جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 680 بازدید, 17 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [مرگ را طلب می‌کنم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دوباره صدای پر تعجب سامیار بلند شد که متوجه شدم، برای بار دوم سوتی دادم.
- ترانه جان؟ چرا یک‌دفعه میری تو اغما عزیزم؟ اتفاقی افتاده؟
مکثی کردم و سعی کردم، ناراحتی توی صدام رو مخفی کنم. البته موفق نشدم.
- نه نه... چیزی نشده، آدرس رو بده بیام پیشت، گفتی کارم داشتی.
سامیار هم فهمید که حالم خوب نیست، سر همون با ناراحتی گفت:
- من می‌دونم تو یک چیزیت هست، اصلاً نمی‌خواد تو بیای پیشم، برو خونه استراحت کن.
بدون این‌که بذارم چیزی بگه، تند و تند گفتم:
- نه، نه... بگو بیام پیشت. نه و نکمه نداریم. حرفیم نداریم. حرف، حرفِ ترانه خانم هست، وسلام، نامه تمام.
قهقه‌ی سامیار بلند شد، کمی که گذشت با مهربونی گفت:
- باشه عزیزم، آدرس رو برات تو روبیکا ارسال می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با شنیدن اون عزیزمی که گفت، ته دلم عروسی شد، آخی آریا قربونت بره تو چه‌قدر مهربونی. برای این‌که سوتی ندم گفتم:
- حله، منتظرم پس.
تلفن رو قطع کردم و دو دقیقه نگذشته بود که توی روبیکا بهم پیام داد. لوکیشن خونه‌ش رو برام فرستاده بود و زیر اون لوکیشن نوشته بود:
- منتظرتم.
لبخند محوی زدم و یک آژانس گرفتم. راننده آژانس یک پیرمرد حدود 54 ساله بود. حدود ده دقیقه تو راه بودم، پول رو حساب کردم. دوباره گوشیم رو نگاه کردم، بلوک ۱۳، درست اومدم پس. واو.
زنگ دومی رو زدم، صدای سامیار پخش شد:
- به به، ترانه خانم، بفرما تو.
بعد زنگ در زده شد، خب، آیفون تصویری بود مثل این‌که.
وارد آپارتمان شدم، خونه‌شون از ما قیمتش خیلی بالاتر بود. البته خونه‌ی سامیار زیباتر بود. وارد آسانسور شدم و طبقه دوم رو زدم، یک دقیقه نشده بود که صدای خانمی پخش شد:
- طبقه‌ی دوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از آسانسور بیرون زدم. رو به روی خونشون قدم برداشتم. یه لحظه به خودم اومدم و گفتم: ترانه! تو الان اومدی خونه ی یک پسر؟ هر چقدر هم فامیلت باشه... اما احتیاط شرط عقله!
دستم رو روی سرم کوبیدم! ترانه خاک تو سر! وقتی سامیار از بچگی باهات بزرگ شده ... دیگه چیزی نمی مونه! مگه نه؟
با فکرای احمقانه ای که داشتم خداحافظی کردم و زنگ در خونش رو زدم. مثل یه گل دختر، منتظر بودم.
تعریف از خود نباشه.
در خونه باز شد و قامت سامیار نمایان شد. سه سال گذشته بود.
تنها فرقی که کرده بود این بود که قیافش مردونه تر شده بود.
چشم های مشکی لب های معمولی و دماغ نه بزرگ و نه کوچک و چال گونه ی سمت راستی که داشت قیافه معمولیش رو جذاب می کرد.
ترانه این چرت و پرت ها چیه که می گی؟
تازه آریا بهت خ*یانت کرده و به جای آب غوره گرفتن چرا چرت میگی؟
سامیار لبخندِ عمیقی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد. یکم مکث کردم بعد دستم رو توی دستش گذاشتم. با خوشحالی گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- چه بزرگ شدی ترانه... البته اگه غمِ توی چشم هات رو فاکتور بگیریم.
لبخند زدم و سعی کردم غم توی چشم هام رو پنهون کنم. آریای لعنتی.
دعا می کنم خبر مرگت به گوشم برسه.
نهه! ترانه ی خر تو چطور میگی که آریا بمیره... یادت نرفته چقدر دوسش داشتی؟ لبم رو گاز گرفتم. با صدا زدن های سامیار به خودم اومدم. یه روز تو سوتی ندی نمی میری ترانه!! خدا سوسکم کنه....اَه چندش!
سامیار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا ایستادی! چرا نمیای داخل؟
به تو چه فرزندم؟! هعی اونموقع ها آریا منو میگرفت تو بغلشو صد بار می چرخوند تا سرگیجه بگیرم.
دست از افکارات مزخرفم برداشتم.
ترانه ی گاو! آریـا برای همیشه مُردد! فراموشش کنننن!
داخل خونش شدم و بدون اینکه خونش رو زیر ذره بین قرار بدم، روی کاناپه نشستم. سامیار در رو بست و به سمت آشپزخونه رفت. مثل این ماماناا!!
بعد چند دقیقه با دو تا شربت تخم شربتی اومد. دمش گرم. چقدر تشنم بود. لیوانِ شربت رو برداشتم. سامیار تک سرفه ای کرد و گفت:
- عمو و زن عمو خوبن؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره! بیا حتما بهشون یه سر بزن دلشون برات تنگ شده.
سامیار رنگ چشم‌هاش عوض شد. دلتنگی بود یا عشق؟! عشق بود یا هوس؟! نمی‌دونم اما با محبت گفت:
- فقط عمو و زن عمو دلشون برام تنگ شده یا دختر عمو هم دلش برام تنگ شده!؟
خجول سرم و انداختم پایین. فکر کنم قرمز شدم. آریا همیشه من رو سر همین جریان مسخره می‌کرد.
(باز آریا؟ دختر گاو مگه نمیگم فراموشش کن!)
باشه نویسنده عزیز، اما نیایش جان شما خودتون... .
(خفه بمیر)
ادبیات در حلقم. جواب سامیار رو چی بدم؟
- خب... چرا چرا... دلم برات تنگ شده اما... .
سامیار مهربون بهم نگاه کرد و گفت:
- همه تلاشم رو می‌کنم تا من رو دوست داشته باشی... حتی اگه من رو نخوای به تصمیمت احترام می‌زارم. چون به شدت برام عزیزی ترانه... ولی بدون اگه ببینم با پسری هستی... یا با کسی توی رابطه هستی... هم کمرم رو می‌شکنی هم دیگهِ رویِ آروم من رو نمی‌بینی باشه؟ من این محبتم رو فقط برای تو خرج می‌کنم چون ارزشش رو داری. قلبم فقط برای توهست... توام باید قول بدی قفلِ قلبت رو به کسی به غیر من باز نکنی.
سرم رو پایین انداختم. باشه‌ای گفتم. بعد این‌که شربت رو خوردم از سامیار خواستم همراهِ من به خونمون بیاد.
من سوار ماشینم شدم اون هم سوارِ مازراتیش شد، مشخصه تو این مدت خوب کار کرده تا تونسته این همه درآمد داشته باشه. بهش افتخار می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامان و بابا با دیدنِ سامیار به شدت خوشحال شدند. بابا سامیار و در آغوش گرفت و گفت:
- پسرم چه بزرگ شده... خوش اومدی به خونه خودت.
مامانمم سامیار و در آغوش گرفت و گفت:
- چه بزرگ شدی پسرم.
سامیار هم دست مامان و بابا رو بوسید. دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
- بانو نمی‌رن داخل!؟
هول کرده جلو رفتم. چشم‌های پر ذوق بابا و مامان رو نمی‌تونستم پنهون کنم.
سریع به اتاقم پناه آوردم. کل عکس‌های آریا روی میزم بود... دستم مشت شد و بدنم سرد شد.
عکس‌هاش رو برداشتم و تک به تک به عکس‌ها نگاه می‌کردم و خاطرات توی مغزم شروع به مداخله کردند.
فلش بک:
آریا با عشق بهم خیره شده بود و بعد از کمی مکث گفت:
- خیلی دوستت دارم.
با خجالت سرم رو پایین انداختم و لبخند خجولی زدم، من دوستش نداشتم، دیوانه‌وار عاشقش بودم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین