جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درحال ترجمه {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب‌های در حال ترجمه توسط ROKH با نام {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 685 بازدید, 17 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب‌های در حال ترجمه
نام موضوع {مرد نامرئی} اثر «مترجم mischief»
نویسنده موضوع ROKH
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ROKH
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
هال در پاسخ پرسش همسرش گفت:
- می‌گوید هیچ کمکی نمی‌خواهد. بهتر است وسایلش را داخل ببریم.
آقای هاکستر گفت:
- باید فوراً جایش را بسوزاند، مخصوصاً اگر قرمز و متورم شده‌باشد.
زنی از میان گروه گفت:
- من بودم، به آن سگ شلیک می‌کردم.
ناگهان سگ دوباره شروع به غریدن کرد. صدایی خشمگین از در ورودی فریاد زد:
- بیایید داخل!
غریبه با صدای خفه، یقه‌ای بالا زده، و لبه‌ی کلاهی پایین افتاده آن‌جا ایستاده‌بود.
- هرچه زودتر این وسایل را داخل بیاورید، خوشحال‌تر می‌شوم.
یکی از تماشاگران ناشناس اظهار می‌دارد که شلوار و دستکش‌هایش عوض شده‌بود. فیرنساید پرسید:
- آسیب دیدید، قربان؟ بابت سگ خیلی متأسفم—
غریبه گفت:
- نه حتی یک‌ذره‌. اصلاً پوستم را زخم نکرد. زودتر آن وسایل را بیاورید.
آقای هال بعدها قسم خورد که غریبه زیر لب به خودش فحش داد. به محض این‌که اولین جعبه طبق دستور او به داخل اتاق نشیمن برده شد، با حرص و ولع عجیبی خودش را روی آن انداخت، شروع به باز کردنش کرد و کاه‌ها را بی‌توجه به فرش خانم هال پخش کرد.
و از داخل آن شروع کرد به بیرون کشیدن بطری‌ها؛ بطری‌های چاق و کوچک پر از پودر، بطری‌های باریک و کوچک پر از مایعات سفید و رنگی، بطری‌های شیار‌دار آبی با برچسب «سم»، بطری‌هایی با بدنه‌های گرد و گردن‌های باریک، بطری‌های شیشه‌ای بزرگ و سبز، بطری‌های شیشه‌ای بزرگ و سفید، بطری‌هایی با درهای شیشه‌ای و برچسب‌های مات، بطری‌هایی با چوب‌پنبه‌های ظریف، بطری‌هایی با درهای چوبی، بطری‌های شراب، بطری‌های روغن‌زیتون. همه را در ردیف‌هایی روی بوفه، روی طاقچه، روی میز کنار پنجره، کف اتاق، روی قفسه‌ی کتاب و در کل، همه‌جا گذاشت.
داروخانه‌ی برامبل‌هرست به اندازه‌ی نصف این هم بطری نداشت. منظره‌ی عجیبی بود.
جعبه‌ پشت جعبه پر از بطری‌ها بود، تا وقتی که هر شش جعبه خالی شدند و میز پر از کاه شد. تنها چیزهایی که غیر از بطری‌ها از داخل آن جعبه‌ها بیرون آمدند، تعدادی لوله‌ی آزمایش و یک ترازو بود که با دقت بسته‌بندی شده‌بود.
و به‌محض این‌که جعبه‌ها خالی شدند، غریبه به سمت پنجره رفت و مشغول به کار شد، بی‌آن‌که ذره‌ای اهمیتی به آشفته‌بازار کاه‌ها، آتش خاموش‌شده و جعبه‌های کتاب که بیرون بودند بدهد؛ نه حتی به چمدان‌ها و باقی وسایلی که به بالای پله‌ها منتقل شده‌بودند.
وقتی خانم هال برایش شام برد، چنان در کارش غرق بود و قطره‌های کوچکی از بطری‌ها داخل لوله‌های آزمایش می‌ریخت که اصلاً متوجه ورود او نشد، تا وقتی‌که خانم هال بخش عمده‌ای از کاه‌ها را جارو کرد و سینی را با کمی تأکید، شاید به‌خاطر وضعیت اسفناک زمین، روی میز گذاشت. آن‌وقت بود که او نیم‌نگاهی به عقب انداخت و فوراً دوباره رویش را برگرداند. اما خانم هال دید که عینکش را برداشته‌بود؛ عینک روی میز کنار او بود، و به نظرش آمد که حدقه‌های چشمش به‌طرز عجیبی گود بودند.
او دوباره عینکش را گذاشت و سپس برگشت و روبه‌رویش ایستاد. خانم هال می‌خواست از وضعیت کاه‌های روی زمین شکایت کند، اما او پیش‌دستی کرد. با آن لحن غیرعادیِ تحریک‌پذیرش که خیلی به او می‌آمد، گفت:
- خواهش می‌کنم بدون در زدن داخل نیایید.
- در زدم، اما ظاهراً—
- شاید زده باشید. اما در تحقیقات من — تحقیقات واقعاً فوری و ضروری من — حتی کوچک‌ترین اختلال، باز شدن یک در... از شما خواهش می‌کنم... .
- حتماً، آقا. اگر این‌طور هستید، می‌توانید هروقت خواستید در را قفل کنید.
غریبه گفت:
- فکر بسیار خوبی است.
- این کاه، آقا، اگر جسارت نباشد—
- نگویید. اگر این کاه دردسر درست می‌کند، به حسابم اضافه‌اش کنید.
و بعد زیر لب خطاب به او چیزهایی گفت که به طرز مشکوکی شبیه ناسزا بودند.
او چنان عجیب آن‌جا ایستاده‌بود؛ بسیار تندخو و آماده‌ی انفجار، با یک بطری در یک دست و لوله‌ی آزمایش در دست دیگر، که خانم هال حسابی ترسید. اما زنی قوی‌دل بود.
- در این صورت می‌خواستم بدانم، آقا، شما چه مبلغی را—
- یک شیلینگ؛ یک شیلینگ بگذارید. مطمئناً یک شیلینگ کافی‌ست؟
خانم هال رومیزی را برداشت، شروع به پهن کردن آن روی میز کرد و گفت:
- خیلی خب. البته اگر شما راضی هستید—
او برگشت و نشست، طوری که یقه‌ی کتش رو به او بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
او تمام بعدازظهر پشت درِ قفل‌شده مشغول کار بود و به گفته‌ی خانم هال، بیشتر وقت‌ها ساکت بود. اما یک‌بار صدای ضربه‌ای شدید و صدای به‌هم خوردن بطری‌ها آمد، انگار که میز را کوبیده باشند، بعد صدای شکستن بطری‌ای که با خشونت پرتاب شده‌بود و سپس قدم‌زدن تند و عصبی در اتاق. خانم هال که ترسید «اتفاقی افتاده باشد» به طرف در رفت و گوش داد، بی‌آن‌که جرئت کند در بزند.
او داشت با لحنی دیوانه‌وار غرغر می‌کرد:
- نمی‌توانم ادامه دهم، نمی‌توانم ادامه دهم. سیصد هزار، چهارصد هزار! آن مجموعه‌ی عظیم! فریب خوردم! ممکن است تمام عمرم طول بکشد...! صبر! صبر که چی...! احمق! احمق!
صدای میخ‌های کفش روی آجرهای بار به گوش رسید و خانم هال ناچار شد ادامهٔ این تک‌گویی را رها کند. وقتی برگشت، اتاق دوباره ساکت شده‌بود، به‌جز صدای خفیف صندلی‌اش و گه‌گاه صدای برخورد بطری‌ها. همه‌چیز تمام شده‌بود؛ غریبه دوباره کارش را از سر گرفته‌بود.
وقتی برایش چای آورد، در گوشه‌ای از اتاق زیر آینهٔ مقعر، شیشهٔ شکسته دید و لکه‌ای طلایی که با بی‌دقتی پاک شده بود. او به این موضوع اشاره کرد.
مهمان با تندی گفت:
- بگذارید توی صورت‌حساب. به‌خاطر خدا دیگر اذیتم نکنید. اگر خسارتی وارد شده، توی صورت‌حساب بگذارید.
و بعد مشغول علامت‌زدن فهرستی در دفترچه‌ی روبه‌رویش شد.
***
فیرنساید با حالتی رازآلود گفت:
- می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
غروب بود و آن‌ها در آبجوخوری کوچک «آیپینگ هَنگِر» نشسته‌بودند.
تدی هنفری گفت:
- خب؟
- این مردی که از او حرف می‌زنی، همانی که سگم گازش گرفت. خب، او سیاه‌پوست است. حدأقل پاهایش این‌طور بودند. از پاره‌شدن شلوار و دستکشش دیدم. انتظار می‌رفت یک رنگ صورتی ببینی، نه؟ اما هیچ رنگی نبود؛ فقط سیاهی. دارم به تو می‌گویم، به سیاهی کلاه من است.
هنفری گفت:
- پناه بر خدا! مورد عجیب‌وغریبی است، چون دماغش مثل رنگ، صورتی است!
فیرنساید گفت:
- درست است، این را می‌دانم. اما بگذار بگویم به چه فکر می‌کنم. این مرد یکی از آن دورنگ‌هاست، تدی. این‌جا سیاه، آن‌جا سفید؛ تکه‌تکه است و از این موضوع خجالت می‌کشد. یک‌جور دورگه است که رنگ پوستش به‌جای مخلوط شدن، تکه‌تکه درآمده. قبلاً هم درباره‌ی چنین چیزهایی شنیده‌بودم. بین اسب‌ها هم که نگاه کنی، معمولاً همین‌طوری است، هر کسی می‌تواند ببیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
فصل چهار
آقای کاس با غریبه مصاحبه می‌کند

من ماجرای ورود غریبه به دهکده‌ی آیپینگ را با جزئیاتی نسبتاً کامل شرح داده‌ام تا تأثیر کنجکاوی‌برانگیزی که حضورش بر جای گذاشت، برای خواننده قابل درک باشد. اما جز دو حادثهٔ عجیب، می‌توان از باقی اقامت او تا روز خارق‌العادهٔ جشن کلاب، به اختصار گذشت. چندین مشاجره با خانم هال بر سر مسائل نظم در خانه پیش آمد، ولی در تمام موارد —تا اواخر آوریل که نخستین نشانه‌های بی‌پولی ظاهر شد— او با راهکار ساده‌ی پرداخت اضافه، حرف خود را به کرسی نشاند.
آقای هال دل خوشی از او نداشت و هر وقت جرئت داشت درباره‌ی لزوم خلاص شدن از دستش صحبت می‌کرد، اما مخالفت خود را بیشتر با پنهان‌کاری نمایشی و دوری گزیدن از مهمانش نشان می‌داد. خانم هال با دانایی گفت:
- تا تابستان صبر کن، وقتی هنرمندان شروع کنند بیایند. آن‌موقع خواهیم دید. ممکن است کمی زورگو باشد، ولی هرچیزی هم که بگویی، حسابی که سر وقت تسویه شود حساب است.
غریبه به کلیسا نمی‌رفت و بین یک‌شنبه و روزهای غیردینی هیچ فرقی نمی‌گذاشت، حتی در لباس پوشیدن. به گفته‌ی خانم هال، کارش را خیلی بی‌نظم و پراکنده انجام می‌داد. بعضی روزها صبح زود پایین می‌آمد و بی‌وقفه مشغول بود. روزهای دیگر دیر از خواب بیدار می‌شد، در اتاق قدم می‌زد و با صدای بلند بی‌قراری می‌کرد، سیگار می‌کشید یا روی صندلی روبه‌روی آتش چرت می‌زد. هیچ ارتباطی با دنیای بیرون از دهکده نداشت.
اخلاقش همچنان بسیار ناپایدار بود؛ غالباً رفتارش شبیه مردی بود که از محرک‌های غیرقابل تحملی رنج می‌برد، و یکی دو بار اشیایی را با خشمی ناگهانی پاره و خرد کرده یا شکسته‌بود. به نظر می‌رسید دچار نوعی آزردگی مزمن و شدید است. عادت صحبت با خودش با صدایی آرام هر روز در او افزایش می‌یافت، ولی با این‌که خانم هال با دقت به او گوش می‌داد، اصلاً نمی‌توانست بفهمد چه می‌گوید.
او به ندرت در طول روز از خانه بیرون می‌رفت، اما در گرگ‌ومیش شب، چه هوا سرد بود و چه نه، در حالی که کاملاً پوشیده و پنهان شده‌بود، به پیاده‌روی می‌رفت و خلوت‌ترین مسیرها را انتخاب می‌کرد؛ مسیرهایی که درخت‌ها و تپه‌ها بر آن سایه انداخته‌بودند. عینک درشتش و صورت ترسناک بانداژشده‌اش زیر سایه‌بان کلاهش، به طرز ناگهانی و ناخوشایندی از دل تاریکی مقابل یکی دو کارگر که به خانه می‌رفتند ظاهر می‌شد و آن‌ها را می‌ترساند. یک شب، تدی هنفری که ساعت نه‌ونیم از مهمان‌خانه‌ی «کت قرمز» بیرون می‌آمد، با دیدن سرِ استخوانی غریبه (او کلاهش را در دست داشت) که ناگهان در نور باز شدن درِ مهمان‌خانه روشن شد، به‌طرز شرم‌آوری وحشت‌زده شد.
بچه‌هایی که او را در تاریکی شب می‌دیدند کابوس غول‌ها را می‌دیدند، و مشخص نبود که او از پسرها بیشتر بدش می‌آید یا آن‌ها از او؛ ولی بی‌تردید، در هر دو طرف، تنفر روشنی جود داشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
ناگزیر بود که دیدن آدمی با آن ظاهر و رفتار عجیب، در دهکده‌ای مانند آیپینگ به بحثی همیشگی بدل شود. درباره‌ی شغل او اختلاف نظر زیادی وجود داشت. خانم هال نسبت به این موضوع حساس بود؛ وقتی از او پرسیده میشد، با دقت و احتیاط تمام توضیح می‌داد که مهمانش «محقق تجربی» است و کلمات را طوری با احتیاط ادا می‌کرد انگار در واژه‌ها تله‌هایی نهفته باشد. وقتی از او می‌پرسیدند که محقق تجربی یعنی چه، با لحنی آمیخته به برتری پاسخ می‌داد که بیشتر آدم‌های باسواد چنین چیزهایی را می‌دانند و سپس توضیح می‌داد که او «چیزهایی کشف می‌کند». او گفته‌بود که مهمانش دچار حادثه‌ای شده که موقتاً باعث تغییر رنگ چهره و دستانش شده و چون فردی حساس است، از این که در معرض دید عموم باشد خوشش نمی‌آید.
اما در نبود او، نظریه‌ای دیگر طرفداران بیشتری داشت: این‌که غریبه جنایتکاری‌ست که برای فرار از عدالت، خود را پیچیده و پنهان کرده تا پلیس او را نشناسد. این فکر از ذهن آقای تدی هنفری تراوش کرد. البته هیچ جنایت بزرگی از اواسط یا اواخر فوریه گزارش نشده‌بود، ولی این مانع نشد که آقای گولد، کمک‌آموزگار مدرسهٔ ملی، خیال‌پردازی نکند. در ذهن او، غریبه به یک آنارشیست مبدل شد که در حال آماده‌سازی مواد منفجره است. گولد تصمیم گرفت در حد توان و وقتش کارهای کارآگاهی انجام دهد. این کارها عمدتاً به این محدود میشد که وقتی غریبه را می‌بیند خیلی دقیق به او نگاه کند، یا از کسانی که اصلاً غریبه را ندیده‌بودند درباره‌اش سؤال‌های جهت‌دار بپرسد، ولی او به هیچ چیز مشکوکی دست نیافت.
گروه دیگری از مردم از نظریهٔ آقای فیرنساید پیروی کردند و یا دیدگاه «خال‌خالی» او را پذیرفتند یا نسخه‌ای اصلاح‌شده از آن را. مثلاً سایلِس دورگان ادعا کرده‌بود که «اگه بره نمایشگاه، یه‌شبه پولدار میشه»، و چون اندکی هم اهل دین بود، غریبه را با مردی که یک وزنهٔ طلا داشت (در مَثَلِ انجیل) مقایسه کرد. دیدگاه دیگری هم وجود داشت که همه‌چیز را با این فرض ساده توضیح می‌داد که غریبه دیوانه‌ای بی‌آزار است، که البته مزیت این نظریه، ساده بودن و همه‌چیز را یک‌جا توجیه کردن بود.
بین این دیدگاه‌های اصلی، افراد مرددی هم بودند که نظریات بینابینی داشتند. مردم ساسِک.س خیلی خرافاتی نبودند و تازه بعد از رویدادهای اوایل آوریل بود که اولین زمزمه‌های امور ماورایی در دهکده شنیده شد و حتی آن هم فقط در میان زنان اعتبار داشت.
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
اما فارغ از اینکه درباره‌اش چه فکر می‌کردند، مردم آیپینگ در کل سر یک‌چیز توافق داشتند: آن‌ها از او خوششان نمی‌آمد. تندخویی‌اش—هرچند شاید برای یک کارمند شهری قابل درک بود—برای روستاییان آرام و بی‌ادعای ساسِک.س، رفتاری عجیب و غیرقابل تحمل به نظر می‌رسید. حرکات دیوانه‌وارش که گاهی ناگهان می‌دیدند، قدم زدن شتاب‌زده‌اش پس از غروب که ناگهان از سر پیچ‌ها جلویشان سبز میشد، برخورد سرد و غیرانسانی‌اش با هرگونه کنجکاوی، علاقه‌اش به تاریکی که منجر به بستن درها، پایین کشیدن پرده‌ها و خاموش کردن شمع‌ها و چراغ‌ها میشد؛ چه کسی می‌توانست با چنین کارهایی کنار بیاید؟ مردم هنگام عبورش از میان دهکده از سر راهش کنار می‌رفتند و وقتی رد میشد، جوانان شوخ‌طبع یقه‌های کتشان را بالا می‌دادند و لبه‌ی کلاهشان را پایین می‌کشیدند و با حالتی عصبی به‌دنبالش راه می‌افتادند تا رفتار عجیبش را تقلید کنند. در آن زمان، ترانه‌ای به نام «مرد شبح‌وار» محبوب بود. دوشیزه استچل در کنسرت سالن مدرسه (برای کمک به هزینه‌ی چراغ‌های کلیسا) آن را اجرا کرده‌بود، و از آن پس، هرگاه دو سه تن از روستاییان دور هم جمع بودند و غریبه ظاهر میشد، یکی_دو خط از آن آهنگ، چه درست و چه نادرست، در میانشان سوت زده میشد. همچنین بچه‌های کوچکی که دیروقت به خانه می‌رفتند، پشت سر او فریاد می‌زدند:
- مرد شبح‌وار!
و با ترسی لذت‌بخش می‌گریختند.
کاس، پزشک عمومی دهکده، از شدت کنجکاوی بی‌تاب شده‌بود. بانداژها علاقهٔ حرفه‌ایَش را تحریک کرده‌بودند و شایعات درباره‌ی آن هزار و یک شیشه‌ی دارویی، حسادتش را برانگیخته‌بود. در طی ماه‌های آوریل و مه، دنبال بهانه‌ای برای صحبت با آن غریبه می‌گشت و بالأخره، نزدیک عید گل‌ریزان*، دیگر طاقت نیاورد و به بهانه‌ی جمع‌آوری کمک برای استخدام پرستار دهکده، به سراغش رفت. با تعجب فهمید که آقای هال حتی نام مهمانش را نمی‌داند.
خانم هال گفت:
- ایشان یک اسم گفتند، ولی درست نشنیدم.
ادعایی که کاملاً بی‌پایه بود. خودش هم حس می‌کرد خیلی احمقانه است که اسم مرد را نداند. کاس درِ اتاق نشیمن را زد و وارد شد. از داخل، دشنامی نه‌چندان آرام به گوش رسید. کاس گفت:
- ببخشید که مزاحم شدم.
سپس در بسته شد و خانم هال از باقی مکالمه بی‌خبر ماند. او برای ده‌دقیقه صدای گفت‌وگوی مبهمی را شنید، سپس صدای فریادی از شگفتی، کشیده شدن صندلی، خنده‌ای خشک و بلند، گام‌هایی سریع به‌سوی در و بعد کاس با صورتی سفید و چشمانی خیره از در بیرون آمد. او بدون این که به خانم هال نگاه کند، در را باز گذاشت و شتابان از پله‌ها پایین رفت. او صدای قدم‌هایش را شنید که در جاده دور میشد و کلاهش را در دست داشت. خانم هال پشت در ایستاده‌بود و به در بازِ اتاق نشیمن نگاه می‌کرد. سپس، صدای خنده‌ی آرام غریبه را شنید و بعد صدای قدم‌هایش را که در اتاق حرکت می‌کرد. او نمی‌توانست از جایی که ایستاده‌بود، صورتش را ببیند. در اتاق با صدای بلندی بسته شد و همه‌چیز دوباره در سکوت فرو رفت.

*عید گل‌ریزان: عید گل‌ریزان یا پنجاهه، جشنی در مسیحیت است که پنجاه‌روز پس از عید پاک برگزار می‌شود و به مناسبت «نزول روح‌القدس بر حواریون» است.
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
کاس مستقیم به بالای دهکده و نزد بانتینگ، کشیش محلی رفت. بی‌مقدمه، همین که وارد دفتر کهنه و ساده‌ی کشیش شد، شروع کرد:
- من دیوانه‌ام؟ به نظرت شبیه یک آدم روانی‌ام؟
کشیش در حالی که سنگ فسیل شده‌ی آمونیت را روی برگه‌های پراکنده‌ی موعظهٔ آینده‌اش می‌گذاشت، گفت:
- چه شده؟
- آن یارو توی مهمان‌خانه... .
- خب؟
کاس گفت:
- چیزی بده بنوشم.
و نشست. وقتی اعصابش با یک لیوان شری ارزان‌قیمت—تنها نوشیدنی‌ای که کشیش محترم در دسترس داشت—آرام گرفت، شروع کرد به تعریف اتفاقی که افتاده‌بود. با نفس‌نفس گفت:
- رفتم داخل... شروع کردم به درخواست کمک مالی برای آن صندوق پرستاری. همین که داخل رفتم، دست‌هایش را در جیبش کرد و شل روی صندلی نشست. دماغش را بالا کشید. به او گفتم شنیده‌ام به مسائل علمی علاقه‌مند است. گفت بله. باز دماغش را بالا کشید. همه‌اش داشت دماغش را بالا می‌کشید؛ انگار تازه یک سرماخوردگی لعنتی گرفته‌بود. تعجبی هم ندارد، با آن همه لباس که دور خودش پیچیده! شروع کردم درباره‌ی صندوق توضیح دادن و در عین حال، خوب حواسم را جمع کردم. بطری‌ها و مواد شیمیایی همه‌جا پخش بودند. ترازو، لوله‌های آزمایش توی پایه‌ها، و بویی شبیه گل مغربی. پرسیدم کمک مالی می‌کند؟ گفت به آن فکر خواهد کرد. مستقیم از او پرسیدم که آیا تحقیق می‌کند؟ گفت بله. تحقیقی طولانی؟ حسابی عصبانی شد. گفت: «یک تحقیق لعنتیِ طولانی!» مانند چوب پنبه‌ای که از بطری بیرون بپرد. گفتم: «اوه.» و بعد گله و شکایت‌هایش شروع شد. آن مرد آماده‌ی انفجار بود و سؤال من منفجرش کرد. یک نسخه به او داده‌بودند، نسخه‌ای خیلی باارزش. برای چه؟ نمی‌گفت. پرسیدم که دارویی است؟ گفت: «لعنت به تو! دنبال چه می‌گردی؟» معذرت خواستم. با دماغ بالا کشیدنی پرغرور و یک سرفه جواب داد. ادامه داد. نسخه را خوانده‌بود؛ پنج ماده‌ی تشکیل‌دهنده. آن را نوشته‌بود و سرش را برگردانده‌بود. یک باد از پنجره آمده‌بود و کاغذ را بلند کرده‌بود. فیش، خش‌خش. گفت داشته توی اتاقی با شومینه کار می‌کرده. یک نور لرزیده و دیده که نسخه دارد می‌سوزد و به سمت دودکش بالا می‌رود. پریده طرفش، درست وقتی که توی دودکش بالا کشیده شد. خب! دقیقاً در همان لحظه، برای این که داستانش را به تصویر بکشد، بازویش را بیرون آورد.
- خب؟
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
کاس ادامه داد:
- دست نداشت، فقط یک آستین خالی بود. خداوندا! اولش فکر کردم معلولیت جسمی است! فکر کردم حتماً یک دست مصنوعی چوب‌پنبه‌ای دارد و آن را برداشته. بعد، یک‌دفعه به ذهنم رسید که این خیلی عجیب است. اگر چیزی توی آستین نیست، پس چه چیز لعنتی‌ای باعث می‌شود آستین این‌طوری بایستد و باز بماند؟ به شما می‌گویم هیچ‌چیز داخلش نبود؛ از بالا تا سر مفصل خالی بود. می‌توانستم تا آرنجش را ببینم، یک نور از درون پارگی پارچه می‌درخشید. گفتم: «خدای بزرگ!» بعد، توقف کرد و با آن عینک سیاهش، اول به من و بعد به آستینش زل زد.
- خب، بعدش؟
- همه‌اش همین بود. یک کلمه هم نگفت؛ فقط زل زد و سریع آستینش را دوباره توی جیبش برد. گفت: «داشتم می‌گفتم که نسخه داشت می‌سوخت، نه؟» سرفه‌ای پرسشی کردم. گفتم: «آخر چطور می‌توانی یک آستین خالی را این‌طور حرکت دهی؟» گفت: «آستین خالی؟» گفتم: «بله، یک آستین خالی.» «آستین خالی است، ها؟ دیدی که خالی است؟» بلند شد و من نیز برخاستم. با سه قدمِ خیلی آرام، جلو آمد و بسیار نزدیک ایستاد. دماغش را با حالتی زهرآگین بالا کشید. من خودم را نباختم، ولی قسم می‌خورم آن سر باندپیچی‌شده‌اش و آن عینک‌ سیاهش که آرام به سوی تو می‌آیند، هر کسی را مضطرب می‌کند. پرسید: «گفتی آستین خالی‌ست؟» گفتم: «قطعاً.» مرد بی‌نقاب از نو شروع به سکوت و زل زدن کرد. سپس دوباره آستینش را بی‌صدا از جیبش درآورد و آرام، خیلی آرام، بازویش را به‌سمت من بالا آورد، انگار بخواهد دوباره نشانم بدهد. به آن نگاه کردم. انگار یک عمر گذشت. گلویم را صاف کردم و گفتم: «خب؟ چیزی درونش نیست.» باید چیزی می‌گفتم. داشتم کم‌کم می‌ترسیدم. می‌توانستم تا ته آستینش را ببینم. بازویش را مستقیم به‌طرفم دراز کرد، آرام، آرام—دقیقاً این شکلی—تا این که سرآستینش فقط شش‌اینچ از صورتم فاصله داشت. چیز عجیبی‌ست که یک آستین خالی همین‌طور به‌طرفت بیاید! و بعد... .
- خب؟
- یک‌چیز که دقیقاً مثل انگشت اشاره و شست بود، بینی‌ام را نیشگون گرفت.
بانتینگ شروع به خندیدن کرد. کاس فریاد زد:
- هیچ‌چیز آن‌جا نبود!
صدایش در حین ادا کردن واژه‌ی «هیچ‌چیز» به جیغ تبدیل شد.
- برای شما خنده‌دار است، ولی به شما می‌گویم آن‌قدر جا خوردم که محکم به سرآستینش ضربه زدم و برگشتم و از اتاق بیرون رفتم. او را رها کردم... .
کاس مکث کرد. شکی در راستیِ ترسش وجود نداشت. با حالت درمانده‌ای برگشت و لیوان دوم از شریِ نه‌چندان خوش‌طعم کشیش محترم را سر کشید.
- وقتی به آستینش کوبیدم، دقیقاً حس زدنِ یک بازو را داشت، ولی بازویی وجود نداشت! حتی سایه‌ای از یک بازو هم نبود!
آقای بانتینگ به فکر فرو رفت و مشکوک به کاس نگاه کرد. گفت:
- داستان عجیبی‌ست، واقعاً عجیب.
و بعد با تأکید قاطعانه‌ای اضافه کرد:
- این واقعاً داستانی بسیار عجیب و خارق‌العاده است.
 
موضوع نویسنده

ROKH

سطح
2
 
سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست کتاب
تدارکاتچی انجمن
همیار سرپرست عمومی
مدیر تالار نقد
ویراستار انجمن
گرافیست انجمن
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
May
947
3,007
مدال‌ها
7
فصل پنج
سرقت از خانه‌ی کشیش

حقایق مربوط به سرقت از خانه کشیش را عمدتاً از زبان خود کشیش و همسرش شنیدیم. این حادثه در ساعات پایانی شب دوشنبه‌ی عید گل‌ریزان رخ داد، روزی که در روستای آیپینگ به جشن‌های باشگاهی اختصاص داشت. این‌طور که به‌نظر می‌رسد، خانم بانتینگ ناگهان در سکوت پیش از سپیده‌دم از خواب بیدار شد و احساسی قوی داشت که درِ اتاق‌خوابشان باز و بسته شده‌است. در ابتدا شوهرش را بیدار نکرد، بلکه در تخت نشست و گوش داد. سپس به‌وضوح صدای پَت، پَت، پَت پاهای برهنه را شنید که از اتاق رخت‌کن مجاور خارج می‌شد و در راهرو به‌سمت پلکان حرکت می‌کرد. به محض این که از این مطمئن شد، کشیش‌بانتینگ را تا حد ممکن آرام بیدار کرد. او چراغی روشن نکرد، اما پس از زدن عینک، پوشیدن لباس‌خواب همسرش و دمپایی حمام خودش، به پاگرد رفت تا گوش دهد. صدای واضح کلنجار رفتن با میز کارش در طبقهٔ پایین را شنید و سپس یک عطسهٔ بلند. با شنیدن این صدا، به اتاق‌خواب برگشت، خودش را به واضح‌ترین سلاح که سیخ بخاری بود، مجهز کرد و تا جای ممکن، بی‌صدا از پله‌ها پایین رفت. خانم بانتینگ نیز به پاگرد آمد. ساعت حدود چهار صبح بود و تاریکی سنگین شب گذشته‌بود. در سالن هاله‌ای ضعیف از نور دیده می‌شد، اما دهانه‌ی درِ اتاق کار به‌طور غیرقابل نفوذی سیاه بود. همه‌چیز ساکت بود، جز ناله‌ی آرام پله‌ها زیر پای کشیش و صدای خفیف حرکات در اتاق کار. سپس صدای شکستن چیزی آمد، کشو باز شد و خش‌خش کاغذها به گوش رسید، بعد صدای ناسزایی آمد و کبریتی زده شد و اتاق کار، غرق در نور زرد شمع شد. کشیش‌بانتینگ حالا در راهرو بود و از شکاف در می‌توانست میز، کشوی باز و شمع روشن روی میز را ببیند، اما دزد را نه. او همان‌جا در سالن ایستاد، دودل که چه کند. خانم بانتینگ با چهره‌ای سفید و متمرکز، آهسته پشت سرش از پله‌ها پایین آمد. تنها یک فکر، شجاعت او را حفظ می‌کرد: این باور که این دزد، یکی از اهالی روستاست.
 
بالا پایین