جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط روژان مهرزاد با نام [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 589 بازدید, 12 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مدعی مفتون] اثر«روژان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع روژان مهرزاد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط روژان مهرزاد
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
- بیشتر بگو با جزئیات از سودش حرف بزن.
- سردت نیست؟ گوشیت چرا خاموشه؟
کم‌کم جنون در من جولان می‌داد و عقلم ناتوان می‌شد.
- باشه یا نباشه فرقی به حال تو نداره طفره نرو.
- از سوپرایزم خوشت میاد! حواست رو جمع کنی شاید فهمیدی.
- تا کی... ؟
شنیدن بوق ممتد خبر از بی‌جواب ماندن سوالات و ناله‌هایم داد.
از سرما تنم می‌لرزید اما آتش خشم و تحقیر در درون مرا بیشتر می‌سوزاند. کمبود هوا و تنفس کند، کلافه‌ام کرده بود و گواه بد می‌داد. هرگز دلم نمی‌خواهد درد کهنه‌ گریبانم را بگیرد و در منجلاب بی‌خبری اسیر شوم. این نا کجا آباد برای تخلیه‌ی عقده‌هایم وسوسه‌ام کرده‌است. قدمی از کیوسک قراضه فاصله می‌گیرم‌.
قطرات اشک با حرارت بر روی گونه‌هایم سر می‌خوردند. برای رهایی از این خفگی مرگبار جیغ می‌کشم ولی ذره‌ای از حجم سنگین تلنبار شده در مغز و قلبم کم نشد.
هر دو در جدال تخلیه‌ی عقده‌ها، حسادت‌ها، حسرت‌ها و دل‌ شکستگی‌ها مرا از درون می‌گزند.
دوباره جیغ می‌کشم و کافی نیست. چرا به یک‌باره نمی‌شود این کوله‌بار ملعون غصه را زمین گذاشت؟!
دوباره، دوباره و دوباره... جیغ می‌کشم. این دردها برای خارج شدن از وجودم حرص می‌زنند و من را متلاشی می‌کنند.
زنی لنگان در برف می‌چرخد و جیغ می‌کشد. حقیرتر از من هست؟
خودم را دار بزنم یا در آغوش بگیرم؟
این بار عقده‌هایم از معده فوران می‌کنند. روی زانو خم می‌شوم و عقده‌های چرکین روی برف‌ها می‌ریزد.
گلویم می‌سوخت ولی عقده‌‌ مجال تنفس را نداد و این‌بار با شدت بیشتری جاری شد.
سرفه کنان به شاهکارم نگاه‌ می‌کنم، عقده‌هایم لکه‌ی کثافت بزرگی بر سفیدی زمین کاشته‌اند. مسبب این لجن‌زار من بودم.
مغز و گردنم می‌سوزد. حس می‌کنم فراز از غیب رسیده و شال قرمز را پیچیده دور گلویم و خفه‌ام می‌کند. ناگزیر شال پشمی را از سر و گردنم می‌کشم و مشتی برف به گردن و صورتم می‌زنم. برف داغ است! منگ در اطراف چشم می‌چرخانم از دور رهگذری به‌سمتم می‌دود .هر لحظه او را تارتر می‌بینم این غریبه عجیب برایم آشناست.
ریه‌هایم محتاج اکسیژنی که از گلو عبور نمی‌کند تقلا می‌کنند، رمقی برای تقاضای کمک ندارم و آسمان و زمین می‌چرخند. بی‌اختیار روی سردی زمین می‌خوابم. صدای قدم‌هایش کم‌کم گنگ شنیده می‌شود و سفیدی برف رو به سیاهی می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
اطرافم در سکوتی زجر آور فرو رفته است.
زنده‌ام... گرما را حس می‌کنم.
تلاش می‌کنم کمی پلک‌هایم را حرکت دهم. در پلک راستم احساس سنگینی دارم. بی‌توجه به دردی که دو طرف شقیقه‌هایم دومینووار می‌کوبد، فقط توانستم چشم چپم را باز کنم.
در صندلی عقب ماشین ناشناسی هستم، هنوز دارد برف می‌بارد و اما آسمان، انگار کمی روشن‌تر است ولی فضای بیرون را نمی‌شناسم.
کنترلی بر عصب چشم راستم ندارم، لمسش می‌کنم دردی در سر و چشمم می‌پیچد این طور که پیداست ضربه دیده و متورم شده است.
«چه اتفاقی افتاده بود؟»
«شاید کور شوم!»
درب ماشین باز می‌شود و کنارم می‌نشیند.
- بیدار شدین؟
از او تا جایی که می‌شود فاصله می‌گیرم و به درب پشت سرم تکیه می‌دهم نگاهش می‌کنم.
«چرا او اینجاست؟»
او هم متقابلاً از من تقلید می‌کند و کف دستانش را مقابلم با حالت تسلیم تکان می‌دهد.
- امیدوارم معذبتون نکنم ولی نمی‌تونم پشت فرمون بشینم... چطورین؟
دقیق‌تر نگاهم می‌کند.
- چشمتون درد می‌کنه؟
سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم.
- متاسفم تقصیر من شد ولی کمک تو راهه اینجا آنتن نمی‌داد مجبور شدم برم اونجا.
با دستش به پشت سرش و نقطه‌ای نامعلوم اشاره کرد و من متوجه نشدم (اونجا) کجاست.
انگار از نگاهم متوجه سردرگمی‌ام شد.
- پیاده شدم و از اون تپه رفتم بالا تا یدونه آنتن رو گوشیم اومد، اینجا خیلی پرته اصلاً آنتن نیست.
و همچنان چشمانش مرا با دقت بیشتری نگاه می‌کرد، ناگهان خودش را به‌سمت من کشید. موهای مشکی پوشیده شده‌اش از اندکی دانه‌های برف، اکنون واضح‌تر دیده می‌شد و نرم به نظر می‌رسیدند... .
- ببخشید میشه یه کلمه حرف بزنی؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
- آخه بدجور افتادیم، برا همون میگم. سرتون‌هم درد می‌کنه؟
و به سمت راست صورت یا سرم اشاره کرد نمی‌دانم ولی دلم می‌خواست جوابش را بدهم یا به قولی کلمه‌ای حرف بزنم اما بوی سیگار آمیخته با بوی عطر تند و تیزش در دماغ و معده‌ام هیاهو به پا کرده بود.
- ماهرو خانم؟ متوجه میشی چی میگم؟
دوباره سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
- خب پس چرا چیزی نمیگی؟
خودش را بیشتر به‌سمتم کشید و من فکر کردم:
«از همان دور نمی‌توانست ابراز نگرانی کند؟»
گلویم می‌سوخت و نشانه‌ی خوبی نبود و همین موضوع مرا بیشتر نگران می‌کرد. کلافه از گرما و درد و پیچش و سوزش‌های مختلف در بدنم، چشم‌هایم را محکم بستم و درد بیشتری در سمت راست سرم پیچید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Aug
417
1,128
مدال‌ها
2
صدایش در فضای گرم ماشین شنیده شد.
«نگران بود؟»
- چی‌شد؟ خوبی؟
نزدیک‌تر شدنش را احساس کردم و چشم چپم را باز کردم و فوراً دو دستم را تا حد امکان رو به جلو هل دادم و بدبختانه که پایین‌تر از شانه‌هایش را زیر دستم لمس کردم.
نگاهش کردم هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. یعنی می‌شود دستان من و تن او برخوردی نداشته باشند؟
شاید من متوهم بودم. در آشوب درد چشم و شقیقه... و پیچش معده و سوزش گلو، خطای لامسه‌ای امکان داشت.
- این‌طوری خوبه؟ می‌خوای دستاتو بگیرم؟
خطای لامسه برایم حسرت و ای‌کاش شد. لمس قلوه‌های پهن، زیر دستم حقیقتی شرم‌آور بود.
در نی‌نی چشمان قهوه‌ایش شیطنتی به من دهن‌کجی می‌کرد و چین در گوشه‌ی چشمانش خبر از خنده‌ای کنترل شده‌ می‌داد.
سرفه‌ای کرد و خودش را عقب کشید و نگاه از من گرفت.
من اما همچنان حالت دستانم را حفظ کرده بودم.
نیم نگاهی به من انداخت و با دیدن دستانم مستقیم به چشمم نگاه کرد لبخندی به لب‌هایش نشست.
- چیه؟
سرش را کمی جلوتر آورد و با صدای آرامتری گفت:
- این حرکت یعنی می‌خوای موقعیت قبلی تکرار شه؟
آرام سرم به نشانه‌ی نه بالا انداختم و می‌ترسیدم دستانم را تکان دهم. در اصل می‌ترسیدم بیشتر حرکت کنم.
نیم تنه‌اش را از صندلی جدا کرد و به طرفم چرخید و این‌بار، شانه‌اش را به صندلی مشکی ماشین تکیه داد.
با هر بار حرکتش، هوا جابه‌جا می‌شد و بوها غلیظ تر. هیاهو در گلویم آغاز شد و طعم بدی در دهانم پیچید.
- نیام؟ باشه هر جور راحتی.
چشمکی زد.
حتی دیگر نمی‌توانستم سرم را تکان دهم. اگر دهان باز می‌کردم همه‌چیز بدتر می‌شد. سعی کردم نفسی بکشم که نصفه و نیمه ماند. نمی‌دانم صورتم چه شکلی است که به یک‌باره خنده از صورتش رفت و جایش را به نگرانی داد.
- ماهرو؟
سعی کردم بدون حرکت زیاد، دستانم را پایین بیاورم و او جلوتر آمد و دستانم را گرفت.
با دستانی اسیر و دهانی که می‌‌بایست بسته نگهش داشت، تقلا می‌کردم که از چنگال قوی‌اش فرار کنم.
همین تقلاها، جنب و جوش معده‌ام را بیشتر کرد.
- دختر خانم انقد وول نخور. این اداها چیه؟ من بلد نیستم سکوتت‌ رو ترجمه کنم.
ناچار به تقلای بیشتر، خودم را محکم‌تر عقب کشیدم.
او مرا محکم به‌سمت خودش کشید و... اتفاق افتاد!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین