از زمانی که تو را بین خلایق دیدم…
مثل یک فاتح مغرور به خودم بالیدم!
عشق یک بار به من گفت برو گفتم چشم…
عقل صد بار به من گفت نرو نشنیدم!
پدرم هی وصیت کرد که عاشق نشوم…
تو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟!
سالها درد کشیدم که به دردم بخوری…
آخرش رفتی و از درد به خود پیچیدم!
تشنه بودم که تو ساک سفرت را بستی…