- Oct
- 991
- 4,564
- مدالها
- 3
بعد پرداخت کرایه با شونههایی خمیده سمت حیاط راه افتادم کلیدهام رو از کولم بیرون آوردم و در رو باز کردم، کولم رو تو آغوشم گرفتم. همونجا پشت در نشستم. سرم رو، رو کولم گذاشتم. یه نگاه به حیاط انداختم. حیاط ویلایی که دو طرفش پر از درختهای خوشگل و هرس شده بود، وسط حیاط یه آبنما شکل یه دختر بود که از کوزهی رو دوشش آب سرازیر میشد. سمت راست حیاط یه تاب بزرگ سفید که دورش چندتا چراغ پایه بلند هستش که شبها بهترین مکان برای خلوت کردنه، سمت چپ ساختمون یه استخر بزرگ با یه آلاچیق چوبیه، حتی میز و صندلی آلاچیق هم چوبیه و به زیبایی رنگ آمیزی شده. چراغهای پایه بلند دورتادور ساختمون همینطور مسیر ورودی حیاط رو تا داخل رو تزئین کردن. بین هر کدومشون یه گلدون بزرگ طبیعی گذاشتن. حیاطی که با همه زیباییش برام مثل یه زندون میمونه! با کرختی داخل رفتم خداروشکر کسی تو سالن نبود، بدون کوچکترین سروصدایی آروم از پلهها بالا رفتم به اتاقم پناه بردم. با همون لباسها، رو تخت ولو شدم. نا نداشتم لباسهام رو عوض کنم. گاهی وقتها یه حرف اندازه یه کوه جابهجا کردن آدم رو خسته میکنه، دقیق مثل حال الان من به پهلو شدم و چشمهام رو به خواب سپردم.
***
غلتی زدم، چشمهام رو باز کردم یه خمیازه کشیدم پاهام رو از تخت آویزون کردم، آباژور رو روشن کردم به ساعت نگاه کردم باورم نمیشد چهقدر خوابیدم. ساعت یه ربع به یازده بود. به سمت حموم رفتم. بعد از یه دوش درست حسابی حولم رو پوشیدم که یه عطسه زدم، هوف خدا لطفاً مریض نشم. صدای شکمم بلند شد. بدجور گشنم شده بود. بدون خشک کردن موهام از تو کمد یه پیرهن طرح مردونه چهار خونه سفید مشکی با یه دامن شلواری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم. سرم رو به سمت پایین آویزون کردم. یهتکون به موهام دادم و بعد به عقب انداختمشون، همینطور که موهام رو شونههام ریخته بود یه شال نازک حریر آزادانه رو سرم انداختم و گوشیم رو از رو تخت چنگ زدم و پایین رفتم. مستقیم رفتم آشپزخونه که مهری خانم با مهربونی گفت:
- خانم چیزی لازم دارین؟!
با دستپاچگی گفتم:
چیزه، مهری خانم گشنم شده خواستم یه چیزی بخورم!
- تو بشین عزیزم من الان برات شامتو گرم میکنم!.
به سمت میز وسط آشپزخونه رفتم نشستم سرم رو به دستم تکیه دادم، با انگشت رو میز ضرب گرفتم و فکرم سمت اتفاقات امروز پر کشید.
***
غلتی زدم، چشمهام رو باز کردم یه خمیازه کشیدم پاهام رو از تخت آویزون کردم، آباژور رو روشن کردم به ساعت نگاه کردم باورم نمیشد چهقدر خوابیدم. ساعت یه ربع به یازده بود. به سمت حموم رفتم. بعد از یه دوش درست حسابی حولم رو پوشیدم که یه عطسه زدم، هوف خدا لطفاً مریض نشم. صدای شکمم بلند شد. بدجور گشنم شده بود. بدون خشک کردن موهام از تو کمد یه پیرهن طرح مردونه چهار خونه سفید مشکی با یه دامن شلواری مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم. سرم رو به سمت پایین آویزون کردم. یهتکون به موهام دادم و بعد به عقب انداختمشون، همینطور که موهام رو شونههام ریخته بود یه شال نازک حریر آزادانه رو سرم انداختم و گوشیم رو از رو تخت چنگ زدم و پایین رفتم. مستقیم رفتم آشپزخونه که مهری خانم با مهربونی گفت:
- خانم چیزی لازم دارین؟!
با دستپاچگی گفتم:
چیزه، مهری خانم گشنم شده خواستم یه چیزی بخورم!
- تو بشین عزیزم من الان برات شامتو گرم میکنم!.
به سمت میز وسط آشپزخونه رفتم نشستم سرم رو به دستم تکیه دادم، با انگشت رو میز ضرب گرفتم و فکرم سمت اتفاقات امروز پر کشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: