مطالب طنز ملا نصیرالدین

[ترنم مبینا]

يک روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي کند.


موقع گشتن به دنبال آن يک گورخر پيدا مي کند.


به آن مي گويد: اي کلک لباس ورزشي پوشيدي تا نشناسمت

 

[ترنم مبینا]

روزي ملانصرالدين به دنبال جنازه‌ي يکي از ثروتمندان مي‌رفت و با صداي بلند گريه مي‌کرد. يکي به او دلداري داد و گفت: "اين مرحوم چه نسبتي با شما داشت؟"

ملا جواب داد: "هيچ! علت گريه‌ي من هم همين است.

 

[ترنم مبینا]

ملانصرالدین ۱۵ سال دعا میکرد از خدا فرزند پسر میخواست جبرئیل نازل شد که بابا کچلمون کردی اول باید عروسی کنی

 

[ترنم مبینا]

( واذا تولدی واحدة ملا نصردینا هناکة الخندة النیم ساعة)

همانا ما ملانصرالدین را که آفریدیم خودمان تا نیم ساعت خندیدیم

 

[ترنم مبینا]

ملا شبی از خواب پرید و به زنش گفت : زود باش عینک مرا یباور. زن ملا عینک را آورد و پرسید : این وقت شب و با این عجله عینک برای چه می خواهی؟ملا گفت : خواب شیرینی می دیدم ، بعضی جاهاش خوب معلوم نبود ، خواستم عینک بزنم تا تا درست ببینم.

 

[ترنم مبینا]

خانمی نزد ملا رفت و گفت: ملا تو را به خدا کمکم کنید. ملا پرسید: چی شده خواهر این قدر نگرانی؟ خانم گفت: شبها پسرم خوابش نمی برد مگر با لالایی خواندن من. ملا گفت: خوب، چه اشکالی دارد، بیشتر بچه ها با قصه یا لالایی والدینشان، به خصوص مادر به خواب میروند. خانم گفت: گفته شما درسته ملا، ولی زنش از این موضوع سخت ناراحت است.

 

[ترنم مبینا]

ملا روزی داشت وضو می گرفت. آن قدر آب نبود که یک پای خودش را بشوید. چون به نمار ایستاد آن یک پا را بالا گرفت.
گفتند: چرا چنین می کنی؟
ملا گفت: این یک پایم وضو ندارد.

 

[ترنم مبینا]

ملا در مراسم تدفین سومین همسر یکی از دوستانش حضور یافت. وقتی به خانه برگشت سخت متأثر و اندوهگین بود. زنش علت تأثر را پرسید.
ملا گفت: چرا متأثر نباشم زیرا دوستم تاکنون سه مرتبه مرا در چنین مراسمی دعوت کرده است و من هنوز نتوانسته ام یک بار از او چنین دعوتی به عمل بیاورم.

 

[ترنم مبینا]

شخصی با ناراحتی جلوی ملا را گرفت و فریاد زد: آقاجان! جلوی بچه‌تان را بگیرید. دیروز زده شیشه منزل من را شکسته.
ملا گفت: شما به چهار دلیل اشتباه می کنید. اول این‌که تا آن جایی که من میدانم آن خانه مال زنتان است. دوم این که بچه ما اصلا دیروز خانه نبوده. سوم این که بچه ما هیچ وقت اهل شکستن و بازی نیست. در آخر هم این که ما اصلا بچه نداریم...!

 

[ترنم مبینا]

در اثر تصادف ملا بیهوش روی زمین افتاد.
یکی گفت: به او آب بدهید تا به هوش بیاید. ملا که روی زمین افتاده بود چشمهایش را باز کرد و گفت: شربت مرا زودتر به هوش می آورد.