- Jul
- 1,014
- 8,157
- مدالها
- 3
درگیر چشمهای توام حضرت غزل!
بانوی آب و آینه!شیرین تر از عسل!
حوای من شدی که شوم آدمت ولی
شاعر شدم تو را من از آن لحظه ی ازل
یک آن وزیدی مثل نسیمی تو از بهشت
طوفان نمودی در دل این دشت مبتذل
یک لحظه رخ نمودی و یک عمر اشک ریخت
این دل به پای چشم تو زییای بی بدل!
شاعر شدم که عاشقیم را به رخ کشم
رخداد چشمتو چه دلی برد از این غزل
دل برد از این دلی که به تو دل سپرده بود
بی حرف و بی حدیث و چه آسان و بی جدل
یک شب مرا به خلوت آغوش خود بخوان
جایی که عشق سر زده آید در آن محل
بانوی آب و آینه!شیرین تر از عسل!
حوای من شدی که شوم آدمت ولی
شاعر شدم تو را من از آن لحظه ی ازل
یک آن وزیدی مثل نسیمی تو از بهشت
طوفان نمودی در دل این دشت مبتذل
یک لحظه رخ نمودی و یک عمر اشک ریخت
این دل به پای چشم تو زییای بی بدل!
شاعر شدم که عاشقیم را به رخ کشم
رخداد چشمتو چه دلی برد از این غزل
دل برد از این دلی که به تو دل سپرده بود
بی حرف و بی حدیث و چه آسان و بی جدل
یک شب مرا به خلوت آغوش خود بخوان
جایی که عشق سر زده آید در آن محل