جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {میخواهم بدانی} اثر •مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط .Mahdieh با نام {میخواهم بدانی} اثر •مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 826 بازدید, 10 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {میخواهم بدانی} اثر •مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع .Mahdieh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ

نظر شما راجع به نوشته ها؟!

  • عالی

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
بسم الله رحمن رحیم*
نام اثر:::
دلنوشته می خواهم بدانی!
نام نویسنده:::
مهدیه مومنی
ژانر:::
عاشقانه، تراژدی
ناظر: @vian
•••
مقدمه:::
می خواهم خیلی چیزها را در مورد من بدانی!
مثلا بدانی که چقدر تو را دوست دادم، بدانی که چقدر در قلبم فرمانروایی می کنی!
می خواهم بدانی ریشه های محبتت درونم می پیچد و روز به روز افزون تر می شود!
می خواهم بدانی که آنقدر به تو عشق می ورزم که همانند لیلی و مجنون، ناممان ابدی و جاودان شود!
من اسیر عشق توام و تو حتی این را هم نمی دانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,171
مدال‌ها
2
1688417603393-png.160440

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[قوانین - قوانین تایپ دلنوشته کاربران]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[همگانی - تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[درخواست تگ - درخواست تگ دلنوشته | انجمن رمان‌بوک]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد دلنوشته و اشعار]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[اعلام پایان - تاپیک اعلام پایان دلنوشته کاربران]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
[تیم مدیریت تالار ادبیات]
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره یک:
غم هایم تمامی ندارند!
بغضی عجیب، سخت و خفه کننده گلویم را گرفته و رهایم نمی کند!
به همان خدایی که همه ی عالم هستی را پدید آورد قسم می خورم که بریده ام، از تمامی دنیا اما چه کنم؟ جز صبر راهی ندارم!
نمی دانم چرا بعضی وقت ها آدمیزاد انگار به ته ته وجودش می رسد و احساس می کند تمامی غم های دنیا بر روی سرش آوار شده است!
شما هم تا به حال به این احساس، دچار شده اید؟
من خسته ام، از فکر و خیال هایی که هیچ گاه تمامی ندارند، از درد و رنج و غم!
از جوانی ام گله مندم که اینچنین با درد و غم می گذرد و هیچ ک.س را نمی یابم که بشود غم هایم را بر روی شانه هایش زار بزنم و تمامی بغض های درون گلویم را فریاد!
من بدجور بریده ام، ای کاش خدا نگاهی به دلم بیندازد، ای کاش مرا نجات بدهد!
ای کاش من را از مرداب غم، به دریایی از آرامش و شادی ببرد و رهایم کند از این حس آزاردهنده.
ای کاش...!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره دو:

خدایا؟
صدایم را میشنوی؟
چرا گاهی من را تنها می گذاری و نگاه پر از آرامشت را از من دریغ میکنی؟
چرا گاهی تا این حد نسبت به من بی توجه می شوی؟!
شاید بگویی این بنده من دیوانه شده، چرا این افکار آزار دهنده را در ذهن خود می پرورد اما نه!
من هرگز دیوانه نشده ام، من فقط خسته ام، خسته از تحمل و صبر و سکوت کردن.
می دانی چرا این حرف ها را میزنم؟
چرا این جملات سراسر احساس منفی را می نویسم؟
چون اگر تو نگاهت را از من دریغ نکنی غم ها غلط می کنند که بخواهند به سوی من بیایند، غلط می کنند که بخواهند گلوی من را گرفته و مدام بفشارند!
اصلا ناراحتی مگر جرات می کند به سوی من بیاید؟
تو اگر نگاهم کنی دیگر از دنیا چه می خواهم؟
دیگر من همه چیز را یکجا دارم، دیگر به هیچ چیز و هیچ ک.س نیازی ندارم!
گاه آنقدر گرمای نگاهت را احساس میکنم که بی دلیل با خودم می اندیشم چقدر من خوشبختم اما گاهی وقت ها هم که احساس میکنم تو از من غافل شده ای درونم انباشته از رنجی می شود که تا مرز خفه شدن من را می کشاند!
خدایا، من طاقت یک لحظه غفلتت را نسبت به خود ندارم، از تو خواهش میکنم که نگاهت را هیچ وقت از زندگی ام نگیری!
هیچ وقت!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره سه:
این روزها دلم دچار تلاطمی ست عجیب!
ذهنم درگیر افکاریست کاملا ناراحت کننده!
نمی دانم چه کنم که قلبم لحظه ای آرام بگیرد و اینهمه درد را پمپاژ نکند!
چه کنم که این رنج ها من را رها کنند و به جایی دور بروند، خیلی خیلی دور!
من نمی خواهم متحمل این حجم از سختی ها باشم.
نمی خواهم زندگی ام تا این حد بد بگذرد، جوانی ام، شادابی ام بیهوده تلف شود.
من می خواهم ذهنم در آرامش کامل باشد نه اینکه اتاقی شود پر از افکاری آزار دهنده.
چه می شد اگر آدمی طعم خوشبختی واقعی را همیشه مزه می کرد؟
به کجای عالم هستی بر می خورد که آدمیزاد تهی از حس های بد باشد؟
چه بگویم؟
غم ها فراری نمی شوند هرچقدر که ما دنبالشان کنیم!
می مانند و ثابت می کنند که از ما خیلی قوی تر هستند!
می مانند و به ما می گویند که زهی خیال باطل!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره چهار:
دیگران برایم کوچکترین اهمیتی ندارند اما تو با تمام دنیا فرق می کنی!
برایم خیلی مهم است که تو درباره ام خیلی چیزها را بدانی.
من در این کره ی خاکی بی نهایت یک نفر را دوست می دارم، آنقدر این حس درونم زیاد است که همانند اقیانوسی خروشان، نه سرش پیداست و نه ته آن!
آخر تو نمی دانی آن یک نفر که دل از کف من ربوده چقدر زیباست، چقدر دلنشین و همانند یک جوی آب زلال!
وقتی روبرویش می نشینی نمی توانی دیگر نگاهت را از او بگیری، نمی توانی به آن شهلای چشم هایش خیره نشوی، نمی توانی دست های گرمش را در لا به لای دستانت نگیری و هرم نفس هایش را احساس نکنی.
آن یک نفرِ من، کسی که تمامی این نوشته ها را برایش بر روی کاغذ آورده و احساساتم با هربار فکر کردن به او به غلیان می افتد تویی، تنها تو که می خواهم بدانی عزیزترین آدم در زندگی منی!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره پنج:
شاعر می گوید: ( زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست، آنقدر سیر بخند تا که ندانی غم چیست!)
درست می گویی اما باید بتوانی بخندی یا نه؟!
باید دلت خوش باشد حالت خوب باشد تا گل لبخند بر لبانت شکوفا بشود یا نه؟!
وقتی یک دل داری که اندازه اقیانوس ها درد و غم و رنج را متحمل می شود و بر رویش سنگینی می کند چگونه می توان سیر خندید؟
مگر می شود کوه غم بود و به خندیدن حتی لحظه ای فکر هم کرد؟!
خب ما همه می دانیم زندگی کوتاه است اما مهم این است که در تمامی ثانیه هایش چه بر آدمی می گذرد!
اگر حال دل خوب باشد می توان از اعماق وجود خندید اما اگر دل پر از حسرت و مملو از رنج باشد که ممکن نیست!
هرچقدر هم بخواهی خودت را به بی خیالی بزنی باز هم دل کار خودش را می کند و هر ثانیه مغز را وادار به یادآوری مشکلاتت می کند تا نتوانی برای یک لحظه هم که شده فارغ و آسوده زندگی کنی!
انگار سرنوشت با آدمیزاد بر سر لجبازی افتاده، هیچ کدام کوتاه نمی آیند!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2

دلنوشته شماره شش:
اگر خودت توانستی گلیم خود را از آب بکشی، برنده ای!
وگرنه اگر بخواهی منتظر کسی بمانی که کمکت کند یا منتظر طنابی باشی که تو را از عمق چاه بالا بکشد، یا منتظر دستی که دستت را بگیرد و نجاتت دهد سخت در اشتباهی!
در این زمانه واهی، در این زمانه که هیچ ک.س کسی را نمی شناسد و یا بهتر بگویم ترجیح میدهند که کسی را نشناسند خدا نکند کارت گیر آدمیزادی دیگر بیفتد، آن موقع است که بیچاره ای و عاجز!
آن وقت است که باید گوش به فرمانشان شوی یا هر کاری که آن ها گفتند بی چون و چرا انجام بدهی تا مبادا از کمک کردن به تو پشیمان شوند، مجبوری دائم منت شان را بکشی.
چه بگویم؟!
دلم خیلی پر است از آدم ها.
کاش در این جهان هستی، خودمان از پس مشکلات خودمان بر بیاییم یا اصلا خدا کند هیچ گاه در زندگی مشکلی نداشته باشیم که بخواهیم حل کنیم، کاش همیشه خیال مان آسوده و دلمان غرق در آرامش باشد.
کاش هیچ وقت محتاج آدمیزادی دیگر، نشویم!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره هفت:
خدایا چقدر در گلویم فریاد جمع شده است!
نمیدانی که انگار گلویم می خواهد از هم پاره شود و فریادی بکشد که تمامی جهان صدایش را بشنوند!
این فریاد خفه شده در گلو، درد و رنج و عصبانیت و حس های بد است که روی هم تلنبار شده اند و می خواهند من را بکشند!
خدایا چقدر از درون، از اعماق قلبم و از اعماق مغزم خسته ام!
روحم مریض است، می دانی؟
روح که مریض شود هیچ علاجی ندارد هیچ دوایی ندارد.
من به یک مرحله ای رسیدم که دکتر باید فقط برایم فریاد تجویز کند و تنهایی و سکوت مطلق!
میخوام یک گوشه بنشینم که هیچ ک.س اطرافم نباشد، به من نزدیک نشود و اصلا هیچ صدایی را نشنوم و کسی نباشد که با من حرف بزند.
من رنجیده ام، خسته و آشفته و پر از اضطراب!
هرچقدر بنویسم حتی یک ذره از فشار دردی که درگلویم هست کم نمی شود.
من فقط باید فریاد بزنم، زار بزنم و با گریه کمی از آشفتگی درونیم را کم کنم!
فقط فریاد علاج این غده ی درون گلویم است ولاغیر!
 
موضوع نویسنده

.Mahdieh

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
14
87
مدال‌ها
2
دلنوشته شماره هشت:
(در ساغر ما گل شرابي نشکفت
در اين شب تيره ماه تابي نشکفت!
فریدون مشیری)
منتظر شکفتن هیچ ماهی در آسمان دلت نباش!
خودت تنها بمان اما منت هیچ ک.س را نکش.
تنها بشین
تنها پاشو
تنها فکر کن
تنها زندگی کن اما خودت را درگیر آدم ها نکن.
آن ها را هیچ وقت نمی توان کامل شناخت.
کلا آدمیزاد موجودی عجیب است که تو هیچ وقت نمی توانی بفهمی درون او چه می گذرد یا قصد و نیت و ذاتش چیست.
اگر همیشه خودت باشی و خودت، خواهی دید که هیچ مشکلی در زندگی برایت پیش نمی آید مگر چند مشکل که آن هم خود باز از پس حل کردنش بر می آیی.
خودت را وابسته به آدمیزاد نکن.
زندگی سخت است اما نه آنقدری که خودت نتوانی اداره اش کنی.
نه آنقدر که خودت از پسش برنیایی.
آسمانت هر چقدر از ماه و ستارگان تهی تر، سیاهی اش آشکارتر!

پس آدمیزاد هم هرچه در زندگی ات کمتر، خودت راحت تر!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین