- Nov
- 303
- 1,502
- مدالها
- 2
در خاطرات واضحم از تو، لحظهای ثبت شده است که دل سنگ را ذوب که هیچ، دلش را پوچ میکند.
گفته بودی توی کافهی به قول بعضیها پاتوقمان مرا میبینی. ذوق زده برای دیدنت آنچنانی به خودم رسیدم که در دید خیلیها ساده بود؛ اما، برای من همانم زیادی بود.
وقتی دلربایی قانون خودش را میشکند، بدان نفس هر لحظهام، که اسمش قانونشکن نیست بلکه برای دلبرش کمی عاشقی کرده است. آن روز هم روز عاشقی کردن من و سیاه شدنم بود.
وقتی دیدمت دختران دورت پرسه میزدند و تو خنده میکردی. سر میزت که نشستم برای اولین بار توجهات را معطوف من کردی.
حرفت، دلم را مانند لباس خیس شدهای تکان داد و روی بند انداخت.
کم نبود حرفت؛ دادن تنها دارایی باارزشم به عنوان یک دخترک. کم نیست لک انداختن روی یک سیب قرمز خوشرنگ.
لکم انداختی و یادت رفت که لک را با دستمال پاک نمیکنند.
گفته بودی توی کافهی به قول بعضیها پاتوقمان مرا میبینی. ذوق زده برای دیدنت آنچنانی به خودم رسیدم که در دید خیلیها ساده بود؛ اما، برای من همانم زیادی بود.
وقتی دلربایی قانون خودش را میشکند، بدان نفس هر لحظهام، که اسمش قانونشکن نیست بلکه برای دلبرش کمی عاشقی کرده است. آن روز هم روز عاشقی کردن من و سیاه شدنم بود.
وقتی دیدمت دختران دورت پرسه میزدند و تو خنده میکردی. سر میزت که نشستم برای اولین بار توجهات را معطوف من کردی.
حرفت، دلم را مانند لباس خیس شدهای تکان داد و روی بند انداخت.
کم نبود حرفت؛ دادن تنها دارایی باارزشم به عنوان یک دخترک. کم نیست لک انداختن روی یک سیب قرمز خوشرنگ.
لکم انداختی و یادت رفت که لک را با دستمال پاک نمیکنند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: