جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [مُبرِم] اثر «سپیده.ن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سپید با نام [مُبرِم] اثر «سپیده.ن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 601 بازدید, 17 پاسخ و 16 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مُبرِم] اثر «سپیده.ن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپید
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
- کمک نمی‌خوای؟
شادی: چرا اتفاقاً. سه تا تخم‌مرغ توی اون کاسه شیشه‌ای بزرگه که توی کابینته بشکن. ماست و ادویه هم بزن.
خندیدم و به طرف کابینت رفتم. خندیدم و گفتم:
- به‌به اختراع جدیدِ سرآشپز شادی؛ کیک ادویه!
صورتش را در هم جمع کرد و گفت:
شادی: ببند بابا. وقتی چیزی از آشپزی حالیت نمیشه، اظهار نظر بی‌خود نکن. ته‌چینه.
چشمانم درشت شد و لبخند پهنی زدم.
- شادی، جان من ته‌چین گذاشتی؟
لبخند مغروانه‌‌ای زد و با سر تأیید کرد.
- پس دیگه با جون و دل کمکت می‌کنم.
***
- خوش اومدین دایی. شبتون بخیر.
دم در ایستادیم و بعد از بدرقه کردن دایی و خانواده‌اش به جز فرهاد که مانده‌بود تا باهم برویم، نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- باباجهان منم دیگه کم‌کم برم.
از تعجب اخم کرد و گفت:
باباجهان: کجا دختر؟ تو که گفتی شب رو می‌مونی!
- کار پیش اومده. فردا هم قراره با الیاس بریم بیرون، خرید داریم. برم بهتره.
شادی: بابا لیلی بمون صبح زود میری. ماشینت هم که تو حیاط پارکه دو دقیقه‌ای روشنش می‌کنی و میری.
بابا که تا آن لحظه ساکت روی مبل نشسته‌بود گفت:
بابا: درد لیلی منم. من میرم، شب همگی بخیر.
از روی مبل بلند شد. باباجهان هم بلند شد و گفت:
باباجهان: لیلی و فیروز، بیاید اتاقم.
با تلخی به بابا نگاه کردم و به طرف آشپزخانه رفتم و گوشی‌ام را برداشتم و بعد به اتاق باباجهان رفتم. بابا که گوشه‌ی مبل سه نفره نشسته‌بود و من هم دست به سی*ن*ه‌ شدم و یک کی از زانو‌هایم را خم کردم، به دیوار تکیه دادم و کف پایم را روی دیوار گذاشتم.
- جونم بابا‌جهانشاه؟
باباجهان: بشین لیلی.
- راحتم بابا.
با چشم‌غره‌ای که رفت جرئت نداشتم به حرفش گوش ندهم و این سوی مبل سه‌نفره نشستم. بابا جهان مقابل‌مان روی صندلی، پشت میز کارش نشسته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
باباجهان: تو چقدر کینه‌ای هستی دختر! من تو رو این‌جور بزرگ کردم؟
پوزخند زدم و به باباجهان نگاه کردم.
- نه، این کینه‌‌ای بودن رو بابا یادم داده موقعی که پیشش زندگی می‌کردم. وگرنه که شما درست من رو بزرگ کردید!
باباجهان: بسه دختر، مگه آدم به پدرش تیکه می‌اندازه؟ کافیه دیگه هر چی کدورت بوده تمومش کنید روی هم‌دیگه‌ رو ببوسید.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم و جملات را قطعه‌قطعه می‌گفتم:
- تو که بهتر می‌دونی باباجهان، من الان روی این رو می‌بوسم، اون‌وقت چند وقت دیگه باز با هم بحثمون میشه. ما که قراره همیشه قهر بمونیم واسه چی هی آشتی کنیم؟
گردنم را کج کردم و نگاه به بابا که با کلافگی، به ریش‌های جو گندمی‌اش دست می‌کشید و به فرش زل‌ زده‌بود، انداختم و با اخم کم‌رنگی گفتم:
- دل من با این بشر صاف نشده و نمیشه. خودتون رو واسه آشتی دادن ما خسته نکنید.
دستم را روی دسته‌‌ی مبل گذاشتم و بلند شدم.
- من کار دارم نمی‌تونم امشب بمونم. شبتون خوش.
در را باز کردم و به صدا زدن‌های مکرر باباجهان بی‌توجهی کردم و پله‌ها را بالا رفتم و کمی صدایم را بالا بردم.
- فرهاد، لباس بپوش بریم.
داخل اتاقم شدم و لباس‌هایم را تن کردم و کیفم را ضربدری به شانه‌ام انداختم و در اتاقم را بستم. می‌خواستم بمانم البته اگر بابا نمی‌آمد خوشحالی‌ام را نصفه نابود نمی‌کرد. پله‌های راهرو را پایین رفتم و با دیدن فرهاد که هنوز آماده نشده‌بود اخم کردم.
- فرهاد چی گفتم بهت؟
باباجهان: تا با پدرت آشتی نکنی جایی نمیری.
دو پله‌ی آخر هم پایین آمدم و به باباجهان نزدیک‌تر شدم. انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و به بابا اشاره کردم و گفتم:
- خودتم می‌دونی که دعوای من و این آقا بحث دو سه ماه پیش نیست. همون شب که مامانم مُرد این مَرد هم باهاش مرد. با اینکه خیلی‌خیلی بیشتر از این بی‌غیرت برات ارزش قائلم اما... هیچ‌وقت هیچ صلحی بین من و پدرم قرار نیست اتفاق بیفته.
به بابا نگاه کردم که کمی با چهره‌ی دلخور و ناراحت نگاهم کرد و من بی‌رحمانه با خشم به او خیره بودم.
- فرهاد، بریم. شب همگی بخیر.
باباجهان به بدرقه‌مان نیامد و تنها شادی پشت سرمان آمده‌بود. پله‌ها را پایین می‌رفتیم و حیاط طویل را طی کردیم.
شادی: بابا وا بده دیگه لیلی. بیا آشتی کنید قال قضیه رو بکنید بره.
برگشتم و با حیرت نگاهش کردم و انگشت اشاره‌ام را جلوی صورتش تکان می‌دادم‌:
- شادی الان تو داری این حرف رو بهم می‌زنی؟ تو که بهتر از من می‌دونی دلیل قهر و جدل من و بابام چیه. تو می‌دونی که من سر چیزای بی‌خودی با هیچکس قهر و بحث نمی‌کنم. دیگه این حرف رو نزن شادی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
دوباره به راه افتادم و چند قدم راهِ مانده به ماشین را طی کردم، فرهاد با بی‌میلی داشت به دنبالم می‌آمد. به سمتش برگشتم با کلافگی گفتم‌:
‌- چیه فرهاد؟ دلت نیست نیا. چاقو بیخ گلوت گذاشتم که باید باهام بیای؟

وسط حیاط ایستاد و همراهم نیامد و شادی هم کنارش دست‌به‌سی*ن*ه ایستاد. سوار ماشین شدم و استارت زدم و جلوی در ایستادم. پیاده شدم و دروازه را باز کردم.
- زحمت بستن این در رو هم خودتون بکشید.
مجدد سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تلفنم را روشن کردم و به دنبال شماره‌ی فریماه گشتم و تماس گرفتم و تلفن را روی بلندگو گذاشتم و بعد از دو بوق جواب داد.
- فریماه، حاضر شو امشب طبقه‌ی پایین می‌خوابی. فرهاد نیومد.
با صدایی گرفته ناشی از سرماخوردگی‌اش می‌غرد:
فریماه: من حوصله ندارم بیام پایین لیلی.
- همین که شنیدی! نمی‌تونم تنهات بذارم زنگ واحدت رو زدم میای پایین فهمیدی؟
تلفن را قطع کردم و در جیبم گذاشتم.
این لیلی همیشگی نبود. لیلی این‌قدر عصبانی نیست. مگر می‌گذارند لیلی مدتی در حال خود بماند و خودش باشد؟!
***
با صدای آیفون، سرم را از روی کاناپه بالا آوردم و به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم. نفسم را با بینی بیرون دادم و پتو را کنار زدم و از روی کاناپه بلند شدم.
آیفون را برداشتم و گفتم:
- الو؟
با صدای بَم خندانش که گفت «باز کن» می‌فهمم الیاس است. آیفون را سر جایش گذاشتم و دکمه‌‌ی آیفون را زدم در ورودی را هم باز کردم و در اتاقی که فریماه در آن خواب بود را هم بستم و خودم نیز روی کاناپه مجدداً دراز کشیدم.
الیاس: تنبل خانم خوابی؟
‌- چرا به گوشیم زنگ نزدی الیاس؟
الیاس: چون که تلفن خانم خاموشه، شوهرشون نگران شده‌بود مجبور شد بیاد دم در خونه. بهونه‌ هم داشتم اگه باباجهانت خونت بود.
در را بست و گفت:
الیاس: تو چرا خوابی هنوز؟ ساعت دهه!
نفس عمیقی کشیدم و بی‌اینکه چشمانم را باز کنم گفتم:
- دیشب دو رسیدم خونه. انقدر اعصابم خورد بود که تا سه و چهار صبح هم خوابم نبرد.
حضور الیاس را کنارم حس کردم. دستش را روی شکمم و گذاشت و با خنده گفت:
الیاس: باز با کی دعوا کردی که اعصابت رو خورد کرده؟
چشمانم را باز کردم. پایین کاناپه نشسته‌بود و با مهربانی، نگاهم می‌کرد. با دلخوری گفتم:
- الیاس به نظرت من اهل دعوام؟ من تو زندگیم با تنها کسایی که دعوا کردم مدیر دبیرستانم بود و بابام، دو تا آدمِ... لااله‌الاالله.
لبخندش کم‌رنگ شد.
الیاس: باز با بابات بحثت شد؟
به پرده‌های سفید و قرمز مقابل چشم دوختم و سکوت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
روی مبل نشستم و به دسته‌اش تکیه دادم.
- ای... بگی نگی. باباجهان می‌گفت آشتی کنید منم گفتم انقدر تو قهر و آشتی‌ایم که تا آخر عمر قهر بمونیم بهتره. آشتی‌های مکرر اضافه کاریه. پدری کرد برام؟ اصلاً لیاقت پدر شدن رو نداشت. اگه داشت باید خودش رو تو موقعیت‌های سخت نشون می‌داد، موقعی که مادرم رو از دست دادم و بچه بودم، نه که مدام سفر باشه و به بهونه‌های مختلف من رو بذاره ور دل بابابزرگم. باباجهان جای پدرمه، درست! اما بچه، بچه‌ای که اون‌موقع خلع مادر رو تو زندگیش داشت پدر می‌خواست نه پدربزرگ. پدر می‌خواست نه پول.
نفسش را با بینی بیرون داد و پیشانی‌ام را بوسید.
الیاس: می‌دونم سختته ولی ببخش کهذخیال خودت راحت بشه.
پوزخندی زدم و برای این‌که حرفش را به نظرم بی‌ارزش جلوه دهم انگشت شستم را نشانش دادم و سعی کرد از موضوع منحرفم کند.
الیاس: می‌خوای برقصیم حالت بهتر بشه؟
- فریماه خوابه تو اتاقم. دیشب تنها بود آوردمش پیشم. راستی ساعت دهِ، چرا هنوز نرفتی اداره؟
الیاس با خنده گفت:
الیاس: نگفتم بهت؟ یکی رو گفتم یه‌مدت جام وایسته، پرونده‌ها رو مدیریت کنه، باهاش حرف زدم یک ماهی رو جای من هست. دو هفته از عروسیمون بگذره و یکی دو هفته از ازدواج‌مون.
لبخند کمرنگی زدم و سر تکان دادم. الیاس سرش را کج کرد و گفت:
الیاس: میزون نیستی لیلی! برو صورتت رو بشور لباس‌هات رو بپوش بریم بیرون.
شانه‌ام را بالا دادم و باشه‌ای گفتم و بلند شدم. به سمت دستشویی رفتم. به آینه نگاه کردم. دیشب کجا و حالا کجا! قیافه‌ام از شدت خستگی و غم، حسابی تغییر کرده‌بود. چند مشت آب سرد به صورتم زدم و یک تای ابرویم را بالا دادم.
- خب منم آدمم. آدما یه روزی هست که انرژی‌شون کمه. زندگی که همیشه که نباید یه نمودار صاف یا رو به بالا باشه، واسه تنوع باید گاهی رو به پایین هم بره.
سرم را پایین گرفتم و مجدداً مشتی آب به صورتم زدم.
‌- ولی اگه از بالا یهو نزول کنه به پایین، مدت‌ زیادی طول می‌کشه تا دوباره به همون همون نموداری که یه خط صاف رو نشون می‌داد برسی.
لیلی خیلی‌وقت بود که دیگر شب‌ها زیر پتو نمی‌رفت که گریه کند اما دیشب رفت. لیلی جدید وقتی ناراحت می‌شد عمر غمش نهایت دو ساعت بود. اما از دیشب تا حال او افسرده است. با وجود همه‌ی این‌ها و آن لیلی سه‌سال قبل، اما همیشه غمی در دل دارد که چندین سال در دلش خاک‌خورده و ریشه‌اش کنده‌ نمی‌شود. حالا که دیشب اشک ریخته‌بود، برای چند ساعتی شده‌بود لیلی نسخه‌ی سه‌سال قبل که البته هنوز هم این حس درون او ادامه دارد. آن غم، تازه شده‌بود و بیشتر جلز و ولز می‌کرد و بیشتر از همه، این لیلی بدبخت را می‌سوزاند و حالا خوشحالم کسی هست که ذره‌ای اهمیت می‌دهد و نمی‌گذارد من بیشتر شوم شبیه سه‌سال قبل.
***
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
الیاس: دیدی؟ علاجش یه پیتزا بود.
خندیدم و برش دیگری از پیتزا برداشتم.
- حالا فکر نکنی بعد ازدواج‌مون یه دعوای سخت باهام کنی و بعدش بتونی با پیتزا خرم کنی‌ها!
نچی کرد و خنده‌اش رو سعی می‌کرد بخورد.
الیاس: من خرت می‌کنم.
نگاه‌ از او گرفتم و گفتم:
- نه، من با خوردنی خر نمیشم.
الیاس: میشی خوبم میشی.
- خیلی‌خب میشم. ولی جفتک می‌ندازم، تازه بارت رو هم می‌ندازم.
اخم کمرنگی کرد و با شیطنت گفت:
الیاس: چه خر بدی! پس بذار ردش کنم یکی دیگه بگیرم.
جدی شدم و اخم کردم.
- زهر مار.
پیتزای نصفه خورده‌شده را در جعبه گذاشتم و ضربه‌ای به بازویش زدم. در حالی که از خنده ریسه رفته‌بود گفت:
الیاس: باشه، باشه ببخشید. به خدا تو خیابون نشستیم زشته لیلی.
- چند دفعه گفتم از این شوخیا با من نکن؟
همچنان سعی جلوی خنده‌اش را بگیرد.
الیاس: گفتم که ببخشید. معذرت می‌خوام.
چشم‌غره‌ای رفتم و پیتزای نصف خورده‌ام را برداشتم و باقی‌ آن را بلعیدم و پس از چند ثانیه سکوت گفتم:
- راستی ناهار که خوردیم بریم واسه چاپ کارت و لباس عروس؟
الیاس: بذار فردا هم میریم لباست رو تن بزن هم من برم واسه کت و شلوار، چون من هنوز حموم هم نرفتم. ولی کارت دعوت رو امروز میریم.
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و گاز دیگری به پیتزا زدم.
الیاس: چند تا کارت بدیم بزنن؟
نچی کردم و بازدمم را بیرون دادم و گفتم:
- وای حواسم نبود هنوز حساب نکردیم.
الیاس: برای من که مشخصن. شد 153 نفر.
- برای ما خیلی بیشتر میشه. باباجهان کلی آشنا داره. شاید یه پونصد ششصد نفری بشن. چشم‌هایش از تعجب باز شد.
الیاس: لیلی ششصد نفر؟ این‌طور باشه یک‌سال اول زندگی‌مون گشنه باید بخوابیم.
خم شدم و کمی جلو آمدم و لبخندی زدم و گفتم:
- بد به حال اون اداره که سروانش تویی! چه حواسی داری یادت نیست باباجهان گفت عروسی هدیه‌ی منه به شما؟
ابروهایش را بالا داد و لبخند کمرنگی زد و سرش را پایین انداخت.
الیاس: عه راست میگیا، یادم رفته‌بود!
- بله! حالا بفرما حساب کن نهایتش دو، سه ساعت دیگه میریم یه سر خونه‌ی باباجهان که مهمونای ما هم حساب می‌کنیم.
الیاس: باشه. الان بریم کجا؟
- الان... .
کلمه‌‌ی الان را کشیدم و با مکث و کمی فکر، حرفم را تکمیل کردم و گفتم:
- دیگه کاری نمونده. بریم خونه.
الیاس: می‌خوای واسه شام هم یه چیزی بخریم؟
- خدا خیرت بده میشه بگیری؟ احتمالاً برم خونه‌ حوصله شام پختن ندارم. تا تو دو تا همبرگر می‌گیری، منم میرم ماشین رو روشن می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
از روی میز بلند شدم و به سمت کوچه‌ پشتی رفتم. در ماشین را باز کردم و روی صندلی راننده نشستم و بعد از استارت، اولین کاری که کردم روشن کردن بخاری بود و گرفتن دست‌های سردم جلوی دریچه‌اش.
- چه تز هایی میدی الیاس! صندلی‌های بیرون رو گذاشتن واسه تابستون نه الان. یخ زدم دیوونه.

دستم را برداشتم و فرمان را چرخاندم و دم رستوران توقف کردم.
ضبط را روشن کردم و صدایش را کم کردم. دو دقیقه بعد در را باز کرد در حالی که هم‌زمان هم داشت زیرلب چیزی زمزمه‌ می‌کرد:
الیاس: تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون... عه لیلی.¹
ابروهایم بالا پرید و لبخند زدم و گفتم
- عه چه باحال! دوربین گذاشتی تو ماشین؟
با حیرت‌زده در ماشین می‌نشیند.
الیاس: مگه میشه؟ همزمان با خواننده همون تیکه‌ای که داشتم می‌خوندم.
روی صندلی می‌نشیند، در را می‌بندد و صدای ضبط را بیشتر کرد. من هم گاز دادم و حرکت کردم.
الیاس: راستی تو نمی‌خوای دستی به سر و روی این پاتیت بکشی؟
- خیر. این ماشین تمیزه. دیشب تو حیاط بارون خورده، شده مثل روز اولش.
الیاس زیر لب گفت:
- مگر اینکه صاحبش بهش بگه تمیز.
از سرعت ماشین کم کردم و کنار پیاده رو توقف کردم.
- برو پایین.
از تعجب چشمانش درشت شد.
الیاس: برای چی؟
- داخل پاتی نشستی بعد جلو روی صاحبش و درحالی که الان توش سواری بهش میگی کثیف؟ این توهین رو اگه پاتی هم ببخشه من نمی‌بخشم برو پایین.
لبخندی زد و گفت:
الیاس: سرده لیلی، بیخیال تو رو خدا شوخی نکن.
- دِ مگه من با تو شوخی دارم؟میگم برو پایین پیاده بیا. عه!
دستم را جلو بردم و دستگیره‌ی سمت در شاگرد را کشیدم.
‌- پایین. تا خونه پیاده میای.
الیاس: لیلی، بیخیال!
- پایین!
با تعجب و دلخوری پیاده شد و در را بست. ده دقیقه پیاده بیشتر راه نبود وگرنه پیاده‌اش نمی‌کردم. به گمانم خیلی وقت بود که پیاده‌روی نکرده پس برایش توفیق اجباری بود. سه دقیقه بعد ماشین را داخل پارکینگ ساختمان پارک کردم و با آسانسور بالا رفتم به طبقه‌ی ششم رسیدم. پاکتی لای در خانه‌ام گذاشته شده‌بودند. لبخند زدم و برداشتمش. با خودکار نام فرستنده را سه نقطه گذاشته‌بود و نام گیرنده را اسم خودم: لیلی منصوری.
حین این‌که چشمم به نامه بود در را باز کردم و کیفم را کنار در گذاشتم و قدم تند کردم و روی مبل نشستم. احتمالاً ویزا‌یمان بود که صادر شده، با شوق خواستم نامه را باز کنم و تأییدیه ویزا را ببینم که زنگ در به صدا در آمد.
_____________________________________________________________________

¹) نیاز از فریدون فروغی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
همانطور که نامه را در دست داشتم بلند شدم و آیفون را زدم. ابرو بالا انداختم و گفتم:
- ماشالله الیاس؛ تو بری مسابقه‌ی دوی کشوری مقام اول رو آوردی.
در ورودی را باز کردم و مجدد روی مبل نشستم. نتوانستم تا بالا آمدن الیاس منتظر بمانم و نامه را باز کردم و با دیدن عکس، شوکه شدم و با ناباوری آن را به دستم گرفتم.
- ما... مامانم... .
مادرم برهنه درحالی که کف زمین افتاده‌بود انگار که در استخر خون درحال شنا بود. دوش آب روی سرش، بی‌وقفه می‌بارید. آشوب‌زده داخل پاکت را گشتم و نامه‌‌ای پیدا کردم و با دست‌های لرزان شروع به خواندن نامه کردم:
«سلام. من یه غریبه‌ام اما دوستتم.
در حدی دوستت هستم که بدونم وقتی دو سالت بود مادرت رو از دست دادی و بابات رو هم به نوعی کنار مادرت کشتی. در حدی که می‌دونم یکی از آرزو‌های بچگیت این بوده که اونی که مادرت رو کشته بکشیش. بگذریم. می‌خوام کمکت کنم. می‌خوام مستقیم تو رو به قاتل مادرت برسونم، بی‌اینکه خواستار حتی یک قرون پول یا سود باشم؛ درواقع سود من توی مرگ این این مرده. من جرئت خون ریختن ندارم اما مطمئنم انگیزه‌ت و خودت، اون‌قدری قوی هستید که که بتونید اون کثافت رو بکشید. اسمش سمیره، از پدربزرگت بپرسی بهت میگه کیه. بیست ساله که توی اتاوا شهری از کانادا زندگی می‌کنه؛ سمیر ادیب. شماره‌ای که پایین صفحه نوشتم پیام بده تا آدرسش رو برات بفرستم. حواست باشه یک‌بار بیشتر فرصت نداری پیام بدی و پیام دریافت کنی. بعد از اون، این خط می‌سوزه. امیدوارم موفق بشی.»
با ناباوری به نامه‌ و عکس‌ها خیره شدم.
الیاس: خیلی خری لیلی. ماشینت رو به شوهرت ترجیح میدی؟ تلافی می‌کنم.
صدایم از ترس و بغض می‌لرزید.
- الیاس!
صدای بسته شدن در شنیده شد. شاکی گفت‌:
الیاس: الیاس و زهر مار الیاس و... .
با دیدن چهره‌ی آشفته‌ی من بهت‌زده شد. به سمتم قدم تند کرد.
الیاس: لیلی حالت خوبه؟
نامه را در هوا تکان دادم و با بهت گفتم:
- اینا رو... اینا رو نگاه کن.
پایین پایم نشست و کاغذها را گرفت و تند تند نگاهشان کرد و بعد از یک دقیقه مردد گفت:
الیاس: خواستن سر کارت بذارن لیلی.
گردنم را به سمتش چرخاندم و یک قطره اشک از چشم چکید. فریاد کشیدم‌:
- با چی؟ ایناها این عکس مامانمه. برای چی باید سر کارم بذارن؟ من که کسی رو ندارم که این همه ازم اطلاعات داشته باشه و بخواد باهاش سربه‌سرم بذاره!
بغض راه گلویم را بسته‌بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم و ادامه می‌دهم:
- کدوم حروم‌لقمه‌ای بوده که این‌جوری مامان من. کشته؟ اصلاً واسه چی کشتش؟
به نفس‌نفس می‌افتم. کف دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم. کاغذ‌ها را زمین انداخت و بلند شد و سرم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و محکم در آغوشم کشید. در آغوشش بغضم شکست. انگار باز داغم تازه شده‌بود، انگار دوبار بی‌مادر شده‌بودم.
الیاس: آروم باش فدات شم. من ته و توش رو برات در میارم ببینم این شماره به نام کیه و برای چی بهت نامه فرستاده.
از آغوشش بیرون رفتم با کلافگی فریاد زدم:
- نمی‌خوام... نمی‌خوام برام چک کنی.
 
موضوع نویسنده

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
212
1,648
مدال‌ها
4
به سمت در ورودی رفتم و دستم را روی دستگیره‌ی در گرفتم. اشک‌هایم را پاک کردم و متلمس گفتم:
- بیا بریم خونه‌ی باباجهان.
نزدیکم شد و با درماندگی گفت:
الیاس: واسه چی می‌خوای بری اونجا؟
- واسه این که ببینم این سمیر عوضی کیه که این بلا رو سر مادرم آورده.
به سمتم آمد و موهای آشفته‌‌ام را داخل شال کرد و با لحنی که سعی داشت آرامم کند گفت:
الیاس: میریم باشه. آروم شو تا بریم. باباجهانت سکته می‌کنه این‌جوری بری پیشش.
درمانده و غمین، خودم را به آغوشش سپردم و او هم مهربانی و بوسه‌هایش را از من دریغ نکرد.
***
خنده‌ای کرد و گفت:
باباجهان: سمیر ادیب!
- این سمیر کیه باباجهان؟
سرش را از داخل نامه بالا آورد و چشمش را به میز چوبی مقابلش دوخت. این خونسردی عجیب بود. مَرد، عکس خونین دخترت را دیده‌ای، لاقل یک اخمی، یک فحشی! درون‌ریزی می‌کرد یا که احساس واقعی‌اش بود؟!
باباجهان: سمیر برادرزاده‌امه. پسرعموی مادرت. بعد هم اون پسر، پسر بی‌عرضه و پخمه‌ای بود. من بعید بدونم کار اون باشه!
- از هرکسی هرکاری بر میاد باباجهان. ولی برای چی این‌کار رو کرده؟ کینه‌ای چیزی در کار بوده؟
باباجهان: چیز زیادی از اون موقع یادم نمیاد.
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد:
- الان تو اینا رو فهمیدی می‌خوای چیکار کنی؟
به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم و گفتم:
- میرم کانادا.
- لیلی!
این صدای متعجب الیاس بود. از روی مبل برخاست و با قدم‌های کوتاه به سمتم آمد.
الیاس: تو الان داغی لیلی. یکی که نمی‌شناسی، ندیدیش، یه نامه فرستاده گفته این مادرت یه چیزی هم پهلوش نوشته اشکت رو در بیاره بتونه احساساتیت کنه. شاید با این یارو سمیر خصومت داره، دنبال یکی می‌گشته این‌جوری احساساتیش کنه و اونو بفرسته سمیر رو بکشه به جای خودش. عزیز من چرا می‌خوای اینقدر بی‌منطق و یهویی تصمیم بگیری؟
گُر گرفته‌بودم. کدام درست بود؟ رفتن یا نرفتن؟ انتقام مادر بی‌نوایم را بگیرم یا بگذارم مثل این 23سال قاتل مادرم راست‌راست برای خودش بگردد؟ نفسم را با بینی بیرون دادم و با تن صدایی پایین و ابروهای به‌هم گره‌خورده گفتم:
- میرم بیرون یه هوایی بخورم.
به پذیرایی می‌روم و پتو را از روی دسته‌ی مبل برمی‌دارم و روی دوشم می‌اندازم و به حیاط می‌روم تا کمی قدم بزنم و مغزم خنک شود.
کمی سرد شده‌بودم و مثل یک ساعت پیش مانند ابر بهار اشک نمی‌ریختم. ولی شدیداً از شکستن غرورم جلوی الیاس پشیمانم. با این‌که می‌دانم روزی قرار است تمام زندگی‌ام را با او شریک شوم و او بخشی از من می‌شود؛ درست مانند حالا، اما الان برای این بروز احساساتم کمی زود بود.
 
بالا پایین