جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط hadi.ka با نام [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 133 بازدید, 6 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مغرم رهایی] اثر «هادی کریمیان کاربررمان بوک»
نویسنده موضوع hadi.ka
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط hadi.ka
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
نام اثر:مغرم رهایی
نویسنده:هادی کریمیان
ژانر:معمایی،جنایی
خلاصه:
در شهری واقع در جنوب آمریکا اتفاقاتی فراطبیعی رخ می‌دهد که به ناپدید شدن مردم شهر می‌انجامد شهر به طور کامل قرنطینه و محصور می‌شود و دسترسی به آن کاملا غیرممکن می‌گردد.
ولی این خود شهر است که تصمیم می‌گیرد کسی را فرا بخواند و راه ورودش را به‌روی چه کسانی بگشاید. چرا که در بُعد ناپیدای این شهر اتفاقات ورای منطق و تصورات است.

مقدمه:شهر سایلنت شهری سوخته در آتش دوزخ گناهکاران شهری که گناهکاران را به سمت خود فرا می‌خواند. و با حیله و نیرنگ آنها را به دام خود می‌اندازد. شهری که دو راه در پیش رویت قرار خواهد داد یا رستگار می‌شوی یا تا ابد گرفتار در عذاب خود خواهی ماند.
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,745
55,935
مدال‌ها
11
1720886768603 (1).png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
قسمت اول: فراخوان شهر

آن شب شوم‌ترین شب شهر "سایلنت‌هیل" بود. چیزی که اخبار نشان می‌داد، حاکی از آتش گرفتن طبقه آخر یک "هتلِ بزرگ" بود که سریعا مهار شده بود ولی فقط آن هتل نبود که آتش گرفته بود، اکثر ساختمان‌ها و امکان عمومی در شهر دچار حریق و آتش‌سوزی شده بودند و این آتش سوزی‌ها از نظر هیچکس عادی نبود اما؛ آن‌ها نمی‌دانست در فراسوی این اتفاق عظیم وقایع شومی در حال رقم خوردن است.
فردای همان شب تمامی شهر را یک مه غلیظ فرا گرفت. نفرت و تنفر مانند خاکستر از آسمان شهر می‌بارید.
مه مانند لشگری بر روشنایی روز تاخته بود و آن را در بر گرفته بود.
مه چنان رمز و ابهامی به شهر بخشیده بود که چند قدم آن ور تر هم مانند یک راز بود و دیده نمی‌شد.
اما مه چیز عجیب‌تری نیز همراه خود به شهر آورده بود، ارمغان مه برای شهر "سایلنت هیل" چیزی بجز ترس و وحشت نبود.
موجوداتی از اعماق دوزخ در ورای مه پرسه می‌زدند.
هرکسی درون مه قدم می‌گذاشت راهش را گم می‌کرد و به چنگال موجودات سایه نشین، هلاک می‌شد.
مردم شهر همگی در بُهت و حیرت بودند. اتفاقاتی که در حال رقم خوردن بود، ورای درک آنها بود به خیالشان همه چیز کابوس بود اما وقتی که ظلمت شب شهر را فرا گرفت و در تاریکی فرو برد کابوس ها مرز های حقیقت را بار دیگر در هم کوبیدن و به واقعیت پیوستند.
لمس حقیقت توسط کابوس یک واقعیتی ناگریز، که در حال رقم خوردن بود و شهر را به قهقرای تاریکی دوزخ فرو برد.
ارمغان تاریکی برای شهر "سایلنت هیل" تباهی در قعر جهنم بود.
هر آنچه که مه از ترس و وحشت درون خود داشت ، تاریکی دوچندانش را با خود به همراه داشت.
تاریکی چنان ترسی بر شهر غالب کرده بود که می‌شد معنای وحشت را از آن تفسیر کرد.
ظلمت تاریکی جای خود را به گور سویی از مه میداد و بعد از مدتی مه نیز جای خود را به ظلمات تاریکی.
گویی شهر بین دو دنیای متفاوت گیر افتاده بود بین برزخ و جهنم، و مدام بین این دو در حال تغییر بود.
تاریکی چنان بر شهر تاخته بود که مردم شهر را اسیر مجازاتگران جهنم ساخته بود و آنها را درون خود زندانی کرده بود نه راه فراری برای آنها بود و نه بخششی ، تا ابد گرفتار عذاب گناه خود در تاریکی بودند.
درون برزخ مه نیز فقط سکوت بود و سکوت.
سکوت، چنان آهنگی از تراژدی مرگ بر محیط نواخته بود که هیچکس را جرئت شکستن این سکوت مرگ بار را نبود.
کوچکترین صدایی موجودات شیطانی را سمت خود می‌کشاند و در نهایت آن صدا محکوم به فنا بود.

چند سال از اتفاقات شهر "سایلنت هیل" گذشت. ابهامات زیادی در مورد شهر وجود داشت. دولت به طور کامل شهر را قرنطینه کرد.
اطلاعات بدست آمده حاکی از آن بود که تمامی مردم شهر ناپید شده‌اند. هیچ فرد زنده یا جسدی یافت نشد ، شهر در سکوت کامل بود و سوختگی‌های چند ساختمان هم؛ کاملا مشهود بود.
اما چه چیزی این شهر را به تباهی کشانده بود ؟!
 
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
قسمت اول: فراخوان شهر
پارت دوم.
در شهرهای دیگر بر خلاف شهر "سایلنت هیل" اوضاع عادی بود. عده‌ای درون کلیسا جمع شده بودند و به واعظ کلیسا گوش می‌دادند و دعا می‌کردند.

واعظ:"اگر گناهانمان شکل فیزیکی به خود می‌گرفتن هر گناه به چه فرم و شکلی در می‌آمد؟ اگر گناهمان به شکل یک مجازاتگر در می‌آمد و قصد مجازات مارا می‌کرد چقدر تحمل آن را داشتیم؟گاهی پشیمانی از گناه و اقرار به آن و تنفر ورزیدن به انجام دوباره آن همان رهایی از بندِ گناه است."

پدرِروحانی همچنان در حال سخرانی دعای روز یکشنبه بود و در مورد گناه و توبه حرف می‌زد که "جِید" از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت.همکار جید نیز به دنبال او راهی شد.
-:جِید ؟ کجا میری؟خوبی؟چرا اومدی بیرون؟
جید:چیزی نیست فقط یکم کسل کننده شد .
-:بیخیال مرد دیگه بهتره به اون موضوع فکر نکنی میخای تا آخر عمر فقط به اون اتفاق فکر کنی؟! اون فقط یک تصادف بود عمدی در کار نبود تو زیادی داری خودتو درگیرش می‌کنی
جید:میشه در موردش حرف نزنیم؟
-:آره!نگران تعلیقت نباش، دادگاه هم تایید کرده کاملا اتفاقی بوده. از هفته بعد دوباری برمی‌گردی سرکار، دوباره شیفت و بدبختیات شروع میشه (این را به طعنه و شوخی گفت )
جید:آره!می‌دونم، می‌خوام چند روزی از شهر بزنم بیرون
همکار:فکر خوبیه!

صبح یکی از روزهای آخر تابستان بود ابرها بخش زیادی از آسمان را پوشانده بودند در میان ابرها ، ابرهای سیاه بیشتر به چشم می‌خورد. جید سوار ماشینش بیرون شهر درون جاده‌ای در حال رانندگی بود. از نحوه‌ی خیره شدنش به جاده معلوم بود تفکراتش مدام در حال تکرار هستند، گویی نمی‌تواند از فکر کردن به آنها دست بردارد. هوا آرام آرام شروع به مه آلود شدن کرد کمی جلوتر مه غلیظ‌تر شد جید هرچه جلوتر می‌رفت مه ها هم زیادتر می‌شدند. ناگهان صدای خش خش رادیو به سکوت درون ماشین غلبه کرد و صدای گوش خراش و آزار دهنده‌ای بوجود آورد جید در تلاش برای قطع کردند صدای نویز رادیو بود ولی تلاشش بی‌ثمر بود جید ضربه‌ای به رادیو زد و با حالت پرخاشگر گفت: خفه شو دیگه لعنتی!

همین که سر بلند کرد و نگاهی به جاده انداخت دخترکی را دید که وسط جاده ایستاده است جید با واکنشی سریع همزمان که محکم پای خود را بر پدال ترمز فشار می‌داد فرمان را چرخاند کنترل ماشین را به سختی بدست گرفت و کمی آنورتر از یک تابلو توانست ماشین را نگه دارد تابلویی که بر روی آن نوشته بود به شهر سایلنت هیل (تپه خاموش) خوش آمدید.
جید هنوز در شوک این اتفاق بود.نگاهش را به آینه روبرویش دوخت و با حالتی پریشان و نگران پشت سرش را از درون آینه نگاهی انداخت. سریع از ماشین پیاده شد تا جویایی حال دخترک باشد ولی کسی را آن اطراف ندید در تعجب بود کسی را که دیده است توهم بود.
 

پیوست‌ها

  • Screenshot_۲۰۲۵۰۷۱۷-۱۹۵۸۳۵_Instagram.jpg
    Screenshot_۲۰۲۵۰۷۱۷-۱۹۵۸۳۵_Instagram.jpg
    100.4 کیلوبایت · بازدیدها: 1
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
قسمت اول: فراخوان شهر
پارت سوم
به هر‌حال به سمت ماشین برگشت و هرچه سوئیچ استارت ماشین را چرخاند روشن نشد.تلفن همراهش را در آورد و متوجه شد هیچ خط آنتنی برای تماس گرفتن وجود ندارد با شهر هم پنج دقیقه بیشتر با پای پیاده راه نداشت پس تصمیمش بالاجبار رفتن به سمت شهر با پای پیاده بود. هرچه به سمت شهر نزدیک‌تر می‌شد خوف و ترس عجیبی بر او قالب می‌گشت. مه چنان غلیظ بود که نمیشد بیشتر از چند قدم آنورتر را دید جید درون شهر به آرامی و بُهت و حیرت قدم برمی‌داشت همه جا خلوت بود حتی یک انسان هم در آن حوالی نبود.
محیط همچنان پر رمز و راز بود و مه بر شهر قلمرو گسترانده بود و سوار بر اسب ابهام به سرعت می‌تاخت.

درون شهر دانه‌هایی کوچکی شروع به باریدن کرده بود که توجه جید را جلب کردند. جید نگاهی به دانه‌ها انداخت، نه باران بود نه برف، بلکه خاکستری بود که از آسمان آن شهر می‌بارید.
نزول دانه‌های خاکستر از آسمان شهر، فرجام آتشِ تباهی‌ای بود که زمانی شعله هایش زبانه زد و شهر را در امواج پر تلاطم آتش غرق کرد و به قعر جهنم کشاند،شهری که در آتش غفلت و تباهی سوخت و تمامی تکه های پازل حقیقت را مانند دانه های خاکستر در آسمان پخش کرد.
جید هرچه جلوتر می‌رفت شهر مخوف‌تر و راز آلودتر می‌شد. نه انسانی، نه سگی، نه گربه‌ای و نه حتی پرنده‌ای. اگر به سر کوچه‌ای می‌رسید نهایت می‌توانست تا نصف کوچه را ببیند بقیه کوچه تا انتها درونِ مه از دیده پنهان بود.جید که خود را در این وضعیت می‌دید با خود می‌گفت گویی شهر ارواح است یا شاید بیماری شهر را فراگرفته در ذهن خود بدنبال منطقی می‌گشت که پاسخ سوال‌هایش را با آن توجیح کند تنها چیزی که برایش مصمم بود این بود که خواب و یا کابوس نیست هر آنچه در حال رخ دادن است، واقعیتی محض است. هرچه جلوتر می‌رفت قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شدند دلش می‌خواست دیگر جلوتر نرود؛ برگردد سمت ماشین و از این شهر برود. در همین حین بود که صدای فریاد زنی سکوت فضا را پر کرد و سکوت مرگ بارش را شکست جید سراسیمه به سمت صدا دوید
جید:صدا نباید دور باشه حتما باید همین اطراف باشه.
صدای فریاد باز سکوت اطراف را خراشی داد نگاه جید به سمت کوچه‌ای جلب شد.صدا از آنجا می‌آمد به سمت کوچه دوید کمی که به سمت داخل کوچه رفت در ابتدا جسدی روی زمین نظرش را جلب کرد که پیراهنی سفید بر تن داشت که نصفش سیاه شده بود و به‌روی زمین افتاده بود، از روی جسدش بخاری سیاه بیرون می‌آمد.کمی جلوتر از جسد موجود عجیبی را دید که به سمت دو زن که گوشه کوچه‌ی بن‌بست درمانده و عاجز ایستاده‌اند، در حال حرکت است.
آن موجود در قامت یک انسان بود که گویی تمام سوخته بود.
جید سریع از روی زمین میله آهنینی را برداشت به سمت آن موجود خیز برداشت و فریاد زد :هعییی آشغال!!!
سپس ضر‌به‌ای بر سر آن موجود زد و او را نقش زمین کرد. آن دو نفر که دیدن موجود از سر راهشان به کناری پرت شده است سریع به سمت باز کوچه دویدند.ناگهان موجود از جایش بلند شد روبروی جید ایستاد و قامتش را راست کرد.
 

پیوست‌ها

  • Screenshot_۲۰۲۵۰۷۱۸-۲۲۵۲۲۳_Gallery.jpg
    Screenshot_۲۰۲۵۰۷۱۸-۲۲۵۲۲۳_Gallery.jpg
    483 کیلوبایت · بازدیدها: 0
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
قسمت اول: فراخوان شهر
پارت سوم
به هر‌حال به سمت ماشین برگشت و هرچه سوئیچ استارت ماشین را چرخاند روشن نشد.تلفن همراهش را در آورد و متوجه شد هیچ خط آنتنی برای تماس گرفتن وجود ندارد با شهر هم پنج دقیقه بیشتر با پای پیاده راه نداشت پس تصمیمش بالاجبار رفتن به سمت شهر با پای پیاده بود. هرچه به سمت شهر نزدیک‌تر می‌شد خوف و ترس عجیبی بر او قالب می‌گشت. مه چنان غلیظ بود که نمیشد بیشتر از چند قدم آنورتر را دید جید درون شهر به آرامی و بُهت و حیرت قدم برمی‌داشت همه جا خلوت بود حتی یک انسان هم در آن حوالی نبود.
محیط همچنان پر رمز و راز بود و مه بر شهر قلمرو گسترانده بود و سوار بر اسب ابهام به سرعت می‌تاخت.

درون شهر دانه‌هایی کوچکی شروع به باریدن کرده بود که توجه جید را جلب کردند. جید نگاهی به دانه‌ها انداخت، نه باران بود نه برف، بلکه خاکستری بود که از آسمان آن شهر می‌بارید.
نزول دانه‌های خاکستر از آسمان شهر، فرجام آتشِ تباهی‌ای بود که زمانی شعله هایش زبانه زد و شهر را در امواج پر تلاطم آتش غرق کرد و به قعر جهنم کشاند،شهری که در آتش غفلت و تباهی سوخت و تمامی تکه های پازل حقیقت را مانند دانه های خاکستر در آسمان پخش کرد.
جید هرچه جلوتر می‌رفت شهر مخوف‌تر و راز آلودتر می‌شد. نه انسانی، نه سگی، نه گربه‌ای و نه حتی پرنده‌ای. اگر به سر کوچه‌ای می‌رسید نهایت می‌توانست تا نصف کوچه را ببیند بقیه کوچه تا انتها درونِ مه از دیده پنهان بود.جید که خود را در این وضعیت می‌دید با خود می‌گفت گویی شهر ارواح است یا شاید بیماری شهر را فراگرفته در ذهن خود بدنبال منطقی می‌گشت که پاسخ سوال‌هایش را با آن توجیح کند تنها چیزی که برایش مصمم بود این بود که خواب و یا کابوس نیست هر آنچه در حال رخ دادن است، واقعیتی محض است. هرچه جلوتر می‌رفت قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شدند دلش می‌خواست دیگر جلوتر نرود؛ برگردد سمت ماشین و از این شهر برود. در همین حین بود که صدای فریاد زنی سکوت فضا را پر کرد و سکوت مرگ بارش را شکست جید سراسیمه به سمت صدا دوید
جید:صدا نباید دور باشه حتما باید همین اطراف باشه.
صدای فریاد باز سکوت اطراف را خراشی داد نگاه جید به سمت کوچه‌ای جلب شد.صدا از آنجا می‌آمد به سمت کوچه دوید کمی که به سمت داخل کوچه رفت در ابتدا جسدی روی زمین نظرش را جلب کرد که پیراهنی سفید بر تن داشت که نصفش سیاه شده بود و به‌روی زمین افتاده بود، از روی جسدش بخاری سیاه بیرون می‌آمد.کمی جلوتر از جسد موجود عجیبی را دید که به سمت دو زن که گوشه کوچه‌ی بن‌بست درمانده و عاجز ایستاده‌اند، در حال حرکت است.
آن موجود در قامت یک انسان بود که گویی تمام سوخته بود.
جید سریع از روی زمین میله آهنینی را برداشت به سمت آن موجود خیز برداشت و فریاد زد :هعییی آشغال!!!
سپس ضر‌به‌ای بر سر آن موجود زد و او را نقش زمین کرد. آن دو نفر که دیدن موجود از سر راهشان به کناری پرت شده است سریع به سمت باز کوچه دویدند.ناگهان موجود از جایش بلند شد روبروی جید ایستاد و قامتش را راست کرد.
 
موضوع نویسنده

hadi.ka

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
39
مدال‌ها
2
قسمت اول:فراخوان شهر
پارت چهارم
دختر:مواظب باش از دریچه سی*ن*ه‌اش مایعی سیاه اسیدی پرت می‌کند.
جید نگاهی به جسد کنارش انداخت دید نصف صورت و گردن و شانه و قسمتی از سی*ن*ه‌ی مرد انگار سوخته است.در کنار جسد مایعی سیاه رنگ شبیه قیر بود. جید همراه آن دو دختر به سمتی گریختند و زیاد از کوچه دور نشده بودند که موجوداتی شبیه به آن را دیدند.موجوداتی که دست نداشتند و به روی پاهایشان به سختی و تلو‌تلو کنان راه می‌رفتند از فک تا پایین سی*ن*ه‌هایشان باز بود و بخاری سیاه رنگ مدام در حال بیرون آمدن بود و از سی*ن*ه تا دهانشان مایعی سیاه رنگ شبیه قیر بیرون می‌ریخت.
به هرحال آنها موفق شدند از دست موجودات فرار کنند. جید که به خیالش جواب سوال‌هایش را می‌تواند از آنها بگیرد جویای قضیه این شهر متروک شد و پرسید؛
جید:در این شهر چخبر است؟قضیه از چه قرار است؟
یکی از آنها جواب داد؛
-:ماهم نمی‌دانیم تازه وارد این شهر شدیم هوا مه آلود بود و همه جا پر مه بود.توی جاده راهمون رو داخل مه گم کردیم فکر کنم یکی از پیچ‌های جاده رو اشتباهی پیچیدیم. ماشینمون اول جاده خراب شد اومدیم داخل شهر ولی اون موجود بهمون حمله کرد و دوستمون رو کشت.
جید:اون مرد روی زمین دوستتون بود؟پس بهتره سریع تر از این جهنم بزنیم بیرون. من راه رو بلدم ماشینم همین کنار خراب شده

آنها به سمت ورودی شهر راهی شدند. هر قدم که برمی‌داشتن محتاط تر اطراف را نگاه می‌کردند که مبادا از پشت مه‌ای موجودی جلویشان سبز شود . به خروجی شهر که رسیدند ناامیدی مثلِ پوتکی سنگین بر وجودشان فرود آمد و ضربه‌ای به امیدشان زد و آن را به ناامیدی همراه با ترس تبدیل کرد.
جید:محال است! مگر می‌شود؟! من از همین راه وارد این شهر لعنتی شدم چگونه الان جاده فرو ریخته و نابود شده؟!

آری!تمامی راه های برگشت مانند پلی که ریخته باشد فرو ریخته بود و مرز دنیای بیرون را از شهر جدا کرده بود،چرا که حاکم ؛ حکم را داده بود و حکم بر حصر گناهکار در حال اجرا بود.زندانی به وسعت شهر "ساینت هیل".
صدای آرام و خسته‌ای حرف‌های جید را قطع کرد؛
-:شما توسط شهر به اینجا فراخوانده شده‌اید ، این شهر به این سادگی‌ها اجازه خروج به شما نخواهد داد.
همه نگاهشان به سمت صدا جلب شد قیافه فرتوت و شکسته زن و موهای ژولیدش که رنگ سفید میان موهای سیاهش به چشم می‌خورد و لباس‌های پاره و گهنه‌اش که نشان میداد سالیانی در این شهر را به فلاکت گذرانده و تنها انسان این شهر متروک باشد. با آنکه سنش زیاد بنظر نمی‌آمد ولی از شکستگی و چندتا چین و چروک جزیی در قیافه‌اش می‌شد فهمید سختی‌های زیادی تحمل کرده است
جید:تو میدونی توی این شهر چخبره؟چه اتفاقی افتاده ؟
هنوز حرف های جید تمام نشده بود که صدای آژیری خطری از دور به گوش رسید.
زن:بهتره سریع‌تر دنبال سرپناه باشید خودتان را پنهان کنید به محض تمام شدن صدای آژیر دنیای تاریک با موجودات شیطانی‌اش وارد دنیای ما خواهند شد در امان نخواهید بود سریع‌تر بروید و پنهان شوید،بروید! فرار کنید!
 
بالا پایین