گرمای خورشید پایانی نداشت؛ گویی بر آتش جان ما میدمید و از تماشای رنجمان، بیشرمانه لذت میبرد. عرق پیشانیام را با دست گرفتم و با لبخندی خسته و آزرده به پدرم نگاه کردم.
- به نظرم بیخیال لجبازی شو، بیا زنگ بزنیم تعمیرکار بیاد.
ابروهایش را به معنای نه بالا انداخت و گفت:
- خودم باید درستش کنم وگرنه به چشم مادرت دیگه مرد نیستم.
با لبخندی مات و متحیر نگاهش کردم، وای پدر من چه منطقیست که داری! پوشال کولر را پایین گذاشتم و گفتم:
- آخه ما که اسپیلت داریم، چه نیازی به کولره؟
کلافه نگاهم کرد و حرفی به زبان نیاورد. شانههایم را بالا انداختم و غرلندکنان دور شدم.
_ خودت میدونی، یکم دیگه که بگذره گرمازده میشی؛ اون وقته که مامان مردِ واقعی رو نشونت میده.
از گوشهی چشم دیدم که دستهایش لحظهای متوقف شد، ولی دوباره به کار مشغول شد. مامان پایین پلهها با شربت خنک و معروف همیشگیش که بوی بهارنارنج میداد؛ ایستادهبود. شربت را به دستم داد و گفت:
- یه روز از دستت بابات سکته میکنم.
لبم را گاز گرفتم و تند گفتم:
- خدانکنه!
مامان با درماندگی روی پله نشست.
- چون بهش گفتم قراره برای نگین خواستگار بیاد، برای بهونه تراشی همهی وسایل رو یه دور تعمیر کرد.
لباس مدرسهام را که بر تنم چسپیدهبود؛ تکان دادم و برای دلداریش گفتم:
- بالاخره راضی میشه، نگین کجاست؟
مامان از جایش بلند شد و گفت:
- با دمش گردو میشکنه، راضیِ از اینکه خواستگاری بهم خورده.
شانههایم بالا انداختم و گفتم:
_ بهتره بهش فشار نیاری، شاید نمیخواد.
مامان، سری به معنای تأسف تکان داد و با آه و فغان داخل رفت. مقنعهی مدرسهم را از سرم درآوردم و با خستگی وارد خانه شدم. نگین با هدفون آهنگ گوش میداد و با خوشحالی میرقصید؛ موهای بلنده طلاییاش مانند موج تکان میخورد و زیباییش دل هر بینندهای را میبرد. مامان با افسوس از کنارش گذشت. نگین چشمانش را باز کرد؛ دو تا چشمِ سبزِ پر از شیطنت، بوسی برایم فرستاد. با خنده جلوی اسپیلت ایستادم و لباسهایم را از تنم درآوردم. بابا با عجله پایین آمد؛ نفس زنان به سمت آشپزخانه رفت. صدای جیغ مامان از آشپزخانه بلند شد، به بابا توپید:
- بهت گفتم نکن علی، ببین گرمازده شدی. وای بمیرم برات عشقم چه قدر قرمز شدی.
لبخندی زدم، صورتم را به سمت اسپیلت گرفتم.
همیشه آرزو داشتم عشقی مانند مامان و بابا وارد زندگیم بشود. صدای خندهی بلند مامان نشان میدهد که بابا با همان زبان مخصوص خودش از دلش درآوردهاست. لباسهایم را از پذیرایی جمع کردم؛ در سفید اتاقم را باز کردم. لباسهایم را مرتب آویز کردم، بعد شستن دست و صورتم برروی تخت دراز کشیدم. امروز امتحان سختی داشتم، باید از الان برای کنکور هم آماده میشدم.
ساعت را برای نیم ساعت دیگر کوک کردم، چشمانم را بستم و خیلی راحت به آغوش خواب سپردهشدم.