جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

دلنوشته [مرثیه بی‌مزار] اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط -RPR- با نام [مرثیه بی‌مزار] اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 588 بازدید, 32 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع [مرثیه بی‌مزار] اثر •سونیا کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع -RPR-
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -RPR-
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
یک نامه‌ی نانوشته، سال‌ها در کشوی ذهنش پوسید.
نه فرستنده‌ای داشت، نه گیرنده‌ای؛ فقط دردِ بی‌نشانی.
او هر شب آن را می‌خواند، بی‌آنکه واژه‌ای در آن باشد.
و سکوتِ نامه، بلندتر از هر فریادی بود.
او با آن نامه حرف می‌زد، مثل کسی که منتظر جواب نیست.
جوابی که هرگز نوشته نشد، چون سوالی نبود.
او فقط می‌خواست کسی بداند که بوده، حتی اگر بی‌صدا.
و بودن، بی‌صدا بودن شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
در کوچه‌های ذهنش، چراغی روشن نبود.
او راه می‌رفت، بی‌آنکه بداند به کجا.
نه مقصدی بود، نه آغاز؛ فقط قدم‌هایی که از خودش فرار می‌کردند.
و فرار، تنها راهِ ماندن شده بود.
هر پیچ، مثل تکرارِ یک خاطره‌ی گم‌شده بود.
او به دیوارها دست می‌کشید، بی‌آنکه لمس کند.
دیوارها سرد بودند، مثل حافظه‌ای که دیگر نمی‌خواهد به یاد بیاورد.
و حافظه، مثل کوچه‌ای بود که هیچ‌ک.س از آن عبور نکرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
او با خاطراتی زندگی می‌کرد که مال خودش نبودند.
هر تصویر، مثل لباسی بود که تنش نمی‌رفت.
اما می‌پوشیدشان، چون برهنگی‌اش را کسی نباید می‌دید.
و آن لباس‌ها، بوی غریبه می‌دادند.
او در آینه، خودش را با چهره‌ی دیگران می‌دید.
نه از روی تقلید، بلکه از روی اجبارِ بودن.
او خودش نبود، چون هیچ‌ک.س نگفته بود که باید باشد.
و بودن، مثل نقابی شده بود که هرگز برداشته نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
در دلش، اتاقی بود که هیچ‌ک.س در آن نخوابیده بود.
نه تختی داشت، نه پنجره‌ای؛ فقط دیوارهایی که نفس می‌کشیدند.
او با آن دیوارها حرف می‌زد، چون تنها شنونده‌اش بودند.
و دیوارها، هر شب کمی بیشتر فرو می‌ریختند.
سقف، مثل حافظه‌ای بود که هر لحظه ممکن بود فروبپاشد.
او زیر آن سقف زندگی می‌کرد، با ترسِ بی‌نامِ سقوط.
هر گوشه، بوی خاطره‌ای می‌داد که هیچ‌وقت اتفاق نیفتاده بود.
و آن بو، مثل بوی خاکِ باران‌خورده، در جانش می‌نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
او به گذشته‌اش نگاه نمی‌کرد، چون چیزی برای دیدن نبود.
فقط صدایی بود که از دور می‌آمد، مثل صدای کسی که هرگز نبوده.
و آن صدا، مثل لالایی‌ای بود که خواب را نمی‌آورد.
بلکه بیداری را دردناک‌تر می‌کرد.
او با آن صدا بزرگ شد، بی‌آنکه کسی صدایش کند.
هر خاطره، مثل تکه‌ای از آینه‌ای شکسته بود.
او خودش را در آن آینه‌ها می‌دید، اما همیشه ناقص.
و ناقص بودن، تنها تصویری بود که کامل به نظر می‌رسید.
 
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
در دلش، شعری بود که هیچ‌گاه نوشته نشد.
نه قافیه داشت، نه وزن؛ فقط حسِ افتادنِ واژه‌ها.
او آن شعر را هر شب زمزمه می‌کرد، بی‌آنکه لب‌هایش تکان بخورند.
و شعر، در سکوتش جان می‌گرفت.
هر واژه، مثل قطره‌ای از خونِ خاطره بود.
او با آن قطره‌ها می‌نوشت، بی‌آنکه کسی بخواند.
شعرش نه برای مخاطب بود، نه برای خودش؛ فقط برای نبودن.
و نبودن، قافیه‌ی تمام شعرهایش شده بود.
 
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
او به آسمان نگاه می‌کرد، اما ستاره‌ای نمی‌دید.
نه چون شب تاریک بود، بلکه چون چشم‌هایش دیگر نمی‌خواستند ببینند.
دیدن، درد داشت؛ و درد، دیگر جایی نداشت.
فقط یک خالیِ بی‌انتها بود که پر نمی‌شد.
او با آن خالی زندگی می‌کرد، مثل کسی که در دریا غرق شده اما هنوز نفس می‌کشد.
هر شب، آسمان را می‌نوشت، بی‌آنکه نقطه‌ای روشن باشد.
و آن نوشته‌ها، مثل نقشه‌ای بودند که هیچ مقصدی نداشتند.
او در تاریکی، راه می‌رفت؛ نه برای رسیدن، بلکه برای نرسیدن.
 
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
در دلش، دری بود که همیشه بسته بود.
نه کلیدی داشت، نه قفلی؛ فقط تصمیمی برای باز نشدن.
او پشت آن در زندگی می‌کرد، با خاطراتی که از آن عبور نکرده بودند.
و آن در، هر شب سنگین‌تر می‌شد.
گاهی با انگشت‌های لرزان، به آن در ضربه می‌زد.
اما هیچ‌ک.س پشت آن نبود، جز خودش در زمان‌های دیگر.
او با خودش روبه‌رو نمی‌شد، چون خودش را نمی‌شناخت.
و نشناختن، قفلِ واقعیِ آن در بود.
 
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
او هرگز نامی نداشت، فقط صدایی بود که گاهی در باد گم می‌شد.
نه کسی صدایش کرد، نه خودش را صدا زد؛ فقط بود، بی‌آنکه باشد.
در دفتر خاطراتش، هیچ صفحه‌ای سفید نبود؛ همه‌شان خاکستری بودند.
او با آن صفحات حرف می‌زد، مثل کسی که به دیوار اعتراف می‌کند.
هر واژه، مثل قطره‌ای از خونِ گذشته بود که هنوز خشک نشده.
او نمی‌نوشت برای ماندن، بلکه برای فراموش نشدن.
اما فراموشی، مثل سایه‌ای بود که همیشه جلوتر از او راه می‌رفت.
و سایه‌ها، هیچ‌وقت منتظر نمی‌مانند.
 
موضوع نویسنده

-RPR-

سطح
4
 
مدیر تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار موسیقی
مدیر تالار ترجمه
ویراستار ارشد
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ممتاز
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jun
4,377
31,266
مدال‌ها
6
در دلش، صدایی بود که شبیه خودش نبود.
نه زن بود، نه مرد؛ فقط زخمی که حرف می‌زد.
او با آن صدا زندگی می‌کرد، چون صدای خودش را گم کرده بود.
هر شب، آن صدا را می‌شنید، بی‌آنکه بفهمد از کجاست.
شاید از گذشته‌ای بود که هرگز اتفاق نیفتاده.
شاید از آینده‌ای بود که هرگز نخواهد آمد.
او در میان این دو زمان، مثل نخِ پاره‌ای آویزان بود.
و آویزان بودن، دردناک‌تر از افتادن بود.
 
بالا پایین