جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان مهرزاد با نام [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 590 بازدید, 12 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان مهرزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روژان مهرزاد
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
عنوان: مدعی مفتون
اثر: روژان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
عضو گپ نظارت S.O.W(6)
خلاصه:ماهرو نمی‌توانست تسلیم سرنوشت شود؛ بی‌آن‌که برای زندگی کردن به کام خودش تلاشی کند. اما هیچ ک.س قدرت عرض اندام در برابر سرنوشت را ندارد. در تلاطم این کشمکش‌های پر آشوب عاجزانه مشتاق مرگ شد، ولی غریبه‌ای هم پیمان با زندگی، مدعی به دلبستگی و وابستگی بود، مهمان روزها و شب‌های سیاه شد. کوروسوی نور کم‌کم در زندگی هویدا شد ولی افسوس که هر نوری زاده‌ی امید نیست و هر نوری نوید مأمنی نیست.
 

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,593
4,684
مدال‌ها
2
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png

"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
مقدمه

بی‌پناهی در پی مأمنی آواره شد، چو گل شکفت، ریشه کرد در حریم آدمی. الحمد به زبان بود، ولیکن برافتادش نقاب. به ناگه شکست شیشه‌ی مزین به باوری. چو شد اسیر، تیشه بر ریشه رقصان می‌دوید که افسوس گرگ بودش در درون، لیکن مدعی بود به آدمی.
مدعی، غافل از اینکه دل رمیده، بی‌نوا حیران در پی رخسار گل می‌دوید.
آواره؛ اما بر دوش می‌کشید بار ملامت، در دلش به هر خلق می‌کرد شماتت. لعن می‌کرد این خُلق بد عادت که ای کاش جایز نمی‌کرد سوی مدعی آن قدر ارادت!
تو کاش هرگز نبینی مدعی به آدمی، خو کن به تنهایی، که جلد آدمی نیست نشان از ذات آدمی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
من همیشه از همه‌ی تصمیمات و افکارم پشیمان می‌شوم.
دوباره به صفحه‌ی موبایلم نگاه کردم.
از آمدنم پشیمان بودم؛ اما دیگر راه برگشتی نبود؛ شاید میشد به نیمه‌ی پر لیوان نگاه کرد، شاید… .
- خانم دیدی گفتم می‌خواد برف بیاد.
چشم‌هایم را محکم می‌بندم و دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. نیمه‌ی پر لیوان وجود ندارد... .
«من از روزهای برفی متنفرم!»
- بله دارم می‌بینم حق با شما بود.
-اینجا خیلی پرته، جاده‌ی آخره. چون خیلی سرد میشه زمستون کسی این‌ورها نمیاد.
به جاده‌ی روبه‌رو نگاهی می‌اندازم. کاملاً مشهود است که این‌جا کسی منتظرم نیست که بخواهد برایم خبری بیاورد.
-مشخصه، جاده خیلی سریع داره سفید میشه.
همیشه بهترین دفاع حمله نیست؛ گاهی اوقات دفاع یعنی من نمی‌فهمم به من حمله می‌کنی؛ مثل الان که به روی خودم نمی‌آورم که پیرمرد از وقتی آدرس را دادم تا وقتی به مقصد برسیم به هزاران شکل متفاوت سوال پرسید تا بفهمد منِ غریبه چرا در این بعد از ظهر ابری به این‌جا آمده‌ام و من هر بار عمداً سوال اصلی‌اش را نمی‌فهمم.
نمی‌دانم برای بار چندم؛ اما دوباره پیامک تایپ کرده‌ام را خواندم:« می‌دونم بازیه جدیدته من سر جاده‌ام. جای قشنگی انتخاب کردی از قبلی بهتره!»
نباید نشان می‌دادم ترسیده‌ام. بالاخره تصمیمم را گرفتم و دکمه‌‌ی ارسال را زدم و دو تیک پایین کادر آبی نمایان شد. به جاده‌ی رو‌به‌رو نگاه کردم. آسمان سرخ و دانه‌های ریز برف، همچون خاکستر در حال باریدن بودند و جاده‌ی خاکی پیش رویم حتماً به‌ زودی پوشیده از برف می‌شد.
-کم‌کم داره سفید میشه خانم، جاده خطرناکه یخ بزنه دیگه بدتر.
بی‌توجه به راننده خودم را مشغول خواندن پیامک فرضی‌ام کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
این‌که در این شب برفی به‌خاطر یک پیامک به این آدرس ناشناس آمده بودم؛ اوج حماقت بود ولی آدم امیدوار دلش نمی‌خواهد احتمال دهد که شاید این‌بار هم حقه‌ای در کار باشد؛ برعکس امیدوارانه هر حقه را حقیقت در نظر می‌گیرد؛ چرا که نمی‌تواند ریسک کند و با خود می‌گوید اگر این‌بار حقیقت داشته باشد، چه؟
دلیل حماقت‌های پر تکرار من در این چهار سال اخیر همین است. بهانه یا دلیل؟ نمی‌دانم. ولی مطمئنم هزار بار دیگر هم این حماقت را تکرار خواهم کرد.
-خانوم باشما هستم. مثلاً می‌خوای بگی نمی‌شنوی؟ الله‌اکبر خودت صبرم بده.
-ببخشید متوجه نشدم.
-میگم تا کی می‌خوای منتظر بمونی؟
-چند دقیقه دیگه.
-تا حالا چند‌بار این‌ رو گفتین.
پیرمرد با دست‌هایی که لرزش خفیف داشت، موبایلش را از زیپ شلوار کهنه قهو‌ه‌ایش درآورد و همانطور که زیر لب من را قضاوت می‌کرد، عینکش را به چشمانش زد با موبایلش مشغول شد و من باز هم عمداً نمی‌شنوم زیر لب چه می‌گوید.
نگاه کردن به بیرون از پنجره‌ی این تاکسی دلهر‌ه‌ام را بیشتر کرد. اشتباه کرده‌بودم!
کاش می‌توانستم به راننده بگویم سریع‌تر برگردد و من را به ماشین‌ام که در ورودی روستا پارک بود برساند؛ اما نمی‌خواهم با فرار کردن خودم را ضعیف نشان دهم؛ برعکس تظاهر به نترسیدن از اشتباه کردن، ضامن زندگی و امنیت من شده بود.
-خانم تا کی قراره اینجا وایسیم؟ جاده لیز میشه. زن و بچه‌هام منتظرن.
-گفتم که جناب، منتظرم تا آشناهام بیان. گفتن سر جاده منتظرشون باشم. هزینه‌ی حروم کردن وقتتون رو هم میدم.
نگاهی در آینه به چشم‌های پر تشر راننده تاکسی کردم.
پیرمرد نوچی کرد و نگاه از من گرفت. با خود گفتم: صلواتی که مسافر سوار نکرده‌بود.
هنوز بیست دقیقه از توقف ما نمی‌گذشت. آهی کشید و بخاری ماشین را زیادتر کرد.
- باشه اما کرایه‌تون زیاد میشه، از ما گفتن بود.
- مشکلی نیست.
زیر لب گفت:
- پول حروم درمیارن، راحت خرج می‌کنند.
به این قضاوت‌ها عادت کرده‌ام؛ می‌دانم دلیل موجه‌ای ندارد تا من را قضاوت کند؛ اما او هم باید به طریقی حرص‌اش را خالی کند.
ولی نمی‌توانم بی‌خیال این قضیه شوم که اگر به صلاح دید او پول من حرام است چرا طمع کرده بیشتر از پول حرام من به دست بیاورد؟!
ای کاش در جای بهتری بودیم تا می‌توانستم تمام افکارم و عقده‌های قبلی‌ام را از قضا.تی نظیر خودش بدون ذره‌ای کم‌ لطفی بروز بدهم. کاش می‌توانستم به اصطلاح حق حلالش را کف دستانش بگذارم؛ اما فعلاً در منجلاب سرما و برف گیر کرده‌ام. تنها سر پناهم فعلاً همین پراید تاکسی با راننده‌ی حق به جانب و اخمویش است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
لرزش گوشی در دستم باعث شد چشم از پیشانی چین خورده‌ی پیرمرد بگیرم.
«بیا داخل اولین فرعی و کنار کیوسک تلفن منتظر باش. تاکسی رو رد کن بره!»
نگاهی به جاده کردم. برای بار صدم با خودم تکرار می‌کنم :« من از سرما متنفرم؛ از برف بیزارم! اما از شکسته شدن در مقابل فراز بیشتر متنفرم!»
امشب من در مقابل تنفرهایم قرار گرفته‌ام و تقریباً می‌دانم چه چیزی در انتظارم است. بازی تکراری است ولی هر بار سطحش ارتقا پیدا می‌کند و من احمقانه امیدوارم که شاید این‌بار واقعاً خبری از گمشده‌ام بگیرم. این بازی مورد علاقه فراز با من است. هر بار او را طعمه می‌کند و من نمی‌توانم بی‌خیال وسوسه‌‌ی دیدارش شوم و مشتاقانه در تله می‌افتم.
وقتی تاکسی حرکت کرد. نگاهی به جاده‌ی نیمه برفی و هوایی که به سرعت به‌سوی تاریکی می‌رفت، انداختم و راه افتادم. ماجراجویی در شب برفی در انتظارم بود. عالی است از این بدتر نمی‌شود.
تمام حق و حساب کلامی که دلم می‌خواست با راننده تسویه کنم از دهانم خارج نشدند و گلوله‌ای در گلویم ساختند و سنگینی وزنشان گلویم را دردناک می‌فشارد.
تا جایی که می‌توانم ببینم هیچ سازه‌ای در اوایل جاده مشخص نیست. مستقیم باید به راهم ادامه می‌دادم تا فرعی را پیدا کنم. عمداً من را مهمان پیاده‌روی در برف کرده است. می‌خواهد ثابت کند برتر است؟ مثل این بود که در فاضلاب موشی که روی تپه‌ی بزرگی از آشغال می‌نشیند؛ برتر شمارده می‌شود و باقی موش‌ها برای گدایی تکه‌ای از آن آشغال‌ها هر ثانیه برایش دم تکان می‌دهند و او باورش شده بود که برتر است، البته در فاضلاب.
امیدواری بدترین تله‌ای‌ست که آدم برای خودش می‌سازد و من امشب در تله‌ی خودم اسیر شده‌ام. اتفاقی که نباید افتاده است و فراز من را در روز برفی از خانه بیرون کشیده بود و من احمقانه بازیچه‌ی دستش شده‌ام. انتخاب این جاده‌ی پرت عمدی است، می‌خواهد عمق ترس من را ببیند و ثابت کند بعد از این همه سال هنوز هم محتاج او هستم. همان بچه‌ی ترسو و مریض. این جاده‌ی سفید و این هوای سرخ و سرد غیر قابل تحمل است؛ اما نمی‌خواهم فراز بداند، نمی‌خواهم ببیند و بفهمد که من نه تنها احمق‌ام، بلکه خاطره‌های کودکی‌ام بیشتر از قبل عذابم می‌دهند.
نگاهی به اطراف می‌اندازم، درختان سیاه، زمین سفید و آسمان سرخ است… شبیه همان جهنم… .
سرم را محکم به اطراف تکان می‌دهم دست‌کش‌ام را درمی‌آورم خم می‌شوم و دستم را روی زمین پوشیده شده از برف می‌گذارم. خنکی برف که پوست دستم را لمس می‌کند کمی آرامش به من برمی‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
برای خفه کردن و لعنت خودم وقت ندارم. اگر سریع‌تر راه بروم این جاده تمام می‌شود یا عاقبت فرعی ملعون را پیدا می‌کنم و شاید خودم در سر ما جان بدهم! در هر صورت راهی جز رفتن نیست.
این روز طاقت‌فرسا تمام می‌شود؟
پیاده روی منزجرکننده به‌خاطر چکمه‌های سیاه و پاشنه هفت سانتی‌ام، حالا سخت‌تر پیش می‌رود.
امروز حتی از چکمه‌های مورد علاقه‌ام هم متنفرم.
این جاده کی تغییر می‌کند؟ بعید نیست فرعی در کار نباشد و قصدش پیاده رفتن و برگشتن من در این بیابان گِلی باشد که هر لحظه سفیدتر هم می‌شود.
چگونه بازی امروز را تمام می‌کند؟ برایم سوال است! دلم می‌خواهد سریع‌تر به خانه برگردم. هنوز نمی‌دانم در پایان بازی جدیدش چه در انتظارم است. بازی‌های من و فراز همیشه تکراری شروع ولی متفاوت تمام می شود.
اکثراً تا قبل از این‌که متوجه شوم اشتباه کرده‌ام مضطرب و ناراحت می‌شوم؛ اما به محض اطمینان از اشتباه، آرام می‌گیرم! می‌دانم عجیب و غریبم انگار کاملاً به صلاح خودم اشتباه می‌کنم ولی این تنها خاصیتی‌ بود که از داشتنش خوشحال بودم! آرامش در هنگام اضطراب.
امشب؛ اما خبری از این خصوصیت نیست. رفته‌رفته هوا تاریک‌تر و سردتر می‌شود و من هم خسته‌‌تر شده بودم.
من با یک پیامک خودم را در وسط این میدان برفی به نمایش گذاشته‌ام و اسباب خنده‌ی فراز را فراهم کردم. در نهایت برمی‌گردم خانه و فراز طعنه می‌زند که احمق و کودن هستم و تاکید می‌کند تا خودش به من نگوید من نمی‌توانم گمشده‌ام را پیدا کنم. او تمام هفته‌ی آینده مرا مسخره می‌کند ولی بالاخره تمام می‌شود قرار نیست اتفاق بدتری بیفتد.
طاقت‌فرساست؛ اما باید تمامش کنم.
سردی هوا صورتم را می‌سوزاند. دست‌کش‌های چرمی‌ام اصلاً دست‌هایم را گرم نمی‌کنند؛ پاهایم به سختی تکان می‌خورند و من واقعاً از این اشتباهم بیشتر از اشتباهات قبلی‌ام متنفرم.
من امروز از همه‌چیز متنفر شده بودم.
نمی‌دانم چقدر زمان گذشته، اما سرما را کمتر احساس می‌کنم و دیگر برف نمی‌آید. من خسته‌ام و از ترس مردن در سرما یک لحظه در راه توقف نکرده‌ بودم.
تنها نشانه از مسکن و سکنه بعد از ساعت‌ها راه پیمایی در برف، محوطه‌ی نسبتاً بزرگ و حیاط مانند با دو دیوار نصفه و‌ نیمه به علاوه‌ی ستون‌هایی کج و کوله، تصویر مبهمی از ساختمان نیمه کاره‌ی پوشیده از برف را به نمایش گذاشته است.
خرابه نیمه کاره برایم گل سرسبد این جاده‌ است. بعد از تپه‌ای از آجرهای برفی، چسبیده به تیر چراغ برق کیوسک تلفن زنگ زده‌ای آنجاست.
تمام شد؛ به زودی به خانه برمی‌گردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
راه دوری بود ولی رسیدم؛
«همیشه مقصدی نامعلوم برای رسیدن هست.»
تنها دلگرمی لحظه‌های‌ سخت، همین جمله‌ی مادرم بود.
گوشی مشکی تلفن عمومی را به دست گرفتم؛ یخ زده بود درست مثل من.
دنباله‌ی شالم را دور تلفن پیچیدم.
بوق ممتد در گوشم پیچید؛ جای تعجب دارد که خراب نبود! قراضه‌تر از این‌ها به نظر می‌رسید.
گوشی تلفن را سر جایش برگرداندم.
دست ‌هایم را زیر بازوهایم محکم به بدنم فشردم. دست‌کش‌های چرم به هیچ دردی نمی‌خورند، من گرمشان می‌کنم، نه این‌ها دست‌های مرا!
هوا تاریک است، محوطه‌ی برفی در روشنایی اندک تیر چراغ برق پیداست. منظره‌ی رو‌به‌رو مثل همان کودکی، من را پریشان می‌کند. ترس من از برف ذره‌ای کم‌ نشده است. در چنین شب‌های کذایی، من همان دختر بچه‌ی ده ساله هستم.
صدای زنگ خوردن تلفن عمومی در فضا طنین شومی انداخت، ترسیده و بی‌توجه به درد جدیدی در مچ ‌پایم تلفن را برداشتم.
- الو!
- الو؟
صدایش در گوشم پیچید، سرحال و شاداب که خبر از شکنجه‌‌های تحقیرآمیزش می‌داد. سعی کردم خونسرد به نظر برسم.
- کجایی؟
-یه جایی.
رنگ خنده در صدای خش‌دارش، سرمای تلفن بر گوشم، درد در مچم… این هوا‌ی سرخ... همه و همه امانم را بریده، من به گرمای یک سرپناه احتیاج داشتم، ناخودآگاه گفتم.
- کی میای؟
- کجا؟
- این‌جا.
- چرا باید بیام؟
کلافه چشمانم را می‌بندم، همین را می‌خواست، که التماسش کنم. آنقدر سرما در تنم جولان داده و مغزم را از کار انداخته بود که نه تنها به او، بلکه به هر رهگذری که به چشم ببینم التماس خواهم کرد، و می‌خواهم بگویم که مرا از این‌جا دور کند و به یک جای گرم برساند.
- می‌خوای بیام؟!
فرصت نداد بگویم بیا! صدای قهقهه‌اش مثل پتکی آهنین در گوش‌هایم طنین انداخت و حماقت های پر تکرارم را یاد آور شد. اولین دشمن‌ام خودم بودم.
- نخیر، تو همچین شب قشنگی اصلاً نمی‌خوام ببینمت.
دوباره خندید.
- اوه… چه چیزا می‌شنوم! باریکلا، دیگه نمی‌ترسی؟ برفه ها. وایسا… چی گفتی؟ شب قشنگ؟ تو اون نا کجا آباد و برف زیادش؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
او قهقهه می‌زند و من همچنان سکوت کرده‌ام؛ اگر دهانم را می‌بستم بهتر نبود؟
تحمل این روز کذایی و سرمایش همه برای هیچ شد، خرابش کرده بودم و فراز بازی را برد. هنوز شروع نکرده خودم اسباب خنده‌اش را فراهم کرده‌ بودم، نیازی نبود تلاش کند، خودم قبل از او خودم را تحقیر کرده بودم.
- نمی‌دونی چی بگی نه؟
بدبختانه که او مرا بهتر از خودم می‌شناخت.
- واسه من ادا میای؟
تلاش می‌کند صدایش را کمی نازک کند و با لحن تمسخرآمیزی بلندتر از حد معمول جمله‌ام را تکرار می‌کند.
- تو همچین شب قشنگی نمی‌خوام ببینمت.
و دوباره به شکل منزجر کننده‌ای می‌خندد.
- کی تو انقد خوشمزه شدی؟
حالا که مدتی است ایستاده‌ام سرما بیشتر به جانم رخنه کرده و کنترل لرزش در صدایم آسان نبود.
- بسه دیگه.
تحقیر شدن و لرزیدن در سرما بیش‌تر از توان تحمل من است.
- موش کوچولوی بابا سردشه؟
می‌خواهم بر سرش جیغ بکشم. کاش می‌توانستم این تماس شوم را قطع کنم ولی بیشتر از این نمی‌توانم اسباب خوشگذرانی‌اش باشم و دوباره ثابت کنم ضعیف‌ام.
- با توام، ماهرو؟
من هم باید متقابلاً حمله می‌کردم.
- واقعاً شب قشنگیه! جدی گفتم، بعد مدت‌ها تو شب برفی اومدم بیرون و اولین باره که فهمیدم برف واقعا قشنگه.
- نه بابا؟ راست می‌گی؟
«نخیر»
یقیناً بدون ذره‌ای شک بزرگترین دروغم است. بدترین شب و روز زندگی‌ام این لحظه‌ها شده‌اند.
- آره، واقعاً نمی‌خواستم این لحظه رو خراب کنی.
صدای نیش‌خند عمدی‌اش گوش‌هایم را گویی بریدند.
- با اومدنم لابد؟
- دقیقاً.
- پس خوش می‌گذره بهت! یه دستت درد نکنه به بابا بدهکاری.
- بدهکار؟ من یا تو؟ من و به‌خاطر به قراری نکشوندی این‌جا احیاناً؟
- اوه یادم نبود؛ ولی من بدهی رو هر موقع بخوام پس میدم خودت می‌دونی. تا کی می‌خوای احمق بودنت رو به رخ‌ام بکشی؟
- توهم که چقدر دلت برام می‌سوزه.
- معلومه دلم برای دختر خرم می‌سوزه، ولی خره دیگه نمی‌فهمه.
- چه بابای خوبی بودی خبر نداشتم الان باید معذرت خواهی کنم، بابایی؟
واقعاً خنده‌دار است‌ در نا کجا آباد وسط برف و سرما من و فراز مدعی نگرانی‌های پدر و دختری برای یکدیگر شده بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
- حالا که داره بهت خوش می‌گذره پس، بیش‌تر بمون.
خونسرد ماندن برایم ناممکن بود.
نفرت‌اش شمشیری بران بود، که دیگر قصد پنهان کردنش را نداشت.
- برات سورپرایز دارم باهاش خوب تا کن.
- یعنی چی؟ چه سوپرایزی؟ قرارمون چیزه دیگه‌ای بود.
- این دیگه به خودت بستگی داره، برف بازی خوش بگذره.
بلند گفتم:
- چی به من بستگی داره؟ یه لحظه وایسا.
سکوت بیشتر دلم را آشوب کرد.
- الو؟
- یه لحظه تموم شد.
دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. امشب، آن خاطره‌ی شوم را مدام تداعی می‌کند و لحظه‌ها برایم مرگ آورند. تقریباً فریاد زدم.
- فراز ماهگل کجاست؟
- داری می‌میری نه؟ می‌خوای بدونی؟
عاجز به آسمان نگاه می‌کنم و دانه‌های برف زیر نور خودشان را به رخم می‌کشند. این جاده‌جاده‌ی مرگ است.
- چرا این کارو می‌کنی؟ تهش به چی می‌خوای برسی؟
- تهشم می‌بینی نگران نباش.
بغض گلویم را قلقلک می‌دهد. دلم مرگ می‌خواهد و ریسمانی مرا به این جهنم آویزان نگه داشته است‌ آرام‌تر می‌گویم.
- ماهگل کجاست؟
- هنوز مراحل بازی رو کامل نکردی.
- بازیات کسل کننده شده، تمومش کن برو سر اصل مطلب.
- فکر نمی‌کنی واسه تهدید من زیادی کوچیکی؟
صدای فندکش در گوشم پیچید.
رنج من لذت او بود. اگر نشانه‌ای از ماهگل به من می‌داد با کمال میل برایش بازی می‌کردم بدبختانه می‌دانست چگونه مرا وادار به معامله کند. باید ثابت می‌کردم دیگر آن دختربچه نیستم.
- اسمش‌ رو هر چی می‌خوای بذار. اگه من نخوام نمی‌تونی بازی کنی.
- اگه من نخوام ماهرو عمراً ماهگل رو ببینه.
چشم‌هایم را محکم باز و بسته می‌کنم، نمی‌توانم بعد از این‌ همه سال بیخیال شوم. ناچارتر از این حرف‌ها بودم.
- بازی‌رو کامل کنم چی نصیب‌ام می‌شه؟
- سرت بی‌کلاه نمی‌مونه.
- اگه به ماهگل مربوط نباشه، دیگه کاری نمی‌کنم آخرین فرصته.
- موش هیچوقت، گربه نمی‌گیره.
دوباره می‌خندد و من در این جهنم تقلا می‌کنم.
- این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست فراز دیگه الکی... .
- حرص نخور بزار ببینیم تهش چی میشه ها؟ تو که قوانین و بلد بودی بستگی داره چطوری تمومش کنی.
لحظه‌ای سکوت می‌کنم، شاید این بار حقیقت داشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین