- Mar
- 1,462
- 3,757
- مدالها
- 2
با خوشحالی از پشت مامان بیرون آمدم و مانند بچههایی که قرار پارک دارند، به سمت اتاق دویدم. لباسهایم را یکییکی پوشیدم، با سرعتی که فقط یک آدم هیجانزده بلد است، بیرون زدم. از حیاط فریاد زدم:
- مامان بیا دیگه!
اما قبل از مامان، نگین بیرون آمد. با سرعت خودم را در ماشین انداختم و قفل را زدم. نگاهش وحشتناک بود، انگار هر لحظه میخواست در ماشین را از جایش بکند. درست همان موقع که میخواست سوار شود، زبانم را برایش درآوردم؛ دقیقاً همان کاری که میدانستم بیشتر حرصش میدهد. خندهام گرفت، با رضایت قفل را باز کردم. مامان سوار شد و گفت:
- کمتر خواهرت رو اذیت کن.
خندیدم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمهایم در خیابان دوید، و بالاتر از مدرسه، پانیذ را دیدم. همانجا پیاده شدم و از مامان خداحافظی کردم. با پانیذ وارد مدرسه شدیم. تمام روز، انگار کتاب از دستمان جدا نمیشد؛ نه در کلاس، نه در زنگ تفریح. درس، مثل بخار چای در هوای سرد، دورمان را گرفتهبود. خسته و کوفته راهی خانه شدم. نزدیک همان کوچهای که دیروز تصادف کردهبودم، ناخودآگاه ایستادم. لبخند کجی گوشه لبهایم نشست. دیشب خوب حال آن پسر را گرفتهبودم. نگین چه فکری کردهبود اصلاً؟! آن پسر روانی و زندگی عاشقانه؟! دیروز که اگر رهایش میکردند من را تکهتکه کردهبود! با همان فکرها در را باز کردم. نگین، با دمپایی برروی مبل نشستهبود. آب دهانم را قورت دادم و تصمیم گرفتم بیصدا از کنارش رد بشوم، اما قدمم هنوز کامل بر زمین ننشستهبود که دمپایی صاف وسط کمرم خورد.
- دخترهی چشمسفید! حالا منو مسخره میکنی؟!
سوزش را نادیده گرفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم. نگین پشت سرم داد میزد:
- بیا بیرون نشونت بدم!
در اتاق را قفل کردم و با صدای بلند گفتم:
- کمتر فیلم هندی ببین!
با حرص بر در کوبید و گفت:
- حداقل دلم خنک شد با دمپایی زدمت! بقیهش برای شب باشه!
چشمهایم را چرخاندم، خودم را برروی تخت پرت کردم. خسته بودم، اما ارزشش را داشت؛ امتحانم را بیست شدهبودم. لباسهایم را با یک تیشرت و شلوارک راحت عوض کردم. دست و صورتم را شستم و بعد سمت آشپزخانه رفتم. مامان بشقاب را جلویم گذاشت و با مهربونی گفت:
- امروز دو تا امتحان داشتی، چطور بود؟
لبخند زدم، آنجوری که از ته دل میاید.
- بیست گرفتم، هرچند کتاب لحظهای از دستم نمیافتاد.
نگین یک ساکدستی جلویم گذاشت و گفت:
- جایزته، از طرف ما! حسابی تلاش کردی این چند روز.
با ذوق کادویم را باز کردم. یک چراغخواب فضایی بود، از آنهایی که سقف را پر از ستاره میکنند. لبهایم را جمع کردم و گفتم:
- ممنونم، خیلی دوسش دارم.
مامان خندید و گفت:
- خیلی هم خوب! غذاتونو بخورید.
بعد از شام، نوبت ظرفشستن با من بود. با تهماندهی انرژیم این وظیفه را هم انجام دادم و بعد، مثل جسدی برروی تخت افتادم. ساعت را کوک کردم و با خیالی آسوده چشمهایم را بستم.
- مامان بیا دیگه!
اما قبل از مامان، نگین بیرون آمد. با سرعت خودم را در ماشین انداختم و قفل را زدم. نگاهش وحشتناک بود، انگار هر لحظه میخواست در ماشین را از جایش بکند. درست همان موقع که میخواست سوار شود، زبانم را برایش درآوردم؛ دقیقاً همان کاری که میدانستم بیشتر حرصش میدهد. خندهام گرفت، با رضایت قفل را باز کردم. مامان سوار شد و گفت:
- کمتر خواهرت رو اذیت کن.
خندیدم، سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. چشمهایم در خیابان دوید، و بالاتر از مدرسه، پانیذ را دیدم. همانجا پیاده شدم و از مامان خداحافظی کردم. با پانیذ وارد مدرسه شدیم. تمام روز، انگار کتاب از دستمان جدا نمیشد؛ نه در کلاس، نه در زنگ تفریح. درس، مثل بخار چای در هوای سرد، دورمان را گرفتهبود. خسته و کوفته راهی خانه شدم. نزدیک همان کوچهای که دیروز تصادف کردهبودم، ناخودآگاه ایستادم. لبخند کجی گوشه لبهایم نشست. دیشب خوب حال آن پسر را گرفتهبودم. نگین چه فکری کردهبود اصلاً؟! آن پسر روانی و زندگی عاشقانه؟! دیروز که اگر رهایش میکردند من را تکهتکه کردهبود! با همان فکرها در را باز کردم. نگین، با دمپایی برروی مبل نشستهبود. آب دهانم را قورت دادم و تصمیم گرفتم بیصدا از کنارش رد بشوم، اما قدمم هنوز کامل بر زمین ننشستهبود که دمپایی صاف وسط کمرم خورد.
- دخترهی چشمسفید! حالا منو مسخره میکنی؟!
سوزش را نادیده گرفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم. پلهها را دو تا یکی بالا رفتم. نگین پشت سرم داد میزد:
- بیا بیرون نشونت بدم!
در اتاق را قفل کردم و با صدای بلند گفتم:
- کمتر فیلم هندی ببین!
با حرص بر در کوبید و گفت:
- حداقل دلم خنک شد با دمپایی زدمت! بقیهش برای شب باشه!
چشمهایم را چرخاندم، خودم را برروی تخت پرت کردم. خسته بودم، اما ارزشش را داشت؛ امتحانم را بیست شدهبودم. لباسهایم را با یک تیشرت و شلوارک راحت عوض کردم. دست و صورتم را شستم و بعد سمت آشپزخانه رفتم. مامان بشقاب را جلویم گذاشت و با مهربونی گفت:
- امروز دو تا امتحان داشتی، چطور بود؟
لبخند زدم، آنجوری که از ته دل میاید.
- بیست گرفتم، هرچند کتاب لحظهای از دستم نمیافتاد.
نگین یک ساکدستی جلویم گذاشت و گفت:
- جایزته، از طرف ما! حسابی تلاش کردی این چند روز.
با ذوق کادویم را باز کردم. یک چراغخواب فضایی بود، از آنهایی که سقف را پر از ستاره میکنند. لبهایم را جمع کردم و گفتم:
- ممنونم، خیلی دوسش دارم.
مامان خندید و گفت:
- خیلی هم خوب! غذاتونو بخورید.
بعد از شام، نوبت ظرفشستن با من بود. با تهماندهی انرژیم این وظیفه را هم انجام دادم و بعد، مثل جسدی برروی تخت افتادم. ساعت را کوک کردم و با خیالی آسوده چشمهایم را بستم.
آخرین ویرایش: