آموزگار گرچه خداوندگار نیست
لیک بعد از خداوندگار بهتر از آموزگار نیست
[ لحظهای که شمار را دیدم پیدا بود که از قبیلهی دیگری هستید، از قبیله دوستیها و مهربانیها؛ از قبیله آسمان؛
شما از طلوع محبت و دوستی گفتید و من در آئینه نگاهتان آفتاب را یافتم.
من تشنهای بودم عطش قطرهای از علم، خندهای بودم بی صدا، گلی بودم بی گلبرگ؛ کویری سوزناک و سر انجام غافلی بودم که دیدگانم را بر حقایق بسته بودم.
منتظر بودم تا از آسمان پرندهای با بالهای سفید و قلبی روشنتر از نور و زلالتر از آب روان چشمه به سویم آید.
دستهایم را گرفته و مرا با خود به خورشید ببرد.
آنکس که مرا چون قطرهای به دریایی از علم متصل گرداند که بود؟
آن روح خندن، گلبرگ گل، جان کویر؛ تشنه و فانوس راه نابینایی چون من که بود؟
آری تمامی عوامل موفقیتها در وجودی آکنده از مهر و محبت و بی آلایش بنام معلم خلاصه میشود.
ای معلم، ای نقمه خوان سرای دوست بیا و برایم بخوان؛ از تنهاییمان بخوان و از ظلمت و تاریکی من.]
{معلم خوب من تو را سپاس}