جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مرحم قلبم باش] اثر «اسماء نادری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ☆Witch Prancec☆ با نام [مرحم قلبم باش] اثر «اسماء نادری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 650 بازدید, 13 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مرحم قلبم باش] اثر «اسماء نادری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ☆Witch Prancec☆
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
رمان: مرحم قلبم باش

ژانر:عاشقانه. اجتماعی

اثر:اسماء نادری

عضو گپ نظارت: S.O.W(6)

خلاصه: نفس دختری که طی اتفاقاتی، مجبور میشه
تو خونه پدربزرگش زندگی کنه، ولی با ورود برادر ناتنی‌اش به زندگیش اتفاقات ناگواری پیش میاد،که نفس مجبور میشه........ .
دلتون شاد و شب و روزتون اکلیلی مرسی از نگاه‌های قشنگتون کیوتا❣
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12

negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (4).png


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
من زخم خورده‌ام تو درمانم باش، زخم‌هایم سطحی نیست دیده نمی‌شود نیاز به بتادین ندارد، زخم‌‌هایم از درون است به جای بتادین محبت، تکیه‌گاه،عشق نیاز دارد، پس تو فقط باش یا یارم باش یا آتش به جانم باش!.
 
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
نگاهم‌ رو به کتونی‌های سفیدم دوختم، سرما تو وجودم رخنه بسته بود، دست‌هام‌ رو داخل جیب بارونی کرم رنگم فرو کردم، با توقف ماشینی کنار پام، سرم‌ رو بالا آوردم که گره کوری بین ابروهام جاخوش کرد، پسرک پشت رل نشسته بود با حالت چندشی آدامس میجوید، با لبخند زشتی گفت:
-خوشگله بیا برسونمت.
با کلافگی پوفی کشیدم و چند قدم جلوتر رفتم، که از رو نرفت‌و دنبالم اومد همین‌طور که با آهنگ مضخرفش خودش‌ رو تکون می‌داد با اون صدای نکره‌اش گفت:
- ای بابا چقدر ناز داری دختر بیا قول می‌دم بهت خوش‌ بگذره!
دیگه بس بود خود‌دار بودن داشت می‌رفت رو اعصابم رو پاشنه پا چرخیدم‌ و به سمتش رفتم که با این کارم لبخند دندون نمایی زدو فوراً در رو باز کرد یکم خم شدم و یه ابروم‌و بالا انداختم، گفتم:
- کثافت آشغال برو عمه‌تو سوار کن بی‌همه چیز!
بعدم خیلی ریلکس دست تو کیف دوشیم کردم و اسپری فلفل دوست داشتنیم‌‌ رو بیرون آوردم که چشمای پسره اندازه توپ تنیس شد با سرخوشی آروم لب زدم:
-دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌وقت مزاحم یه دختر نشو فهمیدی!؟
بعد بدون مجال دادن بهش اسپری رو، رو صورتش خالی کردم که عربده وحشتناکی کشید، اسپری رو داخل کیفم انداختم و با گام هایی بلند، ازش دور شدم که بعد چند دقیقه سر خیابون اصلی رسیدم این‌جا بهتربود باصدای رعدوبرق یهو بارون شروع به باریدن کرد، لعنتی گند بزنن این شانس‌ و همین‌رو کم داشتم عابرها تندتند راه می‌رفتن و مشغول نجات دادن خودشان از خیس شدن بودن ولی من همین‌طور مثل چوب خشک، کنار خیابون وایستاده بودم دستم‌ رو بالا آوردم با چشم‌هایی ریز شده به ساعت مچیم نگاه کردم وایی خداجونم خیلی دیرم شده ساعت نه‌شب بود با دیدن تاکسی که داشت نزدیک می‌شد به سمتش رفتم که کنار پام توقف کرد در عقب رو باز کردم و خم شدم داخل و گفتم:
- آقا دربست می‌رین!؟
راننده که مرد مسنی با موهای یکدست سفید بود با مهربونی گفت:
-سوارشو دخترم.
با خوشحالی رو صندلی عقب جا گرفتم‌ و بعد گفتن آدرس به صندلی تکیه دادم، به صدای رادیو داشت از وضعیت هوا صحبت می‌کرد گوش سپردم با لحنی آروم خطاب به راننده گفتم:
- شرمنده پدرجان من لباس‌هام خیس بودن صندلی‌هاتون، کثیف می‌شن!
راننده با مهربونی گفت:
عیبی نداره، ولی دخترم خودت مریض می‌شی‌ و پدر مادرت و تو دردسر می‌ندازی!
یهو غم وجودم و فرا گرفت از شیشه بخار گرفته به بیرون زل زدم‌ و جواب راننده رو ندادم.
با توقف ماشین یه نگاه به بیرون انداختم روبرو حیاط پدرجون بودم با لحنی مودب و مهربون که ناشی از مهربونی پیرمرده بود گفتم :
- چقدر بدم خدمت‌تون!
- قابل نداره ...تومن!
از کیفم مبلغ رو درآوردم‌ و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم بفرمائید!
به محض پیاده شدنم، از شدت سرما لرز کردم به سمت حیاط پا تند کردم دست تو کیفم کردم تا کلیدهام‌ و در بیارم که بازهم فراموش کرده بودم‌شون، اوف لعنتی. یه نفس عمیق کشیدم و آیفون‌ و زدم که بدون هیچ حرفی در با صدای تیکی باز شد، آروم وارد حیاط شدم و درو پشت سرم بستم حالا باید منتظر عواقب کارم باشم‌ و یه ساعت به پدر جون و عزیز جواب پس بدم با دیدن ماشین خاله مهلا آه از نهادم بلند شد امشب همه چی دست‌ به دست هم داده تا منو از پا در بیاره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با گام‌هایی بلند از حیاط گذشتم، به محض وارد شدنم به داخل همه نگاه‌ها سمتم چرخید، عزیز با دیدنم با هین بلندی از جاش بلند شد، با صدای نگرانی گفت:
- نفس مادر کجا بودی دخترم دلم هزار راه رفت چرا گوشی‌تو جواب نمی‌دادی؟
به سمت پله هایی که به بالا ختم می‌شد راه افتادم بدون نگاه کردن به عزیز گفتم:
- جایی بودم عزیز گوشیم سایلنت بود، متوجه نشدم!
همین‌که پام و رو اولین پله گذاشتم با فریاد پدرجون چشم‌هام و با کلافگی بستم و رو پاشنه پا به سمتش چرخیدم ، بهش زل زدم پدرجون لباش رو بهم فشرد و با قدم‌های بلند روبروم وایستاد با لحن جدی شمرده شمرده گفت:
- کجا بودی تا این وقت شب؟!
به چشم‌هاش که از خشم قرمز شده بود، زل زدم با خونسردی گفتم:
- بهشت زهرا بودم.
پدرجون عصاشو به زمین کوبید، گفت:
- دخترجون تو نمی‌خواد یه زنگ بزنی، یه خبر به ما بدی هیچ می‌دونی چی بهمون گذشت، تا از در اومدی تو؟!
عزیز کنار پدرجون وایستاد و دستش رو گذاشت رو بازو پدرجون و با لحن آرومی گفت:
- چه خبرته مرد، داری چیکار می‌کنی همین‌که الان صحیح‌و سالم پیش‌مونه باید خداروشکر کنیم!
عزیز رو کرد سمتم، با مهربونی گفت:
- دخترم برو بالا لباس‌هاتو عوض کن خیس آب شدی سی*ن*ه پهلو می‌کنی مادر!
که خاله مهلا که تا الان سکوت کرده بود قری به گردنش داد، با فتنه‌گری گفت:
- مامان ولش کن، دختره چشم سفید رو معلوم نیست کدوم گوری بوده تا الان خانم هنوز طاقچه بالا هم می‌ذاره برامون!
عزیز با دستپاچگی گفت:
- مهلا این چه حرفیه مادر؟!
خاله مهلا از رو نرفت و یه پرتقال از میوه خوری برداشت، گفت:
- وا! مامان مگه چی گفتم خب این دختره هم هرچی نباشه بازم دختر همون مرد، دیگه به باباش کشیده!
عزیز با لحن عصبی گفت:
- مهلا لال‌شو دیگه بس‌کن چی داری میگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
بدون نگاه کردن بهشون پله‌ها رو تندتند بالا رفتم، با ضرب در اتاق رو باز کردم، بدون روشن کردن لامپ درو پشت سرم بستم کلید رو تو قفل چرخوندم، پوف کلافه‌ای کشیدم و به سمت حموم راه افتادم آب و باز کردم و همین‌طور با لباس دوش آب گرم وایستادم. انگار همه وجودم یخ بود، چشم‌هام پراز اشک شد و بالاخره بغضم شکست، بعد چنددقیقه به خودم مسلط شدم خودم رو گربه شور کردم، از حموم بیرون اومدم حوله تن پوش سفید رنگم رو پوشیدم و موهام‌ رو با حوله پیچیدم و به عقب دادم، به طرف کمد لباس هام رفتم یه تیشرت لیمویی که جلوش طرح یه هدفون داشت با شلوار ستش پوشیدم حوله دور موهام‌ رو باز کردم، سشوار رو به برق زدم و مشغول خشک کردن موهام شدم که فاجعه‌ای‌ بود واسه خودش، روبروی آینه وایستادم و دستی بین موهام کشیدم. قدش تا گودی کمرم می‌رسید موهای مشکی پر‌کلاغیم که از بابام ارث بردم یادم باشه فردا برم آرایشگاه یکم مرتب‌شون کنم از آینه دل کندم و با چشم دنبال گوشیم گشتم که یادم اومد تو کیفم بود کیفم رو از رو میز توالت برداشتم و گوشیم رو بیرون آوردم کیف و همون‌جا پرت کردم، رو تخت نشستم گوشیم رو روشن کردم، اوه چقدر میس‌کال داشتم حوصله نداشتم چک‌شون کنم‌، یکم تو اینستا چرخیدم بعد گوشیم و زدم تو شارژ و خزیدم زیر پتو مثل یه جنین تو خودم جمع شدم که دوتقه به در زدن با صدای خش‌داری گفتم:
- بله؟
که عزیز با مهربونی گفت:
- نفس دخترم، بیا شام بخور.
پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم:
- من بیرون شام خوردم عزیز می‌خوام بخوابم!
بعد چند لحظه صدای قدم‌هاش که داشت دور می‌شد رو شنیدم، یه نفس عمیق کشیدم و خودم‌ رو به خواب سپردم.
***
با صدای زنگ خوردن گوشیم، آروم چشم‌هام و باز کردم یه خمیازه بلند‌بالا کشیدم و کش‌و قوسی به بدنم دادم رو تخت نیم خیز شدم، گوشیم‌ رو که رو پاتختی به شارژ بود رو از شارژر کشیدم، باز دراز کشیدم تماس و وصل کردم و با یه سرفه صدام و صاف کردم و گفتم:
- الو!
- سلام خانم پناهی، صبح‌بخیر خوبین شما؟!
یه ابروم و بالا انداختم این کیه باز یه نگاه به شماره انداختم. ناشناس بود!
- سلام ممنون صبح شما هم بخیر!
- کمالی هستم وکیل پدر مرحومتون!
- آهان چیزه، خوبین شما؟
- مچکرم دخترم خواستم بگم اگه امکانش هست امروز یه سر به دفترم بزنی یه سری چیزها هستن که باید حضوری بهتون بگم!
- چشم البته ولی من امروز تا ساعت سه بعدازظهر کلاس دارم!
- مشکلی نیست، می‌تونید بعد کلاس‌هاتون بیایید!
- باشه پس من از بعد کلاس می‌رسم خدمتتون.
- لطف می‌کنید پس فعلا خدانگهدار دخترم .
- خواهش می‌کنم وظیفه‌ست خداحافظ.
گوشی رو پرت کردم رو تخت، کفشای روفرشی عروسکیم رو پام کردم به سمت سرویس رفتم بعد کارهای مربوطه بیرون اومدم. روبروی میز آرایشم وایستادم موهام و شونه زدم. یه طرفه بافت زدمشون به چشم‌های درشت آبی رنگم خیره شدم با یه خط چشم ظریف زیبایی چشم هام دوچندان شد، مژه‌های بلندم نیازی به ریمل نداشت پس یه رژ هلویی به لب‌های کوچولوم زدم، رژ و گذاشتم سر جاش یه نگاه به ساعت انداختم هوف لعنتی دیرم نشه صلوات همین‌طور زیر لب غر می‌زدم به طرف کمدرفتم حالا کدوم رو بپوشم؟! هوم، آهان این بعداز بین‌شون یه مانتو مشکی با حاشیه طلایی که تا بالا زانو بود با یه شلوار جین سرمه‌ای‌ قد نود پوشیدم، مقنعه‌م رو برداشتم و پریدم جلو آینه مقنعه م رو مرتب کردم رو سرم یه دست به لباسم کشیدم کولم‌ رو از رو میز مطالعه چنگ زدم و کلاسورم‌ رو انداختم داخلش با قدمایی تند زدم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
از پله‌ها سرازیر شدم، از خونه زدم بیرون تو حیاط بودم که با صدای عزیز به سمتش برگشتم، عزیز درحالی که رو بالکن اتاقش وایستاده بود شال بافتنی که رو شونه‌هاش انداخته بود رو بیشتر به خودش فشرد، با کنجکاوی گفت:
- نفس دخترم خیر باشه، کجا میری کله صبحی؟
دستم رو بند کوله‌ام کردم و گفتم:
- عزیز کله صبحی کجا بود ساعت نه صبحِ ها! کلاس دارم!.
- باشه دخترم برو به سلامت مواظب خودت باش!
- آهان راستی عزیز من یکم دیر میام رفت غروب بیام نگران نشی؟
- فقط مثل دیشب دیر نکنی مادر، می‌دونی اخلاق پدربزرگ‌تو باشه دخترم؟
- باشه عزیز سعی می‌کنم خداحافظ.
- خداحافظ عزیزدلم.
همین‌طور که سمت در می‌رفتم، گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم شماره آژانس و گرفتم که با دومین بوق جواب دادن:
- بله بفرمایید؟
- سلام واسه خیابون فرشته کوچه... پلاک... یه ماشین می‌خواستم!
- بله تا ده دقیقه دیگه همکارمون می‌رسه، روزخوش.
-ممنون روز بخیر.
دم در منتظر بودم که با تک بوق تاکسی به سمتش پا تند کردم صندلی عقب جا گرفتم، که راه افتاد با گفتن آدرس دانشگاه به صندلی تکیه دادم از شیشه ماشین به بیرون زل زدم هوا ابری بود، خدا کنه امروز بارون نیاد وگرنه بدبخت می‌شم. هوف کاشکی پالتوم رو می‌پوشیدم گندت بزنن نفس همیشه بی فکری!
با دیدن خیابون دانشگاه تو جام جابه‌جا شدم با لحن آرومی گفتم:
- ممنون همین‌‌جاست، فقط می‌شه من کارت بکشم آخه پول نقد همراهم نیست؟
- بله البته بفرمائید!
راننده یه کارت خوان گذاشت وسط صندلی. بعد این‌که مبلغ و کارت کشیدم، از ماشین پیدا شدم به طرف حیاط دانشگاه قدم برداشتم با عجله وارد سالن شدم به طرف کلاس رفتم با دیدن جا خالی استاد نفسی از سر آسودگی کشیدم هنوز نیومده بود، فقط چهارنفر داخل کلاس بودن سرجام نشستم و دستم و زیر چونم زد، فکرم سمت دیروز رفت. دیروز بعد تعطیل شدن دانشگاه بهشت زهرا رفتم آخه خیلی دلتنگ‌شون شده‌بودم، بدون هیچ فکری با این‌که دیروقت بود به سمت بهشت زهرا رفتم وقتی سر مزار مامان، بابا رسیدم بین مزارشون نشستم براشون دردو دل کردم، این‌قدر گریه کردم، هق زدم‌ که وقتی به خودم اومدم هوا کاملاً تاریک شده‌بود، با حس فرورفتن چیزی تو کتفم آخی گفتم، به عقب برگشتم که مهدیس با خودکار تو دستش ابرو بالا انداخت، گفت:
- کجا سیر می‌کنی ورپریده نکنه عاشق شدی! ها!
با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم، گفتم:
- برو بابا دلت خوشه‌هاا اتفاقات دیروز فکرم‌ رو درگیر کرده فقط همین!
مهدیس با همون فضولی بیش‌ از حدش که به هیچ‌وجه نمی‌‌تونه خودش‌‌ رو کنترل کنه، خودش‌ رو صندلیش جلو کشید، با چشم‌هایی ریز شده گفت:
- مگه دیروز چه اتفاقی افتاد برات؟
یه لبخند دندون‌نما به این کارش زدم همه ماجرا رو از بهشت زهرا تا اون پسره مزاحم براش گفتم که از شدت خنده از چشم‌هاش اشک می‌اومد، با وارد شدن استاد محمدی به کلاس خندشو خورد به احترام استاد بلند شدیم که با بفرمائید گفتنش جو کلاس آروم گرفت، دو ساعت تموم فک زد که دهن من به‌جاش خشک شد. به محض تموم شدن کلاس یه نفس عمیق کشیدم. با سر انگشت شصت و سبابه‌ام شقیقه‌هام رو ماساژ دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
مهدیس یه بشکن جلو صورتم زد، که با خستگی بهش زل زدم و گفتم:
- ها چه مرگته باز چشم‌هاتو شبیه گربه شرک کردی؟
یه لبخند دندون‌نما زد، دستم‌هام رو تو دستش گرفت و گفت:
- نفس جونم، امروز بریم دور‌دور توروخدا بابا پوکیدیم تو خونه زنگ می‌زنم محیا و ساغر هم بیان هوم نظرت چیه؟!
به نگاه منتظر مهدیس چشم دوختم فکر بدی نبود خودمم خسته بودم نه جسمی بلکه روحی خسته بودم از این همه تنش، استرس، غصه با نگاه مصممی گفتم:
- باشه ردیف کن بریم ولی امروز نه، امروز تا کلاس‌ها تموم بشن می‌شه ساعت‌های سه سه‌ و نیم، بعد باید برم جایی کار دارم باشه برای فردا که تعطیل هستیم هوم!
مهدیس با سرخوشی دست‌هاش رو بهم کوبید. بالودگی گفت:
- تو جون بخواه ضعیفه کیه که بده؟
- با مشت زدم تو بازوش بدجنسی نثارش کردم، که از خنده ریسه می‌رفت.
***
بالاخره تموم شد. هوف هنوز تو حیاط دانشگاه بودم گوشیم رو از جیب کولم بیرون آوردم، تا یه اسنپ بگیرم که با صدای بوق ماشینی به سمتش نگاه کردم ولی به نظرم با من نبود. همین‌طور بی خیال به راهم ادامه دادم که با یه ترمز وحشتناک پیچید جلوم، هینی کشیدم و دستم‌ رو روی قلبم گذاشتم با اخم‌های درهم به شخص پشت فرمون زل زدم که کدوم بیشعوری هست، با پایین اومدن شیشه سمتش فکم به زمین چسبید آخه این!
مهدیس یه ژست پوکر‌فیس گرفت عینکش رو از رو چشمش کنار زد و با لحن داش مشتی گفت:
- جوون عروس ننم می‌شی بپر بالا برسونمت؟
تک خنده‌ای به این خل بازیش کردم، و سوار دنا‌پلاس سفید رنگش شدم، که پاش‌ رو روی پدال گاز فشرد و ماشین از جاش کنده شد با کنجکاوی گفتم:
-دختره عنتر، تو کی ماشین خریدی که من خبر ندارم؟
مهدیس با لبخندی که رو لباش جاخوش کرده بود گفت:
- ای بابا، اکسیژن جونم چه ماشینی مال مامانمه امروز و ازش کش رفتم!
- آهان باشه خیلی هم عالی، حالا برو به این آدرس میدون آرژانتین خیابون... پلاک... . بعد کمربندم رو بستم که مهدیس با لحن جدی گفت:
- اکسیژن این آدرس کجاست می‌خوایی بری، هوم؟!
با دست زدم پشت کله‌اش:
- اولاً اکسیژن عمته، دوماً هرچند به تو ربطی نداره فضول خانم ولی برای این‌که از فضولی تلف نشی می‌گم بهت، آدرس دفتر وکیل بابامه، امروز صبحی زنگ زد گفت کار واجب داره.
مهدیس آهانی گفت و بدون هیچ حرف دیگه‌ای به راهش ادامه داد بعد نیم ساعت رسیدیم روبروی ساختمون چند طبقه‌ای که نمای سفیدی داشت. کوله‌ام رو از صندلی عقب برداشتم و با قدردانی به مهدیس نگاه کردم و گفتم:
- مرسی مهدیسی. بوس بایی!
مهدیس یه دستش رو بند فرمون کرد و با خوش رویی گفت:
- کاری نکردم عزیزم بوس رو ل*ب*هات خوشگله!
چشم‌هام و تو حدقه چرخوندم و پیاده شدم که مهدیس گفت:
- نفس می‌خوایی، منتظر وایستم آجی جونم؟
- نه گلم کارم طول می‌کشه تو برو مواظب خودت باش.
مهدیس سرش رو کج کرد، گفت:
تو هم همین‌طور.
دستی براش تکون دادم که با تک بوقی گازش رو گرفت. به طرف ساختمون راه افتادم، وارد سالن شدم که خانم بیست شش، هفت ساله‌ای پشت یه میز گرد نشسته بود، کولم‌‌ رو رو شونم جابه‌جا کردم به سمتش رفتم که چشم‌هاش رو از مانیتور روبروش گرفت و سوالی بهم نگاه کرد صدام و صاف کردم و گفتم:
- من با آقای کمالی کار داشتم می‌شه برم داخل؟
دختره که خودشو با آرایش خفه کرده بود با صدای تو دماغی گفت:
- عزیزم این‌جا همه با آقای کمالی کار دارن بشینید تا بهشون اطلاع بدم!
- بهشون خبر بدید پناهی اومده، نفس پناهی.
منشی یک‌هو با دستپاچگی گفت:
- ای وای ببخشید، به جا نیاوردم خانم پناهی آقای کمالی منتظرتون هستن بفرمائید.
بعد خودش از جاش بلند شد دوتقه به در مشکی رنگی که وسط سالن بود زد، وارد شد که منم پشت سرش بودم:
- آقای کمالی خانم پناهی تشریف آوردن.
بعد خودش کنار وایستاد و با دست اشاره کرد.
وارد اتاق شدم که آقای کمالی که کت شلوار کرم رنگی تنش بود با موهای جو گندمی و ریش پرفسوری پشت میز نشسته بود از جاش بلند شد و با لحن جدی و رسایی گفت:
- خیلی خوش اومدید، خانم پناهی بفرمائید منتظرتون بودم!
- سلام شرمنده اگه دیر کردم، همین الان مستقیم از دانشگاه اومدم!
با خوش‌رویی هرچه تمام‌تر گفت:
- نه‌ نه، خواهش می‌کنم راحت باشید بفرمائید بشینید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
با قدم‌هایی آروم سمت کاناپه‌ی قهوه‌ای رنگ رفتم، کوله‌م رو کنار دستم گذاشتم، یه نگاه به اطراف انداختم یه اتاق با دیوارهای کرم رنگ، یه پنجره‌ی معمولی سمت راست اتاق که با کرکره پوشیده شده بود، میز بزرگی که وسط کاناپه‌ها بود با میز کار آقای کمالی هم‌رنگ بود، بایه‌گلدون بزرگ طبیعی که کنار در اتاق، در کل فضای خوبی داشت با تک‌ سرفه آقای کمالی به خودم اومدم و سوالی بهش زل زدم که با لحن پدرانه و دلنشینی گفت:
- نفس‌جان، دخترم باید درمورد یه چیز‌هایی باهات صحبت می‌کردم، برای همین گفتم امروز این‌جا بیای! ببین دخترم در جریانی که مادر مرحومت همسر دوم پدرت بود.
سرم‌ رو به معنی تایید آروم تکون دادم با لحن جدی گفتم:
- بله می‌دونم یعنی یه چیز‌هایی شنیده‌ بودم.
کمالی دستی به صورتش کشید‌، گفت:
- ولی این همه ماجرا نیست دخترم، تو یه برادر از همسر اول پدرت داری نفس‌ جان.
صدای کمالی تو سرم اکو شد، چی! به‌گوش‌هام اعتماد نداشتم این آخه چه‌طور ممکنه! با صدای لرزونی که انگار از ته‌چاه می‌اومد گفتم:
- چ چی گفتین، نه‌نه این امکان نداره وگرنه بابام بهم می‌گفت!
کمالی با دست‌پاچگی یه لیوان آب به سمتم گرفت‌،‌گفت:
- بیا دخترم.
با دست‌هایی لرزان لیوان‌ رو ازش گرفتم و یه جرعه ازش خوردم، لیوان و رو میز گذاشتم با چشم‌هایی گشاد شده، به کمالی خیره شدم که دست‌هاشو رو میز ستون کرد و شمرده‌شمرده گفت:
- من بهت حق می‌دم، شکه بشی دخترم پدرت وقتی با مادرت ازدواج کرد، آراد یازده‌سالش بود پدرت از اول هم عاشق مادرت بود ولی تقدیر باهاش خوب تا نکرد، ولی احمد هیچ وقت برای آراد از هیچ‌ چیز دریغ نکرد چه قبل‌ از ازدواج با مادرت چه بعدش. همیشه آراد رو ساپورتش می‌کرد و بهترین‌ها رو براش فراهم می‌کرد، به همین دلیل هم هیچ‌وقت آراد از احمد دور نشد، عزیزم اینکه احمد مسئولیت همچین کارسنگینی رو، رو دوش من گذاشته برای این‌که نمی‌خواست تا وقتی زنده‌ست تو چشمت بشکنه، حتی نه تنها پدرت بلکه مادرت هم با این‌که تو هیچی از ماجرا ندونی موافق بود و همیشه می‌گفتن این جوری به صلاح جفت‌شونه! ولی احمد تقریباً هشت ماه پیش یعنی چهارماه قبل فوتش اومد، این‌جا و یه جور وصیت نامه تحویلم داد، اون‌روز گفت محسن هر وقت لازم شد هروقت به صلاح بود، این‌رو به آراد و نفس تحویل بده منم با خنده بهش گفتم احمد یعنی چی چرا از الان داری وصیت‌نامه می نویسی برادر که گفت هیچکس از فرداش خبر نداره محسن این وظیفه‌ رو، رو دوش تو می‌ذارم که موند برای امروز با باز شدن در حرف تو دهن کمالی ماسید و من چشم‌هام به قامت ایستاده داخل چارچوب در خشک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

☆Witch Prancec☆

سطح
1
 
مدیر گردشگری
کاربر ویژه انجمن
کاربر ممتاز
Oct
991
4,564
مدال‌ها
3
یه پسره جوون بیست‌و هفت، هشت ساله همین‌طور که دستش رو دستگیره بود، با لحن صمیمی گفت:
- سلام عموجان شرمنده فکر کردم، تنهایید!
کمالی از جاش بلند شد و با لبخند سمتش رفت، مردونه باهاش دست داد، گفت:
- چه عجب پهلوون خوش اومدی پسرم.
پسره دستی پشت گردنش کشید، با خنده گفت:
- درگیر زندگی هستم عموجان، شما چطورید؟
کمالی همین‌طور که برگشت سرجاش بشینه دستش رو سمت کاناپه‌ها گرفت، گفت:
- بفرما پسرم، بشین!
پسره اومد رو کاناپه روبروییم نشست، یه نگاه کوتاه بهم انداخت که فوراً نگاهم‌ رو گرفتم که پوزخندی رو‌ لباش شکل گرفت، پسره بی‌شعور فکر کرده تحفه‌ست کمالی دست‌هاشو رومیز ستون کرد، گفت:
- خب بچه‌ها، از‌این‌که امروز وقت‌‌ گذاشتین اومدین خیلی ممنونم ازتون، چون یه سری‌حرف‌ها و یه‌سری کار‌ها هست که باید حل کنیم.
کمالی یه نگاه عمیق بهم انداخت، گفت:
- خب نفس‌جان دخترم، ایشون اسمش آراد، آراد پناهی همون برادر ناتنی شما دخترم، آراد کم‌ و‌ بیش از قضیه خبر داره و البته مدت زیادی نیست، فرصت نشده‌ بود باهات آشنا بشه همین‌طور که می‌دونید، پدرتون یه وصیت بهم سپرده که باید، به وصیتش عمل کنم.
انگار داشتم کابوس می‌دیدم، باورم نمی‌شد این همه اتفاق اونم برای یه روز برام خیلی زیادیه، انگار تحمل وزنم هم ندارم این از غیرممکن هم غیرممکن‌تره با صدای کمالی چشم‌های بی‌رمقم‌ رو بهش دوختم که گفت:
- خب بچه‌ها پس من شروع می‌کنم... .
بعد قرائت وصیت‌نامه توسط کمالی سرم‌ رو، رو دست‌هام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم نه بابا تو نمی‌تونی همچین کاری بامن کرده‌باشی چطور این قضیه رو ازم پنهون کردی چطور؟! بدون نگاه کردن بهشون از جام بلند شدم، کولم‌ رو رو شونم انداختم و به سمت در گام برداشتم که با صدای کمالی وایستادم:
- نفس کجا‌ می‌ری، هنوز جلسه تموم نشده؟
همین‌طور که پشتم سمت‌شون بود، لبم‌رو با زبون تر کردم، با بی‌حالی گفتم:
- آقای‌کمالی واسه امروز کافیه، من خستم عذر می‌خوام باشه برای یه روز دیگه خبرش رو بهم بدین، خداحافظ.
دیگه صبر نکردم، با عجله بیرون زدم از اون اتاق پله‌ها رو دوتا یکی پایین اومدم همین‌که هوا تازه به صورتم خورد انگار تازه تونستم نفس بکشم، انگار تازه به عمق فاجعه پی بردم. خنده‌داره واقعاً. باورم نمی‌شه اون یارو چطور می‌تونه برادر من باشه هرگز، هرگز این‌ رو قبول نمی‌کنم با حالی داغون کنار پیاد‌ه‌رو وایستادم، برای اولین تاکسی دست‌ تکون دادم که چند قدم جلوتر وایستاد، صندلی عقب جا‌گرفتم بعد گفتن آدرس سرم رو به صندلی تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین