دم گوشم گفت:
- فقط اگه یک تار مو از سر خواهرم کم شه من می‌دونم و تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
1هفته بعد
ملیکا:

- بیا اینجا.
با عجله اومد پیشم و با نگرانی گفت:
- من خواهرشم، چرا؟ چطور؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- به جرم شلیک به دختر جوون و آدم رباعی. جرمش خیلی سنگینه.
با نگرانی گفت:
- اون شب حالش خراب بود، گفت می‌خوام دوستم، آرسام رو دعوت کنم بیاد اینجا باهم حرف بزنیم.
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- چقدر هم دیگه رو می‌شناختن؟
- سه سال!
ابرویی بالا انداختم، عجب. یک برگه و خودکار دادم دستش و چادرم رو مرتب کردم و گفتم:
- هر چی می‌دونی توی این بنویس، گفته‌هات خیلی بهمون کمک می‌کنه.
باشه‌ای زیر لب گفت و به سمت صندلی رفت ولی برگشت و گفت:
- فقط سروان! گفته‌های من می‌تونه از جرمش کم کنه؟!
- نه.
جدی، نگاهی بهش انداختم و به اتاق سرهنگ سرداری رفتم. در زدم که گفت بیا تو. چادرم رو مرتب کردم و داخل شدم.
سرهنگ مشغول بررسی پرونده‌ها بود که با صدای من از پرونده‌ها دست کشید:
- پدر، باید راجب متهم امیر صولت صحبت کنیم.
بابا دستی به سبیل‌هاش کشید و زیر لب باشه‌ای گفت. رفتم نزدیک‌تر و نشستم روی صندلی.
- خوب؟
توی چشم‌هاش نگاه کردم:
- بابا، مسىٔله خیلی پیچیده هست. ما فکر می‌کردیم متهم با آقای آرسام تازه آشنا شده درحالی که سه ساله باهم دوستن!
بابا نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
- ما می‌دونستیم. متهم از قبل سابقه‌ی قتل داشته!
تعجب زده بهش نگاه کردم:
- و شما گذاشتین راست راست برای خودش راه بره؟
با تک خنده‌ای توی چشم هام نگاه کرد و گفت:
- پس الان اینجا چکار می‌کنه؟
- بی سوالیه؟
- آره!
با حرص بلند شدم و می‌خواستم بیرون برم که گفت:
- خانم سرداری، شما هنوز اول راهین نباید انقدر عصبی بشین!
احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم، هه واقعا چی فکر می‌کرد با خودش! درسته تازه کارم ولی توی کار خودم ماهرم.
- وقت بازجوییه.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم.دو تا دست‌هاش رو حصار سرش کرده بود. اهمی گفتم که هول زده دست‌هاش رو برداشت و بهم نگاه کرد و می‌خواست بلند شه که با جدیت گفتم:
- بشین.
نشست که منم نشستم روی صندلی، دوربین کوچیکی رو که دستم بود، جلوش گذاشتم و ادامه دادم:
- هر مکالمه‌ای که اینجا صورت می‌گیره ثبت و ضبط خواهد شد، پس از گفتن حرف های نامربوط و بی‌هوده پرهیز کنید تا وقتمون هم گرفته نشه!
سری تکون داد که بازجویی رو شروع کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
- اسم؟
- امیر صولت.
نگاه‌ گذرایی بهش انداختم، استرس وجودش رو فرا گرفته بود.
و پرونده‌ای رو که جلوی دستم روی میز افتاده بود رو براندازی کردم و ادامه دادم:
- عجب! سابقه‌ی قتل هم داشتی؟!
چهره‌اش قرمز شد و عرق سردی روی پیشانیش نشست. درحالی که انگشت‌هایش رو با استرس تکون می‌داد، با صدای لرزونی لب زد:
- می‌تونم آب بخورم؟
سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم که با دست‌های لرزونش مثل هول زده‌ها به سمت بطری آب حمله‌‌ور شد و سریع اون رو سر کشید.
با دستش، دور دهنش رو تمیز کرد و سرش رو انداخت پایین، بطری آب رو گذاشت سر جاش که با همون جدیت لب گفتم:
- خوب؟
درحالی که به کاشی‌های ترک خورده‌ی این اتاق تاریک زل زده بود، اما فکرش درگیر جای دیگه ای بود لب زد:
- حالش چطوره؟
دست هام رو، در هم حلقه زدم و به حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- منظورت شهرزاد ملکیانه؟
قرمز‌تر شد و دست‌هایش رو با استرس تکون داد. نور لامپ روی ما در حال گردش بود.
به در اتاق زل زدم یک در چوبی قدیمی بود با کاشی‌های سیاه ترک خورده!
کمر آدم روی صندلی‌های خشک اینجا می‌شکست. منتظر جواب از سوی امیر شدم اما گویا حاضر به پاسخ قانع کننده‌ای نبود.
با پوزخند ابرویی بالا انداختم و با تمسخر لب زدم:
- امیر صولت یا بهتر بگم. فربد صالحی. فرزند جمشید و عضو گروه مافیای شکلات تلخ! کارتون جابه‌جایی مواد مخدر و قتل زنجیره‌ای بوده و سابقه‌ی قتل هم داشتی. پدرت هم کم از تو بی‌عقل و نادون نبوده و کم به شهرزاد و خواهرش آسیب نرسونده. حالا هم تو، داری راه پدرت رو پیش می‌گیری و به هوای عشق و عاشقی نزدیک شهرزاد شدی.
به اینجای حرفم که رسید، با عصبانیت دوتا دست هام رو به میز کوبیدم و غریدم:
- درحالی که قصد و هدفت نزدیک شدن به پدرشه، نه؟ شهرزاد هم این وسط قربانی بازی کثیف تو و امثال تو شده.
با صدای عصبی پرید وسط حرفم و با فریاد تشر زد:
- من... من نمی‌خواستم بهش آسیب برسه!
پریدم وسط حرفش و تقریبا با فریاد و عصبانیت گفتم:
- تو نمی‌خواستی؟ واقعا مسخرس! تو قبل از شلیک تهدید به قتل کرده بودیش. می‌دونی الان چه حالی داره؟ کجاست؟ الان توی کماست، روی تخت بیمارستان!
نمی‌دونست باید چی بگه. زبونش بند اومده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
با کلافگی از روی صندلی بلند شدم و دستی به صورتم کشیدم؛ نمی‌خواست حرف بزنه. بعد از کشیدن نفس عمیقی آروم گفتم:
- گویا حاضر به جواب قانع کننده‌ای برای کارهاتون نیستید.
و پرونده رو از روی میز برداشتم و چادرم رو مرتب کردم، با عصبانیت به سمت در حرکت کردم که با عصبانیت فریاد زد:
- آره... می‌خوای بدونی؟ آره می‌خواستم بکشمش چون نمی‌خواستم مال اون مردک بشه. اون سهم منه!
با خون سردی برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم و گفتم:
- اما تو دیگه پات رو از این زندان بیرون نمی‌زاری چون حکمت اعدامه.
ناگهان رنگش پرید و دست هاش شروع کرد به لرزیدن. با همون خون سردی به سمت در حرکت کردم و در رو باز کردم.
باید با پدر حرف می‌زدم. با زنگ خوردن گوشیم، افکارم پاره شد و دستم رو سمت کیفم بردم. گوشیم رو از توی کیفم برداشتم و نگاهی بهش انداختم.
با دیدن اسم هانیه شاهدی، لبخندی روی لبم نشست و گوشی رو اوکی کردم که صدای خندونش توی گوشی پیچید:
- الو سلام ملیکا جون!
خنده‌ای کردم و گوشی رو با دستم جابه‌جا کردم و گفتم:
- بَه سلام هانیه خانم گل چطوری؟ امروز چرا نیومدی؟
با لحن کلافه‌ای گفت:
- بابا خودت که می‌دونی، درگیر شوهر داری!
با دستم زدم توی سرم و گفتم:
- آخ، حالا به شوهرت بگو کمتر نق بزنه. مگه بچه‌ی دو سالس؟
با خنده گفت:
- حالا یکم نمی‌شه به ما تازه عروس دامادها یکم مرخصی بدی؟ بابا تازه ماموریتمون تموم شده.
سری تکون دادم و به دفتر بابا خیره شدم و با عجله گفتم:
- ببین، مسىٔله جدیه، الانم که بهت زنگ زدم آب دستته می‌زاری زمین میای همون‌جای همیشگی.
بعد از چند ثانیه سکوت، صدای کلافش اومد:
- باشه، خداحافظ خواهر!
گوشی رو قطع کردم و شوتش کردم توی کیفم و به سمت دفتر بابا حرکت کردم. می‌خواستم دستگیره در رو پایین بکشم که در باز شد و قامت پهناور پدر گرامی نمایان شد.
با خنده گفتم:
- عجب!
با تک خنده بهم زل زد و دستی به ریش هاش کشید و گفت:
- مش رجب!
خندیدم که با لبخند محوی که روی لب هایش بود، گونم رو بوسید و گفت:
- خیلی وقت بود که خنده‌هات رو ندیده بودم بابایی.
لبخند تلخی زدم و چادرم رو مرتب کردم و گفتم:
- بابا، می‌خوام برم بیمارستان.
سری تکون داد و کیفش رو توی دستش گرفت و گفت:
- کار خوبی می‌کنی برو دخترم.
***
ترلان

- حالا حالش چطوره آقای دکتر؟
دکتر نیم نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت:
- حال خوبی نداره فقط تا می‌تونید براش دعا کنید.
با بغض و ناراحتی بهش نگاه کردم که آرسام با فریاد و عصبانیت خطاب به دکتر گفت:
- یعنی شما نمی‌تونید براش کاری بکنید؟ این واقعا مسخرس.
بهش نگاه کردم و با لحن آروم و غمگینی گفتم:
- داد نزن، ما هم مثل تو ناراحتیم. ولی تو داری خودت رو نابود می‌کنی، الان یک هفته هست که هیچی نخوردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
نزاشت حرفم رو بزنم و با لحن تندی گفت:
- آره، آره چون شما اصلا شهرزاد براتون مهم نیست. الانم فقط به فکر کامل شدن پروندتون هستین تا.
مهرداد این بار با عصبانیت خطاب به آرسام توپید:
- لطفا ساکت شو، خودتم کم تقصیری نداری.
آرسام با عصبانیت سریع از روی صندلی بلند شد و درحالی که صورتش از عصبی بودن قرمز شده بود خطاب به مهرداد غرید:
- ببین، نزار دهنم باز شه!
مهرداد از روی صندلی بلند شد و آستین هاش رو زد بالا و با چهره‌ی جهنمی فریاد زد:
- مثلا دهنت باز شه چی می‌شه؟
دیدم داره کار به کتک کاری می کشه برای همین با سرعت به سمتشون دویدم و با صدای بلندی گفتم:
- بسه، بسه لطفا.
و رو به آرسام با خون‌سردی گفتم:
- ببین داداش منم دوست صمیمیشم و حتی بیشتر از تو نگرانشم. اما فقط بهم بگو نگرانیه تو دردی ازش کم می‌کنه؟ نگرانی تو کمک می‌کنه که الان از روی تخت بلند شه؟ هان؟
مهرداد درحالی که دست به کمر ایستاده بود، پوزخندی زد و با لحن عصبی گفت:
- نگو این حرف رو. خودت که بهتر از من می‌دونی که این نمی‌فهمه؛ آخه نفهمه!
صدای ساییده شدن دندون های آرسام به گوشم می‌رسید، می‌تونستم تصور کنم چقدر عصبی شده. به شهرزاد که رنگش به سفیدی می‌زد نگاه کردم. یک روز همین دختری که بی‌صدا و آروم روی تخت خوابیده، حسابی برای خودش شیطونی می‌کرد و همه رو آزار می‌داد.
با صدای بهار دخت، به خودم اومدم:
- ترلان، کجایی؟
سرم رو تکون دادم و با لبخند دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
- همین‌جا.
بغض کرده بهم زل زد، ناگهان بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. به خودم فشردمش و با لحن غمگینی گفتم:
- درست می‌شه، نگران نباش.
اما گریه اون بیشتر شد و بریده‌بریده گفت:
- اگه دیگه بیدار نشه چی؟
از خودم جداش کردم و با انگشت شستم، اشک هایش رو پاک کردم و با لبخند تلخی گفتم:
- نه، همچین اتفاقی نمیوفته عزیزم.
انگار که فکری به سرم زده باشه با لبخند، دستم رو بردم طرف کیفم و از توش گوشیم رو درآوردم و گفتم:
- الان گوشیم رو میدم باهاش بازی کنی.
چشم‌هاش از خوشحالی برق زد و گوشیم رو از دستم گرفت و با خوشحالی سرگرم بازی شد. از روی صندلی بلند شدم و به سمت مهرداد رفتم و با نگرانی گفتم:
- چرا مژده خانم نیومد؟
مهرداد با لبخند بهم زل زد و گفت:
- مامان و بابا تو راه هستن. نگران نباش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
به محض اینکه حرفش تموم شد، مژده خانم با قیافه‌ی پریشون و افسرده ای اومد داخل. پشت سرش هم شوهرش و مامان و بابا اومدن تو. با لبخند تلخی به سمتشون رفتم، در حالی که سرم رو انداخته بودم پایین گفتم:
- سلام.
مژده، بغض کرده به سمتم اومد و من رو در آغوش کشید و بی‌صدا اشک ریخت. چقدر سخته، مادری که این همه زحمت می‌کشه تا دخترش بزرگ شه ولی الکی‌الکی... .
با صدای ضعیفش به خودم اومدم:
- سلام.
لبخندی زدم و آروم رو از خودم جدا کردمش.
آرسام با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و با قدم های محکم به سمت در رفت. مهرداد با ناراحتی گفت:
- آرسام؟ کجا؟
آرسام که دیگه جونی براش باقی نمونده بود و رنگش به سفیدی می‌زد با بی‌تفاوتی برگشت و با لحن سردی گفت:
- قبرستون!
و به سرعت از بیمارستان زد بیرون. خیلی دلم می‌خواست پیش مامان شهرزاد اینا بمونم ولی باید از زیر زبون آرسام حرف می‌کشیدم؛ باید می‌فهمیدم اون شب چی اتفاق افتاده.
با یک عذرخواهی کوچیک، با عجله می‌خواستم از اتاق برم بیرون که بابای شهرزاد آقا اکبر گفت:
- نه این کار خودمه.
اکبر

از توی اتاق زدم بیرون و با قدم های تند به سمت خروجی بیمارستان حرکت کردم. وقتی پام رو بیرون گذاشتم، با چشمم دنبالش گشتم تا اینکه روی یک نیمکت چوبی کنار بیمارستان دیدمش که با افسردگی یک نخ سیگار رو دستش گرفته بود!
با تعجب بهش نگاه کردم که یک پک محکم از سیگارش گرفت و دودش رو فرستاد بیرون. با عجله به سمتش رفتم؛ هنوز متوجه حضورم نشده بود. دستم رو، روی نیمکت گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
- ما باید باهم حرف بزنیم.
جوابی نداد، فقط زل زده بود به درختی که نسیم اون ها رو به رقص درآورده بود. چشم‌هام رو یک لحظه بستم تا حواسم بیاد سرجاش که خودش شروع کرد به حرف زدن. با صدای دورگه و خماری گفت:
- انگار همین دیروز بود. وقتی فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاه‌ها قبول شدم اونم توی رشته‌ای که آرزویش رو داشتم، چقدر خوشحال شدم.
یک پک دیگه از سیگارش گرفت و انداختش روی زمین و با پاش لهش کرد و با پوزخند گفت:
- اینو دیدی؟ من الان حالم مثل شخصیه که از شدت عشق و علاقه له شده... می‌فهمی؟
سیگار دیگه‌ای از پاکت درآورد و گذاشت روی لبش که سریع با نوک انگشتم کشیدمش بیرون و یا لحن عصبی غریدم:
- چرا داری این کار رو با خودت می‌کنی؟ تو الان باید قوی باشی. مرد هم انقدر ضعیف؟
از روی صندلی بلند شد و با عصبانیت فریاد کشید:
- آره، من ضعیفم؛ ضعیف... من بدون شهرزاد هیچ هیچم. من بدون اون زنده نمی‌مونم. آره!
خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و نزنم تو دهنش. با صدای عصبی غریدم:
- خیلی خوب، باشه‌باشه. بشین حق با توىٔه، ببین من نیومدم حالت رو خراب کنم فقط اومدم ازت بپرسم اون شب چه اتفاقی برای تو و شهرزاد افتاد؟ قشنگ با جزىٔیات برام توضیح بده.
با چشمای خمارش بهم زل زد و با بی‌حالی روی صندلی نشست و با دوتا دست هایش سرش رو گرفت. منتظر شدم تا حرف بزنه.
بعد از چند دقیقه با صدای دورگه‌ای گفت:
- روز اول دانشگاه، چشمم به دختری افتاد که جز پاکی و نجیب بودن چیزی نداشت. جز خانم بودن، زیبا بودن... اون شهرزاد بود. من از روز اول عاشقش شدم؛ اون راحت قلبم رو دزدید.
بعد از چند ماه اتفاقی با داداشش دوست شدم و این‌طوری شد که رفت و آمد خانواده ما و اونا شروع شد. من هر روز و هر ثانیه این احساسم رو سرکوب می‌کردم چون لیاقت همچین دختری رو نداشتم.
امیر دوست صمیمی من و مهرداد بود. یک روز بهم گفت که عاشق شهرزاد شده، همین باعث شد که عصابم بهم بریزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
از همون روز باهاش قطع رابطه کردم تا اینکه یک شب بهم زنگ زد و گفت من راجب شهرزاد چیزهایی می‌دونم که تو خبر نداری و گفت که بیام ویلای لواسون. منم با عجله سوار ماشین شدم اما قبلش برای اولین بار، حرف دلم رو به شهرزاد گفتم.
وقتی توی راه بودم، امیر یک بار دیگه زنگ زد و گفت که شهرزاد و اون مدت هاست بدون اینکه کسی بفهمه عقد کردن!
حالم خیلی خراب شد و نمی‌تونستم باور کنم، برای اینکه مطمىٔن بشم به خود شهرزاد زنگ زدم و پرسیدم که دوستم داره یا نه؟
اما جواب درستی بهم نداد. ان‌قدر حالم خراب بود که نفهمیدم چی‌شد و تصادف کردم. خوشبختانه کاریم نشده بود، فقط سر و صورتم زخمی شده بود.
باک ماشین سوراخ شده بود و امکان منفجر شدنش هر لحظه جونم رو تحدید می‌کرد، سعی می‌کردم در ماشین رو باز کنم اما نمی‌شد... .
حرفش رو قطع کردم و با خون‌سردی گفتم:
- ما ماشینت رو وسط جاده پیدا کردیم که متاسفانه آتیش گرفته بود.
بی‌تفاوت بهم نگاه کرد و گفت:
- اما امیر، در ماشین رو باز کرد و منو آورد بیرون. تا به خودم بیام، با پارچه‌ای که دور دهنم گرفته شد بیهوش شدم.
وقتی بهوش اومدم، حرف های چرت و پرتی می‌زد، تحدید می‌کرد. سعی داشت عصبانیم کنه و حتی من رو بکشه.
نمی‌دونم اگه ترلان نمی‌رسید من الان زنده بودم یانه! ترلان با مامور ها سر رسید، شهرزاد هم باهاشون بود.
امیر با دیدن شهرزاد، خون جلوی چشم هایش رو گرفت و با اسلحه‌ای که دستش بود، بهش شلیک کرد.
این رو که گفت ناگهان با صدای ملیکا سرم رو برگردوندم طرفش:
- سلام.
دیدم یک دختره هم کنارشه. سلامی کردم و با قیافه‌ی سوالی گفتم:
- ایشون رو معرفی نمی‌کنی؟
با تک خنده، یکدونه به بازوی دختره زد و گفت:
- حالا بماند.
دختره با چشم‌های سبزش بهم زل زد و با لبخند و خجالت لب زد:
- سلام. اسم من هانیه هست.
سری تکون دادم که ملیکا با عجله گفت:
- من و بهار می‌ریم پیش شهرزاد، فعلا.
و با بهار رفتن داخل بیمارستان.
به آرسام نگاه کردم و با جدیت گفتم:
- خوب؟
سرش رو انداخت پایین و با صدای خفه‌ای گفت:
- همش تقصیر منه.
***
شهرزاد:

درحال قدم زدن بودم. همه‌جا در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود. ترسیده به دور و اطراف نگاه کردم. صدای نفس های پی‌درپی من سکوت ترسناک جنگل رو می‌شکست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ثنـٰاء

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
1,543
13,742
مدال‌ها
4
درخت‌ها شاخه‌های خودشون رو با التماس رو به آسمون گرفته بودن و طلب کمک می‌کردن. اینجا چه خبر بود؟ استرسی که نمی‌دونم از کجا و چرا توی دلم افتاده بود، حسابی عذابم می‌داد.
سایه‌ی مهتاب روی سیاهی شب افتاد بود و ندای امید رو برای نجات از این مخمصه، می‌داد. چرا من احساس بی‌روح و بی‌حس بودن نسبت به خودم داشتم؟ چرا احساس می‌کردم با تکه‌ای از یخ، فرقی ندارم؟
پاهای لرزونم رو به زورم که شده تکون می‌دادم تا راه نجاتی پیدا کنم. با اضطراب و ترس، دور و اطراف رو دید می‌زدم. انگار قرار بود اتفاقاتی بیوفته که ازش خبر ندارم.
با صدای خفیفی با ترس به عقب برگشتم:
- شهرزاد.
جز تاریکی که دور و اطراف رو در بر گرفته بود، چیزی به چشم نمی‌خورد. با صدای لرزونی گفتم:
- کی او... اونجاس… ت؟
منتظر دریافت خبری بودم اما گویا خیالاتی شده بودم. سرم رو تکونی دادم تا به خودم بیام. تک‌تک نفس‌هام تبدیل به بخار می‌شد و به سوی آسمون می‌رفت، شاید حتی نفس‌هام هم، نای موندن در این جنگل مرگبار رو نداشتن.
این مرگبارترین مخمصه‌ای بود که توش گیر افتاده بودم. مخمصه‌ای که با خون خاتمه می‌یافت! با حاله‌ای از نور که از لابه‌لای درخت‌های رسماً مُرده، نمایان شد در امید به روم باز شد. با لبخند و خوش حالی به سمت نور حرکت کردم اما هر چقدر که بهش نزدیکتر می‌شدم، حاله‌ی نور هم دورتر می‌شد.
دیگه پاهام نای راه رفتن رو نداشت. اون نور آره همون، یک سراب بود! سرابی که قصد بازی با جونم رو داشت. چرا زودتر صبح نمی‌شد؟ چرا؟
و چراهایی که مدام ذهنم رو به کام مرگ می‌کشوندن. با لب‌های خشک و گیلویی که می‌سوخت، در تمنای کمی آب بودم... اما، آب کجا بود؟
پاهام توانش رو از دست داد، لرزیده روی زمین افتادم. زمینی که به سردیه یخ بود. اینجا دیگه رسماً جهنم شده بود.
با صدایی که توی گوشم نجوا شد، چشم‌های بسته‌ام رو باز کردم:
- شهرزاد.
صدای آشنایی که یادآور خاطرات گذشته بود. چشم‌هام رو با ترس باز کردم اما خدای من، دیگه خبری از اون جنگل و سیاهی ترسناکش نبود. با صحرای خشکی که روبه روم بود چشمام هر لحظه گردتر می‌شد.
لب‌های خشکم رو، چندبار باز و بسته کردم اما صدایی ازش در نمیومد. انگار صدام رو ازم گرفته بودن. می‌خواستم بلند شم اما پاهام فرمان نمی‌داد. اینجا چه خبر بود؟
کم‌کم زن جوونی از اون سر صحرا، نمایان شد، زن زیبارو با چشم‌های سبز و موهای بور. چشم‌های درشت و بینی قلمی، لباس محلی به تن داشت. لباسی که تا حالا به چشمم نخورده بود! اون مال کدوم شهر بود؟
با لبخند نزدیک شد، شال سبزش توی نسیم آروم کویر درحال بازی با شن و ماسه بود، با صدای آرامش‌ بخشی گفت:
- من اهل هیچ شهری نیستم!
با تعجب بهش نگاه کردم، توان حرف زدن از من گرفته شده بود. با همون لبخند ادامه داد:
- من خیلی‌خوب تو رو می‌شناسم.
دست راستش رو بالا گرفت و زیر لب چیزی زمزمه کرد که احساس کردم دنیا داره زیر و رو میشه. سرم رو گرفتم و سعی کردم صحبت کنم، با صدای ضعیفی گفتم:
- بس کن.
ناگهان دنیا متوقف شد، اون زن با خنده، نزدیکتر شد و گفت:
- تو اونی نیستی که تصور می‌کردی.
با ابروی بالا رفته نگاهش کردم، قبل از اینکه خواسته باشم حرفی بزنم خودش گفت:
- تو در رویا هستی!
بالاخره زبون باز کردم و لب‌های خشکم رو تکون دادم:
- تو کی هستی؟
- یک دوست!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین