جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [معشوقه‌ی بی‌گناه من] اثر «مهلا فلاح کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مهلا فلاح با نام [معشوقه‌ی بی‌گناه من] اثر «مهلا فلاح کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,418 بازدید, 7 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [معشوقه‌ی بی‌گناه من] اثر «مهلا فلاح کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مهلا فلاح
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
نام رمان: معشوقه‌ی بی گناه من
نام نویسنده: مهلا فلاح‌نتاج
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @elham_faraji
خلاصه:
دختری نوجوان و ستم دیده از جنس تاریکی‌های عظیم.
با غروری استوار پابه‌پای دنیای بی‌رحم می‌تازد.
دنیایی که کودکی‌اش را تلخ و پر از خاطرات شوم نهاد.
حال او با دردهای بسیارش، نقابی را متکبرانه بر چهره دارد.
تظاهر، قلب مهربانش را در بر می‌گیرد و دیواری از جنس خرابه‌های زندگی‌اش، بر دورش تنیده می‌شود.
چنان خود را محکم و از نو می‌سازد تا پایش را از قانون وضع شده‌ی ذهنش فراتر مَگُذارَد.
قانونی که شکست را ممنوع می‌دانست و ضعف پذیر بودن را خلافی غیر قابل بخشش.
دختری شد از سِرشت تکبر ولی با باطنی شیشه‌ای!
اما تمامش با تلنگر شکست.
تلنگری از طایفه‌ی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
طبق عادات روزانه‌ام در اتاقی که حکمِ قفسی آزادگونه را برایم داشت نشسته بودم. که صدای روح‌خراش موبایل، من را از افکارات بیهوده‌ام خارج ساخت.
نگاهی به همراه بی‌تفاوتی به صفحه‌ی نمایش‌گرش انداختم و نام خودنمای نفس چشمانِ فاقد از هرگونه احساس‌ام را نوازش بخشید.
نفس، واژه‌ای که به تنهایی‌هایم جان بخشید.
واژه‌ای که تک برانگیزست و در تمام سال‌های عمرم، اعم از روزی که پای بر دبستانی که حکم قربان‌گاه را برایم داشت نهاندم تا به امروز که صمیمانه در کنارم قدم برداشت و شغل مورد علاقه‌اش به عنوان رفاقتی که از آن دَم می‌زد تغییر یافت و حال همانندِ دوران کودکی در یک آموزشگاه به ادامه‌ی تحصیل مشغولیم.
صدای موبایل همچنان بر اعصاب ضعیفم خدشه می‌انداخت و این برایم به احساسی ناخوشایند مبدل گشت.
دست بر ابعاد نسبتاً بزرگ موبایل نهادم و بعد از اتصال، به صدای سرزنده و پرانرژی‌ِ نفس گوش سپردم:
- سلام بر خانم بی‌معرفت!
سلامی کوتاه در جوابش دادم که حتیٰ ذره‌ای از انرژی‌اش کاسته نشد و به مکالمه‌اش ادامه داد:
- یک موقع باهام تماس نگیری ها، آخه می‌ترسم غرورت تبادل نظر کنه!
حرف‌هایش حق بود و جای اعتراضی برایم نمی‌گذاشت. اما او خوب می‌دانست که من در تمام سال‌های رفاقتمان همین بودم و بس... .
سکوت پیشه کردم و چیزی بر زبان نیاوردم که اسمم را مخاطب قرار داد:
- رومینا!
حال که اسمم را نام برده بود، نتوانستم سکوتم را ادامه دهم و برهمین مبنیٰ زبان بر دهان چرخاندم و با سخنی که لحنش نفس را به خوبی متوجه‌ی میزان بی‌حوصلگی‌ام می‌ساخت، گشودم:
- می‌شنوم صدات ر‌و.
لحظه‌ای مکث کرد و برای دیگربار، سخن گفت:
- پس چرا حرف نمی‌زنی؟
با شناختی که از گله‌مندی‌های نفس در ذهنم به خوبی هک شده بود، سخن گفتم:
- فقط کافیه کلمه‌ای از دهنم خارج بشه تا گله‌هات شروع بشه!
نفس که انگار سخنم بر مزاجش شیرین آمده بود، خنده‌ی کوتاه‌اش در اندرون گوش‌هایم طنین‌انداز شد و لب بر سخن گشود:
- خب راست میگم دیگه، تا من زنگ نزنم زنگ نمی‌زنی!
بی‌حوصله‌تر از آن بودم که بخواهم اجازه‌ی ادامه‌ی بحث را به او بدهم. سعی در تعویض بحث نمودم و با بی‌تفاوتی‌های این روزهایم لب بر سخن وا داشتم:
- چیکار داشتی زنگ زدی؟
نفس که کاملاً با خوی‌ام آشنا بود، بحث را ادامه نداد و با لحنی که دیگر هیچ انرژی در آن مشهود نبود زبان در دهانش چرخاند:
- حوصله‌ نداشتم، گفتم باهات تماس بگیرم!
حدس آن‌که از برخورد سردم آزرده خاطر شده بود، به راحتی قابل تشخیص بود:
- آها، خوبی؟
خنده‌ی آرامش در فضای سردرگم گوش‌هایم پیچید:
- خوبم آبجی، تو خوبی؟
از این‌که باری دیگر خنده بر لبانش نشسته بود، شادمانی‌ای زودگذر در دلم جای گرفت. امّا چه خوب که متولد نشده از دلم پر کشید:
- خوبم
- خداروشکر، فعلاً کاری نداری؟
بحثی که در پیش روی خاتمه یافتن به سر می‌برد برایم جذاب برانگیخت:
- نه خداحافظ.
با خداحافظی پرانرژی نفس تماس پایان یافت و بوق ممتد در گوشم به آواز در آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
بر روی تخت تک‌نفره‌ی وسط اتاق به دلیل جلوگیری از برهم پاشیدن سلول‌های میانی جمجمه‌ام دراز کشیدم. بدون آن‌که بخواهم اعصابم درحال فروریزی مغزم به‌سر می‌برد. موبایل را به سمت چپِ بدنم سوق دادم که صدای گوش‌خراشش بر اثر اصابت با سرامیک‌های مات کفِ اتاق، گوشم را خراش بخشید.
نگاه مملوء از عصبانیتم را به سمتش چرخاندم که صدای سرخوش مهرداد، آتش درونم را در صدم ثانیه خاموش ساخت.
- آبجی‌ کوچولوهای من کجان؟
از جایم برخاستم و بدون لحظه‌ای تعلّل به سمت پذیرایی قدم برداشتم. مدت زیادی بود که مشغله‌های شرکت مهرداد را سرگرم خود کرده بود و من را از او دور ساخته بود.
با رسیدنم به پذیرایی، مهرداد روبه‌رویم قرار گرفت. لبخندی به رویم پاشید و به رسم خواهری جوابش را با لبخندِ محوی که هیچ شخصی جز مهرداد قابل به تشخیصش نبود، کنج لب‌هایم جاخوش کرد. دست‌های مهرداد به رویم گشاده شد و حال فقط من بودم که باید به سمت برادرم قدم بر می‌داشتم.
به سمتش رفتم و کوتاه در آغوشش جای گرفتم. با جدا شدنم، لب بر سخن وا داشت:
- سلام کوچولو!
کوچولو تخلصی بود که مهرداد به من نصبت داده و بیشتر مواقع به این عنوان صدایم می‌زد و به شکلی حرصم را در می‌آورد.
دهانم را گشودم تا جوابش را بدهم که صدای بابا محمد مانع بر سخنم گشت:
- پسر تو باز کوچولو صداش کردی!
مهرداد خنده‌ای سر داد، که بابا را مخاطب قرار دادم:
- سلام.
بابا لبخندی برلب نشاند و با لحنی که سعی در پنهان کردن خستگی‌اش پافشاری می‌کرد، لب زد:
- سلام رومینا جان!
لرزش صدایش در حین مکالمه به خوبی خستگی‌اش را بروز می‌داد و بابا همچنان سعی در خندان نشان دادن چهره‌اش داشت.
نگاهی حواله‌ی چشمان منتظر بابا کردم:
- چیزی شده؟!
برای لحظه‌ای رنگ از رخسار بابا پرکشید و دیگر بار رنگ یافت:
- نه بابا جان، چطور مگه؟!
- انگار از چیزی می‌رنجین؟
بابا خنده‌ی کوتاهی در اندرون گوش‌هایم طنین انداخت و لب زد:
- نه رومینا جان، خوبم.
مِیلی به ادامه‌ی بحث نداشتم و قیافه‌ی بابا محمد هم همین را فریاد می‌زد. چیزی بر زبان نیاوردم و خیره‌ بر صورت بابا در فکر به سر بردم که صدای مامان من را به خود آورد:
- می‌بینم پدر دختر باهم خلوت کردن!
بابا با دیدن مامان قدمی به سمتش برداشت و شروع کرد به احوال‌پرسی‌های مخصوص خودش.
- سلام بر خانم زیبای خودم!
دست بر مبنای در آغوش کشیدن مامان گشود که صدای معترض مامان برخاست:
-سلام، اَه نکن دستم درد می‌کنه
برای دور شدن از جو متشنجی که کم‌کم برایم درحال هستی یافتن بود، به عقب برگشتم که تصویرِ مهرداد در حالی‌که به من خیره بود و در افکارش غرق بود، در مردمک چشم‌هایم به نقش کشیده شد.
اندکی نگاهم را به چشمانش دوختم که به خودش آمد و سخن گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
- رومینا چند لحظه بیا اتاقم کارِت دارم.
قدم اولم را در رأس بدنش قرار دادم و در همان‌حال پاسخی کوتاه برایش در نظر گرفتم:
- فعلاً کار دارم.
اتمام سخنم، برابر با عبور از کنارش گشت و مهرداد همچون نوجوانی هجده ‌ساله، تخس لب گشود:
- خب بعد از تمام شدن کارهات بیا!
با تکان دادن سرم مهر قبولی بر حرف‌هایش کوبیدم و وارد آرامگاهم شدم.
قدمی به سمت تخت که در طاق اتاق قرار گرفته بود، برداشتم که ناخودآگاه نگاهم در شیشه‌های یک رنگ آینه‌ی روبه‌رویم درآمیخت.
تصویر دخترکِ هفده ساله‌ی مقابلم که با چشم‌هایی همچون خرماهای رسیده که در تارک درختان نخل به خودنمایی مشغول‌اند، با آن موهای قهوه‌ایش که مانند آبشاری موج‌دار بر پوست روشنش همسانی می‌بخشید و بر قلب و روح هر انسانی تاثیر مثبت جای می‌گذاشت، به نقش در آمده بود.
راهم را به سمت میز آرایش‌ام تغییر دادم و حال در فاصله‌ی یک قدمیِ شیشه‌های مقاوم اما لطیف روبه‌رویم قرار گرفتم که مغزم فرمانِ توصیف دخترک در آینه را صادر کرد و قلبِ بی‌روحم قضاوتِ آن را به آسانی پذیرا شد.
نگاهی خیره به تصویر خود در آینه کردم و توصیف را در ذهنم آغاز ساختم.
ذهن آشوب‌ِ دخترک که در کنار تمام آرامی‌هایش باز هم دست بر دامن غم نهاده بود، متفرق گشت.
راهی که مسیری جز تفکر بر اهالیِ چهار نفره‌ی مغزش نمی‌یابید.
مغز سردرگمش میان سوالاتی که خودش بر وجودش طرح می‌آمیخت، پاسخی نیابیده بود و بعد از هفده‌ سال باز هم کنجکاوانه به دنبال فرمولی آسان برایش می‌چرخید.
سوالاتی که تک‌ به تک آن با وجود بی‌مهری‌های مادرش یافت می‌شد و قلب لطیف دخترانه‌اش را هر روز بیش از دیروز تبدیل به سنگی نفوذناپذیر می‌ساخت.
قلبی که فقط برای پنج نفر در وجودش جای گذاشته بود و اجازه‌ی ورود شخصی را بر آن نمی‌داد، زیرا معتقد بر آن بود که در زمانه‌ی گرگ صفتِ دنیایش باید همچون گرگی زخمی از خود محافظت کند و بی‌روح بودنش را برای دیگران به اجرا بگذارد.
او جوری قد کشیده، که مغزش به‌جای قلب در جمجمه‌اش درحال پمپاژ بود. ذهنش در همه‌حال خاطرات اندک اما بسیارِ کودکی‌اش را برایش در پشت مردمک چشمانش به تصویر می‌کشید. کودکیِ طاقت‌فرسایی که لبالب از تنهایی گشته بود و حال این تنهایی برایش به عادتی همیشگی تطور یافت.
عادتی که مسببش مادرِ چهل وسه‌ ساله‌ی خوش‌گذرانش بود. مادری که بین فرزندانش تبعیض قائل می‌گشت و او در تمامیِ این هفده سال محبت مادرش را دریافت نکرده بود.
اما سوال‌های گوناگون مغزش او را بیشتر تحت فشار قرار می‌داد و دائم او را به فرضیه‌سازی تشجیع می‌ساخت.
گویا او با چشم خود شاهد محبت‌های مادر برای خواهر هشت‌ ساله‌ی بانمکش بود و مهر مادری بی‌کران را که تا به الان صرف برادر بیست‌ و چهار ساله‌اش می‌شد و او همانندِ غریبه‌ای میان این محبت‌ها به دور دست کناره‌گیری کرده بود و از میان حصار تنهایی شاهد تمام این محبت‌ها می‌شد و دم بر گله نمی‌ساخت، بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
اما وجود مهرداد، برادرِ بیست وچهار ساله‌اش که در همه‌حال مانند یک همراه کنارش ماند و رسم برادری را به خوبی به جا آورده بود، به گونه‌ای برایش تسکین بود. برادری که او حتی با دیدن رنگ مشکیِ چشمانش از اوج خشم بر پایین پریده و آرام می‌گشت.
و در این بین پدرِ چهل‌ و‌هشت‌ساله‌اش که سعی در آن داشت که بی‌مهری‌های مادرش را به فراموشی ذهن دخترک واگذار کند نقش مَرهمی دیگر را داشت.
او می‌دانست پدرش که محمد نام دارد، عاشقانه مادرش را می‌پرستد و بر همین مبنیٰ هیچ‌گونه حرفی به پیش پدر از اخلاق بدِ مادر فاش نمی‌کرد.
و همین منِش‌اش پدر را کمی آرام می‌ساخت.
هنوز سعی در توصیفِ نقشی از خود که بر آینه افتاده بود، داشتم که با صدای آرامِ مسیج موبایل از افکارت پوچ و زهرآگینم خارج گشتم.
قدمی به سمتش برداشتم و چنگ بر ابعادش نهادم.
پیامِ آمده از طرف نفس بود و به شکلی سعی در اعلام حضور داشت و قطعا تماس گرفتن در همچین مواقعی، بحث و سخنانی طولانی در پیش داشت که حال من حوصله‌اش را به هیچ‌ عنوان نداشتم و با سخن گفتن انرژیِ نفس را هم تحلیل می‌یابیدم، بنابراین تغییر حالت صدا به بی‌صدا را مناسب‌تر دانستم.
به روی تخت نشستم که پوستر (دی جی کول هرک)، ذهنم را ترغیب به صحبت با مهرداد ساخت. از علایقات زیادی دست کشیده‌ام و رسمِ فرزندی و احترام را به خوبی به جای آورده بودم.
اما این رقص از بهترین و خاص‌ترین تفریحاتم به حساب می‌آید.
ناچار سرم را به دلیل پراندن افکاراتم تکان دادم و از اتاقم خارج شدم.
با قدم‌های کوتاه و بی‌حوصله وارد اتاق مهرداد که روبه‌روی اتاقم قرار داشت و از نمایی سفید و طوسی برخوردار بود، شدم.
با وارد شدنم سرزنده از روی تختِ طوسی‌اش برخواست و با لبخند به صورتم چشم دوخت.
کنارش نشستم و منتظر مسئله‌ای که برایش واجب به نظر آمده بود، شدم.
سکوتی که بینمان وجود داشت رو با تمام وجود خریدار بودم. سکوتی که دارای لبخندِ مهرداد و چشمانِ یخ‌زده‌ام بود.
اخلاقیاتش را از بَر بودم و می‌دانستم تا زمانی که لبخندم را نبیند دست از سکوتش بر نمی‌دارد.
به اجبار گوشه‌ی ل*ب*م را به عنوان لبخند کَج کردم و طبق حدسم سکوت بینمان با نجوای برادرانه‌ی مهرداد شکست.
- همیشه حتیٰ با وجودِ چشم‌های سردت لبخند بزن، خب؟
سَرم را به عنوان تایید تکان دادم که ادامه‌ی بحثش را بازگو کرد.
- راستش می‌خواستم در مورد نفس باهات صحبت کنم.
عادی نگاهش کردم که با صدای بلندی خندید و در میان خنده‌های پر از آرامشش لب زد:
- اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.
پاسخ حرفش را به گونه‌ای معمولی ادا کردم:
- چه فکری میشه کرد، جز اینکه فکرت درگیره نفسِ؟
تعجب در عمق چشمانش جای گرفت و با لحن شادابی زبان بر دهان چرخاند:
- اینطور نیست! منظورم اینه دوستم علی از دوستت نفس خوشش میاد، نه من!
با شنیدن القابی که از دوست به نفس نسبت داد ابروهایم دستِ همراهی به هم دادند:
- نفس دوستم نیست، مقام رفیق رو داره.
مهرداد نگاهی به ابروهای درهَمَم انداخت و اظهار نظر کرد:
- مگه فرقی هم داره؟
- ارزشی که رفاقت داره خیلی نزدیک‌تر از دوستِ
مهرداد چشمانش را به حالت فهماندن در آورد و دستی به ته ریشش کشاند.
- بهش فکر نکرده بودم، حالا با رفیقت در مورد علاقه‌ی علی صحبت می‌کنی؟
متفکرانه سخن گفتم:
- علی کیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
مهرداد چهره‌اش را با حالتِ بانمکی درهم ساخت و سخنش را بر زبان آورد:
-دوستم علی دیگه! همونی که چندین‌بار اومد خونمون.
به عادات همیشگی‌ام چینی به گوشه‌ی چشمانم دادم تا اوج تفکراتم را آغاز سازم و در میان خاکسترهای بر باد رفته‌ی خرابه‌ی ذهنم، مردی به نام علی بیابم.
گویا جستجویم همچون مادر آشفته‌ای که به دنبال فرزندش می‌دَود به چشمِ مهرداد آمد که دستش را دراز کرد و پشت سرم را نشانه گرفت.
کنجکاو نگاهم را به دنبالِ رَد دستانش سوق دادم که تصویر دو مردِ آشنا رنگ نگاهم را تغییر داد.
لبخندِ گرم و صمیمی بینشان نشان از رفاقتِ دیرینه‌شان می‌داد. دو مردی که یکی‌شان مهرداد و دیگری صددرصد علی بود.
با دیدن عکسش رفتارات متین و نجیبانه‌اش در پشت پلک‌هایم نقش بست.
سری تکان دادم و با تیزبینی پرسیدم:
- خب؟ علی، نفس رو از کجا دیده که عاشقش شده!؟
لحنِ جدیِ صحبتم به خوبی مهرداد را متوجه‌ی حساسیت بحث کرده بود، که ابروانش را بالا انداخت:
- شب تولدت و یادته؟ علی و نفس هردوشون بودن!
- خب!؟
- همون شب علی نفس و دید و انتخاب کرد.
حساس به مردمک مشکی چشمانش که همچون تابلویی از سیاهی شب‌های تار را به چشمانم هدیه می‌داد، خیره شدم:
- تو یک برخورد؟ حتما تو نگاه اول هم عاشقش شده!
اتمام صحبتم با شروعِ انفجار قهقه‌ی مهرداد برابر گشت:
-من کی گفتم عاشقش شده؟ علی فقط از نفس خوشش میاد، همین!
چند دقیقه در سکوت به صورت پر از آرامشش خیره شدم و در آخر باشه‌ای برای خاتمه‌ی بحث به اصطلاح مهم مهرداد، به زبان آوردم.
شادابیِ زیبایی که چهره‌ی مردانه‌ی مهرداد را در بر گرفته بود، برایم خوشایند جلوه کرد.
بر روی تختش دراز کشید تا افکارش آرام بگیرد؛ اما برخلاف او ذهنِ پرمشغله‌ی من تازه جرقه‌اش را آغاز ساخت.
پوستر نصب شده در اتاقم و حرکت‌های هماهنگ رقصش، زبانم را ترغیب به چرخاندن کرد.
گرفتن چهره‌ای مظلوم همچون دختران دیگر برایم کارساز نبود و این حرکت را حتیٰ برای یک‌بار هم عملی نکرده بودم و خوب می‌دانستم که مهرداد با خونسردی‌ام آشناست.
سعی در از بین بردن سردی چشمانم کردم و صحبتم را اجرا:
- مهرداد
سرش را به طرفم چرخاند و با لبخند جوابم را داد:
- جانم؟
از سخنی که گویا می‌خواستم به زبان آورم، ذره‌ای پشیمان نبودم.
- باید یه کاری برام انجام بدی!
در جایش نیم‌خیز شد و خندان گفت:
- تو جان بخواه. کیه که دریغ کنه!
نگاهش وظایف برادری را اثبات کرده بود و محکم‌تر از قبل خواسته‌ام را ادا کردم:
- با بابامحمد صحبت کن
حالت نیم‌خیزش را بر روی تخت پرت کرد و دستش را زیر سرش تکیه زد.
- در مورد چی؟
- رقص هیپ‌هاپ
رفته رفته ابروانش به هم نزدیک شد و اخم‌هایش درهم.
میشد حدس زد که دلیل اخم‌هایش چیست. از رفتنم به این رقص رضایت داشت، بلکه از اینکه از او برای صحبت با بابامحمد درخواست کرده بودم، اخم‌هایش درهم شده بود.
فرصت را غنیمت شمردم و سخن گفتم:
- خب؟ صحبت می‌کنی باهاش.
بدون مقدمه و تیز سخن گفت:
- چرا خودت بهش نمیگی؟
-گفته بودم و راضی شده بود؛ اما یک‌هفته‌اس که دوباره مخالفت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]​
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین