- Nov
- 66
- 281
- مدالها
- 2
لپش را میبوسم و مینشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفرهمان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلاییِ دوطبقهمان قرار دارد.
در همین حین بابا و پوتلی هم وارد میشوند.
با دیدن پدرم، لبخند میزنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل هست که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم میآید. آنها هر دو بازنشستهی نیروی دریایی آیشلند هستند.
پوتلی با دیدنم نچنچ میکند و میگوید:
- اوه... بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون الآن بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم.
بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد.
پوتلی درمقابل من و بابا مقابل مامان مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم.
مامان با مهربونی از من میپرسد:
- مولی عزیزم، میخوای بری سرکار؟
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم گفت:
- توماس، همونطور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالیکه لقمه را در دهانم میچپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم، اولاً اینکه خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمیرم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان میدهد و کارم را تأیید میکند و پدر میگوید:
- کار خوبی میکنی دخترم، همدیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت میدهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر میکشم.
عزم رفتن میکنم از جایم بلند میشوم. اول خطاب به پدرم میگویم:
- چشم حتماً بابا.
و بعد درحالیکه راه میافتم، خطاب به هر سه نفر شان با لبخند میگویم:
- همهتون رو دوست دارم... فقط برمیگردم خونه خودم، نگرانم نباشید.
قبل از آنکه مادر با نگرانیهایش که بهخاطر مهربانیهایش است و نمیخواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج میشوم.
به سمت ماشین خوشگلم میروم و بعد مدتها سوارش میشوم. استارت میزنم و با تمام توان، پایم را میگذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی میرانم.
***
خیلی زود میرسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سهنفرهمان است.
باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده میشود.
با حسرت کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
وارد کافی شاپ میشوم و اول از همه چشمم میافتد به دختر کوچولویی که پیرهن پرنسسیِ صورتی تنش هست و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیرههای آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شده. به او لبخند میزنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیقتر و پاکتر جواب میدهد.
با دیدن لبخندش احساس میکنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر میشود.
در همین حین بابا و پوتلی هم وارد میشوند.
با دیدن پدرم، لبخند میزنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل هست که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم میآید. آنها هر دو بازنشستهی نیروی دریایی آیشلند هستند.
پوتلی با دیدنم نچنچ میکند و میگوید:
- اوه... بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون الآن بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم.
بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد.
پوتلی درمقابل من و بابا مقابل مامان مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم.
مامان با مهربونی از من میپرسد:
- مولی عزیزم، میخوای بری سرکار؟
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم گفت:
- توماس، همونطور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالیکه لقمه را در دهانم میچپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم، اولاً اینکه خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمیرم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان میدهد و کارم را تأیید میکند و پدر میگوید:
- کار خوبی میکنی دخترم، همدیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت میدهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر میکشم.
عزم رفتن میکنم از جایم بلند میشوم. اول خطاب به پدرم میگویم:
- چشم حتماً بابا.
و بعد درحالیکه راه میافتم، خطاب به هر سه نفر شان با لبخند میگویم:
- همهتون رو دوست دارم... فقط برمیگردم خونه خودم، نگرانم نباشید.
قبل از آنکه مادر با نگرانیهایش که بهخاطر مهربانیهایش است و نمیخواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج میشوم.
به سمت ماشین خوشگلم میروم و بعد مدتها سوارش میشوم. استارت میزنم و با تمام توان، پایم را میگذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی میرانم.
***
خیلی زود میرسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سهنفرهمان است.
باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده میشود.
با حسرت کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
وارد کافی شاپ میشوم و اول از همه چشمم میافتد به دختر کوچولویی که پیرهن پرنسسیِ صورتی تنش هست و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیرههای آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شده. به او لبخند میزنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیقتر و پاکتر جواب میدهد.
با دیدن لبخندش احساس میکنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر میشود.