روژان مهرزاد
سطح
0
مدیر آزمایشی تالار زبان و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
گوینده آزمایشی
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Aug
- 417
- 1,128
- مدالها
- 2
- بیشتر بگو با جزئیات از سودش حرف بزن.
- سردت نیست؟ گوشیت چرا خاموشه؟
کمکم جنون در من جولان میداد و عقلم ناتوان میشد.
- باشه یا نباشه فرقی به حال تو نداره طفره نرو.
- از سوپرایزم خوشت میاد! حواست رو جمع کنی شاید فهمیدی.
- تا کی... ؟
شنیدن بوق ممتد خبر از بیجواب ماندن سوالات و نالههایم داد.
از سرما تنم میلرزید اما آتش خشم و تحقیر در درون مرا بیشتر میسوزاند. کمبود هوا و تنفس کند، کلافهام کرده بود و گواه بد میداد. هرگز دلم نمیخواهد درد کهنه گریبانم را بگیرد و در منجلاب بیخبری اسیر شوم. این نا کجا آباد برای تخلیهی عقدههایم وسوسهام کردهاست. قدمی از کیوسک قراضه فاصله میگیرم.
قطرات اشک با حرارت بر روی گونههایم سر میخوردند. برای رهایی از این خفگی مرگبار جیغ میکشم ولی ذرهای از حجم سنگین تلنبار شده در مغز و قلبم کم نشد.
هر دو در جدال تخلیهی عقدهها، حسادتها، حسرتها و دل شکستگیها مرا از درون میگزند.
دوباره جیغ میکشم و کافی نیست. چرا به یکباره نمیشود این کولهبار ملعون غصه را زمین گذاشت؟!
دوباره، دوباره و دوباره... جیغ میکشم. این دردها برای خارج شدن از وجودم حرص میزنند و من را متلاشی میکنند.
زنی لنگان در برف میچرخد و جیغ میکشد. حقیرتر از من هست؟
خودم را دار بزنم یا در آغوش بگیرم؟
این بار عقدههایم از معده فوران میکنند. روی زانو خم میشوم و عقدههای چرکین روی برفها میریزد.
گلویم میسوخت ولی عقده مجال تنفس را نداد و اینبار با شدت بیشتری جاری شد.
سرفه کنان به شاهکارم نگاه میکنم، عقدههایم لکهی کثافت بزرگی بر سفیدی زمین کاشتهاند. مسبب این لجنزار من بودم.
مغز و گردنم میسوزد. حس میکنم فراز از غیب رسیده و شال قرمز را پیچیده دور گلویم و خفهام میکند. ناگزیر شال پشمی را از سر و گردنم میکشم و مشتی برف به گردن و صورتم میزنم. برف داغ است! منگ در اطراف چشم میچرخانم از دور رهگذری بهسمتم میدود .هر لحظه او را تارتر میبینم این غریبه عجیب برایم آشناست.
ریههایم محتاج اکسیژنی که از گلو عبور نمیکند تقلا میکنند، رمقی برای تقاضای کمک ندارم و آسمان و زمین میچرخند. بیاختیار روی سردی زمین میخوابم. صدای قدمهایش کمکم گنگ شنیده میشود و سفیدی برف رو به سیاهی میرود.
- سردت نیست؟ گوشیت چرا خاموشه؟
کمکم جنون در من جولان میداد و عقلم ناتوان میشد.
- باشه یا نباشه فرقی به حال تو نداره طفره نرو.
- از سوپرایزم خوشت میاد! حواست رو جمع کنی شاید فهمیدی.
- تا کی... ؟
شنیدن بوق ممتد خبر از بیجواب ماندن سوالات و نالههایم داد.
از سرما تنم میلرزید اما آتش خشم و تحقیر در درون مرا بیشتر میسوزاند. کمبود هوا و تنفس کند، کلافهام کرده بود و گواه بد میداد. هرگز دلم نمیخواهد درد کهنه گریبانم را بگیرد و در منجلاب بیخبری اسیر شوم. این نا کجا آباد برای تخلیهی عقدههایم وسوسهام کردهاست. قدمی از کیوسک قراضه فاصله میگیرم.
قطرات اشک با حرارت بر روی گونههایم سر میخوردند. برای رهایی از این خفگی مرگبار جیغ میکشم ولی ذرهای از حجم سنگین تلنبار شده در مغز و قلبم کم نشد.
هر دو در جدال تخلیهی عقدهها، حسادتها، حسرتها و دل شکستگیها مرا از درون میگزند.
دوباره جیغ میکشم و کافی نیست. چرا به یکباره نمیشود این کولهبار ملعون غصه را زمین گذاشت؟!
دوباره، دوباره و دوباره... جیغ میکشم. این دردها برای خارج شدن از وجودم حرص میزنند و من را متلاشی میکنند.
زنی لنگان در برف میچرخد و جیغ میکشد. حقیرتر از من هست؟
خودم را دار بزنم یا در آغوش بگیرم؟
این بار عقدههایم از معده فوران میکنند. روی زانو خم میشوم و عقدههای چرکین روی برفها میریزد.
گلویم میسوخت ولی عقده مجال تنفس را نداد و اینبار با شدت بیشتری جاری شد.
سرفه کنان به شاهکارم نگاه میکنم، عقدههایم لکهی کثافت بزرگی بر سفیدی زمین کاشتهاند. مسبب این لجنزار من بودم.
مغز و گردنم میسوزد. حس میکنم فراز از غیب رسیده و شال قرمز را پیچیده دور گلویم و خفهام میکند. ناگزیر شال پشمی را از سر و گردنم میکشم و مشتی برف به گردن و صورتم میزنم. برف داغ است! منگ در اطراف چشم میچرخانم از دور رهگذری بهسمتم میدود .هر لحظه او را تارتر میبینم این غریبه عجیب برایم آشناست.
ریههایم محتاج اکسیژنی که از گلو عبور نمیکند تقلا میکنند، رمقی برای تقاضای کمک ندارم و آسمان و زمین میچرخند. بیاختیار روی سردی زمین میخوابم. صدای قدمهایش کمکم گنگ شنیده میشود و سفیدی برف رو به سیاهی میرود.
آخرین ویرایش: