جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Si_an_ra با نام [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 632 بازدید, 12 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مرا ببین] اثر «Si_an_ra کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Si_an_ra
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
عنوان:مرا ببین!

نام نویسنده:Si_an_ra

ژانر:عاشقانه_اجتماعی_طنز

عضو گپ نظارت : (7)S.O.W

خلاصه: مثل هر زندگی و داستانی یه نقش اصلی داریم، دختری از جنس شیطنت و محبت،زندگی او مثل همه زندگی‌ها معمولی و بدون فراز و نشیب بود، اما فقط تا قبل از ورود به دبیرستان..... .

مقدمه: عشق واژه‌ایست عجیب و غیرقابل باورعشق همانند لیمو شیرینِ قاچ کرده می‌ماندکه اگر به موقع به سراغش بروی شیرینی‌ش علاوه بر کامت زندگیت را شیرین می‌کند،افسوس که اگر از موعدش گذشته باشد.تلخیش، زندگیت را تلخ می‌ کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,444
مدال‌ها
12
1674244049101.png
باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت اول

دیگه مغزم نمی‌کشه، خسته شدم از تکرار هر روزه این بحث با مامان و بابا، گفتم: مامان بسه.
مامان گفت: آخه دختر خوب من، خودت بگو؟ من از کجا برای تو اکیپ دختر و پسرونه‌ای پیدا کنم که هیچ کدومشون به اون ‌یکی احساسی نداشته باشه و همه فقط به فکر شادی باشن؟ برم تو خیابون داد بزنم دختر من دلش اکیپ مختلط می‌خواد ساکت میشی؟ تو یه چیزی بگو سینا!
بابا با این‌که خندش گرفته بود ولی می‌خواست جدی باشه، گفت: آخه چی بگم خانم؟ بگم نه می‌گین یکم اوپن مایند باش، بگم اره دیگه زنده موندنم بعدش با خداست.
از این بحث و کشمکش خون خونم رو می‌خورد، در حالی که سرخ شده بودم از عصبانیت گفتم: نخواستم برام پیدا کنید، خودم پیدا می‌کنم، ولی فقط کافیه بزنید زیر قول و قرارمون... .
به سمت اتاق رفتم و در رو محکم کوبوندم و فرود اومدم روی زمین و تشکم رو زدم به دیوار.... .
مگه چی می‌خواستم؟ خواسته زیادی بود؟ لعنت بهت نگین، لعنت، من نمی‌دونم چرا هر دفعه با این نگین در به در میرم بیرون باید حسرتی که دارم بکوبونه تو صورتم؟
باز هم صدای نگین بود که تو مغزم اکو میشد و با روح و روانم بازی می‌کرد [ببین سارا جونم، اکیپ‌هایی که تو می‌خوای توی ایران نیست، باشه هم مال امثال من و تو نیست، اخه دختر خوب چرا نمی‌خوای بفهمی که ما دخترها و پسرهای ایرونی جنبه چنین جمع‌هایی رو نداریم؟]
بی‌خیال این درگیری‌های ذهنیم شدم و تصمیم گرفتم برم بخوابم،حداقل فردا برای اولین روز دبیرستان خواب نمونم، اون هم چه دبیرستانی، دبیرستانی که بدجور به ارازل خونه معروفه.... .
اوف، لعنت به این شانس لعنت
 
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت دوم

باز دوباره صدای این ساعت دراومد، اوف اصلاً کجاست این لامصب؟ بعد از هزار تا مصیبت و سختی از جام بلند شدم و از روی میز تحریرم خاموش کردم و راهی مسیر دست‌شویی شدم.
بعد از این‌که صورتم رو شستم و کرم آفتاب رنگیم رو به همراه عطرم زدم و مانتو و شلوار جدید مدرسم رو برای اولین بار پوشیدم و کولم رو برداشتم، مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفتم... .
به مامان صبح بخیر گفتم و جوابم رو با خوش رویی داد.
بابا مثل همیشه قبل از این‌که از خواب بیدار شم از خونه زده بود بیرون، به قول خودش مردی که خونه نشین باشه و صبح اول وقت نره سراغ کار و بار مرد نیست که، پیر مرده!
امان از بابا و اصطلاحات مخصوص به خودش... .
بعد از خوردن صبحونه از پشت میز بلند شدم و از مامان تشکر کردم و همراه مامان به سمت در خروجی رفتم.
مامان چند بار از زیر قرآن ردم کرد و بعد یه خدافظی راهی مدرسه شدم، مدرسه‌ای که فقط هفت تا کوچه تا خونه فاصله داشت... .
تو این مسیر کوتاه شروع کردم به اهنگ گوش کردن و بعد رسیدن به مدرسه، برای این‌که روز اول مدرسه از انظباط نداشتم کم نکنن مجبور شدم گوشی رو توی جوراب ساق بلندم جا ساز کنم و وارد بشم از اونی که فکر می‌کردم یکم بهتره، سمت راست که وارد میشی دفتر معاون و مدیر و اتاق ورزشی و سمت چپ نماز خونه و اتاق معلم‌ها و اتاق هوشمند و آزمایشگاه و هر کدوم از راه‌روهای سمت راست و چپ به چند تا پله ختم میشه که کلاس‌های طبقه بالا و سالن اجتماعات و کتاب‌خونه طبقه سوم رو در بر می‌گیره، از در که وارد میشی رو به روت هم با حیاط و بوفه مواجه میشی
وارد حیاط که میشم با چند تا از بچه‌های راهنماییم مواجه میشم، بعد از سلام مختصر دوباره بساط شوخی و خنده به راهه بینمون، مگه میشه تو جمعی سارا خانم حضور داشته باشه و اطرافیانش رو نخندونه؟!
زنگ به صدا در میاد، دیروز توی گروهی که داشتیم فهمیدم که بچه‌های پایه دهم ریاضی فیزیک کلاس صد و یک هستن، پس اول اولین صف وایمیستم و کم‌کم همه هم آماده میشن و صف‌هاشون رو پیدا می‌ کنن... .
 
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت سوم


بعد از اتمام مدرسه وسایلم رو جمع کردم و همراه نگین به خونه ی ما رفتیم تا لباس هامون رو عوض کنیم و بریم یکم بیرون تا درسا و دغدغه هاشون شروع نشده....
نگین با خنده گفت:
+ولی معلم فیزیکه یه جوری بودا، چرا حرفاشو انقدر می کشید آخرشو؟
خنده ای کردم و گفتم:
-ولی زدی تو خال،من موندم با اون شکم برآمدش چرا میاد مدرسه؟یکی نیست بهش بگه خواهر من بشین خونه استراحت کن...
خندید و بحث رو عوض کرد:
+لباس چی بپوشیم؟
کمی فکر کردم و بعد کلی اظهار نظر به یه نتیجه مشترک رسیدیم،نگین هودی مشکی و شلوار بگ مشکی جین و کتونی و کلاه بنفش پوشید و من هم هودی سفید و کلاه سبز و شلوار بگ سبز و کتونی جردن سبز و سفید پوشیدم...
از مامان خداحافظی کردیم و به سمت پارت بغل مدرسمون رفتیم
نگین با تعجب نگاهی به ته پارک کرد و گفت:
+اونا یاسمین اینا نیستن؟
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با تعجب جواب دادم:
-چرا، ولی مگه اینا خونشون ستارخان نبود؟ توی محله ما چی میگه؟!
نمیدونم زیر لبی گفت و نزدیکشون شدیم
یاسمین هم کلاسی یکی از باشگاه های تکواندویی که با نگین می رفتیم بود؛دختر خوب و شیطونی بود ولی واقعا انتظار دیدنش رو توی این پارک اونم همراه چندتا پسر نداشتم....
یاسمین کلی از دیدنمون شوک شد و بعد کلی خوش و بش همراهانش رو بهمون معرفی کرد؛که اینطور که متوجه شدم، پسر کناریش که قد بلند و پوستی سبزع و چشم و ابروی به شدت مشکی داشت برادرش یاسینه بود، و یکی دیگه از پسر ها، دوست برادرش کاوه بود که پوسی گندمی و قدی متوسط و قیافه نمکی داشت و هیکلی لاغر داشت و همینطور دختر کُپل و بامزه ای که همراهشون بود کیاناز نامی بود که اتفاقا خواهر کاوه بود...
انتظار داشتم دوست پسراشون باشن ولی اینا سالم تر از این حرفا بودن و مثل اینکه مغز من زیادی منحرفه....
بعد از کمی خوش و یش ازشون دور شدیم و به رستوران مورد علاقمون که پاتق مون بوو رفتیم و پیتزا و سیب‌زمینی و همبرگر نوش جان کردیم،کلا هر وقت من فلک زده باید حساب کنم نگین جان حسابی منور میکنن بنده رو!
انقدر که رفیق مشنگ قشنگم بهم لطف داره لامصب!...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت چهارم

دوهفته بعد از شروع مدارس....
توی مدرسه حسابی جا افتادیم و حسابی شیطنت میکنیم با نگین،دوست صمیمی نشدیم با کسی و همه در حد دوست عادی ان، توی این زمونه سخت می شه دوست خوب پیدا کرد،منم خیلی خوش شانس بودم که با نگین از بچگی به واسطه پدر مادرهامون دوست شدم و 16 سالی قِدمَت داره دستیمون،البته بیشتر که خوش به حال نگینه،چون منو داره..... .
وارد کلاس که شدم با چشمام دنبال نگین گشتم،به سمتش رفتم و با خنده گفتم:
-به به دوست صمیمی کهنه ی من چطوره؟!
خاک تو سر زیرلبی گفت و با خنده جواب داد:
+اگه تو بزاری شک نکن خوب خوب ام.
لبخندی زدم و کنارش نشستم
بعد خل و چل بازی های همیشگیمون، چیزی که مدت ها بود ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون آوردم:
-نگینی جونم!
نگین لبخندی زد و گفت:
+بگو چته؟! چی میخوای؟
پوفی کردم و گفتم:
_الحق که خوب شناختیم،یه چیزی بگم قول میدی دعوام نکنی؟
+اخه من تا حالا کی به تو چیزی گفتم که این بار دومم باشه؟
-همیشه
با خشونت موهامو کشید و گفت:
+عجب آدمِ.....
وسط حرفش پریدم و با قهقهه جواب دادم:
-شوخی کردم روانی،آخ، موهامو ول کنننن.
+بگو دیگه سارا جون به لبم کردی
جدی شدم و صاف نشستم و بی مقدمه گفتم:
-می خوام برم مدرسه پسرونه
خندید و گفت:
+آفتاب از کدوم سمت دراومده که تو دوست پسر می خوای؟
-چقدر تو خنگی،می خوام برم توی مدرسه پسرونه!
نگین جدی شد،به مدرسه پسرونه رفتت چیزی بود که خیلی وقت ها از بچگی بهش می گفتم و همیشه با جدیت کامل می گفتم سارا نیستم روزی نرم مدرسه پسرونه و بفهمم اونا چرا انقدر دوست دارن رفقای منو آزار و اذیت کنن و ولشون کنن! و همیشه جواب نگین یه تو سری و یه گ*و*ه نخور غلیظ بود...
عصبی یه پسی به سرم زد و گفت:
+آخه روانی گیریم من بگم پشتتم این یه بارو،به مامان و بابات چی می‌خوای بگی؟ اصلا میشه بپرسم با این دوستان گرامی چی کار می‌خوای کنی؟
و اشاره ای به س*ی*ن*ه هام زد
لبخندی زدم:
-فکر اونجاشم کردم
و بانداژی که تو کیفم بود و درآوردم و بهش نشون دادم:
-با اینا از تخت هم تخت تر میشن،قدمم که 175 عع پس جزو پسرای متوسط رو به کوتاه اونا به حساب میام، چهارشونه هم که هستم.
+بعد سارا جان میشه بپرسم با این ظرافت صدات و هیکلت میخوای چه غلطی بکنی؟
-هیکلم که میشه جزو پسرای خیلی لاغر و خب حله صدامم....
سعی کردم صدایی که خیلی وقت بود سعی در تقلیدش داشتم رو دربیارم،با صدای بمی گفتم:
_یه بوس ما رو مهمون میکنی خانم خوشگله؟!
و قهقهه بلندی زدم...
دهن نگین دومتر باز مونده بود:
+عوضی چرا صدات انقدر بم و جذاب شد؟ اینم به کنار، با شناسنامه ات میخوای چی کار کنی؟ مامان و بابات چی؟ کیو میخوای ببری ثبت نامت کنه!
-مامان و بابا چیزی از این ماجرا نمیفهمن،چون دارن میرن به خاطر کار بابا که میخواد کارخونه ی توی هلندش رو سر و سامون بده مجبورن که برن، منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم که همراهشون نمیرم، برای همین قراره عمه ایران بیاد پیشم،برای شناسنامه ام، شناسنامه سینا هست...
نگین بعد حرفام توی فکر رفت و سکوت کرد.....
سینا پسرعموم بود که بعد فوت عمو و زن عمو توی یه تصادف با عمه ایران زندگی کرد،هیچ وقت اتفاق پیارسال رو یادم نمیره...
سینا بعد رفتن عمو و زن عمو لکنت گرفته بود،سر همین تمام هم مدرسه ای هاش مسخرش میکردن،انقدر به پسرعموی عزیز تر از جونم که برام مثل داداش بود فشار آوردن تا خودکشی کرد....
تنها امیدم به این بود که عمه ایران هم مثل من آرزوی رفتن به مدرسه پسرونه رو بچگی هاش داشته و خب میتونه منو درک کنه، تازه اختلاف سنی مون هم فقط دَه ساله و صد در صد میفهمیم همو.....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت پنجم

با هیجان دستاش رو گرفتم و گفتم:
-عمه جونم،جون سارا اوکی بده،تو که همیشه توی این کارا پایه ای!
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
+اخه دیونه میدونی چقدر خطر داره؟ یه بلایی سرت بیاد من باید چی کار کنم اخه؟ مامان و بابات بفهمن من چه غلطی کنم اخه سارا؟
-عمه ایران،بهم گوش کن،بابا و مامان که حالا حالا ها نمیان،کسی هم بویی نمیبره که اینکه شناسنامه سینا رو دادی به من،خودتون هم که همیشه میگفتین تو و سینا مثل سیب از وسط نصف شده این،نگاه کن، همه چی جور شده خودش
بعد کلی کل کل و بحث بالاخره عمه راضی شد...
هوف کش داری و کشیدم و پریدم بغلش:
-عمه عاشقتم یعنی، هیچ وقت یادم نمیره تنها کسی که پشتم بود تو بودی...
لبخندی زد و بغلم کرد...
میدونستم عمه هنوز نگرانه، اما حیف که سارا چیزی رو بخواد تا بهش نرسه دست بردار نیست که نیست....
***********************************
-آی یواش تر
نگین داشت باند رو برام می‌بست تا کاملا آماده شم و بریم برای ثبت نام
موهام رو پسرونه زده بودم،خوشحالم که به ابروهای پر پشتم دست نزده بودم و فقط پیوند وسطش رو ورداشته بودم...
به خودم توی آینه نگاهی کردم،هودی گشاد مشکی با شلوار و کتونی مشکی، موهاش پسرونم صورتم رو از اون ظرافت کمی فاصله داده بود
با عطر پسرونه ای که بوش تندو خنک بود دوش گرفتم، برای محکم کاری ماسک مشکی رنگ هم زدم تا یکم خیالم راحت تر باشه که برای ثبت نام مشکلی پیش نمیاد
کوله ی سفیدمشکی پسرونه ام رو، برداشتم و نگین و یه ماچ محکم کردم و راهی طبقه پایین شدم.
عمه ایران جلوی در وایستاده بود و منتظرم بود،لبخندی بهم زد و گفت:
+قربون اون قد و بالات بشم من دخترم اخه،هم پسرت دخترکشه، هم دخترت پسرکش
و با هم خندیدیم...
سوار ماشین شدیم، ناخودآگاه توی فکر رفتم....
بی خبرم از آینده نامعلومم....
از اتفاقات فردا.......
هم میترسم و هم مشتاقم...
که ببینم پایان قصه من چه جوریه.....
رمانش برام جذاب میشه که دوباره بخونمش؟
ادم خوبی بودم؟خوبی کردم؟بخشندگی کردم؟
مادر و پدرم رو راضی نگه داشتم از خودم؟
و هزارن سوال دیگه دارم از خودم
از فردای خودم،از اون من اینده، از اون سارای فردا
بغض دارم،تنها دلیلش فقط اینه که....
نکنه دیگه فردا عزیزانم نباشند.....
اما، افسوس و دریغ واقعا اینجا و تو این لحظه جایز نیست.....
الان و از همین لحظه برای بودنشون تو زندگیم
قدردانی کنم بهتره.....
که مبادا روزی حسرت این روزها رو بخورم...
به نیم رخ جذاب عمه ایران نگاه کردم،خوشحالم که دارمش،اگه عمه نبود شاید تا آخر عمر باید حسرت این تجربه و هیجان رو می‌خوردم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت ششم

با عمه وارد مدرسه شدیم،مدرسه ای تمام روزای دبستانم حسرت ورود بهش رو داشتم، دبستانی که بودم این مدرسه دقیقا بغل مدرسم بود،همیشه به پسرهای دبیرستانی که با غرور خاص خودشون و اون نگاه تمسخرآمیز شون که به ما بچه های دبستانی میکردند از جلو چشمم کنار نمیره.... .
من به خودم قول داده بودم وارد این مدرسه شم،بفهمم چرا باید با دخترای بی گناه اینکارا رو کنن،بفهمم چرا حس میکنن قدرت و همه چی دست اوناست
من باید خیلی چیزا بفهمم، خیلی....
وارد دفتر شدیم، امروز پنجشنبه بود و جز کادر مدرسه کسی توی مدرسه نبود، بعد از چندبار زدن به در و بفرمایید گفتن شخصی وارد شدیم و سلام کردیم و روی صندلی های دفتر نشستیم
طی صحبت کردن با سرایدار فهمیده بودم که ایشون آقای شلیلیان هستش
اخه خدایی این چه فامیلیه؟ ادم یاد شلیل و علیل بودن می افته...
آقای شلیلیان با خوش رویی ازمون استقبال کرد و خواست پرونده ام رو ببینه...
شانس آوردم هم درس سینا خوب بود هم اینکه کلا سه هفته از شروع شدن مدارس گذشته بود...
+باریکلا پسرم،حسابی نمراتت خوبن،برای مدرسه ما باعث افتخاره پسری مثل تو، توی رشته ریاضی فیزیک مدرسه ما تحصیل کنه، امیدوارم هم باعث افتخار این مدرسه و هم باعث افتخار پدر و مادرت بشی، فقط خانم مهرگان(فامیلی خانواده پدری) شما فرمودید عمه سینا جان هستید، پس پدر و مادرش کجان!؟
عمه سعی کرد به عمو و زن عمو و یا شاید به سینا فکر کنه که چهره به شدت غمگینی به خود گرفت :
+چندسالی میشه که طی یه حادثه فوت شدن،حضانت سینا از اون به بعد به عهده ی من بود...
آقای شلیلیان چهره ای گرفته به خودش گرفت‌:
+خدا رحمتشون کنه، نمیخواستم ناراحتتون کنم.
بعد صحبت های لازم و انجام ثبت نام من بلند شدیم و به خونه برگشتیم، نگین بیچاره تا وارد حیاط خونه شدیم از خونه پرید بیرون
+بگید ببینم چی شد؟
-اخه من موندم نگین تو خونه و زندگی نداری پنجشنبه ها هم میای پیش من؟!
با همون هیجانی که تو صداش بود گفت:
+لیاقت نداری که... ایران جون شما بگید چی شد؟
عمه لبخندی زد و جواب داد:
+بچم داره حیف میشه، یه پا بازیگریه برای خودش،همه چی رواله، ثبت نام شد....
نگین جیغ خفیفی کشید و از پله ها پرید پایین و بغلم کرد:
+وای سارا خیلی برات خوشحالم خواهری ولی به خدا میکشمت اگه برام هر اتفاقی که می افته رو مو به مو تعریف نکنی...
خندیدم و سعی کردم برم تو جلد سینایی که خیلی وقت بود برای رسیدن به آرزوم روش کار کرده بودم:
-ببینم دختر تو محرم نامحرم حالیت نیست؟ هر پسری ببینی یهو میپرسی بغلت ماچ بوسه راه میندازی بی حیا؟!
با تموم شدن حرفم جمع سه نفرمون از خنده منفجر شد...
خدایا،مرسی که هستی،مرسی که میزاری لبخند رو لبامون باشه، از این به بعد بیشتر هوامو داشته باش، خیلی میترسم از راهی که شروع کردم ولی خب هشق و علاقم به کشفش میچربه به اون ترسه....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت هفتم

+سارا جان بدو داره دیرت میشه....
در حالی که داشتم خودم رو تو آینه نگاه میکردم از توی اتاق در جواب عمه داد زدم:
-آمادم عمه الان میرم
کوله ام رو ورداشتم و راهی طبقه پایین شدم.
عمه نگاهی بهم کرد و گفت:
+بعد از این خونه سینا صدات کنم یا سارا؟
هر دو خندیدیم و گفتم:
-من که تو خونه انقدر تیپام گوگولی و دخترونست،بعدشم مگه میخوام تغییر جنسیت بدم؟ فقط یه سال میخوام فضولی کنم...
عمه آهی کشید و گفت:
+امان از دست تو این کارات که هیچ وقت تموم میشن....
لبخندی زدم و گفتم:
-بوس ما رو بده که داره دیرم میشه، باید این همه راه پیاده روی کنم
+تو ورزش کاری واقعا؟ از اینجا تا اونجا کلا پونزده دقیقه بیشتر راه نیست دختر خوب...
خندیدم و گفتم:
-به قول آقاجون ورزش من فقط لگد انداختنه، و گرنه من همون سارای تنبل خاندان مهرگانم...
بعد از خداحافظی با عمه ایرپادم رو درآوردم و اهنگ مورد علاقم رو پلی کردم، البته که باید اینم عرض کنم که همه آهنگا مورد علاقه ی منن
شب شب شور و حاله
یک شب بی مثاله ♬♫♪♭
عروس میره به حجله
امشب شب وصاله
تو حال و هوای خودم بودم که با چیزی محکم برخورد کردم
-آخ
عروس ببین که دوماد
مثال شاخ شمشاد♬♫♪♭
تو این شب عروسی
ازت یه بوسه میخواد
برخوردم با طرف مقابل موجب شد ایرپاد قطع بشه و اهنگ با صدای بلندی پخش شد
فردی که قدش حداقل یکمتر و نود بود و تا سرشونش بودم برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد.
یا ابوالفضل، این که یاسینه! برادر یاسمین،این چی میگه اینجا!
سارا ریلکس باش،تو الان یه پسری مثلا و اصلا امکان نداره اون تو رو بشناسه...
+چی کار میکنی پسر‌؟ سالمی؟
سعی کردم عادی برخورد کنم و در حالی که دماغم که از دردش داشتم هلاک میشدم رو می‌مالیدم گیتم:
-اگه شما مثل بید جلوم سبز نمی‌شدی خوب ترم بودم
و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه به طرف مدرسه رفتم.
هوف به خیر گذشت....
***********************************
بعد از کمک گرفتن از چند پسر توی راهرو وارد کلاسمون شدم.
این نامردا فقط می‌خوان ما دخترا رو اذیت کنن انگار، نگاه چه برای هم جنس خودشون دست بخیرن....
به چندنفری که توی کلاس بودن لبخند زدم و روی میز ردیف اول نشستم.
درسته میخوام سر از خیلی چیزا دربیارم،ولی بابد درسم همون معدل بیستی که بود بمونه و گرنه مامان و بابا برگردن بیچارم میکنن
اخرین تماسی که باهاشون داشتیم دیشب بود، بهمون گفتن برای تعطیلات عید برمیگردن و بعد تموم شدن تعطیلات دوباره مجبور میشن برای سر و سامون دادن به ادامه ی کارا برگردن.
مامان مدیر برنامه بابا بود و از همین طریق با هم آشنا شدن و بابا هم چندتا شرکت داشت و به خاطر دل من که همیشه بهش میگفتم، یه کارخونه شکلات سازی هم زده بود ولی زیاد بهش توجه نمی‌کرد برای پیشرفتش...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Si_an_ra

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
23
21
مدال‌ها
2
پارت هشتم

زنگ تفریح به صدا دراومد، لعنت به هندسه که انقدر شیرین و دوست داشتنیه آدم متوجه گذر زمان نمیشه!
به همراه آراد،بغل دستی ام که به نظر می‌رسید پسر خوبی باشه و اطلاعات خوبی بتونم ازش بگیرم وارد حیاط شدم.
آراد گفت :
+ببینم تو دوست دختر داری؟
با اینکه خندم گرفته بود سعی کردم ریلکس جوابش رو بدم.
-دوست دختر که نه، ولی دوستی که دختر باشه زیاد دارم
خوشحال شد و با خنده گفت‌:
+داداشمی! پس یکیشون رو برای ما جور کن دیگه...
چه پرو، ولی خب همینه! ادلین موقعیت برای فضولی
-حتما،ولی برای چی میخوای بری تو رابطه؟ مگه تک پر بودن چشه؟!
لبخندی زد و به نیمکت جلومون اشاره زد که بشینیم، نشستم که گفت:
+من خودم تا حالا دوست دختر نداشتم،همیشه فکر می کردم دخترا توی سن و سال خودمون برای تفریح و چشم و هم چشمی یا قیافه و پول طرف میرن سمتش، ولی خب از خدا که پنهون نیست از توچه پنهون، بعد یه مدت دلت یه همراه و دوست می‌خواد، ولی یه همراه و دوستی که دیگه از جنس خودت نباشه، دلم می‌خواد یه رابطه ای رو شروع کنم که واقعی و قشنگ باشه....
زکی! این چرا انقدر بچه مثبته! منو بگو چی انتظار داشتم چی شنیدم
-اخه رفیق من همچین رابطه ای که دیگه وجود نداره،دیگه توی این دوره زمونه هرکسی که کنارته به خاطر منفعت خودشه!قطعا یه سودی باید براش داشته باشی تا پیشت بمونه...
با سر خرفمو تایید کرد و بحث رو عوض کرد.
حس میکردم دیگه گلوم درد گرفته از این تغییر صدا به مدت طولانی دلی برای یه مدتم که شده باید عادت می‌کردم،داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که چشمم خورد به یاسین که دقیقا داشت منو نگاه می‌کرد.
وای خاک تو سرم، نکنه فهمیده؟!
وای چی میگی سارا مگه چقدر باهوشه که این همه آدم نفهمیدن و این وسط کوروش گرفته باشه تو سارایی
اصلا این اینجا چی میگه؟ خدایا چرا باید با یه آشنا توی یه مدرسه باشم....
-آراد داداش پاشو بریم تو کلاس که زنگ خورد اون همه مُکافات نکشیم تا رسیدن به کلاس
+گل گفتی داش سینا،اصلا حال و حوصله شلوغی رو ندارم.
بلند شدیم و به سمت راهرو می‌رفتیم که یهو یاسین و اکیپشون جلومون سبز شدن
ای توف به این شانس
رو به رومون وایستاده بودن و تکون نمیخوردن که رد شیم
-کاری داشتید؟
یاسین پوزخندی زد و جواب داد:
+برخورد اولمون که خوش نیومد به مذاقم، قشنگ نیست یه معذرت خواهی مشتی بکنی تا بقیه برخوردامون قشنگ باشن؟!
عجب بچه پرویی این بشر،فکر کن من سارا از توی بچه پرو معذرت بخوام
-معذرت خواهی کردن منو مه تو خوابت ببینی مشتی، اما اینو فراموش نکن هیکل گوریل انگوری و گنده تو باعث نابودی دماغ من شد پس تو باید معذرت بخوای نه من
قیافش از اون طنز گونه ای که به خودش گرفته بود دراومد و جدی روی یکی از رفیقاش که حالا فهمیدم اسمش مانی بود کرد و گفت:
+مانی تو تا حالا دیدی من از کسی معذرت بخوام
مانی با جدیدت کامل گفت:
+نه داداش،تو خوابم نمیشه دید
صدای خنده جمع سه نفرشون به هوا رفت.
آراد بغل گوشم گفت:
+داداش بهتره معذرت بخوای، روز اولی برای خودت دردسر نتراش،این یارو پارتیش بدجور کلفته!
به درکی زیر لب گفتم که با نگرانی نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین