جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مروارید پنهان] اثر «ادلینا راد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Edliya_p با نام [مروارید پنهان] اثر «ادلینا راد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 443 بازدید, 9 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مروارید پنهان] اثر «ادلینا راد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Edliya_p
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
نام رمان: مروارید پنهان
ژانر: عاشقانه، رمزآلود، اجتماعی
نام نویسنده: سپیده پارسا
ناظر:
خلاصه‌ی رمان: شیشه‌ی عمرش فایل صوتی بود که در گوشیِ قدیمی خود پنهان داشت. گوشی با ده‌ها رمز که هر چند وقت تغییر می‌کرد. کسی نمی‌دانست درون آن فایل چیست که این‌گونه سعی در پنهان کردنش دارد. کنجکاوی‌ها آن‌قدر شدت می‌گیرد که مهرداد شایان تصمیم به دزدیدن و بر ملا کردن راز آن فایل می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
(مقدمه)
راز‌های پنهان هنگامی که آشکار می‌شوند، کشنده‌ترین سلاح‌های روح هستند. بزرگ‌ترین ترس‌ها، قوی‌ترین ضعف‌ها هستند و هنگامی که هدف قرار بگیرند از نابودی هیچ گریزی نیست. انسان‌های قوی ضعف‌هایشان را در معرض دید همگان می‌گذارند و قبل از دیگران خودشان خود را محاکمه می‌کنند؛ و چه ترفند زیبایی برای شکست ناپذیر شدن... .
 
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
صدایش از جیغ و داد هم گذشته بود. چشمه‌ی چشمانش خشکیده بود. حنجره‌ی بی‌چاره‌اش از حجم دردی که همراه صدایش از تن خسته‌ی دخترک بیرون می‌جهید در حال نابود شدن بود. کاش سد دلش می‌شکست. این گریه نکردن‌ها آخرش حنجره‌ای برایش باقی نخواهد گذاشت. نفسی عمیق کشید و با تمام توانی که در تنش باقی مانده بود فریاد زد.
_ خدایا، لطفاً تمومش کن. ظرفیتم برای این ماه تکمیل شده.
سرش را پایین انداخت و روی زانوهایش خم شد. نفس منقطع‌اش در حال برگشت به حالت عادی بود. قلبش درد می‌کرد. به ساعتش نگاه کرد. وقت رفتن بود. آرام کوه را پایین رفت. به مرد راننده که با چشمانی نگران داشت از کوه بالا می‌آمد نگاه کرد. مرد، با دیدن دخترک که پایین می‌آید نفسش را آسوده بیرون فرستاد. دخترک لبخندی مصلحتی روی لب نشاند.
- معذرت می‌خوام. خیلی منتظر موندین؟
مرد گفت:
- نه دخترم. یه کم دل نگران شدم آخه صدای داد و فریاد می‌اومد گفتم نکنه بلایی سرت اومده باشه یا کسی مزاحمت شده باشه.
دختر غلظت بیشتری به لبخندش داد:
- نه بابا، این موقع روز کسی تو این کوه نیست. ببخشید که منتظرتون گذاشتم بهتره بریم.
این‌را گفت و سمت تاکسی حرکت کرد. رسیدنش به دانشگاه کمی طول کشید. آرامش نداشت ولی نمی‌شد کلاس ها را نرود. وارد دانشگاه شد و نگاهی به ساعتش انداخت. بیست دقیقه تا شروع کلاس مانده بود. ترجیح داد قبل از کلاس آبی به دست و صورتش بزند. وارد سرویس که شد ثمین را در حال خروج از سرویس دید. در حالی که مانتویش جمع شده و زیر بغلش بود سعی داشت شلوارش را بالا بکشد. با دیدن پگاه کمی مکث کرد و با غر غر به کارش ادامه داد.
- لامصب این شلواره نمیدونم چرا این‌قدر با من لجه. هیچ رقمه بالا نمیاد.
پگاه کوله‌اش را به چوب رختی آویزان کرد و گفت:
- حالا واجبه تا زیر بغلت بکشیش بالا؟
ثمین دختری خوش قد و بالا و صمیمی‌ترین و تنها دوست پگاه بود. دست از شلوارش کشید و با اخم مانتویش را پایین کشید.
- تا زیر بغل کجا بود بابا. ملت شلوارک می‌پوشن. تازه احساس خفقان بهشون دست میده. اون‌وقت من یه نمه می‌کشم بالا ترکه بر‌ می‌داری، امر به معروف و نهی از منکر می‌کنی؟
پگاه همان‌طور که صورتش را با دستمال پاک می‌کرد گفت:
- ملت هر... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.
کمی مکث کرد تا کلمه‌ای مؤدبانه به جای کلمه‌ای که می‌خواست بر زبان بیاورد پیدا کند. در حال تجسس در پستو‌های مغزش بود که ثمین با تک خنده‌ای گفت:
- راحت باش بابا. تو که هر روز تا فیهاخالدون ما رو مورد عنایت قرار می‌دی این هم روش. چون رفیقمی برات زیر سیبیلی رد می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
پگاه چپ‌چپ نگاهی به ثمین انداخت و سمت کوله‌اش رفت.
- انقد فِس‌فِس نکن الان کلاس شروع می‌شه.
ثمین شیر آب را بست و مقنعه‌اش را در آینه مرتب کرد. به سمت پگاه برگشت و گفت:
- بریم.
پگاه کم‌حرف و سرد بود، برعکس ثمین که دختری پرحرف و شاد بود. شاید همین تفاوت‌ها آن‌ها را مکمل یکدیگر قرار داده بود. به کلاس که رسیدند، پگاه مثل همیشه سمت اولین صندلی رفت و رویش نشست. ثمین بالای سرش ایستاد.
- یعنی جون به جونت کنن باز لوس و بچه ننه‌ای.
پگاه نگاهی سرد به او انداخت و گفت:
- الآن این چه ربطی داره به سیزده فروردین؟
ثمین کلافه گفت:
- یه امروزو بیا بریم ته کلاس بشینیم به خدا این شایان عنتر بدجور شکاره همه‌اش پاچه می‌گیره تو دید نباشیم بهتره.
پگاه گوشی نسبتا‌ً قدیمی‌اش را بیرون آورد و هنذفری را به آن متصل کرد. قبل باز کردن رمز رو به ثمین گفت:
- تو بشین حالا، اگه خواست پاچه‌ات رو بگیره من پا در میونی می‌کنم نجاتت میدم.
ثمین می‌دانست پگاه کوتاه بیا نیست و حرف حرف خودش است. بی حوصله صندلی کناری را بیرون کشید و با حرص لب زد.
- من‌که می‌دونم این مردک امروز باز منو سنگ رو یخ می‌کنه.
- تو دختر خوبی باش وسط درس دادنش از خیر دید زدن هفت پادشاه بگذر اون کاریت نداره.
دیگر منتظر جواب ثمین نشد و هنذفری اش را داخل گوشش گذاشت. رمز‌های متعدد گوشی را باز کرد و فایل را پلی کرد. تمام تشویش درونش در آنِ واحد آرام گرفت. با ورود استاد شایان هنذفری را از گوشش خارج کرده و به همراه گوشی درون کیفش گذاشت. آخرای کلاس رسیده بود که شایان با گفتن خسته نباشید، ده دقیقه قبل از زنگ، کلاس را به اتمام رساند. پگاه جزوه‌اش را درون کوله‌اش گذاشت و سقلمه‌ای به پهلوی ثمین زد.
- زود باش دیگه به چی زل زدی سه ساعته.
ثمین که انگار از بهت بیرون آمده بود سریع کوله‌اش را برداشت و وسایلش را داخلش ریخت.
با هم به سمت کافه‌ی دانشگاه رفتند. پگاه با یادآوری چند دقیقه پیش گفت:
- چرا سرِ کلاس تو هپروت بودی؟
ثمین با حرص انگار داغ دلش تازه شده بود، نیشگونی از بازوی پگاه گرفت و گفت:
- از ترس اون سادیسمیِ برج زهرمار با چشمای باز خوابم برده بود.
با حرفش پگاه خنده‌اش گرفت. اما نخندید تا حرص ثمین بیشتر نشود.
- مگه کلاس درس جای خوابه؟ سرِ شب مثل مرغ می‌گیری کپه مرگت رو میذاری، صبح هم که با زور لگد بیدارت می‌کنم. خداوکیلی این همه خواب از کجا می‌آری؟
- خب خسته می‌شم دیگه.
پگاه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- اوپس، شرمنده خبر نداشتم مسئولیت سنگین کندن کوه بعد از جناب فرهاد به تو محول شده.
ثمین قدم هایش را سرعت بخشید.
- زبون نیست که نیشه عقربه. امروز هم که فک کنم تخم کفتر خوردی از همون کله‌ی سحر منو گرفتی زیر خمپاره.
پگاه خودش را به او رساند.
- خب چرت بلغور می‌کنی دیگه. این‌ها همش از تنبلی مزمنه که افتاده به جونت. این‌قدر تنبلی تهش همین می‌شه دیگه.
- باشه بابا، حالا منو نکش زیر تیغ.
وارد کافه شدند. باز هم گوشی‌اش را از کیف در آورد تا صدای آرامش بخش تلاطم درونش را سامان بخشد. ثمین کمی خودش را جلو کشید.
- پگاه فایله چیه؟ اصلا چرا دوتا گوشی داری؟
باز هم همان سوال‌های تکراری با جواب‌های تکراری‌تر.
- صدبار بهت گفتم راجبش سوال نکن. لازمه دوباره بگم؟
و این جمله مثل همیشه اختتامیه‌ی صحبت‌هایشان شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
به خوابگاه که رسیدند پگاه با همان لباس‌ها خودش را روی تخت انداخت. ثمین نگاهی به او انداخت و گفت:
- لااقل لباسات رو در بیار.
صدای سلام گلارا مانع جواب دادن پگاه شد. ثمین با مهربانی لبخندی زد.
- علیک سلام.
پگاه هم سری تکان داد و بند کوله‌اش را گرفت و سمت خود کشید. گوشی‌اش را با هنذفری بیرون آورد و دیگر نفهمید چگونه با آرامش کسب کرده از آن فایل صوتی که تمام زندگی‌اش بود به خواب رفت. صبح طبق معمول ساعت پنج بیدار شد و مثل هر روز قبل از گشودن چشمانش اطرافش را دست کشید تا گوشی‌اش را پیدا کند. با پیدا نکردنش سریع سر جایش نشست و هراسان اطراف را جست‌وجو کرد، اما نبود. دست‌هایش شروع کرد به لرزیدن، نفسش اما... . امان از نفسی که بند آن فایل صوتی بود و حال با نبودش داشت از تن پگاه رخت بر می‌بست. دست‌هایش را بالا برد و درون موهای بلند مشکی‌اش قفل کرد. دوباره و سه‌باره اطراف را نگاه کرد ولی جز هنذفری‌اش چیزی ندید. بلند فریاد زد.
- نیست، وای خدا نیست. حالا چه خاکی بریزم تو سرم.
ثمین بیچاره از صدای داد پگاه سراسیمه خود را به او رساند. چند‌بار پلک زد تا دیدش واضح شود. با نگرانی دست‌های پگاه را از موهایش جدا کرد و گفت:
- ثمین قربونت بره، چی‌شده فدات بشم. ترسوندیم به خدا.
پگاه دستانش را از دست ثمین بیرون کشید و با مشت زدن به روی قلبش سعی داشت آن را وادار به تپیدن کند.
- نیست ثمین، نیست.
ثمین که تا کنون پگاه را این گونه ندیده بود کلافه پرسید:
- چی؟ چی نیست؟ واضح بگو منِ خر بفهمم آخه.
دیگر نه نفسی برایش مانده بود و نه قلبی که بتپد.
- گوشیم. دیشب کنارم بود الآن نیست.
پگاه نفسی عمیق کشید.
- پیداش می‌کنم. حتماً افتاده زیر تخت. تو خودتو اذیت نکن.
سپس شروع کرد به گشتن ولی نبود که نبود. دیگر امیدی هم به پیدا شدنش نداشتند. ثمین به زحمت پگاه را راضی کرد تا با هم به دانشگاه بروند و بعد از دانشگاه به پلیس گزارش کنند. اما پگاه به شدت مخالف گزارش کردن به پلیس بود. با هم راهی دانشگاه شدند.پ گاه که اصلا حال روحی خوبی نداشت رو به ثمین گفت:
- تو برو سر کلاس، من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم میام.
ثمین بدون مخالفت سمت کلاس رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
پگاه همان‌طور که غرق در افکارش بود سمت سرویس‌ها رفت. خواست داخل برود که با صدای جیغ دخترانه‌ای به خود آمد و در جایش ایستاد. فکر کرد شاید توهم زده است و اصلاً جیغی در کار نبوده اما با تکرار شدنش با شدت بیشتر راهش را به پشت سرویس بهداشتی کج کرد. پشت دیوار ایستاد و یواشکی نگاه کرد. مهرداد شایع یکی از همکلاسی‌هایش موهای گلاره را از روی مقنعه گرفته بود و می‌کشید. پگاه خونش به جوش آمد، خواست پادرمیانی کند و حسابی از خجالت مهرداد در آید اما هنوز قدم اول را بر نداشته با حرفی که مهرداد زد مثل مجسمه خشکش زد.
- مگه بهت نگفته بودم گوشی رو با رمزش می‌خوام؟ هان؟
صدای غرش مهرداد و جیغ گلاره پگاه را به خود آورد. مطمئن نبود که آن گوشی که در موردش سخن می‌گفتند همان شیشه‌ی عمرش باشد؛ اما اعتراف ناله‌وار گلاره شک او را به حقیقت مبدل کرد.
- مهرداد به خدا که نمی‌شه. چرا نمی‌فهمی. من همین الان هم به خاطر دزدیدن گوشی پگاه دارم از استرس می‌میرم. اگه بفهمه خونم رو می‌ریزه.
پگاه دیگر نمی‌توانست آن‌جا بماند. به سمت ساختمان دانشگاه دوید. خودش هم می‌دانست اگر بماند خون گلاره و مهرداد را خواهد ریخت.
به کلاس که رسید ثمین با دیدنش جلو رفت.
- چرا نفس‌نفس می‌زنی؟
پگاه با نفسی عمیق نگاهش را بالا گرفت.
- فکر کردم کلاس دیر شده برای همون دویدم که زود برسم.
ثمین لبخندی زد و رفت روی صندلی‌اش نشست. چند دقیقه بعد گلاره با چشمانی که داد می‌زد گریه کرده است وارد کلاس شد. پگاه با نفرت چشم بست تا نرود و خرخره‌اش را به دندان بکشد. چندی بعد مهرداد داخل آمد و نگاهش در نگاه به خون نشسته‌ی پگاه تلاقی یافت. پوزخند مهرداد کاسه‌ی صبر پگاه را درجا شکست. پگاه با خشم از روی صندلی بلند شد و جلوی مهرداد قرار گرفت. مهرداد با ابرو‌های بالا رفته از تعجب گفت:
- سلام خانم پناهی! امرتون؟
پگاه با وجود سیلابی که داشت تک‌تک برج‌های استقامت و صبرش را ویران می‌کرد با آرامش نگاه در چشمان مهرداد دوخت.
- گوشیم رو می‌خواستم.
مهرداد خنده‌ای کرد که نگاه همه به آن دو کشیده شد.
- مگه من صندوق گم شده‌ها هستم که هر چی گم می‌شه سراغش رو از من می‌گیری؟
پگاه پوزخندی زد و با لحنی مُچ‌گیرانه گفت:
- از کجا فهمیدی گم شده؟ من‌که نگفتم گم شده.
مهرداد کمی رنگ باخت اما موضع خودش را حفظ کرد.
- اگه گم نشده بود که سراغش رو از من نمی‌گرفتی.
پگاه اما کوتاه بیا نبود.
- هوم! استدلال قشنگی بود، منتها من قانع نشدم. به جز گم شدن یه استدلال دیگه هم هست.
مهرداد سوالی نگاهش کرد که او ادامه داد:
- دزدیده شدن.
به وضوح رنگ از رخسار مهرداد گریخت. پچ‌پچ بچه‌ها شروع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
مهرداد خوب منظور پگاه را دریافته بود اما خودش را به ندانستن زد.
- خب. راستش من نه خودم پلیسم نه آشنا دارم اون‌جاها. فکر نکنم کمکی از دست من بر بیاد.
پگاه حرصی دندان روی هم سایید که از چشم مهرداد هم دور نماند و پوزخندی پیروزمندانه زد.
- اوم... . فکر کنم نفهمیدی. یعنی خودت دزد نیستی؟ یا بین دزدها آشنا نداری که کمکم کنه؟
پوزخند مهرداد جایش را به خشمی بی‌نهایت داد. خواست جواب پگاه را بدهد که صدای استاد شایان مانع شد.
- این‌جا چه خبره؟ بشینید سر جاتون.
پگاه سمت استاد برگشت و گفت:
- پنج دقیقه بهم وقت بدید بحث رو تمومش می‌کنم.
استاد با اخم همیشگی‌اش لب زد.
- خانم پناهی این‌جا کلاس درسه نه دادگاه حل اختلاف. یا بنشینید یا هم از کلاس من برید بیرون.
پگاه سمت صندلی‌اش رفت و استاد با نگاهش او را دنبال کرد. لبخندی از این‌که پگاه در کلاس می‌ماند بر لبانش نقش بست، اما طولی نکشید که اخم جایش را گرفت. پگاه کوله‌اش را روی دوش انداخت و بی‌حرف از کنار استاد رد شد.
بعد از کلاس ثمین با عجله به حیاط رفت و وقتی پگاه را روی نیمکت همیشگی، زیر درخت توت دید با غیض گفت:
- خوش گذشت شاهزاده خانم؟ بابا اون شایان سگ یه چیزی پروند تو چرا این‌قدر زود گوش دادی؟ نمی‌دونی بعد رفتنت تا آخر کلاس عین میرغضب پدر ما‌‌ رو در آورد.
- خودت که اخلاقم رو میدونی.
ثمین آهی کشید و روی نیمکت نشست. پگاه با دیدن مهرداد بلند شد و سمتش رفت. بدون مقدمه و تهدیدوار گفت:
- حوصله‌ی بیرون کشیدنت از کوچه‌ی علی چپ رو ندارم پس حرفم رو رک و راست می‌گم. یا گوشیم رو خودت بده که در این صورت قول میدم از خطایی که کردی چشم‌پوشی کنم. اما یه راه دیگه هم هست. این‌که تو همچنان دیوار حاشا رو بگیری عین میمون بری بالا و اون وقت من خودم دست به کار شم برای پس گرفتن گوشیم که این‌جوری برای تو خیلی بد تموم می‌شه. تا فردا همین ساعت وقت داری. اگه گوشی رو بهم بر نگردونی یعنی راه دوم رو انتخاب کردی.
بدون این‌که منتظر جواب مهرداد شود دست‌هایش را درون جیب مانتویش فرو کرد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Edliya_p

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
13
51
مدال‌ها
1
روز بعد همین که کلاس تمام شد پگاه سمت همان نیمکت همیشگی‌اش رفت. منتظر بود تا شاید مهرداد با تهدیدش گوشی را به او برگرداند اما راستش آن روز مهرداد اصلاً به کلاس هم نیامد. ثمین با کوله‌اش ضربه‌ای به سر پگاه زد.
- یعنی قشنگ من‌ رو برگ چغندر فرض کردی. دیروز که مثل گاو سرت رو انداختی پایین و رفتی. الانم که از صبح هر چی می‌پرسم چه مرگته هیچی نمی‌گی.
پگاه نگاهش را به ثمین دوخت. دوستی که در این سه سال آشنایی همیشه کنارش بوده است.
- خودت رو قاطی نکن.
ثمین کفش‌هایش را در آورد و چهارزانو روی نیمکت نشست.
- همین؟ فقط همین رو داشتی که به من بگی؟ گاهی وقت‌ها شک می‌کنم که ازم متنفری یا خوشت می‌آد.
به او حق می‌داد که این شک به دلش بیفتد. با کمی نرمش در لحنش گفت:
- ثمین من آدمی هستم که از کسی متنفر باشم و تحملش کنم؟ من با کسی رودربایستی دارم؟
ثمین زیپ کوله‌اش را باز کرد و گفت:
- چرا سوال رو با سوال جواب می‌دی؟ یه بار فقط یه بار خودت بگو که از بودنم کنارت اذیت نمی‌شی. این‌قدر سخته برات؟
دیگر کلافه شده بود. این اصرار‌های ثمین واقعاً در این موقعیت روی اعصاب بود.
- باشه بابا، باشه. من عاشق سی*ن*ه چاک تو هستم. اگه یه لحظه کنارم نباشی گند می‌زنم به همه زندگیم. تو همه زندگی منی.
ذوق نشسته در چشمان ثمین و آن لبخند از سر شعف و شوقش با جمله‌ی آخر از وجودش خارج شد. با پوزخند گفت:
- اونجایِ آدم دروغ‌گو پگاه خانم. منو درازگوش فرض کردی؟
پگاه کلافه به عادت همیشه دستش را در اندک موهای بیرون آمده از مقنعه‌اش فرو برد.
- باز کجاشو اشتباه گفتم؟
ثمین با لحنی به مراتب گله‌مند پاسخ داد:
- هزار دفعه گفتی اون گوشی و فایل توش همه زندگیته. حالا می‌گی من زندگیتم؟
- برو تو هم گیر سه پیچ دادی.
چند دقیقه‌ی دیگر هم منتظر ماندند. شاید پگاه هنوز هم امید داشت که شیشه‌ی عمرش را از آن دیو دوسر پس بگیرد. ثمین بار دیگر به حرف آمد.
- الان می‌شه بگی سه ساعته این‌جا نشستیم که چی بشه؟
حس شوخ‌طبعی پگاه گل کرده بود که گفت:
- نشستم حاجت بگیرم.
ثمین کفش‌هایش را پوشید و از روی نیمکت بلند شد. همان‌طور که کوله‌اش را روی دوش می‌انداخت گفت:
- این نیمکت جز زخم بستر چیز دیگه‌ای نمیده. پاشو بریم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین