جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {مغز مریض} اثر •مهرانه عسکری کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط 🔗مهرانه عسکری 📎.♡ با نام {مغز مریض} اثر •مهرانه عسکری کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 973 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {مغز مریض} اثر •مهرانه عسکری کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع 🔗مهرانه عسکری 📎.♡
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
در خاطرات واضحم از تو، لحظه‌ای ثبت شده است که دل سنگ را ذوب که هیچ، دلش را پوچ می‌‌کند.
گفته بودی توی کافه‌ی به قول بعضی‌ها پاتوق‌مان مرا می‌بینی. ذوق زده برای دیدنت آن‌چنانی به خودم رسیدم که در دید خیلی‌ها ساده بود؛ اما، برای من همانم زیادی بود.
وقتی دل‌ربایی قانون خودش را می‌شکند، بدان نفس‌ هر لحظه‌ام، که اسمش قانون‌شکن نیست بلکه برای دلبرش کمی عاشقی کرده است. آن روز هم روز عاشقی کردن من و سیاه شدنم بود.
وقتی دیدمت دختران دورت پرسه می‌زدند و تو خنده می‌کردی. سر میزت که نشستم برای اولین بار توجه‌ات را معطوف من کردی.
حرفت، دلم را مانند لباس خیس شده‌ای تکان داد و روی بند انداخت.
کم نبود حرفت؛ دادن تنها دارایی با‌‌ارزشم به عنوان یک دخترک. کم نیست لک انداختن روی یک سیب قرمز خوش‌رنگ.
لکم انداختی و یادت رفت که لک را با دستمال پاک نمی‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
کمی، فقط کمی اگر ذهن شلخته‌ات را بکار بی‌اندازی می‌توانی تمام شدنم در این رابطه را ببینی.
به خدا و زمینش قسم می‌دهم هیچ‌کَس اِن‌قدر دوام نمی‌آورد. نگفته بودی دل که می‌دهم باید جور چشم‌های هرجایی تو را هم بدهم.
نگفته‌ بودی وقتی با خجالت بله دادم به دوستی‌ات، باید چشم و گوشم را ناقص کنم و دهانم را چسب بزنم که هیش.
نگفته بودی دلبر و دلربا نمی‌خواهی و کوزت سیاه‌بخت می‌خواهی؛ اما آن موقع اگر می‌گفتی هم من، منی که بین هیچ‌ اَحدی پنهان نیست عاشقی‌‌ام، باز هم عین دیوانگان بله می‌دادم و نمی‌دانم این چه سِری‌ است که خدا ساقه‌ام را با قطره‌ای مثل تو خم کرده است.
مگر شبنم‌ها مهربان نبودند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
یادم است پدرم را با تهدید به خودکشی راضی کردم که ذره‌ای بیشتر از پیش، پیش تو باشم.
می‌دانی جواب و جایزه‌ام چه بود؟
حرفی از جانبت که از آتش جهنم هم سوزان‌تر به جانم انداخت. همان کلمه‌ای که دختر‌ها آن را با خنده به یکدیگر نسبت می‌دهند و می‌خندند.
خنده‌ام نیست ولی، آلزایمر هم ندارم که یادم برود چگونگی رفتارت.
کاش، آلزایمر داشتم و نمی‌دیدم که تو نادیده‌ام گرفتی.
حرف از مجوزم که زدم یادم است چگونه پر پروازم را کندی و لقب ولگرد را حکم کردی.
حاکم دل و جان و تمامم، مگر نخواندی؟
الان همه‌جا می‌گویند، مواظب کلمات قاتل‌تان باشید!
سوالم این است!؟ اِن‌قدر سخت است مهربانی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
در تمام زندگی‌ام حالم و نازم در هیچ بازاری خریدار نداشت، نه در بازار پدر که شاید اگر داشت این‌گونه عاجزانه به پا‌ی تو نمی‌افتادم و نه در بازار عشق .
می‌دانی؟ گاهی فکر می‌کنم جای دلبر و دلدار میان من و تو عوض شده است. به‌جای این که تو به کشیدن ناز و منت مشغول باشی و من پا دراز کنم؛ در این مدت تو پا دراز کردی و من منت کشیدم.
تو به قول قدیمی‌تر‌ها طاقچه بالا گذاشتی و من فقط با زبان خوش اجابت کردم.
نمی‌شود جابه‌جا شویم ماه من؟
منتی نیست، فقط کمی کمرم خم شده است. بار منتت کشیدن زیادی سنگین تمام شد جان دلم.
جابه‌جا نشویم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
کمی پیش در خیابان‌های فلان شهر که قدم می‌زدم، جوانان عاشقی را دیدم که با ذوق از پیراهن‌های عروس تعریف می‌کردند. کمی دلم گرفت. آخر نمی‌دانی آن روز که حرف از این پیراهن‌ها زدم چگونه نگاهم کردی.
گونه‌ای که حس مردن و نمردن داشتم. گونه‌ای که پرسش عمیقی در قلبم شکل گرفت. من برای تو چه بودم؟
این سوال مانند همان موریانه‌‌ی معروف تمام کاغذ جان مرا هم در کسری از ثانیه خورد. به خودم که آمدم تو درحال نخ دادن به دختری بودی که نصف من هم نبود.
نه از نظر اخلاقیات و ظاهر، نه!
درد بدیست حسودی کنی به کسی که حق داشتن جانم‌های جانت را دارد... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
شبی که از تو برای مادرم گفتم، گفت خودت را برای کسی نسوزان که حاضر نیست حتی نگاهش را کنترل کند.
نمی‌دانست مادرم که من از قبل سوزانده‌ی تو و همان نگاه بی‌کنترل‌ات شده‌ام.
نمی‌دانست مادرم که من حاضر بودم برایت بی‌اهمیت‌ترین آدم باشم و فقط کنارت راه بروم.
نمی‌دانست مادرم که تو را من به قلب و جانم مانند تکه پارچه‌ای دوخته‌ام.
نمی‌دانست مادرم که من سوخته و ساخته آن بی‌اخلاقی‌هایت شدم. نمی‌دانست که من با هر بی‌توجهی دل می‌سوزاندم.
الان در جوابش می‌گویم، سوخته و پودر شدم در این رابطه؛ اما، کافی نیست حتی سوختن من هم کافی نیست برایت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
حسرت به دل ماندم که غروب را با تو بگذرانم.
حسرت به دل ماندم که دریا را با تو طی کنم.
حسرت به دل ماندم که با آن لبخند کلیشه‌ای که همه‌ی عاشق‌ها می‌زنند، آغوشت را به رویم باز کنی البته بدون هیچ هوا و هوسی.
غمش در دلم ماند که یک‌بار با چشمان مهربان بگویی دوستم داری.
غمش در دلم ماند که یک‌بار خودجوش خواستار حرف زدن باشی.
غمش در دلم ماند که یک‌بار خودجوش خواستار صدایم باشی، یار.
در این مدت با تو بودنم نه افتخار بود و نه آن شادی زائدالوصفی که تو تعریفش را کردی.
الان بگو جانم، به چه رسیدی ؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
شکستن دل مهارت می‌خواهد، درست؛ اما، دل بردن از نامردان هم مهارت عجیب فوق‌العاده می‌خواهد که من نداشتم.
تو اما هردو را داشتی، هم مهارت دل بردن و هم دل شکستن را.
برای خودت می‌گویم این تعریف نبود که مفتخر به آنی. اصلا، به چه افتخار می‌کنی؟
به گریه‌های دختر ساده‌ای که قانون را زیر پا گذاشت؟
یا به خندیدن دوستان از خودت عیاش‌ترت ؟
خوشحالی که میان‌شان سربلندی؟
اولین‌بار است در خلافت می‌گویم، نامرد من، این سربلندی نیست.
به پیر به پیغمبر که شکستن گردن یک نفر و خم کردن کمرش سربلندی نیست.
اشک روی گونه‌ی مادرم و صورت سیاه شده‌ی پدرم، این‌ها هیچ هم افتخار ندارد.
می‌گویم که بدانی جانانم، این‌ها که مفتخرش هستی هیچ افتخار نیست ‌.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
دلم که گواهی دلتنگی می‌داد، یکی بر سر او و خود بیچاره‌ام می‌زدم که چرا؟
چکار کردم در این ۲۰ سال که این‌گونه عاجزانه به پا‌ی نگاه کردن عکس‌هایت افتادم.
چه کردم که این‌گونه دیوانه وارانه مغزم، لنگر می‌زند به دروازه عاشقی‌ام که خاک بر سرت با این عاشقی‌ات.
هر دم و هر دقیقه که ساعت که نگاه می‌کنم خاطره‌ای در ذهنم تکرار می‌شود که انگار دقیقاً وسط سالن تماشاخانه‌ای نشسته‌ام و تئاتر زندگی حقیرانه‌ام را نگاه می‌کنم.
مادرم، گونه‌ای نگاهم می‌کند که انگار حشره‌ای ناچیز و زشت در گوشه اتاق افتاده است و حالا نمی‌داند که چگونه آن را از روی زمین جمع کند.
زیرا حالش از نگاه کردنش به هم می‌خورد.
پدرم، گونه‌ای نگاهم نمی‌کند که انگار از میان آن همه سیب‌های قرمز و خوش رنگ یکیشان لکه دارد.
و حالا من حالم از خودم به هم می‌خورد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
303
1,502
مدال‌ها
2
کمی پیش پدرم بدون هیچ نیم نگاهی مقابلم نشست و لب باز کرد که برویم و این لکه ننگ را از روی پیشانی‌ام پاک کنیم.
و من هنوز کمی، فقط کمی امیدوارم که تو بیایی و معذرت خواهی کنی؛ حتی معذرت خواهیت را هم نمی‌خواهم، فقط برگردی و نشان عالم و آدم دهی که من هنوزم بی تو نیستم.
دلم می‌خواهد رویای آمدنت را با فخر فروشی نشان همگان بدهم.
کمی زیاده روی است؛ اما، دل که بسته باشی و دلدارت آن را بشکند یا پس بفرستد زیاده خواه می‌شوی.
نمی‌دانی چگونه چطور بمب تنهایی‌ات را خنثی کنی.
حالا می‌فهمم این بمب یقه ام را گرفته و ول کن نیست تا جانم درآید.
نمی‌داند که آن وقتی که تو با شرمندگی ظاهری‌ات گفتی تمام است جانم رفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین