جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مدرسه ی خون] اثر «هستی.ع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Jena با نام [مدرسه ی خون] اثر «هستی.ع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 540 بازدید, 7 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدرسه ی خون] اثر «هستی.ع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Jena
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اولدوز

به نظرتون چطوره؟رومان قشنگی میشه؟

  • خوبه. اره

  • خوبه.شاید

  • بدک نیست.شاید

  • نه بده

  • خیلی خوبه .اره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4
نام رمان: مدرسه‌ی خون

نویسنده: هستی.ع

ژانر:ماجراجویی، فانتزی، ترسناک

ناظر: عضو گپ نظارت 1 S.O.W

خلاصه: داستان دختری که بزرگ ترین اشتباه زندگیش را مرتکب میشود ! دختری به نام «جنا» که به همراه دوستانش با ماجراهای عجیبی روبه رو میشوند. دشمنی ، دوستی و تسخیر ... مدرسه ای آرام که به خرابه ای همرا با خون بچه های بیگناه تبدیل میشود و گروهی که برای حل این موضوع و نجات دوستانشان پا به دنیای جدید و ترسناکی میگذارند که فرار از آنجا غیر ممکن است!
دنیایی پر از راز های تیره و تاریک....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,237
3,447
مدال‌ها
5
پست تایید (1).png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4
#1

_نه نه نه نه
چیزایی که میدیدم واقعا ترسناک بود!
_این یه خوابه اره میدونم این یه خوابه بیدار شو
با ترس به یه گوشه تکیه دادم و به مدرسه و بچه های قرق خون شده نگاه میکردم.چند لحظه گذشت نمیدونم درست میدیدم یا نه اما یه سایه سیاه داشت به سمتم میومد! دودل بودم بمونم یا نه ولی سایه بهم نزدیک تر میشد، شروع کردم به فرار کردن اما مطمعن بودم که دیگه بهم رسیده ولی در آخرین لحظه پام به یه چیزی گیر کرد نمیدونم چی بود ولی به محض اینکه افتادم همه جا سیاه شد و انگار از یه جا پرت شدم پایین. سریع چشمام رو باز کردم و در کمال تعجب دیدم واقعا از رو تختم افتادم پایین! دستی روی صورتم کشیدم
_هوف خواب بود...اره خواب....

****
[جنا]

_بیدارشو بیدارشو بیدارشو
بازم صدای خواهر کوچیکترم بود که طبق‌ معمول نمیزاشت بخوابم و رو سرم میپرید
_اه برو اون طرف بزار
با جیغ و داد پرید روی سرم و گفت
_نمیشه مامان گفته بیدارت کنم باید بری مدرسه
انقدر تو گوشم جیغ جیغ میکرد که دیگه نمیتونستم تحملش کنم که از جام بلند شدم
_باشه باشه برو اون‌طرف خودم می دونم پاشدم پاشدم اَه
سریع حاضر شدم و له طرف آشپزخونه رفتم اصلا حوصله مدرسه رو با اون بچه های زامبی مانند و کسل کنندرو نداشتم رو میز صبحانه نشستم و گفتم
_اَه مامان نمیشه نرم مدرسه؟واقعا بچه هاش با زامبی مو نمیزنن دلم یکم ماجراجویی میخواد یکم هیجان تو مدرسه خب...
مامان آبروهاشو بالا انداخت و گفت
_نخیر نمیشه تو به اندازه ی کافی ماجراجویی داری بعدشم یه دوستم داری که تو همه خراب کاریات هست دیگه چی میخوای؟ مطمعنم که امسال با سالای دیگه فرق میکنه به هر حال سال جدیده! شاید دوستای جدیدی پیدا کنی
_اهوم شاید ....
و بعد از چند لحظه لبخند شیطانی زدم و گفتم
_ اوم خب مثلا یه دروازه باز شه بریم مدرسه جادوگری؟یا نه چیز یه دنیای ترسناک چطوره؟
مامان با تاسف سر تکون داد و گفت
_دست ازین تخیلات و نترس بودن بردار اخر یه بلایی سرت میاره
_اخه چه بلایی مادر من خیلیم خوبه... عه الکساست
مبایلم که داشت زنگ میخورد رو جواب دادم و با صدای داد و غر زدنش مواجه شدم که میگفت
_ اقا کجایی تو
_چیه گوشم کر شد
_داری چیکار میکنی دقیقا!؟
_صبحانه کوفت....نه ینی میل میفرمایم
_منطقیه....
زودباش بیا داره دیر میشه به کارامون نمیرسیم
_اومدم اومدم
سریع آخرین لقمه رو خوردم و کیفمو برداشتم و از در خونه رفتم بیرون و داد زدم
_من رفتم
تو راه به خونه خرابه و متروکه ی روبه روم نگاه کردم یه لحظه احساس کردم یکی از پنجره ی طبقه ی بالا رد شد شاید یچیز مثل سایه ....یکم دقت کردم ولی هیچی نبود! باز هم دقت کردم و دیدم نه حدا هیچی نیست، بیخیال شونه بالا انداختم و به راهم ادامه دادم
_دیوانه نبودم که دیوونه هم شدم .ولی خب یه‌روز میایم اینجا و از ماجرای این خونه هم سر در میاریم‌‌....

****
[الکسا]

از دور جنا رو دیدم که داره به سمتم میاد و دست تکون میده ،متقابل براش دست تکون دادم،سریع دوید سمتو کیفش رو انداخت تو بغلم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4
#2
_عه الکسا چطوری چه لطف بزرگی میکنی کیفمو میاری
_برو بابا نوکر بابات ....
با خنده برام زبون درازی کرد دوید سمت کلاس. و گفت
_بدو دیرمون شد
با اخم دنبالش دویدم یمتش و رفتم تو کلاس و کیفو پرت کردم تو صورتش
_بیا اینم کیفت امر دیگه؟
_اخ سرم .هیچی هیچی ولی اره برو...
_حقته ... نگا باز داره حرف میزنه ساکت شو ببینم
_مگه چیه خب عه.... باشه
هردو نشستیم و منتظر شروع کلاس بودم که استوریا مضطرب وارد کلاس شد و اومد سمت ما، جنا سریع گفت
_این چش شده چرا اینجوریه
_نمیدونم
استوریا جلوی ما نشست و گفت
_سلام بچه ها
هردو هم زمان گفتیم
_سلام چی شده ؟
_ام خب چطور بگم....

****
[استوریا]

تمام ماجرایی که اتفاق افتاده بود و خوابم رو براشون تعریف کردم که جنا زد زیر خنده و گفت
_وای دلم . الکسا چقدر بهت گفتم نزار این با ما فیلم ترسناک ببینه نگفتم؟
سریع گفتم
_چه ربطی داره! اصلا هم نمیترسم ولی...
خوابم خیلی واقعی بود
الکسا مشکوک پرسید
_شاید شب قبلش درباره ی اینا فکر کردی بخاطر همین خواب دیدی خلاصه که فکر نکنم چیزی باشه. ولی کاشکی ما هم یکم ازین خوابا ببینیم
_دقیقاا
سرتکون دادم و گفتم
_نمیدونم شاید...
حرفش تموم نشده بود که در باز شد و معلم با یه دختر پشت سرش وارد کلاس شدو جنا گفت
_او او یه زامبی دیگه قراره بهمون اضافه شه
_فکر نکنم به قیافش که نمیخوره

****
[پیوند]

نفس عمیق کشیدم و انقدر ذوق و استرس داشتم که نمیدونستم حتی چیکار کنم!همش با خودم میگفتم (من گند نمیزنم.نفس عمیق بکش اروم باش لبخند بزن!)با معلم وارد کلاس شدم که معلم شروع به حرف زدن کرد
_سلام بچه ها ،ورودتون به سال تحصیلی جدید رو تبریک میگم.لطفا بشینید سرجاهاتون تا هم کلاسی جدیدتون رو معرفی کنم
کنار معلم وایسادم که گفت
_خودت رو معرفی کن عزیزم
نفس عمیق کشیدم،لبخند زدم و با خوشحالی گفتم
_سلام من پیوند هستم امیدوارم بتونیم دوستای خوبی بشیم
از نگاه بچه ها جدا جا خوردم حتی نصفشون به من نگاه هم نمیکردن!خودمو جمع و جور کردم و دوباره لبخند زدم من آدمی نبودم که به این راحتیا بیخیال شه...
_پیوند میتونی بری پیش ریچل بشینی
به سمت جایی که معلم اشاره کرد نگاه کردم کنار دختری که موهای کوتاه و خیلی قشنگی داشت یه صندلی خالی بود . با خوشحالی سر تکون دادم و سمت صندلی رفتم کل زمان کلاس بدون توجه به درس داشتم با دختری که اسمش ریچل بود صحبت میکردم و کلی سوال های مختلف ازش میپرسیدم
_فیلم میبینی؟
_اره
_فیلم مورد علاقت؟
_پنج فوت فاصله
با جیغ گفتم
_جدی؟منم دیدمش خیلی خوبه
_اره خیلی
_ به نظرم بیا دوست بشیم فکر کنم دوستای خوبی بشیم
کمی نگاهم کرد و گفت
_فکر خوبیه.خیلی خب باشه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4
#3

[جنا]
بلاخره کلاس تموم شد ،وسایلمونو جمع کردیم
روبه الکسا گفتم
_بیا بهتره سربع تر بریم حوصله دختر جدیدرو ندارم یکی یکی داره میره سروقت بچه ها بیا تا نیومده بریم
_اوا چرا؟
_ازش خوشم نمیاد بکم خل میزنه
_اوه...اوکی بدو تا نیومده بریم

از کلاس بیرون رفتیم و بدون اینکه کسی مارو ببینه به سمت مخفیگاهمون پشت مدرسه رفیتم.جای زیاد جالبی نبود،یه کلبه خرابه کوچیک خوبیش به این بود که کسی نمیومد این سمت و مخفیگاه خوبی بود
_خب واسه امروز چیکار کنیم؟
_اوم من یه چند تا خرتوپرت آوردم ببینی
در کیفمو باز کردم مبایلم و تخته ویجایی که تازه خریده بودم رو بهش نشون داد
_یوهو ببین چی به دستم رسیده
_تخته ویجا؟؟دمت گرم بابا
_بله بله و....
گوشیمو سمتش گرفتم و با هیجان گفتم
_و میتونیم هرکدوم ازین احظار هارو که دلمون بخواد انجام بدیم
الکسا خواست حرفی بزنه که با سر و صدای پشت در ساکت شد اروم گفتم
_صدای چی بود؟
_نمیدونم...
به سمت در رفتم و اروم در رو باز کردم ولی کسی نبود! جلو تر رفتم و همه جارو برسی کردم ولی چیزی ندیدم بیخیال به سمت الکسا برگشتم و گفتم
_چیزی بیرون نبود
_احتمالا گربه بود
_شاید... بهتره فعلا وسایل رو جمع کنیم تا کسی نیومده
به سمت الکسا رفتم تا وسایل رو جمع کنیم اما همون لحظه با صدای محکم بسته شدن در سر جامون خشک شدیم به همدیگه نگاه کردیم اما با دیدن قیافه هامون هردو زدیم زیر خنده الکسا با خنده گفت
_دیوونه به ما میگن الان مثلا باید بترسیم
_از کی تاحالا ترسو شدیم؟باد زد درو بست دیگه
_اره ولی...فکر نکنم کار باد باشه!اصلا هرچقدر باد زیاد باشه اینطوری نمیشه مگه اینکه یه نفر این کارو کرده باشه
_بیا بریم بابا زیاد ترسناکش نکن
در رو که باد بسته بود با هزار زحمت باز کردیم که با قیافه شاد همون دختر تازه وارد مواجه شدیم دستشو گرفت سمتمون و شروع کرد به حرف زدن
_سلام اسم من پیونده همکلاسی جدیدتون
با قیافه بی تفاوتی گفتم
_بله میدونیم حالا هم کار داریم میخوایم بریم
اما الکسا دستش رو گرفت و گفت
_خوش بختیم
_منم همینطور .چه اجله ایه خب منم باهاتون میام تا باهم آشنا بشیم چطوره؟
_نه ما عجله داریم
دست الکسارو کشبدم و از کنارش رد شدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4
#4

****

[پیوند]

اینا واقعا فکر میکنن من نمیفهمم دارن یه کاری میکنن؟نه در اشتباهن.
دنبالشون راه افتادم و شروع به حرف زدن کردم
_ فردا میخوایم یه جشن بگیریم حتما بیاید اونجا باشه؟
جنا جوابی نداد که الکسا گفت
_شاید نیایم
_عه خب چرا؟
_کار داریم
_باشه.ولی براتون جا نگه میدارم
_اوکی
ازشون خدافظی کردم و به سمت دفتر مدیر رفتم ،چون مدیر مدرسه یکی از آشناهای خوانوادگی ما بود و قرار بود برام تو خوابگاه یه جا پیدا کنه .در زدم و وارد شدم
_سلام دخترم.پیوند بشین
_چشم
روی صندلی رو به روی مدیر نشستم که شلوع به حرف زدن کرد
_متاسفانه همه ی اتاق ها پر بود ...
پریدم وسط حرفش وفتم
_ یعنی نتونستید برایم جایی پیدا کنید؟
_نه دخترم بزار حرفم تموم شه! تونستم یه اتاق پیدا کنم که ضرفیت یک نفر دیگرو داشته باشه مشگلی که نداری؟
_نه به هیچ‌وج خیلیم خوبه
بعد از صبحت با مدیر کلید اتاق رو گرفتم
_اتاق 999 ؟ چه رنده
به سمت خوابگاه راه فتادم

****
[الکسا]
جنا که داشت وسایل و مجسمه های ترسناکمون رو تو ویترین میچید گفت
_خب اینم از این . راستی به نظرت این دختر جدید که میخواد بیاد این خوابگاه کیه ؟
_ خوابگاه پر تر ازین سراق نداشت حالا میخواد بیاد اینجا؟
_دقیقا ما دوساله اومدیم این خوابگاه ک.س جدیدیم زیاد نمیاد
_ اره و حتی یه نفرشونم نخواسته بیاد اتاق ما! این یکیم نمیاد
_درسته . خب خب کارا به کجا رسید
_فعلا که دارم این کتاب مزخرفو میخونم
_چی هست
_ جن و ارواح چیز دیگه ای میتونه باشه؟
_اها...انتظار دیگه ای نمیرفت
هردو زدیم زیر خنده که صدای در زدن بلند شد جنا با بی حوصلگی گفت
_باز کیه...
_خودت برو باز کن
_یه دفعه پا نشی!
جنا پاشد و در رو باز کرد که صدای آشنایی با جیغ و خوشحالی گفت
_عه تویی سلام
 
موضوع نویسنده

Jena

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
272
323
مدال‌ها
4


****

[پیوند]

به خوابگاه رسیده بودم . تاحالا همچین خوابگاهی ندیده بودم خدایی ، به سمت نگبان راه افتادم و شماره ی اتاق رو بهش گفتم
_باید برید طبقه ی نهم
_اها...باشه ممنون
به طبقه ی نهم رسیدم و دنبال اتاق گشتم
_ خب ببینم کدومه
یکی یکی اتاق هارو نگاه میکردم
990...
993...
995....
خب دیگه رسیدم اتاق...
666؟! مگه نباید اینجا اتاق999 باشه؟حتما تابلوش کج شده اره . تابلو رو پیچوندم و شد همون 999 جلوی در وایسادم تا در رو باز کنم به خودم گفتم«ازونجایی که زشته روز اول با کلید باز کنم خب پس در میزنم»
در زدم و بعد از چند ثانیه یه دختر اشنا در رو باز کرد با تعجب و خوشحالی جیغ زدم
_عه جنا تویی سلام!
_اینجا دقیقا چی میخوای؟
و بعد با اخم به تابلوی شماره ی اتاق نگاه کرد ، برش گردوند و دوباره شد 666 و بعد گفت
_هوف کی اینو اینطوری درست کرده بود؟
_آم من
کلید اتاق رو بهش نشون دادم و با یه لبخند گنده گفتم
_هم اتاقی جدیدتونم حالا میشه بیام تو؟
_چی!! اینجا؟ اشتباه نیومدی؟ شاید اتاق 666 باشه!
خواستم جواب بدم که یه دختر اشنای دیگه هم اومد جلوی در و گفت
_ چه خبره؟جنا ماکه اتاق 666 نداریم وگرنه همونجارو میگرفتیم
دوباره با یه لبخند گنده گفتم
_ عه الکسا! توهم که اینجایی چه خوب . پس همین دیگه من هم اتاقی جدیدتونم
جنا خمیازه کشید و گفت من که نمیزارم بیاد تو میخوامم بخوابم خودت بگو بره الکسا
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با قبافه ای مظلوم گفتم
_ میدونم دوست ندارید ولی حد اقل بزارید یک شب بمونم تا یه اتاق دیگه گیرم بیاد خب ؟
_یک شب؟
_اره
_خیله خب بیا تو
_هوراا
_بیا تو درم پشت سرت ببند
_باشه
دنبال الکسا وارد اتاق شدم و با دقت همه جارو نگاه کردم به سمته یه قفسه با مجسمه های باحال رفتم و گفتم
_او چه ترسناکه اینا میشه دست بزنم؟
_اره
یکیشونو برداشتم و درحالی که باهاش ور میرفتم بقیه قسمتای اتاق رو نگاه میکردم
 

اولدوز

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Nov
7,201
9,226
مدال‌ها
7
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین