جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار مهستی گنجوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MHP با نام مهستی گنجوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 990 بازدید, 0 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع مهستی گنجوی
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
مهستی گنجوی از شاعران زن متقدم تاریخ ادبیات فارسی و همدوره با غزنویان بوده است. همسر وی را امیراحمد پسر خطیب گنجه و سال وفات وی را ۵۷۶ یا ۵۷۷ هجری قمری نوشته‌اند. از وی کتاب کامل و مستقلی باقی نمانده است.
قالب: دوبیتی


دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا


شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم
می‌گفتم رب لاتذرنی فردا



حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب


تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب

گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت


امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت

آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت


بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت


آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مسـ*ـت خون هشیاران ریخت

لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت


امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست


چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان برجست

در مرو پریر لاله انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت


در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد ریخت

هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت


در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت


خورشید خطی به بندگیش می‌داد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت


هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟


بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست


امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست

بازار دلم با سر سودات خوش‌ست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش‌ست


دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوش‌ست

در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجان خوش است


تصبیح و مصلای ریائی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است

صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است


با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سی*ن*ه که از دل غمش اوراق است



ایام چو آتشکده از سی*ن*هٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست


اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست

افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت


سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

گفتم که لبم به بوسه‌ای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است


عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان است


دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست


در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است


دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است

با خصم منت همیشه دمسازی‌هاست
با ما سخنت ز روی طنازی‌هاست


ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازی‌هاست

گیسو به سر زلف تو در خواهم بست
تا بنشینی چو دوش نگریزی مسـ*ـت


پیش از مستی هر آنچم اندر دل هست
میگویم تا باز نگوئی شد مسـ*ـت

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست


زین نادره‌تر که دید در عالم بست
بدری بسم اسب هلالی بربست

چون با دل تو نیست … در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست


بس بس که شکایت تو ناکرده بهست
رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست
از تار زلفش تن من بستهٔ اوست


بی پود چو تار زلف در شانه کند
ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست

آتش‌روئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست


امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست

دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست


از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست
در دوستیت آفت مهجوری هست


هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی
یک ساعته دیدار تو دستوری هست

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست
بندی ز دل رمیده بگشاید نیست


گویی همه چیز دارم از مال و منال
آری همه هست آنچه می‌باید نیست

امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست
فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست


ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست
وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست

در آتش دل پریر بودم بنهفت
دی باد صبا خوش سخنی با من گفت


کامروز هر آن که آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره می‌باید خفت

سرمایهٔ خرمی به جز روی تو نیست
و آرامگه خلق به جز کوی تو نیست


آن جفت که طاق است قد و سایهٔ توست
وان طاق که جفت است جز ابروی تو نیست

ما را به دم پیری نگه نتوان داشت
در حجرهٔ دلگیر نگه نتوان داشت


آن را که سر زلف چو زنجیر بود
در خانه به زنجیر نگه نتوان داشت

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت


آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

در عالم عشق تا دلم سلطان گشت
آزاد ز کفر و فارغ از ایمان گشت


اندر ره خود مشگل خود خود دیدم
از خود چو برون شدم رهم آسان گشت



چون شانه و سنگ اگر پذیرد رایت
تا فرمائی به لعل گوهرزایت


دستی به صد انگشت زنم در زلفت
بوسی به هزار لب نهم بر پایت

من برخی آبی که رود در جویت
من مردهٔ آتشی که دارد خویت


من چاکر خاکی که فتد در پایت
من بندهٔ بادی که رساند بویت

ای گشته خجل پری و حور از رویت
خورشید گرفته وام نور از رویت


در آرزوی روی تو داریم امروز
روئی و هزار اشک دور از رویت

در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهیست خلق از این بی‌خبر است


پندار مدار کین گره بگشایی
دانستن این گره به قدر بشر است

سوگند به آفتاب یعنی رویت
و آنگاه به مشک ناب یعنی مویت


خواهم که ز دیده هر شبی آب زنم
مأوای دل خراب یعنی کویت

تیر بستم تو را دلم ترکش باد
صد سال بقای آن رخ مهوش باد


در خاک در تو مردخوش خوش دل من
یا رب که … که خاکش خوش باد

آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند


این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند



در دهر مرا جز تو دل‌افروز مباد
بر لعل لبت زمانه فیروز مباد


و آن شب که مرا تو در کناری یا رب
تا صبح قیامت نشود روز مباد

بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد


گر در تن من بهیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد

گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زین نگین خواهد بود


خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود



ای باد که جان فدای پیغام تو باد
گر برگذری به کوی آن حورنژاد


گو در سر راه مهستی را دیدم
کز آرزوی تو جان شیرین می‌داد

چشمم چو بر آن عارض گلگون افتاد
دل نیز ز ره دیده بیرون افتاد


این گفت منم عاشق و آن گفت منم
فی‌الجمله میان چشم و دل خون افتاد



کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهٔ بوسه دی دلم کردی شاد


گر ز آنچه پریر گفته‌ای ناری یاد
باری سخنان دینه بر یادت باد

ز اندیشهٔ این دلم به خون می‌گردد
کاخر کار من و تو چون می‌گردد


تا چند به من لطف تو می‌گردد کم
تا کی به تو مهر من فزون می‌گردد


غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد


گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد

مشکی که ز چین ختن آهو دارد
از چینِ سرِ زلف تو آهو دارد


آن ک.س که شبی با غم تو یار بشد
تا وقت سحر ناله و آهو دارد

جانانه هر آن ک.س که دی خوش دارد
جان .... بی‌دلان مشوش دارد


زنهار ز آه من بیندیش که آن
دوری‌ست که زیر دامن آتش دارد

جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد


وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد

شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد


تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد

قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد


چون زلف دراز تو شبی می‌باید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد

بگذشت پریر باز به سر لاله و درد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد


امروز خور آب شادمانی زیراک
فردا همی آتش غم باید خورد

هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد


گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد

آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد


هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد

چشم ترکت چون مسـ*ـت برمی‌خیزد
شور از می و می‌پرست برمی‌خیزد


زلفت چو به رقص در میان می‌آید
صد فتنه به یک نشست بر‌می‌خیزد

چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد


گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد

شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد


گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد

سرمایهٔ روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد


بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم نگارم از دست بشد

گفتم نظری که عمر من فاسد شد
گفتا ز حسد جهان پر از حاسد شد


گفتم بوسی به جان دهی گفت برو
بازار لب من اینچنین کاسد شد

این اشک عقیق رنگ من چون بچکد
آب از دل سنگ و چشم گردون بچکد


چشمم چو ز تو برید ازو خون بچکید
شک نیست که از بریدگی خون بچکید

اشعار مهستی گنجوی
[ مدیر تالار شعر]


قصاب منی و در غمت می‌جوشم
تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم

رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم

من مهستی‌ام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق

ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد فراق

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد کَلیم
ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم

قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم

ایام چو آتشکده از سی*ن*هٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست

اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست

ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من

ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من

ابریست که قطره نم فشاند غم تو

در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو

هر چند بر آتشم نشاند غم تو

غمناک شوم گرم نماند غم تو

در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی

هـــم آب اجل کند گذاری ای ساقی

خاک است جهان صورت برآرای مطرب

باد است نفس باده بیـــار ای ساقی

چندان که نخواهی غم و رنجوری هست

در دوستیت آفت مهجوری هست

هنگام وداع‌ست چه می‌فرمائی

یک ساعته دیدار تو دستوری هست

ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من

ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من

سرمایه‌ی روزگارم از دست بشد
یعنی سر زلف یارم از دست بشد

بر دست حنا نهادم از بهر نگار
در خواب شدم ، نگارم از دست بشد

در خانهٔ تو آن چه مرا شاید نیست

بندی ز دل رمیده بگشاید نیست

گویی همه چیز دارم از مال و منال

آری همه هست آنچه می‌باید نیست

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی

انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی

تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتار شوی

انگه دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی

قصاب منی و در غمت می‌جوشم
تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم

رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی
از بهر خدا اگر کشی مفروشم

از مهر خود و کین تو در تابم من
در چشم تو گوئی به میان آبم من

یا من گنهی کردم و در خشمی تو
یا تو دگری داری و در خوابم من

من مهستی‌ام بر همه خوبان شده طاق
مشهور به حسن در خراسان و عراق

ای پور خطیب گنجه از بهر خدا
مگذار چنین بسوزم از درد

نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد کَلیم
ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم

قاضی نخورد می که از آن دارد بیم
دُردی خرابات به از مال یتیم

ایام چو آتشکده از سی*ن*هٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست

اینک به مثل چو کوزه‌ای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست

ای یاد تو تسبیح زبان و لب من
اندیشهٔ تو مونس روز و شب من

ای دوست مکن ستم که کاری بکند
دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من

در دام غم تو بسته‌ای هست چو من
وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من

بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من

دل در ازل آمد آشیان غم تو
جان تا به ابد بود مکان غم تو

من جان و دل خویش از آن دارم دوست
کین داغ تو دارد آن نشان غم تو

در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجان خوش است

تصبیح و مصلای ریائی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است

در دل همه شرک روی بر خاک چه سود؟
زهری که به جان رسید مواد چه سود؟

خود را به میان خلق زاهد کردن
با نفس پلید جامهٔ پاک چه سود؟

چون با دل تو نیست … در یک پوست

در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست

بس بس که شکایت تو ناکرده بهست

رو رو که حکایت تو ناگفته نکوست

جوله پسری که جان و دل خستهٔ اوست

از تار زلفش تن من بستهٔ اوست

بی پود چو تار زلف در شانه کند

ز آن این تن زار گشته پیوستهٔ اوست

آتش‌روئی پریر در ما پیوست

دی اب خم ببرد و عهدم بشکست

امروز اگر نه خاک پایش باشم

فردا برون باد بماند در دست

گفتم که لبم به بوسهای مهمان است
گفتا که بهای بوسهٔ من جان است

عقل آمد و در پهلوی من زد انگشت
یعنی که خموش، بیع … که ارزان

دریای سرشک دیدهٔ پر نم ماست
وان بار که کوه برنتابد غم ماست

در حسرت همدمی بشد عمر عزیز
ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است
وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است

دیدم به رهش ز لطف چون آب روان
آن آب روان هنوز در چشم من است

گر بت رخ توست بتپرستی خوشتر
ور باده ز جام توست مستی خوشتر

در هستی عشق تو از آن نیست شوم
کین نیستی از هزار هستی خوشتر

با خصم منت همیشه دمسازیهاست
با ما سخنت ز روی طنازیهاست

ز عز خود و ذلت من بیش مناز
کاندر پس پردهٔ فلک بازیهاست

آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو
جز در ره مردمی نپریم با تو

گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من
آن چیست نکرده‌ای چه گویم با تو

با هرکه دلم‌ ز عشق تو راز کند...

اول سخن از هجر تو آغاز کند...

سهمی که مرا دلبر خباز دهد
نه از سر کیمخ کز سر ناز دهد

در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر
ترسم که بدست آتشم باز دهد

در وقت بهار، جز لبِ جوی، مجوی
جز وصفِ رُخِ یارِ سمنْ روی، مگوی

جز باده‌ی گُلرنگ به شبگیر، مگیر
جز زلفِ بُتانِ عنبرین بوی، مبوی

افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

چو دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصّاد سبک دست سبک دستش بست
چون تیزی نیش در رگانش پیوست
از کان بلور شاخ مرجان مجسا

در مرو پریر لاله انگیخت
دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
در خاک نشابور گل امروز آمد
فردا به هری باد سمن خواهد امد

هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت

با من لب تو چو زلف تو بسته چراست؟
چشم خوش تو خصم من خسته چراست؟
بروی کمان مثالت اندر حق من
گر نیست جفای چرخ پیوسته چراست؟

گفتی که بدین رخان زیبا که مراست
چون خلد، وثاق تو بخواهم آراست
امروز در این زمانه آن زهره که راست؟
تا گوید کان خلاف گفتی با راست

حمامی را بگو گرت هست صواب
امشب تو بخسب و تون گرمابه متاب
تا من به سحرگهان بیایم به شتاب
از دل کنمش آتش وز دیده پر آب

بازار دلم با سر سودات خوشست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوشست

در میکده پیش بت تحیّات خوش است
با ساغر یک منی مناجان خوش است
تصبیح و مصلای ریائی خوش نیست
زنّار مغانه در خرابات خوش است.

هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
وآنگه که چو نرگستو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم

ایام چو آتشکده از سی*ن*هٔ ماست
عالم کهن از وجود دیرینهٔ ماست
اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهٔ ماست

افسوس که اطراف گلت خار گرفت
زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت
سیماب زنخدان تو آورد مداد
شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت

صحّاف پسر که شهرهٔ آفاق است
چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه
هر سی*ن*ه که از دل غمش اوراق است

گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر
ور باده ز جام توست مستی خوش‌تر

در هستی عشق تو از آن نیست شوم
کین نیستی از هزار هستی خوشتر

لاله چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مسـ*ـت خون هشیاران ریخت

آتش بوزید و جامهٔ شوم بسوخت
وز شومی شوم نیمهٔ روم بسوخت
بر پای بُدم که شمع را بنشانم
آتش ز سر شمع همه موم بسوخت

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت
بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت
خورشید خطی به بندگیش میداد
کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

هرلحظه غمی به مستمندی رسدت
تیری به جفا به دردمندی رسدت
در کشتن عاشقان از این بیش مکوش
زنهار مبادا که گزندی رسدت

گر باد پریر خود نرگس بفراخت
دی درع بنفشه نیز بر خاک انداخت
امروز کشید خنجر سوسن از آب
فردا سپر از آتش کل خواهد ساخت

هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
وآنگه که چو نرگستو خوابم ببرد
آشفتهتر از زلف تو خوابی بینم


شبی در برت گر بیاسودمی

سر فخر برآسمان سودمی

قلم در کف تیر بشکستمی

کلاه از سر ماه بربودمی

به قدر از تهم چرخ بگذشتمی

به پی فرق گردون بفرسودمی

جمال تو گر زانکه من دارمی

به جای تو گر زانکه من بودمی

به بیچارگان رحمت آوردمی

به درماندگان بر ببخشودمی
ندانم تو را تاج دین یاد هست

که بر خط تو ماه سر می نهاد

ملک خسرو خاندان رسول

که قیمت تو را صد گهر می نهاد

تو چون تخت زیر ملک چارپای

ملک بر زیر تاج بر می نهاد

در این زمانه عطا و کرم مخواه از ک.س

چرا که نقش کرم بی ثبات شد چون یخ

نشان جود چو سيمرغ و کیمیا گردید

به کشتزار سخاوت، کنون فتاده ملخ

اگر سراسر این ملک را بگردی نیست

نه از طعام نشانی، نه دود از مطبخ

کاشکی انگشتوانش بودمی

تا در انگشتش همی فرسودمی

تا هر آن گاهی که تیر انداختی

خویشتن را کج بدو بنمودمی

تا به دندان راست کردی او مرا

بوسه ای چند از لبش بربودمی
در آن شه ره دیو کز پس نهیب

فرشته چو طاووس پر می نهاد

غلامان مخدوم فردوس را

از اسبی که پی بر قمر می نهاد

بهر یک دو فرسنگ صد بار بیش

فرو می گرفتند و بر می نهاد

صابرا! نامه ی گرامی تو

روح افسرده را روان بخشد

مسرع کلک تو به فن ادب

روشنی بر ظلام جان بخشد

مهستی را کلام شیوایت

راحت جسم ناتوان بخشد

با شمیم چکامه و غزلت

دین گل را به باغبان بخشد

به هوای مصاحبات تو دل

صابری را به این و آن بخشد
از جماع نره خر بر ماده خر

رغبتی بر طبع خاتون اوفتاد

با عمود شوهرش در نیمه شب

از جلو آویخت، در .ون اوفتاد

گفت از بیراهه بیرون کن سمند

گفت سرکش هست و مجنون اوفتاد

صحبت بی خرد، سخندان را

هم به کردار گاو بد باشد

گر چه بسیار شیر دوشی ازو

آخر کار او لگد باشد
گر بیفتد یکسر مویی ز خاتون زمان

بس گنه آویزه دارد بی ریا و ریب و شک

آنچه حیوان است از تاثیر او … شود !

روسپی زاید میان آب دریاها سمک
آن دزد چون بود که به خانه درون شود

خانه ز بیم دزد ز روزن برون شود

خانه روان و دزد طلبکار خانگی

چون خانه رفت خانگی او را زبون شود

از من طمع وصال داری

الحق هوس محال داری

وصلم نتوان به خواب دیدن

این چیست که در خیال داری

جایی که صبا گذر ندارد

آیا تو کجا مجال داری

ای دل از عشق گر دمی یابی

بر کف خاک آدمی یابی

گر دمی خفته عشق در دیده

از ازل تا ابد دمی یابی

اگر از عشق خاتمی یابی
بس سپوزید خواجه خاتون را

اول روز تا به آخرِ شام

دیو شهوت به لب گزید انگشت

ته کشید آب غسل در حمام

در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن

خو گرفتم همچو نی با ناله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خویشتن

جز غم و دردی که دارد دوستی ها با دلم

یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

من کی ا‌م؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است

راحتی‌ را مرگ می‌داند برای خویشتن

شمع بزم دوستانم، زنده ام از سوختن

در ورای روشنی بینم فنای خویشتن

آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده‌ام

زان‌‌‌‌که خود بر آب می‌بینم بنای خویشتن

غنچه ی پژمرده‌ای هستم که از کف داده‌‌‌‌‌‌‌ام

در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن

آرزوها‌ی جوانی همچو گل بر باد رفت

آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن

همدمی دلسوز نبود این مهستی را ‌همچو شمع

خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن

چون اشتیاق من به تو افزون ز شرح بود

ممکن نشد که شرح دهم اشتیاق را

از وحشت فراق تو تلخ است عیش من

اندازه نیست تلخی روز فراق را

درد هجران تو خون کرد دلم

ثم اجری الدم من آماقی

ساقیم داد از آن درد خلاص

احسن الله جزاء الساقی
طیبتی نیک گویمت بشنو

رسم مردی مجوی از معنون

هر چه تنگ است دست بخشش او

به همان حد گشاد دارد .ون !
آن خال عنبرین که نگارم برو زده

دل میبرد از آنکه به وجه نکو زده

قصاب وار مردم چشمم به چابکی

مژگان قناره کرده و دلها بر او زده

در کوزه آب پیش لبش درچکی چکیست

ورنه ز دسته دست چرا در گلو زده

عشاق سر به سر همه دیوانه گشته اند

تا او گره به سلسله ی مشکبو زده
جام را در کف دست تو نشست دگر است

ید بیضا دگر و دست تو دست دگر است
از رسول بزرگ، واعظ شهر

گفت روزی حکایتی خندان

که به روز قیام ؛ حی قدیم

چون دهد امتزاج چار ارکان

هر چه از کافر و مسلمان هست

جمع گردند با تن عریان

می‌کند جبرئیل از مخلوق

رده‌هایی جدا ز پیر و جوان

هر چه پیر است، سوی نار برد

هر چه باشد جوان، برد به جنان

پیره زالی کریه و بدمنظر

گفت با واعظ: ای خجسته بیان

این حدیثی که نقل فرمودی

ز آن رسول بزرگ هر دو جهان

شامل حال ما اگر باشد

تیز بر ریش مردم نادان​
 
بالا پایین