جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [موج‌های‌ پریشان] اثر «First lady کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط First Lady با نام [موج‌های‌ پریشان] اثر «First lady کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 333 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [موج‌های‌ پریشان] اثر «First lady کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع First Lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
داستان: موج های پریشان

نویسنده: First Lady

ژانر: عاشقانه،تراژدی

عضو گپ نظارت: (4)S.O.W

خلاصه:

با قلبی آکنده از درد،در هیاهوی زمین و زمان و هنگامی که بین انسان‌ها دیگر عشق معنا نداشت،خود را به تو سپردم.

خنده‌هایم را با تو کردم و اکنون همان انسان‌ها عشق ما را از بین بردند.

{اما یادت باشه،تو هنوز شیرین‌ترین رویای شب‌های تلخ منی-!}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1689844730469.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»

×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
چشمان بی فروغش،بیشتر از اجزای دیگر صورتش خودنمایی می‌کردند و این باعث آزارش می‌شد.
ممکن بود امروز آخرین دیدارش با او باشد اما کاری از پسش بر نمی‌آمد.کلافه‌تر از همیشه،چنگی به موهایش زد.
به سمت میزش رفت و یک نخ سیگار را از پاکت در آورد؛بین دو انگشت دست راستش گرفت و با دست چپش،فندک را از روی همان میز برداشت و با استفاده از آن سیگار را روشن کرد.
روی صندلی‌اش نشست و پک عمیقی به سیگار زد و دود را ماهرانه به بیرون پرتاب کرد.
پک‌های بعدی‌اش آنقدر عمیق بودند که گویا قصد داشت تمام درد و غصه‌اش را با همان دود‌ها از تنش خارج کند.
به خودش آمد که دید تمام سیگارهای پاکت را استفاده کرده است.
مدت‌ها بود که دیگر لب به سیگار نمی‌زد اما انگار،از امروز دوباره همدم تنهایی‌هایش خواهد شد.
عصبی از جایش بلند شد؛دستش را دراز کرد و از روی جالباسی یک سویشرت برداشت و از خانه بیرون زد.
با تمام قدرت و عصبانیتش پاهایش روی زمین می‌کوبید و برمی‌داشت.
قصد انجام کاری را داشت که تا کنون انجام نداده بود.
ترس،محافظه‌کاری یا هر حسی که نمی‌گذاشت تا امروز سراغ آن کار برود را کنار گذاشت تا شاید بتواند در این تاریکی تیری را به هدف بزند.
*******************
یقه‌اش را گرفت و محکم به دیوار پشت سرش کوبید و از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید: یا همین الان میری به پاپا میگی بیاد یا کل این ساختمونو رو سرت خراب می‌کنم! فهمیدی؟!

جک،سرش را ترسیده به علامت تایید به سمت بالا و پایین تکان داد.
توماس با چشم‌های به خون نشسته‌اش نگاهی وحشتناکی به چهره‌اش انداخت و بعد یقه‌اش را از بین چنگال‌هایش رها کرد.
جک سریعا از زیر دستش فرار کرد و وارد اتاق بزرگ آقای نلسون شد.
مشکل جک نبود؛او واقعا یک بزدل بود.اصلا هیچ ک.س نمی‌دانست او چگونه با آقای نلسون همکاری می‌کند.
توماس،به همه‌ی افکارش پوزخند تلخی زد و پسشان زد.کار مهم‌تری از فکر کردن به این ماجرای مضحک داشت.
تا الان،هر چه که پدرش به او گفته،تسلیم می‌شد و کارش را انجام می‌داد.به خاطر حفظ جان الیویا و تهدید پدرش از او گذشت اما انگار امروز قضیه متفاوت است.
امیدوار بود تا گمان‌هایی ک زده است،واقعیت نباشد. حاضر بود تا آخر عمرش الیویا را نبیند اما گمان‌هایش،تبدیل به خاطر‌های نحس زندگی‌اش نشود.
با قدم‌هایش سالن انتظار را متر می‌کرد و مدام پوست لب‌هایش را گاز می‌گرفت.
ناگهان درب اتاق اقای نلسون باز شد و شخصی از اتاق بیرون آمد.توماس در کمال ناباوری به او خیره شد.باورش نمی‌شد او اینجا باشد.
گویا امروز روزی عجیبی بود با اتفاقات نامعلوم که قصد داشتند چشمان توماس را باز کنند تا با دقت به اطرافش بنگرد.
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
تحلیل بیشتر این صحنه، برای توماس هر لحظه سخت تر می‌شد.
نمی‌دانست به گذشته فکر کند تا دلیلی برای کنار هم بودن دو دشمن قدیمی بیابد؛یا نگران آینده‌ی این صحنه باشد.
به ذهنش هم خطور می‌کرد که چرا نباید در تحلیل رفتارهای اکنون‌شان باشد.
همه‌ی این فکرهایش را در همین چند ثانیه در مغزش چرخاند.
عادتش بود؛زندگی همیشه برای او چند چیز غافلگیرکننده داشت.
با صدای آقای نلسون،پرده‌ی افکار توماس کنار زده شد و چشمانش،صورت نلسون را قاب گرفتند:بیا تو پسرم.چرا ایستادی؟
پوزخندی روی لب‌های توماس نقش بست و با چشمان عسلی‌اش درباره نظارگره آنها شد.
کمی گلویش را صاف کرد و دستی به لباسش کشید؛
نباید خودش را تسلیم زمان می‌کرد. بنابراین مانند همیشه با ابهتی که ابروهای مشکی‌ و اخم‌آلودش نیز آن‌را تضمین می‌کرد به طرف آنها رفت.
دیدن لبخند آنها جز رسیدن خبر شومی، برای توماس معنای دیگری نداشت؛ اما به گونه‌ای رفتار کرد که گویا اتفاقی نیفتاده است.
به اجبار،لبخندی کوچک بر روی لبانش نشاند و با صدایی آرام رو به آقای نلسون گفت: سلام پاپا.
و بعد آرام،دستانش را در دست‌ همیشه سرد نلسون گذاشت.
همیشه از این سردی تنفر بود.
پوزخندش را خورد و بعد نگاهی به آقای واتسون انداخت. از او خوشش می‌آمد.گرمی محبت الیویا به او رفته بود.
آه خدای‌من... الیویا!
گویا توماس یادش رفته بود برای چه اینجا آمده است. ابروهایش را در هم فرو برد و با جدیت تمام گفت:
چرا الیویا می‌خواد بره؟
چیزی که توماس انتظارش را می‌کشید، بی‌خبری نلسون و واتسون از این اتفاق بود اما چیزی نشد که او می‌خواست.
لحظه‌ای رنگ‌پریدگی واتسون و نلسون،که خوب به چشم توماس می‌آمد او را مطمئن کرد که آنها در این ماجرا دست دارند.
همه از آن دو حساب می‌بردند اما این بار،ماجرا فرق می‌کند.
شاید دلیلش هم علاقه‌ی زیاد آنها به فرزندانشان بود که هیچ ک.س حتی توماس و الیویا نتوانستند آن را درک کنند.
توماس در حالی که سعی در کنترل صدایش داشت دوباره تکرار کرد:
چرا الیویا میخاد بره؟
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
نفسش بند آمده بود. نمی‌دانست چه بگوید یا حتی چه واکنشی نشان دهد.
از همه‌ی آدم‌های اطرافش متنفر شده بود.حتی از...
نه! او نمی‌توانست از الیویا متنفر باشد.او عشقی که در چشم‌های الیویا موج می‌زد را باور کرده بود.
اما این حرف‌ها چه معنی می‌دهند.
گیج بود.دهانش خشک شده بود.حتی پلک نمی‌زد.
نلسون در انتظار حالت‌های این‌چنین توماس بود.می‌دانست این پسر عادت کرده بود افکارش را در مغزش بچرخاند؛خودش را کلافه و خسته کند اما هیچ‌وقت دیگران نفهمند که او چه دردی دارد. حتی الیویا...
نلسون آرام دستانش را روی پای توماس گذاشت و تلنگری به او زد. توماس چشمانش را به نلسون داد اما حواسش در جای دیگر بود.
پیش الیویا...
آنقدر گیج بود که حتی نمی‌توانست مقصر این ماجرا را پیدا کند.
با این فکرش، پوزخندی روی لبانش نشست.
از کِی عاشق شدن،جرم بود که حالا باید دنبال مقصر می‌گشت.
دست رد به سی*ن*ه‌ی افکارش زد و با خشمی که سعی در کنترلش داشت رو به نلسون گفت:
حساب کار ما بمونه برا بعد پاپا. مقصر همه‌ی این اتفاقات تویی.

بعد از جایش برخاست و گفت:
میرم پیش الیویا.باید از زبون خودش بشنوم که که واقعا عاشقم نبوده.

و برای اولین بار در عمرشان نلسون متاسف شد و واتسون افسوس خورد.
آنها هیچ وقت حتی در رویایشان گمان نمی‌کردند روزی تمامِ‌توماس،الیویا شود.
اما امروز،کار کمی سخت شده بود.

توماس اما،غرق در حس‌های ضد و نقیض بود.
نمی‌دانست چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ.
نمی‌دانست عشق الیویا را باور کند یا حرف‌هایی که امروز شنیده بود.

بی هدف در خیابان‌های بارانی قدم برمی‌داشت.
دروغ گفته بود.قصد نداشت پیش الیویا برود.
حقیقت این بود؛ می‌ترسید از زبان او هم همین حرف‌ها را بشنود.
می‌ترسید الیویا زبان باز کند با گفتن تمام حقیقتی که امروز توماس آن‌ها را شنیده بود، ذره_ذره جانش را بگیرد.

در بین تمام بودن‌ها و نبودن‌ها در زندگی‌ ۲۴ ساله توماس، او فقط یک فرشته داشت که برایش ماند.
فرشته‌ای با بال‌های رنگین که زندگی توماس را از فرش به عرش برد.
فرشته‌ای که...
نه! توماس نباید به این افکار تن می‌داد. می‌ترسید. می‌ترسید از بلایی که قرار بود سرش بیاید.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین