جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط جک_اسپارو(: با نام [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 785 بازدید, 19 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغبونِ ردائت] اثر «سمیه اعلایی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جک_اسپارو(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جک_اسپارو(:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
1000022195.jpg

عنوان: مغبونِ ردائت
ژانرها: معمایی، جنایی، تراژدی
به‌قلمِ: سمیه اعلایی
عضو گپ نظارت (۵) S.O.W

خلاصه:
در پیچ‌های سرنوشتِ خونین، در جایی که خشم برمی‌خیزد، تنها شاهد زنده‌زنده سوختنِ خودم هستم. در زیر خشم و طغیان بلا، هیچ ناجی‌ای وجود نداشت تا من را زیر پرو بال خود بگیرد.
تفنگ نجوا می‌کند و برای آخرین بار، تصویر معصوم و بی‌گناهم را تصور می‌کنم، اما سیاهیه سایه افکنده بر سرم، بزرگ و بزرگ‌تر‌ می‌شود تا جایی که‌ دیگر اطرافم را نمی‌‌بینم.
صدای نجوا گونه‌ی مادرم در سرم آخرین همراه خاموشی قلب من بود!
- آن‌که از دل‌چرکین برخیزد، هرگز عاقبتش خیر نیست.​
 
آخرین ویرایش:

;FOROUGH

سطح
5
 
「 مدیر ارشد فرهنگ و هنر 」
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
ناظر آزمایشی
طراح آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
10,061
16,246
مدال‌ها
7
1000005182.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
مقدمه:
کسی را با صد امید هم می‌شود کشت! فقط کافی‌ است که تاریکی درون از امید او بیشتر باشد. آیا کسی را با صد تاریکی هم می‌شود کشت؟!
چر‌اهای زیادی در ذهنم طغیان می‌کند!
این تضاد بین قلب و تفنگ آخرین سنگر من است، آخرین سنگ برای درآوردن قلب خودم یا او! برای نجات روح خودم یا گرفتن روح او برای همیشه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
گرمای خورشید پایانی نداشت؛ گویی بر آتش جان ما می‌دمید و از تماشای رنج‌مان، بی‌شرمانه لذت می‌برد. عرق پیشانی‌‌ام را با دست گرفتم و با لبخندی خسته و آزرده به پدرم نگاه کردم.
- به نظرم‌ بی‌خیال لجبازی شو، بیا زنگ بزنیم تعمیرکار بیاد.
ابرو‌هایش را به معنای نه بالا انداخت و گفت:
- خودم‌ باید درستش کنم وگرنه به چشم مادرت دیگه مرد نیستم.
با لبخندی مات و متحیر نگاهش کردم، وای پدر من چه منطقی‌ست که داری! پوشال کولر را پایین گذاشتم و گفتم:
- آخه ما که اسپیلت داریم، چه نیازی به کولره؟
کلافه نگاهم کرد و حرفی به زبان نیاورد. شانه‌هایم را بالا انداختم و غرلندکنان دور شدم.
_ خودت می‌دونی‌، یکم‌ دیگه که بگذره گرمازده میشی؛ اون وقته که مامان مردِ واقعی رو نشونت میده.
از گوشه‌ی چشم دیدم که دست‌هایش لحظه‌ای متوقف شد، ولی دوباره به کار مشغول شد. مامان پایین پله‌ها با شربت خنک و معروف همیشگیش که بوی بهارنارنج می‌داد؛ ایستاده‌بود. شربت را به دستم داد و گفت:
- یه روز از دستت بابات سکته می‌کنم.
لبم را گاز گرفتم و تند گفتم:
- خدانکنه!
مامان با درماندگی روی پله نشست.
- چون بهش گفتم قراره برای نگین خواستگار بیاد، برای بهونه تراشی همه‌ی وسایل رو یه دور تعمیر کرد.
لباس مدرسه‌‌ام را که بر تنم چسپیده‌بود؛ تکان دادم و برای دل‌داریش گفتم:
- بالاخره راضی میشه، نگین‌ کجاست؟
مامان از جایش بلند شد و گفت:
- با دمش گردو می‌شکنه، راضیِ از این‌که خواستگاری بهم خورده.
شانه‌هایم بالا انداختم و گفتم:
_ بهتره بهش فشار نیاری، شاید نمی‌خواد.
مامان، سری به معنای تأسف تکان داد و با آه و فغان داخل رفت. مقنعه‌ی مدرسه‌م را از سرم درآوردم و با خستگی وارد خانه شدم. نگین با هدفون آهنگ گوش می‌داد و با خوشحالی می‌رقصید؛ موهای بلنده طلایی‌اش مانند موج تکان می‌خورد و زیباییش دل هر بیننده‌ای را می‌برد. مامان با افسوس از‌ کنارش گذشت. نگین چشمانش را باز کرد؛ دو تا چشمِ سبزِ پر از شیطنت، بوسی برایم فرستاد. با خنده جلوی اسپیلت ایستادم و لباس‌هایم را از تنم درآوردم. بابا با عجله پایین آمد؛ نفس زنان به سمت آشپزخانه رفت. صدای جیغ مامان از آشپزخانه بلند شد، به بابا توپید:
- بهت گفتم نکن علی، ببین گرمازده شدی. وای بمیرم برات عشقم چه‌ قدر قرمز شدی.
لبخندی زدم، صورتم را به سمت اسپیلت گرفتم.
همیشه آرزو داشتم عشقی مانند مامان و بابا وارد زندگیم بشود. صدای خنده‌ی بلند مامان نشان می‌دهد که بابا با همان زبان مخصوص خودش از دلش درآورده‌‌است. لباس‌هایم را از پذیرایی جمع کردم؛ در سفید اتاقم را باز‌ کردم. لباس‌هایم را مرتب آویز کردم، بعد شستن دست و صورتم برروی تخت دراز کشیدم. امروز امتحان سختی داشتم، باید از الان برای کنکور هم آماده می‌شدم.
ساعت را برای نیم ساعت دیگر کوک کردم، چشمانم را بستم و خیلی راحت به آغوش خواب سپرده‌شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
***
با نوازش نرم انگشتانی آشنا بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم؛ چشمانِ زیبا و درخشانِ قهوه‌ای مامان را دیدم، موهایش بر دوشش ریخته‌بود و لبخندش مثل همیشه گرم و مهربان بود.
- بیدار شو گلم! میوه رو بخور، درست رو هم بخون.
بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم.
- مرسی مامان.
مامان پرده‌ی اتاق را کشید، نور کم جان آفتاب بر داخل خزید، باعث شد چشمانم را جمع کنم.
- من و پدرت داریم میریم بیرون برای قرارداد، نگین خونه‌ست.
سرم را به معنای باشه، تکان دادم و قوسی بر بدنم دادم. مامان بیرون رفت و در را پشت سرش بست. کتاب زیست را باز کردم و شروع به خواندن کردم. محو کتاب و کلمات، گاه‌گاهی میوه می‌خوردم. وقتی‌ که سرم را بالا آوردم، ماه بالا آمده‌بود و ستاره‌ها چشمک می‌زدند، با خستگی گردنم را ماساژ دادم و صاف نشستم. هشت ساعت تمام درس خواندم، رکورد خودم را زده‌بودم. در اتاق باز شد؛ نگین وارد شد.
- بیا شام‌ بخور عزیزم!
بالای سرم ایستاد و از پشت بغلم کرد. گرمای تنش از خستگیم کم‌ کرد.
- خسته نشدی اینقدر درس خوندی فسقلی؟!
قلنج گردنم را شکستم و جواب دادم:
- گردنم خیلی درد گرفته، بریم شام بخوریم.
از جایم بلند شدم و نگین را بغل کردم.
- اوضاعِ تو به کجا رسید؟
نگین از آن خنده‌های دلنشین و بامزش کرد، جواب داد:
- اینم رد کردیم رفت.
خندیدم و از نگین جدا شدم. با هم وارد آشپزخانه شدیم، بوی قرمه‌سبزی که به مشامم خورد؛ لحظه‌ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم‌‌؛ بوی غذا در مشامم پر شد. عطر خانه و امنیت می‌داد. با عجله پشت میز نشستم و زودتر از همه غذا کشیدم. بابا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- احوال خانم دکتر؟
قاشق پر را در دهانم گذاشتم، با دهان پر گفتم:
- عالی، کار شما چی‌شد؟
مامان و بابا با صورت‌ مچاله‌شده به هم نگاه کردند، بابا با کلافگی جواب داد:
- خیلی از طرف مقابل خوشمون نیومد!
با تعحب قاشق دیگری در دهانم گذاشتم.
- چه بد!
مامان خم شد و سالاد و ماست جلویم گذاشت، دست روی سرم کشید و گفت:
- بخور مامان جان! نگین گفت از وقتی رفتیم پای کتابات بودی.
لقمه را تندتند جوییدم و با خوشحالی گفتم:
- رکورد دفعه قبلی رو شکستم، هشت ساعته تمام درس خوندم.
مامان لبخندی زد و پشت میز نشست. نگین با لوسی لب‌هایش را جلو داد و گفت:
- بسه، حسودیم شد.
بابا که نزدیک به نگین بود، موهای نگین را ناز کرد.
- قربون دختر بابا بشم! توام کنکوری بودی ما نازت رو کشیدیم.
زبانی به سمت نگین درآوردم و گفتم:
- تو دیگه قدیمی شدی.
خندیدند، که نگین با حرص گفت:
- همه‌ش تقصیر توعه!
با لبخند چند بار ابرو‌هایم را بالا انداختم که حرصش بیشتر در آمد. مامان خم شد و برای نگین هم ماست گذاشت و گفت:
- هر دوتون رو به یک اندازه دوست داریم، الکی دعوا نکنید.
نگین پشت چشمی نازک کرد و مشغول غذا خوردن شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
ظرف‌ها را با نگین جمع کردم، شستیم، خشک کردیم و خندیدیم. جلوی در اتاق، نگین‌ را بوسیدم و گفتم:
- شبت بخیر آبجی بزرگه.
نگین هم گونه‌‌ام را محکم بوسید و گفت:
- شبت‌ بخیر فسقلی.
وارد اتاق شدم و با خستگی زیادی که در تنم لانه کرده‌بود، مسواک زدم. برروی تخت دراز کشیدم و بعد از خواندن آیت‌الکرسی کم‌کم به خواب رفتم.
***رأس ساعت شش صبح بیدار شدم، با چشم‌های بسته، خمیازه‌کشان به سمت دست‌شویی رفتم. آب سرد که به صورتم خورد از عالم گیجی و خواب بیرون آمدم. در زدند، نوشین بود‌.
- نسیم بیا بیرون.
آخرین مشت آب سرد را به صورتم زدم و گفتم:
- اومدم.
قفل در را چرخاندم و بیرون آمدم. نگین با دیدنم ابرو‌هایش را بالا داد.
- اول صبح با این رنگ سفید و چشم و ابروی مشکی شبیه جنازه شدی! مطمئنی زنده‌ای؟!
صورتم را به سمتش کج کردم و کنارش زدم.
- دختره‌ی روانی! یه دور از جون بگو!
خنده‌کنان وارد دست‌شویی شد. جلوی آینه ایستادم، کمی از اسپری گره باز کن به موهایم زدم، برس را برداشتم و به جان موهایم افتادم.‌‌ موهایم را بالا محکم بستم، تا جایی که چشم‌هایم شبیه نوادگان جومونگ شد. مو در دست و بالم باشد، حواسم از درس پرت می‌شود. ضدآفتاب بی‌رنگم را زدم و تندتند لباس مدرسه‌‌ام را پوشیدم. مامان وارد اتاق شد و گفت:
- موهات رو شل‌تر کن! ریزش می‌گیری.
بعد قبل از آن که مقنعه‌‌ام‌ را سر کنم، خودش کش مویم را شل‌تر کرد.
- بیا صبحونه بخور.
مقنعه‌‌ام را سر کردم و پشت سر مامان بیرون رفتم. با اشتها پشت میز نشستم و صبحانه خوردم. نگین حاضر و آماده، با آن آرایش حساب شده و استایل خاص جلویم ظاهر شد. چینی به دماغم دادم و صورتم را سمت دیگری چرخاندم. مامان متوجه شد و خندید. نگین برای آن که حرص من را در بیاورد، گفت:
- نمی‌دونی دانشگاه چه قدر خوش می‌گذره!
با حرص به سر تا پایش نگاه کردم.
_ خب که چی؟!
مامان بلند خندید و با دست برروی شانه‌ام زد.
_ صبحونه بخور! نگین این‌قدر بچه رو حرص نده، مامان جان توام یه روزی دانشگاه میری!
بی‌توجه به نگین و لبخند پیروزمندش، تندتند صبحانه‌‌ام را خوردم. نگین جلوی در سوئیچ ماشینش رو چرخاند و گفت:
- آخی، با سرویس رفت و آمد می‌کنی؟
جیغی از سر حرص کشیدم و گفتم:
_ به‌خدا نگین، گیس‌هات روی دستم می‌مونه ها!
نوشین خنده‌کنان در ماشینش نشست.
مامان از خانه بیرون آمد و گفت:
- بشین‌ نسیم، مدرسه‌ت دیر شد.
با ریموت در پارکینگ‌ را باز‌ کرد، اول نگین خارج شد و بعد ما بیرون رفتیم. جلوی مدرسه پیاده‌شدم و قبل از پیاده شدن، محکم مامان را بوسیدم.
- مراقب خودت باش، فعلاً.
دستی تکان دادم و وارد مدرسه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
پانیذ مثل هر روز از‌ دور با لبخند شیرینش به سمتم می‌آمد. دستم را دورش پیچیدم و محکم بغلش کردم و گفتم:
- برای یه دوره‌ی آموزشی وحشتناک دیگه آمادگی ندارم!
پانیذ به پشتم ضربه‌ای زد و گفت:
- این هم می‌گذره! چه قدر درس خوندی؟
با یادآوری دیشب، گردنم تیری کشید که ماساژش دادم.
- هشت ساعت تمام درس خوندم.
پانیذ با تعجب دست برروی دهانش گذاشت و گفت:
- داری ازم سبقت می‌گیری! من دیشب تنبلیم اومد.
کیفم را جا‌به‌جا کردم و گفتم:
- من باید هرجور‌ شده وارد دانشگاه بشم! تا نگین کمتر من رو حرص بده.
پانیذ خندید و دستم‌‌ را به سمت صف کشید.
- نگین خواهر باحالیه! گفتی چی می‌خونه؟
- گاهی وقت‌ها هم روی اعصابه! معماری.
سر صف ایستادیم که مریم و مژگان به سمت ما آمدند. مریم مثل همیشه با هیجان و ذوق گفت:
- سلام بر نخبگان.
مژگان هم مثل همیشه به آرامی سلام داد.
زیر لب جوابش را دادم که مریم آرام با دستش به، عقب هلم داد.
- چرا حال ندارید؟ آدم اول صبح شماها رو می‌بینه از زندگی سیر میشه!
بعد به مژگان اشاره کرد.
- همین‌طوری هر روز مجبورم این قول بی‌انگیزه خودم رو تحمل کنم!
مژگان با کتاب در سر مریم‌ کوبید و گفت:
- ببند مریم، دارم درس می‌خونم. چه قدر درس خوندید؟
با ابروهای بالا رفته و صورت بشاش از رضایت گفتم:
- تمام روز!
مریم به میان پرید و گفت:
- منتظر تقلب هستم!
با دست به عقب هلش دادم!
- حرف نزن، اطراف منم نباش!
پانیذ گفت:
- من هیچی نخوندم، به امید نسیم اومدم.
چشمانم را چرخاندم و گفتم:
- یه حرفی بزنید جدید باشه! تو که تمام‌ سال رو به امید من گذروندی!
پانیذ لبخند مرموزی زد و تهدید همیشگی‌اش شروع شد:
- تو که دوباره دلت برای داداش من تنگ‌ میشه! اون وقت منم میگم امیدت به خدا باشه.
فحشی نثارش کردم و تسلیم شدم.
- حالا من یه بار از یکی خوشم اومد، اونم باید داداش توئه سوءاستفادگر می‌بود.
خندید، به شانه‌ی پانیذ کوبیدم و گفتم:
- داداشت چطوره؟ عزیزم حالش خوبه؟
پانیذ دستش را جلو آورد و گفت:
- هر اطلاعاتی که درمورد داداشم بدم، صد می‌گیرم!
چشمانم را گشاد کردم و گفتم:
- تو هم که اطلاعات در مورد پسرهمسایمون می‌خوای!
سریع دستش را جمع کرد.
- غلط کردم! حالش خوبه، سلامت رو بهش می‌رسونم!
دستم را به معنی نه بالا بردم.
- لازم‌ نکرده! همین مونده!
مریم با تعجب گفت:
- یک سلامه دیگه! بعدم داداشش وکیله سرشناسیه، عادیه.
با حرص سرم را بالا انداختم.
- شما هنوز با این دیو دو سر، البته پانیذ ببخشید ها! آشناییت ندارید‌‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
با یادآوری گذشته، لرزه‌ای نامحسوس از ستون فقراتم گذشت، مو بر تنم سیخ شد و ادامه دادم:
- یه بار خونه‌ی پانیذ بودم، بهش سلام دادم؛ اول که یه جوری نگاهم کرد انگار مجرمم، ریگی به کفشم هست، بعدم با غرور فقط سر تکون داد.
دستم را برروی قلبم گذاشتم و گفتم:
- هر چند همون نگاهه که دلم رو برده!
پانیذ با دستش به سرم ضربه‌ای زد.
- عقل نداری دیگه!
ساعات مثل برق می‌گذشت، به خودم که آمدم، با پانیذ به سمت خانه می‌رفتیم. در حال و هوای خودم بودم که پانیذ با دست در پهلویم کوبید، زمزمه‌وار گفت:
- نسیم، اون پسره به تو زل زده ها! می‌شناسیش؟
با تعجب به سمتی که اشاره کرد، نگاه کردم. یک پسر با قد متوسط و موی خرمایی و چشم سبز و لبخندی که احساس صمیمیت می‌داد. بی‌توجه سرم را پایین‌ انداختم و گفتم:
- نمی‌شناسم.
پانیذ دوباره به پهلویم‌ زد و گفت:
- نکنه؟
با اخم سرم را بالا آوردم و گفتم:
- نکنه چی؟
پانیذ خندید و برای این که حرص من را در بیاورد، گفت:
- دوست پسرته، به ما نمیگی!
با حرص سرجایم ایستادم و گفتم:
- یه همچین پسری به نظرت سلیقه‌ی منه! سلیقه‌ی من فقط داداشته.
پشتش هم بلند خندیدم که پانیذ با حرص «زهرماری» گفت. امروز امتحانم را کمی خراب کردم، اصلاً حال و حوصله‌ی ادامه دادن، نداشتم.
پانیذ بین راه خداحافظی کرد و رفت. سر خیابان رسیده‌بودم که بوق ممتددی در گوشم پیچید.
قبل از این که واکنشی نشان بدهم، محکم به زمین خوردم. جیغ بلندی از گلویم گذشت و قبل از این که سرم بر زمین بخورد، دست‌هایم را روی زمین حائل کردم. مغزم قفل کرده‌بود و هی چیزی از اطراف و موقعیتم درک نمی‌کردم، صداها خاموش شده‌بود و فقط بر زمین خیره مانده‌بودم.
سایه‌ای بالای سرم احساس کردم، دستانی به سمتم دراز شد و گفت:
- حالت خوبه؟
بعد با داد و کلافه گفت:
- میشه دورش رو خلوت کنید؟ ممنونم!
سرم را بالا گرفتم که اول از همه قامت بلندی را دیدم که عصبی دست لای موهایش می‌کشید. با چشمان قرمز، عصبی به من توپید.
- آخه کی شما بچه مدرسه‌ای‌ها رو وسط خیابون ول داده؟! چرا جلوت رو نگاه نمی‌‌کنی؟!
از شوک‌ خارج شدم و قطره‌ی اشکم ساکت برروی دستم چکید. شوک، فرو ریخت. خم شد و کنارم‌ نشست، با پشیمانی گفت:
- ببخشید، صدمه دیدی؟ ببرمت بیمارستان؟
دست‌هایم را از زمین جدا کردم و بلند شدم.
- نه، نیازی نیست.
کیفم را روی دوشم گذاشتم و لباس‌هایم را تکاندم تا خاکش بریزد. بر صورت مرد نگاه‌ کردم، چهره‌ی خشمگین که ابرو و چشم‌های مشکی ترسناک‌تر و جذاب‌ترش کرده‌بود.
- اگه به این خیابون نگاه کنی!
بعد با دستم به تابلوی ورود ممنوع سر خیابان اشاره کردم.
- متوجه میشی که تو یه آدم‌ گاوی! هم خلاف میای! هم دو قورت و نیمت باقیه؟!
با اخم به هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، گفت:
- معذرت می‌خوام.
چشمی نازک کردم و گفتم:
- معذرت خواهیت به درد من نمی‌خوره، چشمات رو باز کن.
پشتم را سمتش کردم و راه افتادم که داد زد:
- حداقل بذار برسونمت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
مثل خودش داد زدم، انگار صدایم از حنجره‌ی زخمی‌ام می‌جوشید:
- نیازی نمی‌بینم با کسی که فرق تابلو «ایست» با درخت کریسمس رو نمی‌فهمه، توی یه ماشین بشینم!
خانه دو کوچه آن‌سوتر بود. یک اتفاق دیگر برای جهنم کردن امروزم کافی بود. لنگ‌لنگان، با بدنی که سنگین‌تر از روحم شده‌بود، خودم را رساندم. مامان، با دیدنم، با دست بر صورتش کوبید، صدایش لرز داشت:
- خدا مرگم بده! چی‌شدی دختر؟!
کیفم را بی‌حال برروی زمین انداختم و گفتم:
- تو راه با یه آدم گاو برخورد کردم؛ گاوِ کورِ بی‌فرمان.
چشم‌های مامان پر از نگرانی و سردرگمی بود. نرم گفتم:
- چیز مهمی نیست، نگران نباش.
بازویم را گرفت، مرا برروی مبل نشاند، چشم‌هایش دنبال شکستگی می‌گشت.
- خوبم مامان، به خدا خوبم.
با دقت بند بند بدنم را نگاه کرد. نفسش را با حرص بیرون داد:
- برو لباست رو عوض کن، باید بریم بیمارستان.
- مامان... .
دستش را بالا گرفت، نه از عصبانیت، از دل‌سوختگی.
- برو لباس عوض کن نسیم، بدو دخترم، با من یکی به دو نکن!
ناچار بلند شدم، با کمکش لباس پوشیدم. برروی صندلی جلو نشستم. هنوز ماشین از کوچه بیرون نیامده‌بود که خواب مرا بلعید. تکان‌های مامان بیدارم کرد. چشم‌هایم را باز کردم، چراغ‌های سرد بیمارستان برروی صورتم افتادند. عکس گرفتند، بعد از کلی لمس و معاینه گفتند فقط کوفتگی‌ست. مامان کنارم نشست، دستی به موهایم کشید و گفت:
- خداروشکر، چیزیت نشده، خوشگلِ مامان.
لبخند خسته‌ای زدم، سرم را تکیه‌دادم به صندلی ماشین و دوباره در دام خواب افتادم.
بین خواب و بیداری صدای مامان می‌آمد:
- امشب مهمون داریم، پایین نیا، بالا استراحت کن.
وقتی چشم‌هایم را باز کردم، تشنگی گلویم را می‌سوزاند. به ساعت نگاه کردم، هشت شب؟! خدا! چرا کسی بیدارم نکرد؟ با عجله از پله‌ها پایین دویدم، اما عضله‌ی پایم تیر کشید. جیغ کوتاهی کشیدم و برروی پله‌ی آخر افتادم. مامان با صدای هراسان گفت:
- ای وای! صدای نسیم بود!
پایم را ماساژ می‌دادم که سایه‌ای برروی سرم افتاد. سرم را بالا آوردم، نگاه‌مان گره خورد. با لبخند پهنی که از لج و درد بود، گفتم:
- اومدی دیه بدی؟
مامان با تعجب گفت:
-‌ چی میگی مامان؟ نگین! بیا خواهرت رو ببر، فکر کنم حالش خوش نیست.
دستم را گرفت، کمکم کرد بایستم. اخم کرده گفتم:
- پس این آقا این‌جا چی‌کار داره؟!
مردی مسن جلو آمد، صدایش نرم بود اما غریبه:
- سلام دخترم، مشکلی با امین پیش اومده؟
امین؟ بهش نگاه کردم، اخم کرده‌بود، درست مثل صبح! بابا گفت:
- شریک جدیدمون هستن، آقای نبوی و پسرشون.
سرم را تکان دادم. نگاه خیره‌ام را به امین انداختم و با لحن آرام اما زخم‌خورده گفتم:
- فقط وقت کردید، برای پسرتون یه کلاس راهنمایی و رانندگی هم بذارید. صبح، افتخار دادن و با ماشینشون به بنده کوبیدن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جک_اسپارو(:

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار علوم اجتماعی
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
ناظر تایید
فعال انجمن
Mar
1,462
3,757
مدال‌ها
2
با اخم، چند قدم جلو آمد. صدایش، لرز خشمی پنهان داشت:
- به نفعته مثل آدم حرف بزنی! من صبح اصلاً ندیدمت.
دستم را از دست مامان بیرون کشیدم. قدمی جلو رفتم، خونسرد و ساکن، مثل کسی که از طوفان تازه بیرون آمده‌باشد.
- اگه مثل آدم حرف نزنم، می‌خوای چیکار کنی؟
حرکت کرد، تند و بی‌هوا، مانند حیوان زخمی‌ای که رد خراش را اشتباهی فهمیده، اما پیش از آن‌که به من برسد، پدرش و بابا از شانه‌اش گرفتند و نگهش داشتند. بابا، از لای دندان‌های به‌ هم‌ فشرده‌اش گفت:
- پسرت رو کنترل کن!
آقای نبوی، بی‌درنگ بازوی پسرش را چنگ زد، صدایش سرد و بی‌اعتماد بود.
- از شراکت پشیمون شدم.
پسرش هنوز به چشم‌هایم نگاه می‌کرد، اخم‌ کرده. بابا نفس بلندی کشید و گفت:
- منم پشیمونم! به سلامت.
به صورت امین نگاه کردم، مستقیم و بی‌لکنت، پوزخندی زدم و گفتم:
- خوش اومدی، بفرما.
دوباره می‌خواست خودش را به من برساند، ولی نگهش داشتند. من، با همان خونسردی، پله‌ها را یکی‌یکی بالا رفتم. نگین، بالای پله‌ها ایستاده‌بود. رنگ‌پریده، با دست‌های آویزان و چشم‌های گشاد. وارد اتاق شدم، او هم پشت سرم آمد.
- چرا معامله رو به‌هم ریختی؟ می‌دونی چقدر براش زحمت کشیده‌بودن؟
شانه‌ای بالا انداختم و خودم را برروی تخت انداختم:
- از یه آدم مذخرف نجاتمون دادم! نه عذرخواهی بلده، نه کنترل خشم.
نگین ناراحت برروی تخت نشست. مامان و بابا هم بالا آمدند. مامان به سمتم آمد و با ناراحتی پرسید:
- این همون بود که صبح بهت زده‌بود؟
سر تکان دادم و آرام گفتم:
- اصلاً کنترلی نداشت، بهتر که فهمیدیم.
به نگین نگاه کردم؛ اخم کرده‌بود. لحنم را کوتاه کردم:
- خب دیگه، می‌خوام بخوابم، با اجازه.
همه بیرون رفتند. چشم‌هایم را بستم، تاریکی دوباره من را در خودش کشید. *** انگار که دیشب بیدار شده‌بودم، تا فقط معامله را خراب بکنم. لبخند کجی برروی لب‌هایم نشست. نگین، اخمو و ساکت، کنارم نشسته‌بود. با پا به پایش کوبیدم.
- چه مرگته خواهر عزیزم؟!
چشم‌هایش را چرخاند:
- دیشب همه نقشه‌هام رو خراب کردی.
قاشق در دستم ماند، به میز خیره شدم. نقشه؟!
- چه نقشه‌ایی؟!
با لحن دلخوری گفت:
- شاید می‌تونستم مثل این رمان‌ها، زندگی عاشقانه‌ای با شریک جدید داشته‌‌باشم.
دستم در میانه‌ی راهِ رسیدن به نان، معلق ماند. ناباورانه برگشتم سمت نگین و گفتم:
- منظورت آقای نبویه؟ روی اون پیرمرد کراش زدی؟!
با حرص، کف دستش را در سرم کوبید.
- منظورم پسرشه!
دماغم را چروک کردم، صورتم جمع شد.
- خدانکنه! اون مرتیکه‌ی سادیسمی حتی بلد نبود خشمش رو کنترل کنه. کورم بود! تازه یه تابلو رانندگی بلد نبود بخونه.
نگین چشم‌هایش را بست، گردنش را به چپ کج کرد و قلنج گردنش را شکست. ناخودآگاه کمی از‌نگین فاصله گرفتم.
- حالا که فکر می‌کنم، کیس مناسبی برای هم بودید. حیف شد!
پریدم از پشت میز، که نگین داد زد:
- فاتحه‌ت خوندست!
قبل از این‌که به سمتم بیاید، خودم‌ را پشت مامان پنهان کردم. مامان، به نگین که خیز برداشته‌بود، نگاهی انداخت و گفت:
- تمومش کنید، نسیم برو لباست رو بپوش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین