جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط somayeh با نام [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 193 بازدید, 6 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع somayeh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط somayeh
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
عنوان: مغبونِ ردائت
ژانرها: معمایی، جنایی، تراژدی
به‌قلمِ: سمیه اعلایی
عضو گپ نظارت (7) S.O.W
خلاصه:

در پیچ‌های سرنوشتِ خونین، در جایی که خشم برمی‌خیزد، تنها شاهد زنده‌زنده سوختنِ خودم هستم. در زیر خشم و طغیان بلا، هیچ ناجی‌ای وجود نداشت تا من را زیر پرو بال خود بگیرد.
تفنگ نجوا می‌کند و برای آخرین بار، تصویر معصوم و بی‌گناهم را تصور می‌کنم، اما سیاهیه سایه افکنده بر سرم، بزرگ و بزرگ‌تر‌ می‌شود تا جایی که‌ دیگر اطرافم را نمی‌‌بینم.
صدای نجوا گونه‌ی مادرم در سرم آخرین همراه خاموشی قلب من بود!
- آن‌که از دل‌چرکین برخیزد، هرگز عاقبتش خیر نیست.
 
آخرین ویرایش:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,784
15,370
مدال‌ها
6
1000005182.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
مقدمه:
کسی را با صد امید هم می‌شود کشت! فقط کافی‌ است که تاریکی درون از امید او بیشتر باشد. آیا کسی را با صد تاریکی هم می‌شود کشت؟!
چر‌اهای زیادی در ذهنم طغیان می‌کند!
این تضاد بین قلب و تفنگ آخرین سنگر من است، آخرین سنگ برای درآوردن قلب خودم یا او! برای نجات روح خودم یا گرفتن روح او برای همیشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
گرمای خورشید پایانی نداشت، انگار که از عذاب کشیدن ما لذت می‌برد.
عرق پیشانی‌‌ام را با دست گرفتم و با لبخند به پدرم نگاه کردم.
- به نظرم‌ بی‌خیال لجبازی شو، بیا زنگ بزنیم تعمیرکار بیاد.
ابرویی به معنای نه بالا انداخت و گفت:
- خودم‌ باید درستش کنم وگرنه به چشم مادرت دیگه مرد نیستم.
با لبخند مات و متحیر نگاهش کردم، آخه پدر من چه منطقیه داری!
پوشال کولر را پایین گذاشتم و گفتم:
- آخه ما که اسپیلت داریم، چه نیازی به کولره؟ کلافه نگاهم کرد و حرفی نزد. شانه بالا انداختم و غرلندکنان دور شدم.
_ خودت می‌دونی‌، یکم‌ دیگه گرمازده میشی و اون وقته که مامان مردِ واقعی رو نشونت میده.
از گوشه‌ی چشم دیدم که دست‌هاش لحظه‌ای ایستاد، ولی دوباره به کار مشغول شد.
مامان پایین پله‌ها با شربت ایستاده بود؛ شربت را به دستم داد و گفت:
- یه روز از دستت بابات سکته می‌کنم.
لبم را گاز گرفتم و تند گفتم:
- خدانکنه!
مامان با بیچارگی روی پله نشست.
- چون بهش گفتم قراره برای نگین خواستگار بیاد، برای بهونه تراشی همه‌ی وسایل رو یه دور تعمیر کرد.
لباس مدرسه‌‌ام را که به تنم چسپیده بود؛ تکان دادم و برای دل‌داریش گفتم:
- بالاخره راضی میشه، نگین‌ کجاست؟
مامان از جا بلند شد و گفت:
- با دمش گردو می‌شکنه، راضیِ از این‌که خواستگاری بهم خورده.
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ بهتره بهش فشار نیاری، شاید نمی‌خواد.
مامان، سری به تاسف تکان داد و با آه و فغان داخل رفت.
مقنعه‌ی مدرسه را از سرم درآوردم و با خستگی وارد خانه شدم.
نگین با هدفون آهنگ گوش می‌داد و با خوشحالی می‌رقصید.
مامان با افسوس از‌ کنارش گذشت.
با خنده جلوی اسپیلت ایستادم و لباس‌هایم را از تنم درآوردم.
بابا با عجله پایین آمد؛ نفس زنان به سمت آشپزخانه رفت.
صدای جیغ مامان از آشپزخانه بلند شد، به بابا توپید:
- بهت گفتم نکن علی، ببین گرمازده شدی. وای بمیرم برات عشقم چه‌ قدر قرمز شدی.
لبخندی زدم، صورتم را به سمت اسپیلت گرفتم.
همیشه آرزو داشتم عشقی مثل مامان و بابا وارد زندگیم بشه.
صدای خنده بلند مامان نشان می‌داد که بابا از دلش درآورده.
وسایلم را از کف پذیرایی جمع کردم؛ در سفید اتاقم را باز‌ کردم.
لباس‌هام را مرتب آویز کردم، بعد شستن دست و صورتم روی تخت دراز کشیدم.
امروز امتحان سختی داشتم، باید از الان برای کنکور هم آماده می‌شدم.
ساعت و برای نیم ساعت دیگه کوک کردم، چشمانم را بستم و خیلی راحت خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
***
با نوازش موهام بیدار شدم. مامان با سینی میوه و تنقلات بالای سرم ایستاده‌بود.
- بیدار شو گلم! میوه رو بخور، درست رو هم بخون.
بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم.
- مرسی.
مامان پرده اتاق را کشید، نور کم جان آفتاب باعث شد، چشمانم را جمع کنم.
- من و پدرت داریم میریم بیرون برای قرارداد، نگین خونه‌ست.
سرم را به معنای باشه تکان دادم و قوسی به بدنم دادم.
مامان بیرون رفت و در را پشت سرش بست. کتاب زیست را باز کردم و شروع به خواندن کردم. محو کتاب و کلمات، هر از‌ گاهی میوه می‌خوردم. وقتی‌ که سرم را بالا آوردم، ماه بالا آمده بود و ستاره‌ها چشمک می‌زدند، با خستگی گردنم را ماساژ دادم و صاف نشستم.
هشت ساعت تمام درس خواندم، رکورد خودم را زده‌بودم.
در اتاق باز شد نگین وارد شد.
- بیا شام‌ بخور عزیزم!
بالای سرم ایستاد و از پشت بغلم کرد.
- خسته نشدی اینقدر درس خوندی فسقلی؟!
قلنج گردنم را شکستم و جواب دادم:
- گردنم خیلی درد گرفته، بریم شام بخوریم.
از جام بلند شدم و نگین را بغل کردم.
- اوضاع تو به کجا رسید؟
نوشین از اون خنده‌های دلنشین و بامزش کرد، جواب داد:
- اینم رد کردیم رفت.
خندیدم و ازش جدا شدم.
با هم وارد آشپزخانه شدیم، بوی قرمه‌سبزی که به مشامم خورد؛ لحظه‌ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم‌‌؛ بوی غذا در مشامم پر شد.
با عجله پشت میز نشستم و زودتر از همه غذا کشیدم.
بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- احوال خانم دکتر؟
قاشق پر را توی دهنم گذاشتم، با دهن پر گفتم:
- عالی، کار شما چی‌شد؟
مامان و بابا صورت‌ مچاله شده به هم نگاه کردن، بابا با کلافگی جواب داد:
- خیلی از طرف مقابل خوشمون نیومد!
با تعحب قاشق دیگه‌ای توی دهنم گذاشتم.
- چه بد!
مامان خم شد و سالاد و ماست جلوم گذاشت، دست روی سرم کشید و گفت:
- بخور مامان جان! نگین گفت از وقتی رفتیم پای کتابات بودی.
لقمه را تندتند جوییدم و با خوشحالی گفتم:
- رکورد دفعه قبلی رو شکستم، هشت ساعته تمام درس خوندم.
مامان لبخندی زد و پشت میز نشست.
نگین با لوسی لب‌هایش را جلو داد و گفت:
- بسه، حسودیم شد.
بابا که نزدیک به نگین بود، موهای نگین را ناز کرد.
- قربون دختر بابا بشم! توام کنکوری بودی ما نازت رو کشیدیم.
زبانی به سمت نگین درآوردم و گفتم:
- تو دیگه قدیمی شدی.
خندیدن، که نگین با حرص گفت:
- همه‌ش تقصیر توعه!
با لبخند چند بار ابرو بالا انداختم که حرصش بیشتر در آمد.
مامان خم شد و برای نگین هم ماست گذاشت و گفت:
- هر دوتون رو به یک اندازه دوست داریم، الکی دعوا نکنید.
نگین پشت چشمی نازک کرد و مشغول غذا خوردن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
ظرف‌ها را با نگین جمع کردم، شستیم.
جلوی در اتاق، نگین‌ را بوسیدم و گفتم:
- شبت بخیر آبجی بزرگه.
نگین هم گونه‌‌ام را محکم بوسیدو گفت:
- شبت‌ بخیر فسقلی.
وارد اتاق شدم و با خستگی زیادی که در تنم لانه کرده‌بود، مسواک زدم.
روی تخت دراز کشیدم و بعد از خواندن آیت‌الکرسی به خواب رفتم.
***
راس ساعت شش صبح بیدار شدم، با چشم‌های بسته، خمیازه‌کشان به سمت دست‌شویی رفتم.
آب سرد که به صورتم خورد از عالم گیجی و خواب بیرون آمدم.
نوشین در زد.
- نسیم بیا بیرون.
آخرین مشت آب سرد را به صورتم زدم و گفتم:
- اومدم.
قفل در را چرخاندم و بیرون آمدم.
نگین با دیدنم ابرو‌هایش را بالا داد.
- اول صبح با این رنگ سفید و چشم و ابروی مشکی شبیه جنازه شدی! مطمئنی زنده‌ای؟!
صورتم را سمتش کج کردم و کنارش زدم.
- دختره‌ی روانی! یه دور از جون بگو!
خنده کنان وارد دست‌شویی شد.
جلوی آینه ایستادم، کمی از اسپری گره باز کن به موهام زدم، برس را برداشتم و به جان موهام افتادم.‌‌ موهام را بالا محکم بستم، تا جایی که چشم‌هام شبیه نوادگان جومونگ شد.
مو توی دست و بالم باشه، حواسم از درس پرت میشه.
ضدآفتاب بی‌رنگم را زدم و تندتند لباس مدرسه‌‌ام را پوشیدم.
مامان وارد اتاق شد و گفت:
- موهات رو شل‌تر کن! ریزش می‌گیری.
بعد قبل این که مقنعه‌‌ام‌ را سر کنم، خودش کش مویم را شل‌تر کرد.
- بیا صبحونه بخور.
مقنعه‌‌ام را سر کردم و پشت سر مامان بیرون رفتم.
با اشتها پشت میز نشستم و صبحانه خوردم. نگین حاضر و آماده، با کلی آرایش و یک استایل خاص جلوم ظاهر شد. چینی به دماغم دادم و صورتم را سمت دیگه چرخاندم. مامان متوجه شد و خندید. نگین برای این که حرص من را در بیاره، گفت:
- نمی‌دونی دانشگاه چه قدر خوش می‌گذره!
با حرص به سر تا پاش نگاه کردم.
_ خب که چی؟!
مامان بلند خندید و با دست روی شانه‌ام زد.
_ صبحونه بخور! نگین این‌قدر بچه رو حرص نده، مامان جان توام یه روزی دانشگاه میری!
بی‌توجه به نگین و لبخندش، تندتند صبحانه‌‌ام را خوردم. نگین جلوی در سوئیچ ماشینش رو چرخاند و گفت:
- آخی، با سرویس رفت و آمد می‌کنی؟
جیغی از حرص کشیدم و گفتم:
_ به‌خدا نگین، گیس‌هات روی دستم می‌مونه ها!
نوشین خنده کنان توی ماشینش نشست.
مامان از خانه بیرون آمد و گفت:
- بشین‌ نسیم، مدرسه‌ت دیر شد.
مامان با ریموت در پارکینگ‌ را باز‌ کرد، اول نگین خارج شد بعد ما رفتیم. جلوی مدرسه پیاده شدم و قبل از پیاده شدن، محکم مامان را بوسیدم.
- مراقب خودت باش، فعلاً.
دستی تکان دادم و وارد مدرسه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

somayeh

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
936
1,591
مدال‌ها
2
جلوی مدرسه پیاده شدم و قبل از پیاده شدن، محکم مامان را بوسیدم.
- مراقب خودت باش، فعلاً.
دستی تکان دادم و وارد مدرسه شدم.
پانیذ مثل هر روز از‌ دور با لبخند به سمتم می‌آمد.
محکم بغلش کردم و گفتم:
- برای یه دوره آموزشی وحشتناک دیگه آمادگی ندارم!
پانیذ به پشتم ضربه زد و گفت:
- این هم می‌گذره! چه قدر درس خوندی؟
با یاد آوری دیشب، گردنم تیری کشید که ماساژش دادم.
- هشت ساعته تمام درس خوندم.
پانیذ با تعجب دست روی دهانش گذاشت و گفت:
- داری ازم سبقت می‌گیری! من دیشب تنبلیم اومد.
کیفم را جا‌به‌جا کردم و گفتم:
- من باید هرجور‌ شده وارد دانشگاه بشم! تا نگین کمتر من رو حرص بده.
پانیذ خندید و دستم‌‌ را به سمت صف کشید.
- نگین خواهر باحالیه! گفتی چی می‌خونه؟
- گاهی وقت‌ها هم روی اعصابه! معماری.
سر صف ایستادیم که مریم و مژگان به سمت ما آمدند.
مریم مثل همیشه با هیجان و ذوق گفت «سلام بر نخبگان»
مژگان هم مثل همیشه به آرامی سلام داد.
زیر لب جوابش را دادم که مریم با دست آرام به عقب هلم داد!
- چرا حال ندارید؟ آدم اول صبح شماها رو می‌بینه از زندگی سیر میشه!
بعد به مژگان اشاره کرد.
- همین‌طوری هر روز مجبورم این قول بی انگیزه خودم رو تحمل کنم!
مژگان با کتاب توی سر مریم‌ کوبید و گفت:
- ببند مریم، دارم درس می‌خونم. چه قدر درس خوندید؟
با ابروهای بالا رفته و صورت بشاش از رضایت گفتم:
- تمام روز!
مریم به میان پرید و گفت:
- منتظر تقلب هستم!
با دست به عقب هلش دادم!
- حرف نزن! اطراف منم نباش!
پانیذ گفت:
- من هیچی نخوندم، به امید نسیم اومدم.
چشمانم را چرخاندم و گفتم:
_ یه حرفی بزنید جدید باشه! تو که تمام‌ سال رو به امید من گذروندی!
پانیذ لبخند ترسناکی زد و تهدید همیشگی‌اش شروع شد:
- تو که دوباره دلت برای داداش من تنگ‌ میشه! اون وقت منم میگم امیدت به خدا باشه.
فحشی نثارش کردم، به ناچار قبول کردم.
- حالا من یه بار از یکی خوشم اومد، باید داداش توعه سواستفادگر می‌بود!
خندیدن که به شانه پانیذ کوبیدم و گفتم:
- داداشت چه طوره؟ عزیزم حالش خوبه؟
پانیذ دستش را جلو آورد و گفت:
- هر اطلاعاتی که درمورد داداشم بدم، صد می‌گیرم!
چشمانم را گشاد کردم و گفتم.
- تو هم که اطلاعات در مورد پسرعموی من می‌خوای!
سریع دستش را جمع کرد.
- غلط کردم! حالش خوبه، سلامت رو بهش می‌رسونم!
سریع دستم را با معنی نه بالا بردم.
- لازم‌ نکرده! همین مونده!
مریم با تعجب گفت:
- یک سلامه دیگه! بعدم داداشش وکیله سرشناسیه، عادیه.
با حرص سرم را بالا انداختم.
- شما هنوز با این دیو دو سر، البته پانیذ ببخشید ها! آشناییت ندارید‌‌.
 
بالا پایین