جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 921 بازدید, 17 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نام داستان: مرگ را طلب می‌کنم.
نام نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت: (7) S.O.W
خلاصه: عشق و علاقه که کشک نیست، با پول هم نمی‌شود خرید! باید جنم عاشقی را داشته باشی که بتوانی عاشق بودنم را درک کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,088
53,532
مدال‌ها
12
1669935809798.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- چرا متوجه نمی‌شوی؟ دارم به تو می‌گویم، تو برای من، حکم سرگرمی را، داشتی! از زندگی‌ام برو بیرون.
با چشم‌های لرزان، به آریا نگاه کردم.
خیلی نامرد بود، درخواست او از من، فراموش کردنش بود.
حتی تصورش هم برای من، غیر ممکن بود.
- چه می‌گویی آریا؟ تو از من چه درخواست می‌کنی؟ ها؟ من عاشقتم.
آریا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- ادای عاشق‌ها را در نیاور، خوب می‌دانم برای مال و ثروت زیادم به من نزدیک شدی... .
اخم‌هایم را در هم می‌کشم و با بغض نگاهش می‌کنم، چه‌طور مال و اموالش را به رخم می‌کشید؟ مگر خانواده‌ی من دست کمی از آریا داشت؟ بحث، بحث پول نبود.
- چرت و پرت نگو، بحث پول نیست، من به تو علاقه دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آریا عصبانی از روی صندلی بلند می‌شود، به سمتم قدم بر می‌دارد.
داد می‌زند:
- علاقه‌ات بر سرت بخورد، بی‌عقل! من می‌گویم، نمی‌خواهمت، داری صغری، کبری، برایم می‌سازی؟
به یک‌باره بغضم می‌شکند، او داشت، زیاده‌روی می‌کرد.
جرم من چه بود؟
جرمی بیش یا کم‌تر از عاشقِ این احمق بودن؟
- مگر جرم من چیست؟ من فقط... .
آریا در یک قدمی‌ام می‌ایستد، دستی به کتش می‌کشد و یقه‌ی کتش را درست می‌کند.
دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و آرام به سمت گلویم، دستش را هدایت می‌کند.
- ببین ترانه، من دارم بهت تذکر می‌دهم، با زبان خوش، از زندگی‌ام بروی بیرون.
در چشم‌هایم، اشک جمع شده بود.
چه بی‌رحم بود، آمد و من را عاشق خود کرد و حالا می‌گوید:
- برو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستش رو توی دست‌هام می‌گیرم و با التماس می‌گویم:
- تو را به خدا، اذیتم نکن! من تو را دوست دارم، آریا!
آریا پوزخندی می‌زند و با بی‌رحمی دستش رو از توی دستم بیرون می‌آورد، انگشت اشاره‌اش رو با تهدید چند بار عقب جلو می‌کند و با لحن هشداردهنده‌ای گفت:
- ترانه، صبر من را به آخر نرسون، وقتی میگم برو، یعنی برو! بابا ما یک‌سالی باهم بودیم، تموم شد رفت... کشش نده دیگه! اوکی؟
لب و لوچه‌ام را آویزون می‌کنم و دست‌هام را روی چشم‌هام می‌گذارم و از ته‌دل گریه می‌کنم.
- آریا!
عصبی می‌شود و فریاد می‌‌زند:
- خفه‌شو، آریا مرد، می‌فهمی؟
روی صندلی می‌نشیند و توی چشم‌هام نگاه می‌کند:
- راستش، من فردا پس‌فردا، عازم ترکیه‌ام. نمی‌خوام هم تو تا اون‌موقع تو ذهنم باشی، الان، همین‌جا، باید هر چی بین من و تو بوده، تموم بشه، خب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
همون‌جا، شکستم، ترانه‌ کریمی، اون‌جا خورد شد، بهم نگفته بود می‌خواد بره ترکیه! من رو آدم حساب نکرده بود، بی‌توجه به منی که داشتم، پرپر می‌زدم، پوزخندی زد و گفت:
- دیگه حرفی نمی‌مونه، می‌مونه؟ ترانه، لطفا دوباره خربازی در نیار و بشین زندگی‌ات رو بکن، البته بدون من! اوکی؟!
اخم‌هام را در هم دوخته بودم، نمی‌خوام.
من نمی‌خوام انقدر راحت، بتونه من را بکشند.
نمی‌خوام، به علاقه‌ای که بهش دارم، پا بکوبد.
اشکی از گونه‌ام پایین اومد.
همیشه هر موقع گریه می‌کردم، می‌گفت:
- عشقم، گریه نکن! تو با این‌ اشک‌هات داری، از عمرم کم می‌کنی.
هه... عجیبه!
انگشت اشاره‌ام رو با لرزی که تو بدنم، همراه بود، بالا بردم و با صدایی که از گریه و عصبانیت، می‌لرزید، گفتم:
- آریا، پشیمونت می‌کنم، یک‌کاری می‌کنم، برای به دست‌آوردن من، له‌له بزنی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آریا پوزخندی زد، محکم من را هل داد و گفت:
- شتر در خواب بیند پند دانه، ساکت‌شو ببینم!
کیفم را چنگ زدم و با تنه‌ی محکمی که به آریا زدم؛ از مکان خارج شدم. هوا رو بلعیدم، خدایا... من باید انتقام قلب شکسته‌ام رو از آریا بگیرم.
صدای دیرینگ‌دیرینگ گوشیم که بلند شد، نگاهم رو به گوشی‌ام انداختم. سامیار؟ چه‌کارم داشت؟
پیامک داده بود... نوشته بود:
- سلام ترانه، دیروز پرواز داشتم، الان ایرانم. می‌خوام ببینمت.
سامیار پسر عموم بود، برای تحصیل سه‌سال پیش به ترکیه رفته بود؛ حالا برگشته بود... اگر زمان دیگر این اتفاق می‌افتاد، کاملا خوشحال می‌شدم.
اما حالا که دیگر چیزی برای از دست‌دادن ندارم، چرا؟ بابای سامیار که عموی بنده می‌شه چهارسال پیش، سکته کرد و فوت کرد... بعد اون اتفاق تلخ، راضیه، مامان سامیار، چون زن کینه‌ای و لوس و عقده‌ای بود؛ بی‌توجه به سامیار، ازدواج کرد.
سامیار وقتی به ترکیه رفت، ۲۲ سال داشت. اکنون سه‌سال گذشته... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
شاید سامیار بهترین گزینه باشد، همیشه سامیار، بهترین گزینه بود. هم از لحاظ، چهره، هم از لحاظ اخلاق و رفتار، تک بود.
سامیار قبل رفتنش به من درخواست ازدواج داد؛ اما آن لحظه، عشق آریا، کور و کرم کرده بود، پدر و مادرم هم، از این‌که دست رد بر سی*ن*ه‌ی سامیار زده بودم، از من دل‌خور و ناراحت بودند، اما چه کنم؟ آن لحظه، تنها و تنها، به آریا فکر می‌کردم... .
اما اگر، حالا به من درخواست می‌داد، تمام و کمال، با جان و دل، قبول می‌کردم.
از توی کیفم آینه‌ی کوچکم رو درآوردم و با آن، خود را دید زدم و خوشحال از این‌که رد اشکم، پنهان مانده بود، لبخند محوی به صورتم اضافه شد.
چشم‌های قهوه‌ای‌ که رگه‌های مشکی کنار مردمکم باعث شده بود، قهوه‌ای رنگ چشم‌هایم به چشم بیاید، لب‌های نسبتا گوشتی در عین‌ حال، پوست‌پوست می‌شد، دماغ بزرگم، تنها چیزی بود که باعث شده بود، از خودم متتفر باشم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آهی کشیدم و با یادآوری سامیار، تلفنم را چنگ زدم و از توی کیفم بیرون کشیدم، شماره‌ی سامیار را گرفتم. یک‌بوق... دو بوق... سه بوق... .
صدای خسته‌اش را که شنیدم، ناخودآگاه ته دلم غنج رفت، هوف... هنوز هیچی نشده، عاشق سی*ن*ه‌چاکش شدی؟!
- جانم ترانه؟
آخی! ترانه به فدایت قشنگم، آریا پیش‌مرگت بشه، الهی آریا فدایت بشه.
هنوز مانند قدیم، صدای خوشگلش را حفظ کرده، حتی مردانه‌تر شده بود. دوباره صدایش بر گوشم پیچید؛ اما این‌بار، با تعجب.
- ترانه؟ تری؟ چی‌شدی؟
آخ ترانه‌ی دیوانه، سوتی دادی باز؟ تری؟ آخه تری؟ نه واقعا تری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لب گزیدم، هر باز قضیه‌ی سامیار پیش بیاید، ناخواسته من، خجالتی می‌شوم و با خجالت زمزمه کردم:
- سلام آقا سامیار، اومدنتون رو به میهن تبریک می‌گویم؛ شما به من پیامک دادید تا به دیدنتون بیایم. اما من نمی‌دانم اکنون در کجا سکونت دارید، لطفا... .
تا خواستم ادامه‌ی حرفم را بگویم؛ صدای قهقه‌ی سامیار بلند شد، چرا می‌خندد؟
من چیز خنده‌داری گفته بودم؟! خجالت‌زده، دستم رو با انگشتم نوازش کردم، کمی که گذشت، قهقه‌زدنش به اتمام رسید. سپس با مهربانی ذاتی‌اش گفت:
- دختر کوچولو، هنوز هم مثل سه‌ سال پیش، دوم شخص را برای صدا کردن من، به کار می‌بری؟ منی که هنوز هم برای تو جونم را می‌دهم؟
دوباره ته دلم قیلی‌ویلی رفت، یک لحظه سامیار را با آریا مقایسه کردم.
آریا مغرور و بدزبان بود و بدبودن او زبان‌زد تمام دوست‌هایم بود؛ اما سامیار، مهربان، صادق، بی‌کینه و خوش‌زبان بود. مهربانی سامیار زبان‌زد کل اقوام است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین