جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار نادر نادرپور

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط ZaHARa با نام نادر نادرپور ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 354 بازدید, 16 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع نادر نادرپور
نویسنده موضوع ZaHARa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ZaHARa
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
باغ


کافی نبود و نیست هزاران هزار سال

تا بازگو کند

آن لحظه گریخته جاودانه را

آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی

آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم

در باغ شهر ما

در نور بامداد زمستان شهر ما

شهری که زادگاه من و زادگاه توست

شهری به روی خاک

خاکی که در میان کوکب ستاره ایست​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
انگور


چه می گویید؟

کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟

کجا شهد است؟ این اشک

اشک باغبان پیر رنجور است

که شب ها راه پیموده

همه شب تا

سحر بیدار بوده

تاک ها را آب داده

پشت را چون چفته های مو دو تا کرده

دل هر دانه را از اشک چشمان نور خشیده

تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه می گویید؟

کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین انگور است؟

کجا شهد است؟ این خون است

خون باغبان پیر

رنجور است

چنین آسان مگیریدش

چنین آسان منوشیدش

شما هم ای خریداران شعر من

اگر در دانه های نازک لفظم

و یاد ر خوشه های روشن شعرم

شراب و شهد می بینید، غیر از اشک و خونم نیست

کجا شهد است؟ این اشک است، این خون است

شرابش از کجا خوانید؟ این مستی نه

آن مستی است

شما از خون من مستید

از خونی که می نوشید

از خون دلم مستید

مرا هر لفظ، فریادی است کز دل می کشم بیرون

مرا هر شعر دریایی است

دریایی است لبریز از شراب خون

کجا شهد است این اشکی که در هر دانه ی لفظ است؟

کجا شهد است این خونی که در هر خوشه ی شعر است؟

چنین آسان میفشارید بر هر دانه ی لبها را و بر خوشه دندان را؟

مرا این کاسه ی خون است

مرا این ساغر اشک است

چنین آسان مگیریدش

چنین آسان منوشیدش​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
ز لابلای ستون ها ، سپیده بر

می خاست

و من در آینه ، خود را نگاه می کردم

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده

به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت

و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی

دو چشم بود که از پشت مردمک هایش

زلال منجمد آسمان هویدا بود

ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

و آسمان سحرگاهان

بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود

ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند

و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و نماز

به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود

و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود

نماز ، پایان یافت

و من در آینه ، تصویر خویش

را دیدم

حصار هستی ام از هول نیستی پر بود

هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت

و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش

به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم

وزان دریچه که از عالم غریبی من

رهی به سوی افق های آشنایی داشت

بدان دیار مه آلوده راه می بردم

بدان دیار مه آلوده

که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت

و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود

پناه می بردم

در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد

و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم

و بازگشت هزاران غم گریخته را

چو گله های گریزان سارهای سیاه

زلابلای ستون ها نگاه می کردم

در آن دیار مه الوده روز جان می داد

و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد

من از سپیده به سوی غروب می راندم

و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز

به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود

و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود

نماز ، دیر نپایید

و نیمه کاره رها شد

و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد

سکوت آینه ، سنگین بود

و من ، به خواب فرورفتم

وقاب آینه از عکس

من تهی گردید

نسیم ، پنجره را بست

و بانگی از دل آیینه تهی برخاست

که ای بی خواب فرورفته

نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز

و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز

دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

من از غروب به سوی

سپیده می راندم

و با صدای خروسان ، نماز می خواندم​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
بیگانه


اگر روزی کسی از من بپرسد

که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟

بدو گویم که چون می ترسم از مرگ

مرا راهی به غیر از زندگی نیست

من آن دم چشم بر دنیا گشودم

که

بار زندگی بر دوش من بود

چو بی دلخواه خویشم آفریدند

مرا کی چاره ای جز زیستن بود؟

من اینجا میهمانی ناشناسم

که با ناآشنایانم سخن نیست

بهر ک.س روی کردم، دیدم آوخ

مرا از او خبر،‌ او را ز من نیست

حدیثم را کسی نشنید، نشنید

درونم را کسی نشناخت،‌ نشناخت

بر

این چنگی که نام زندگی داشت

سرودم را کسی ننواخت، ننواخت

برونم کی خبر داد از درونم

که آن خاموش و این آتشفشان بود

نقابی داشتم بر چهره، آرام

که در پشتش چه طوفان ها نهان بود

همه گفتند عیب از دیده ی تست

جهان را به چه می بینی که زیباست

ندانم راست است این

گفته یا نه

ولی دانم که عیب از هستی ماست

چه سود از تابش این ماه و خورشید

که چشمان مرا تابندگی نیست

جهان را گر نظاط زندگی هست

مرا دیگر نشاط زندگی نیست​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
کوه ، زانو زده چون اسب

زمین خورده به راه

سی*ن*ه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک

مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ

چون سواری که به یک تیر ،

درافتاده به خاک

ناخن از درد فروبرده درون شن گرم

لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش

خونش آمیخته با روشنی بازپسین

چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر

می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب

بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور

آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب

آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است

که ازو قطره ی آبی نتراویده برون

تشنگی در رحم روسپی پیر زمین

نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون

کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر

جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش

گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه

غول مستی است که برخاسته از بستر خویش

گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک

تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند

زخم چرکین ترک های زمین منتظر است

تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند

چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی

سی*ن*ه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار

کوه و خورشید ،

سراسیمه به هم می نگرند

اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
دیگر نمانده هیچ


دیگر نمانده هیچ به جز وحشت سکوت

دیگر نمانده هیچ به جز آرزوی مرگ

خشم است و انتقام فرومانده در نگاه

جسم است و جان کوفته در

جستجوی مرگ

تنها شدم، گریختم از خود، گریختم

تا شاید این گریختنم زندگی دهد

تنها شدم که مرگ اگر همتی کند

شاید مرا رهایی ازین بندگی دهد

تنها شدم که هیچ نپرسم نشان ک.س

تنها شدم که هیچ نگیرم سراغ خویش

دردا که این عجوزه ی جادوگر حیات

بار دگر فریفت مرا با

چراغ خویش

اینک شب است و مرگ فراراه من هنوز

آنگونه مانده است که نتوانمش شناخت

اینک منم گریخته از بند زندگی

با زندگی چگونه توانم دوباره ساخت؟​
 
موضوع نویسنده

ZaHARa

سطح
0
 
ارشد بخش عمومی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ویراستار آزمایشی
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,502
9,776
مدال‌ها
2
کهن دیارا


کهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن، دل از تو كندم،

ولی ندانم اگر گریزم، كجا گریزم وگر بمانم كجا بمانم؟

نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم، درخت خشكی

عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد به استخوانم

در این جهنم گل بهشتی چگونه روید؟ چگونه بوید؟

من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم كه خود خزانم

صدای حق را سكوت باطل در آن دل شب چنان فرو كوفت

كه تا قیامت در این مصیبت گلو فشارد غم زمانم

كبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست

كه تا پیامی به خط جانان زپای آنان فروستانم

سفینه ی دل نشسته در گل، چراغ ساحل نمی درخشد

در این سیاهی سپیده ای نیست كه چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا! گره گشایا! به چاره جویی مرا مدد كن

بود كه بر خود دری گشایم، غم درون را برون كشانم

چنان سراپا شب سیه را به چنگ ودندان در آورم پوست

كه صبح عریان به خون نشیند برآستانم، برآستانم

كهن دیارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو كندم

ولی جز آن جا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم…​
 
بالا پایین