جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نامعلوم] اثر «دختر زمستون کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ننه سرما با نام [نامعلوم] اثر «دختر زمستون کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 733 بازدید, 12 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نامعلوم] اثر «دختر زمستون کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ننه سرما
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
نام رمان: نامعلوم
نویسنده: دختر زمستون
ژانر: عاشقانه، معمایی، تراژدی.
عضو گپ نظارت (2) S.O.W
خلاصه: زندگی پر از سوپرایزه؛ پر از نامعلومی. زندگی همینه، مهم اینه ازش چطور لذت ببری و با اعصاب خوردی‌های بیهوده لذت خودت رو خراب نکنی. اینجا نه مثلا هست نه حتمی؛ اینجا همه چیز نامعلومه.
 

حنا نویس

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Aug
3,909
6,500
مدال‌ها
3
1676309781432.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
عصبی گوشی رو به دیوار کوبیدمش. اَه، یعنی چی آخه؟ از دست تو مانی!

از اتاق بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم. از بین قرص‌ها مسکّن رو پیدا کردم و بدون آب خوردم. دوباره توی اتاق رفتم. قطعه‌های گوشی رو سر هم کردم و روی تخت دراز کشیدم. طبق معمول مسکّن زود اثر کرد و به قول مانی عین خرس گرفتم خوابیدم.

با افتادن جسم سنگینی روم، از خواب پریدم و دیدم مانی داره غش- غش می‌خنده. اوّل خوب ریکاوری نشده بودم؛ امّا بعدش لبخند خبیثی روی لبم اومد. دمر خوابیده بودم و برای همین محکم کمرش رو گرفتم، بلند شدم و طی یک حرکت ناگهانی روی زمین پرتش کردم؛ چون انتظار این حرکت رو نداشت، با مخ روی زمین رفت.

هاها! این عاقبت بازی کردن با دم شیری همچون ماهور است. ای زارت!

مانی نشسته بود و در حالی‌که داشت سرش رو مالش می‌داد، هم‌زمان به من هم فحش می‌داد. این دفعه من بودم که بهش می‌خندیدم. یهو از جاش بلند شد و با لنگ دمپایی ابری دنبالم افتاد. من بدو، مانی بدو. آخر سر دیگه نتونستم بدوم و وایسادم. اون هم دو تا زد و بی‌خیال شد. زنگ زدم، برامون شام آوردن. شام رو که خوردیم، روی مبل نشستیم. توی فکر بودیم چه غلطی بکنیم که مانی پس گردنی‌ محکمی بهم زد.

- چرا می‌زنی؟

-دوست دارم.

- عه؟ پس دوستت رو ببر دوست‌خونه.

- دوست‌خونه جا نداره!

- ببر یک دوست‌خونه‌ی دیگه.

-آدرس بلد نیستم.

- خب، باشه. ببین الآن بهت آدرس میدم، خوب گوش کن. میدان کوچه بازاری‌های خل، خیابان چل‌ها، کوچه‌ی شیرین عقلان، دوست‌خونه مشنگ‌ها.

- آدرس اشتباهه. همچین چیزی که تو گفتی توی تهران وجود نداره.

- من کم آوردم. از پس تو بر نمیام. هر چیزی میگم یک جواب توی آستینت داری.

-بله که!

-هلاهل که!

-زهرمار که!

-به نظرم سکوت.

-موافقم

درو همین شد که ساکت شدیم. فکری به سرم زد. بشکنی زدم و گفتم:... .

حال تماشای فیلم کمدی- ترسناک بودیم که نگاهی به مانی انداختم و دیدم که خوابش برده. تلویزیون رو خاموش کردم، آروم بیدارش کردم و توی اتاق بردمش. در حالی‌که خواب آلود بود، راه می‌رفت و توی راه چند بار سکندری خورد. روی تخت دراز کشید. پتو رو روش کشیدم و خودم هم کنارش به خواب رفتم... .

آروم سیگار رو روی لبم گذاشتم و با فندک روشن کردم. پک‌های عمیقی می‌زدم. سیگار رو روی دست چپم خاموش کردم و به آسمون شب خیره شدم. روی بلندی بودم. یک ترسناکی عجیبی داشت؛ یک حس عجیبی که همش می‌گفت:

- بپر.

به سمت ماشین برگشتم و استارت زدم. پام رو روی گاز فشار دادم. نمی‌دونم می‌خوام کجا برم. مقصد من، یک مقصد نامعلومه. می‌رونم و می‌روندم و نمی‌دونستم چه‌طور به خونه می‌رسم. در رو با کلید باز کردم و سوار آسانسور شدم. از آسانسور بیرون اومدم و در خونه رو باز کردم. به سمت اتاق حرکت کردم و خودم رو روی تخت پرت می‌کنم وسعی کردم بخوابم... .

لـعـ*ـنت بهت، چه خوابی! خواب نبود که، کابوس بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت دوم

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. گوشیم رو از توی جیب شلوارلیم درآوردم. اسم (Maman) روی گوشیم خودنمایی میکرد. دکمه سبز رو کشیدم و گفتم:

-سلام. مامان اگه باز زنگ زدی بگی فلان و بهمان و باز اون بی‌لیاقت رو نفرین کنی قطع کنم؟

-علیک سلام! من هم خوبم، همه خوبن. نخیر! زنگ زدم بگم امشب آقاجون مهمونمون کرده؛ باید بیای، اجباره. حرف اضافه هم نداریم.

-پوف! باشه خدافظ.

قطع کردم. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت ده صبح بود و من فقط پنج ساعت خوابیده بودم. پوزخندی رو لبم نشست. حدأقل خوبه این دفعه بیشتر از قبل خوابیدم. مادر منم یه چیزیش میشه؛ صبح چه ربطی به شب داره؟!

از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. لیوانی برداشتم، داخلش آب ریختم و یک نفس خوردم. به سمت بالکن راه افتادم. در بالکن رو باز کردم. نگاهم به مبل دونفره خورد.

-ببین ماهور، تو از همه‌چیز برای من با ارزش‌تری، خواستم بهت یاد آوری کنم که من فقط دوستت ندارم؛ بلکه عاشقتم.



هه! دوستم داشتی و به علاوه‌اش عاشقم بودی. تو عاشق نبودی، عاشق نبودی دلیل اشک‌های هرشبم! تو به من خ**ی**ا**ن**ت کردی، دست‌هات رو توی دست‌هاش دیدم. خ**ی**ا**ن**ت کردی.نه! تو خ**ی**ا**ن**ت نکردی؛ فقط دو نفر رو دوست داشتی. تلخندی زدم و به سمت اتاق رفتم. گوشیم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم. گوشی رو روشن کردم. رمز گوشی رو زدم، رمزی که تاریخ تولّدش بود. دکمه تأیید رو زدم و وارد اینستا شدم. عکسش رو پست کرده بود. با اون می‌خندید، باهاش خوش بود. قربون صدقه‌اش رفتم، با اینکه مال من نیست. قربون صدقه‌ی قد و بالاش رفتم. مگه من چیکار کردم که نامزدم رو باید دست تو دستش ببینم؟! به عکسش خیره شدم. چقدر دلم برات تنگ شده. نامرد، ۴ ماهه رفتی‌ها! سراغی هم از من نمی‌گیری. بلند شدم و به سمت حموم رفتم. زیر دوش وایسادم. آب رو سرد کردم. تیغ رو برداشتم و روی دست چپم کشیدم. خون با اب مخلوط شد. زخمم اصلاً درد نداشت؛ چون درد قلبم بیشتر بود. درد دستم در کنار درد قلبم بازنده بود. سریع موهام رو شستم و بیرون اومدم. دستم رو پانسمان کردم. در کمد رو باز کردم. یک تیشرت لش مشکی که جلوش با خط ترسناک و به انگلیسی کلمه‌ی مرگ نوشته شده بود، به همراه یک شلوارلی دودی به همراه کت ستش پوشیدم. موهایی که بلند شده بود رو داخل کلاه مشکی رنگم گذاشتم.





***

کلید ماشین رو از روی میز عسلی برداشتم و گوشیم رو داخل جیبم گذاشتم. وارد آسانسور شدم دکمه‌ی p رو زدم. بعد از چند ثانیه در آسانسور باز شد. ریموت ماشین رو زدم. سوار ماشین شدم و نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ظهر بود. به سمت خونه آقاجون اینا روندم. حوصله نداشتم توی خونه بمونم؛ اگه توی خونه می‌موندم قطعاً اعصابم نابود می‌شد. ناخودآگاه این فکر توی سرم اومد:

-مگه اعصابی هم برام مونده؟!

از جایی که آقاجون یا ما رو دعوت نمی‌کرد و اگه دعوت می‌کرد همه رو با هم دعوت می‌کرد، فهمیدم تیام هم از صبح اون‌جا پلاسه و هیچ‌کاری برای عزیزجون نمی‌کنه؛ فقط می‌خوره و می‌خوابه. بعد از بیست دقیقه به خونه آقاجون این‌ها رسیدم. زنگ زدم و در رو باز کردن. ماشین رو داخل حیاط بزرگی که حوضی وسطش بود پارک کردم. خونه سبک قدیمی و چهار طبقه بود. هر اتاق حموم و دستشویی داشت. نوه‌های ارشد طبقه‌ی چهارم بودن. بچّه‌های و نوه‌های دیگه‌ی عزیز‌جون هم طبقه‌ی سوم. طبقه‌ی دوّم اتاق عزیزجون و اقاجون. طبقه‌ی هم‌کف یا اوّل هم اتاق‌های مهمون بود. به سمت خونه حرکت کردم. وارد خونه که شدم سلام بلند بالایی دادم. بازار سلام و احوال‌پرسی شروع شد و داشت به ماچ و تف‌مالی می‌رسید که نذاشتم. داشتم به سمت مبل حرکت می‌کردم که از بالا یک چیزی روم افتاد و منم چون انتظارش رو نداشتم با مغز رفتم تو زمین. حدس می‌زدم این کرم مال تیام باشه. دیدم بله! ناله‌ای کردم و گفتم:



-دختر مگه من چه‌قدر تحمل دارم که خودت رو روم می‌ندازی.



-فیلم بازی نکن

(سرش رو بالا گرفت:

- ببخشید عموجون می‌دونم اون دنیایی زشته فحش بدم امّا... .

دوباره مخاطبش من شدم:

-کرّه‌بز،کرّه‌خر، پدسگ. آشغالی، سگ، خر، میمون، اورانگوتان، دلم برات تنگ شده بود.



-بلند شو خفه شدم.

از روم بلند شد و من‌هم نفس راحتی کشیدم. بلند شدم و بی‌توجّه به بقّیه به سمت پلّه‌ها حرکت کردم. پلّه‌ها رو دو تا یکی بالا رفتم و به اتاق رسیدم. در اتاق رو باز کردم. همیشه ده یا پونزده روز قبل از عید خونه آقاجون می‌اومدیم و تا سیزده به در می‌موندیم. به سمت کمد رفتم. یک لباس برداشتم و پوشیدم. روی تخت نشسته بودم و آهنگ احمد سلو-، بغل دو رو زمزمه می‌کردم:«بغلم چرا نمیای، مثل من کی میشه آخه با تو. بس کن چرا نمی‌خوای دوباره باز ببینم اون چشم‌هات رو، یادم نره خوبی‌هات، اون همه حس خوب تو نگاهت رو. لج نکن و کوتاه بیا، بیا و دوباره اسمم رو صدا کن» یهو در اتاق باز شد و تیام سریع داخل اومد. کنارم نشست و گفت:

-یالّا، بگو چت شد؟ فکر نکن اون یه تیکّه پانسمان زیر لباست که مال دستت بود رو ندیدم.

-چه‌قدر حرف می‌زنی. پانسمان چی؟

-خر خودتی. خودت رو نزن کوچه‌ی علی چپ.

-خب، آره. حالا که چی؟!

کمی بهم نزدیک‌تر شد و گفت:

-ماهورا چهار ماهه رفته تو نمی‌خوای آدم بشی. بعد هرکسی یه کِیس بهتر میاد. چرا نمیخوای خودت رو راحت کنی؟

-تیام آجی، به خدا نمی‌تونم فراموشش کنم.

-آخه یعنی چی سیگار می‌کشی، می‌دونی آقاجون بفهمه چی میشه؟ درسته نوه ارشدشی؛ ولی از خیرت نمی‌گذره و سنگ‌سارت می‌کنه.

-اَه تیام؛ اگه قراره نصیحت کنی برو بیرون.

-وای ماهور تو آخر من رو دیوونه می‌کنی. چرا نمی‌خوای دست برداری؟ یک نگاه به خاله بنداز توی این چهار ماه اندازه‌ی چهار سال پیر شده، از بس که از دست تو حرص خورده.

-خب نخوره به من چه!

-ماهورا چرا نمی‌خوای بفهمی هممون نگرانتیم.

-تیام، برای من هم سخته؛ امّا چی‌کار کنم نمی‌تونم.

-توی این وضعیّت که عمو نیست تو باید واسه خاله هم بچه باشی هم شوهر. باید واسه مهتاب هم خواهر باشی هم برادر. واسه ماهان باید هم برادر باشی هم خواهر. باید پشت و پناهشون باشی.



-پس کی پشت و پناه من باشه؟ اون نامزد نامردم که رفت و نذاشت سرم و روی شونه‌هاش بزارم.



لبخند خواهرانه‌ای زد و گفت:



-من هستم.



-نمی‌دونم چی‌کار کنم؟



-من هم نمی‌دونم، به نظرم زنگ بزن به ماندانا؛ شاید اون بدونه!



بدون حرف از اتاق بیرون رفت. زنگی به ماندانا زدم که جواب نداد. احتمالاً سرش شلوغ بود. پوزخندی زدم و هندزفری رو از روی پاتختی برداشتم و داخل گوشم گذاشتم و آهنگ رو پلی کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت سوم
سعی کردم که بخوابم؛ چون به شدت خسته بودم و دیشب هم شب‌گردی زیادی داشتم. به آهنگ مرداب احمد سلو گوش سپردم و به دنیایی رفتم که برای چند ساعت هم که شده بی‌خبر از همه‌چیز باشم.
***
(شخص نامعلوم)
من رو ببخش عشقم. من رو ببخش عزیزترینم. من رو ببخش پشت و پناهم. مجبور بودم این‌کار رو بکنم. خیره به عکسش بودم که صدای نیما‌ رو شنیدم:

-هی تو! بیا بیرون. همه اومدن، ناسلامتی نامزدیته.

-باشه.

از جام بلند شدم. نگاهی به لباس توی تنم انداختم و پوزخندی روی لبم نقاشی شد. از زندانم بیرون اومدم. همه در حال شادی بودن؛ اما من نه، من خیلی وقته از شادی خبری ندارم. به سمت جایی که صندلی ها بود، حرکت کردم. به صندلی مخصوصم که رسیدم نشستم. اومد کنارم نشست، همسر اجباریم رو میگم. صیغه‌ی محرمیت توسط عاقد خونده شد. با این صیغه فاتحه‌ی من خونده شده بود. قبل از این‌که متن خطبه‌ی صیغه تموم بشه و من قَبِلْتُ رو بگم، برای بار آخر بهش فکر کردم. با خیال راحت و بدون این‌که گناه باشه. حالا وقتش بود.

-قَبِلْتُ.

تموم شد.
***
(ماهور)
رویای نامزدم رو می‌دیدم. داشت ازدواج می‌کرد، نامزدیش بود. من هم یک گوشه از مجلسش با غم نگاهش می‌کردم. بوسیدش. نه، نباید ببوستش! اون فقط من... . از خواب پریدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت سه صبح بود. امروز چندمه؟چند شنبه‌اس؟ نگاهی به تقویم گوشیم انداختم، ۲۰ اسفند ماه بود.

«-کجا می‌خوای بری؟ من...من دوست دارم.

-من تورو دوست نداشتم؛ فقط یک هـ*ـو*س بود. من اون رو دوست دارم. بیست اسفند ماه هم نامزدیمه؛ دیگه مزاحمم نشو و بهم زنگ نزن.»

امروز نامزدیته، مبارکت باشه. خوش‌بخت بشی. از اتاق بیرون اومدم. توی اتاق تیام رفتم که دیدم نیست. ساعت سه نصف شب کجا رفته آخه؟ بدون سر و صدا از پلّه‌ها پایین اومدم.



***



حواسم به ساعت نبود. بی‌هدف توی خیابون‌ها می‌روندم که به پرتگاه خودم رسیدم. رفتم لبه‌ی پرتگاه نشستم. این‌قدر به آسمون زل زدم که نفهمیدم کی صبح شد. با عجله به سمت ماشین رفتم.

***

اَه آقاجون بیدار شده بود. باید از کجا می‌رفتم تو آخه؟ سریع به سمت کوچه پشتی دویدم. وقتی به پشت خونه رسیدم، از دیوار بالا رفتم و با دست روی زمین فرود اومدم. توی باغ رفتم. کمی اون‌جا موندم و به سمت خونه رفتم. در خونه رو باز کردم که آقاجون رو توی پذیرایی و روی مبل دیدم.

-کجا بودی باباجان؟

-آقاجون رفته بودم توی باغ.

-آها بیا این‌جا با هم برای عید برنامه‌ریزی کنیم.

-آقاجون ببخشید؛ امّا حوصله ندارم.

لبخند تلخی زد و با سر تایید کرد.از پلّه‌ها بالا رفتم. تصمیم گرفتم پیش تیام برم. در اتاقش رو زدم، جواب نداد. در رو آروم باز کردم که دیدم باز نیستش. این از دیشب کجا مونده؟ سری تکون دادم و رفتم توی اتاق خودم که تیام رو با چشم‌های سرخ روی تختم دیدم.

-تیامی، تیام. چت شده تو؟! دیشب کجا بودی؟!

به سمتش رفتم.

-هی... هیچی... نگ... نگو... فق... فقط... بغ... بغلم کن.

به سمتش رفتم و توی آغوشم گرفتمش. دستش رو پشتم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. پشتش رو نوازش می‌کردم. از بغلم بیرون اومد و شروع کرد به حرف زدن:

-آجی حالم خیلی بده. سیاوش... سیاوش دیشب ازم خواست برم پیشش. گفت حالش بده. همین‌که رفتم. می‌خواست... می‌خواست بهم.... خجالت می‌کشم از گفتنش. بهم پیشنهاد داد، قبول نکردم بعدش می‌خواست ... .

-هیس. آروم باش آجی. آروم باش قشنگم. من که الکی این همه کلاس نرفتم، الکی که کمربند مشکی ندارم. میرم دک و پوزش رو میارم پایین. خوبه روز اول بهش گفتم اگه ناراحتت کنه چی‌کارش می‌کنم. الان خودت رو ناراحت نکن.

-نمی‌خواد کاری به کارش داشته باشی. دوست ندارم برات دردسر بشه. سیاوش دیگه برای من مرد. میگم... .

-جانم؟

-چه‌قدر خوبه که هستی.

بوسه‌ای روی لپش کاشتم. اشک‌هاش رو پاک کردم.

-بلند شو بریم توی باغ یکم حال‌ و هوات عوض بشه.

-باشه.

از اتاق بیرون اومدیم. تیام مثل عادت همیشگیش روی پله نشست و آروم -آروم خودش رو به پایین سر داد. دونه دونه از پله ها نشسته پایین می‌رفت. بالأخره از پلّه‌ها با مسخره‌بازی تیام پایین اومدیم. دستم رو کشید و بدو-بدو من رو توی باغ برد. انگار نه انگار که این دختر همین چند لحظه پیش داشت زار می‌زد. چه متظاهرهای خوبی هستیم! توی باغ نشستیم که تیام عین وحشی‌ها شروع به کندن چمن کرد.

-میگم ماهور.

-هوم؟

-زهرمار. به آقاجون بگو دستگاه چمن زنیش رو بفروشه.

-اون‌وقت چرا؟!

-چون من خودم این‌کاره‌ام.

-حتما بهش میگم.

زانوهام رو بغل گرفتم و گفتم:

-تیامی؟

-هوم؟!

-تیام؟

-ها؟!

با عصبانیت گفتم:

-تیام!

-عه! خو چه مرگته ذکر تیام تیام گرفتی. دَردی نِه*؟

-به نظرت اون هم دلش برای من تنگ میشه؟!

-نمی‌دونم؛ ولی کسی که دلش از سنگه قطعاً دلتنگ نمیشه.

-کاش دلش برام تنگ بشه برگرده! کاش اون هم این‌قدر که من دوستش دارم، دوستم داشت!

-کاشکی!

با صدای مامان که داشت می‌گفت بیاید صبحونه، از جاهامون بلند شدیم.
بعد از صبحونه با تیام لباس‌های ورزشیمون رو پوشیدیم و توی حیاط شروع به ورزش کردیم.
*دردی نِه: یه واژه ترکی به معنای دردت چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت چهارم

نفس‌نفس میزدیم. روی چمن ها دراز کشیده بودیم که تیام گفت:

-ماهور قلبم خیلی میسوزه آجی. هرچند تظاهر کنم ولی حالم خیلی بده. باید برم، باید برم و ببینم چرا این کار رو با من کرد. ماهور بغض داره خفم میکنه، تو چطور چهارماهه داری تحمل میکنی.

تلخندی روی لبم شکل گرفت:

-من، من با شبگردی، با توهم زدن که هستش، با خاطره بازی، با تیغ زدن دستام، خودزنی، ریختن وسایل تو خونه هم آروم نمیشم، نمیتونم تحمل کنم که دستای یکی دیگه رو بگیره؛ نتیجه این تحمل نکردن‌ها هم میشه دیوونگی که بعضی شبا به سراغم میاد. میشه رسوا شدنم پیش همه.هه، تحمل؛ من تحمل نمیکنم چون دیگه تحمل ندارم فقط میگم بزار خوش باشه با عشقش.



-ماهور؟!

-جان دل آجی؟!

-قول بده دیگه تیغ نزنی رو دستات!

-اگه بهش عادت نمیکردم و موضوع قبل چهارماه پیش بود، حتما به حرفت گوش میکردم. من به خودزنی و تیغ زدن روی دستام عادت کردم.. نمیتونم ترکش کنم مگه اینکه خودش بیاد این عادتم رو ترک بده، که اینم غیر ممکنه اون هیچوقت برنمی‌گرده.

-قول بده دیگه! جون من.

-پوف. باشه فقط هم بخاطر اینکه جون خودت رو قسم دادی.

-آفرین.

-تیام آجی من میخوام برم بیردن یکم خلوت کنه با خودم.

-منم میام.

-نه میخوام تنها باشم.

من همیشه تنهام، چه بخوام چه نخوام.

یادم نمیاد نمیدونم چطور وارد اتاقم شدم. تیشرتم و با یه سوشرت مشکی آدیداس عوض کردم و یه شلوار مام استایل لی مشکی پوشیدم. کلاهم رو هم سرم گذاشتم. به خودم توی آینه خیره شدم و پوزخندی به گوشت اضافه گوشه‌ی لبم، به زخمی که خودم همین دو هفته پیش روی صورتم گذاشته بودم، زدم.واسه کی تیپ زدم؟ نمیدونم. اصلا تیپ زدن بعد اون دیگه معنی نمیده. نه تیپ و لباس برای مهمه، نه مدل موهایی که خیلی بلند شدن. سوییچ رو از روی کنسول برداشتم. پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم.
عضو گپ نظارت (2) S.O.W
 
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت پنجم
قفل ماشین رو باز کردم و وارد ماشین شدم. استارتی زدم. روندم به سمت اون خیابون؛ اون خیابونی که ما رو از هم جدا کرد. وارد اون خیابون که شدم دست و پاهام شروع به لرزیدن کرد. حالت جنون گرفتم و خاطرات جلوی چشم‌هام اومدن. جلوی همون نیمکت گوشه‌ی پیاده‌رو، ماشین رو پارک کردم. در ماشین رو باز کردم و با قدم‌های لرزون به سمت نیمکت حرکت کردم. به نیمکت که رسیدم؛ زانوهام وزنم رو تحمل نکردن و با زانو روی زمین افتادم. با سختی بلند شدم و روی نیمکت نشستم. سَرم رو به عقب فرستادم و چشم‌هام رو بستم. یک صدایی اومد؛ مثل صدای خنده‌هاش. باز توهم زدم نه؟! آره توهم زدم. اما، این نمی‌تونه توهم باشه؛ صدای خنده‌هاش واقعی‌تر از توهمات منه. سریع چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو بلند کردم که دیدمش. ای کاش سرم رو بلند نمی‌کردم. با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کردم. مغزم نمی‌تونست دیدنش رو تحلیل بکنه. چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود. نگاهش کردم. از کتونی‌های اسپرتش گذشتم. از شلوار جین آبیش گذشتم. از کت لی آبیش هم گذشتم. رسیدم به لب‌هاش. دوباره گذشتم و رسیدم به چشم‌های قهوه‌ای رنگی که یک روزی دنیای من بودن. بی‌اختیار شروع به لرزیدن کردم واز جام بلند شدم. با قدم‌های لرزون به سمتش حرکت کردم. رو به روش وایسادم. چشم‌های خوشگلش از تعجّب گرد شده بود. دستم رو بالا بردم و روی صورتش کوبیدم. نگاه ناباورش مغزم رو سوراخ می‌کرد. عشقش، کسی که من رو از اون جدا کرد، اخم‌هاش توی هم رفت. عشق دلم می‌خواست حرف بزنه و بگه چرا من دستم روش بلند شد؟ منی که قول داده بودم هیچ‌وقت نزنمش. ولی این قول مال زمانی بود که هنوز من رو ول نکرده بود. ساسان، ساسان نابودت می‌کنم؛ فقط بزار از توی شُک در بیام. به خاک سیاه می‌نشونمت. من رو دست کم گرفتی. زندگیم، ببخشید حواسم نبود نباید میم مالکیت رو آخرش می‌ذاشتم، اون مال یکی دیگست؛ عشق چند ماه پیشم با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد:

-ماهور تو به چه ح... .

بی‌توجه از کنارش گذشتم. محکم قدم بر می‌داشتم؛ درست برعکس قبل دیدنش. صدام می‌کرد اما من بی‌توجه می‌گذشتم همین‌طوری راه می‌رفتم که بعد از بیست دقیقه گوشیم زنگ خورد. دست بردم به سمت جیب شلوارم و گوشی رو از جیبم در آوردم. جواب دادم:

-جانم؟!

-معلوم هست تو کجایی آخه؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانتم؟ کدوم گوری هستی تو؟

-تیام گفتم که میرم بیرون و الان هم بیرونم. نگرانی نداره وقتی قبلش بهت خبر دادم.

-حرف نزن، بگو کجایی؟

-نمی‌دونم.

-مگه میشه ندونی؟

-باور کن نمی‌دونم. همین‌طوری داشتم قدم می‌زدم؛ زنگ که زدی به خودم اومدم و نفهمیدم اینجا کجاست.

-یک لوکیشن بفرست بیام دنبالت.

-نت ندارم، امروز تموم شد.

-الهی من بمیرم راحت شم از دست تو.
-خدانکنه تو اتفاقی برات بیوفته، من به جای تو می‌میرم.

-زهرمار، من یه چیز گفتم حالا. الان نت می‌ریزم برات.

-باشه، مرسی.

-خواهش، یکی طلبت.

قطع کردم. دو دقیقه بعد پیامکی برات اومد. بازش کردم:

-مشترک گرامی شما بسته یک ماهه پنج گیگ را از شماره...

از توی واتساپ برای تیام یک لوکیشن فرستادم که سریع سین زد. به سمت تیر برق گوشه‌ی خیابون حرکت کردم. به تیر برق تکیه دادم. ماشین‌ها می‌اومدن و می‌رفتن. بارون شروع به باریدن کرد. از بارون متنفرم. من بارون رو فقط با اون دوست دارم. نیم ساعت از فرستادن لوکیشن گذشته بود ولی خبری از تیام نبود. کم-کم داشتم نگران می‌شدم. زنگی بهش زدم. یک بوق. دو بوق. سه بوق.

-دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید.

با استفاده از نقشه یاب راه خونه رو پیدا کردم و شروع به دویدن کردم تا زودتر به خونه برسم.

عضو گپ نظارت (2) S.O.W
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت ششم
وارد خونه که شدم سیلی محکمی سمت چپ صورتم نشست که باعث شد چشم‌هام بسته بشه . چشم‌هام رو باز کردم و به آقاجونی که به من سیلی زده بود، خیره شدم. آقاجون با عصبانیت عربده کشید و گفت:

-بچه‌ی احمق، معلوم هست تو کدوم‌ گوری هستی؟! گذاشتی رفتی نمیگی ما نگران می‌شیم؟! از تیام باید بفهمم که تو بی‌خبر رفتی بیرون؟! ببینم تیام کجاست؟! مگر من تیام رو نفرستادم دنبالت؛ چرا الان با تو نیست؟!

داد زدم و گفتم:

-مگر من بچم که شما سرم داد می‌زنین؟! من بیست و دو سالمه؛ خودم می‌تونم برای خودم تصمیم بگیرم. من هم نمی‌دونم تیام کجاست! من یک ساعت زیر بارون منتظر تیام بودم که بیاد دنبالم، ولی نیومد. منم مثل شماها نگران تیامی‌ام که معلوم نیست کجاست.

عصبی جواب داد:

-جواب منو نده بچه‌ی پررو! یعنی چی نمی‌دونی تیام کجاست؟!

-به‌خدا نمی‌دونم کجاست!

-همش تقصیر توهه. بچه‌ی بی‌فکر. به خدای احد و واحد بلایی سر تیام بیاد زندت نمی‌ذارم خیره‌سر.

-الان فقط تیام مهمه؟! فکر نکنین دارم حسودی می‌کنم،نه من حسودی نمی‌کنم. ولی آقاجون منم نوه‌ی توهم. توی این چهار ماه، توی این مدتی که بابام مُرده، شما یک بار اومدی ببینی دردم چیه؟! اومدی بپرسی که من چمه؟ اومدی ببینی چرا شبا خونه نمیرم؟! نه، اومدی؟!

آقاجون سکوت کرد. ادامه دادم :

-لازم نیست نگران تیام باشی، خودم میرم دنبالش می‌گردم و نوه‌ی عزیزتون، تیام رو پیدا می‌کنم.

بعد از گفتن این حرف از خونه بیرون زدم و به ماهور گفتن‌های مامان توجهی نکردم. اسنپ گرفتم. وقتی به مقصدم رسیدم پیاده شدم. سوئیچ ماشین رو از جیبم در آوردم و به سمت ماشینم رفتم. سوئیچ رو زدم. در سمت راننده رو باز کردم و پشت فرمون نشستم. استارتی زدم و پام رو روی گاز فشردم. کجایی تیام؟ کجایی؟ کجا می‌تونه رفته باشه؟ آخ خدایا. اولین جایی که به فکرم رسید، سیاوش بود. گوشی رو برداشتم و از بین مخاطب‌هام دنبال شماره سیاوش گشتم. پیداش کردم و تماس رو برقرار کردم.

-الو؟

-الو سیاوش.

-عه ماهور تویی؟! خوبی؟! کاری داشتی؟!

-آره منم. مگه دکتری که می‌پرسی خوبی؟ بیا پارک کوثر، کنار وسیله‌های بازی وایسا تا من بیام.

-چیزی شده؟

-حرفی نزن فقط برو اونجا.

-ماه... .

قطع کردم و عصبی گوشی رو روی داشبورد انداختم. پام رو روی گاز فشرده و سرعتم رو زیاد کردم. به پارک که رسیدم، ترمز گرفتم که لاستیک‌های ماشین صدای بدی داد. گوشی رو از روی داشبورد برداشتم. در ماشین رو بستم و رفتم به سمت وسیله بازی‌ها. چشم چرخوندم تا سیاوش رو پیدا کنم، اما نبودش.
زنگی بهش زدم.

-الو سیاوش کجایی تو؟!

-پشت سرتم؛ دارم میام.

قطع کردم و برگشتم که سیاوش رو توی یک قدیم دیدم.

-ماهور چی‌کار داشتی؟

-تیام رو ندیدی؟

-نه؛ چی‌شده؟

-از یک ساعت و نیم پیش نیستش؛ غیبش زده. گفتم شاید اومده پیش تو.

-من از اون شب که جدا شدیم ازش خبری ندارم.

با یادآوری اون موضوع اخم‌هام به شدت توی هم رفت و عصبی شدم. مشتی به صورت سیاوش کوبیدم. مات و مبهوت نگاهم می‌کرد.

-ماهور چته؟ چرا بی‌خود و بی‌جهت می‌زنی؟

نیشخندی زدم و گفتم:

-بی‌خود و بی‌جهت؟! هه! جالبه! این تویی که بی‌خود و بی‌جهت تیام رو ول کردی. این تویی که بی‌خود و بی‌جهت می‌خواستی به تیام دست درازی کنی. این مشت رو بهت زدم که بفهمی من زیر حرفم نمی‌زنم. بهت گفتم بخوای به تیام ضربه بزنی زندت نمی‌ذارم. حیف! حیف که الان تیام نیستش و برای تیام ارزش قائلم. حیف که به تیام گفتم بلایی سر توی عوضی نمیارم. بذار تیام پیدا بشه، بلایی به سرت میارم که تا آخرین روز عمرت یادت نره و هر وقت اسم من رو می‌شنوی، مثل سگ بلرزی.

بعد گفتن این حرف‌ها به سمت ماشین حرکت کردم. استارت زدم و راه افتادم. باید میرفتم شاه اعبدالعظیم. تیام هرموقع که دلش می‌گرفت، می‌رفت اونجا. دنده رو عوض کردم و پام رو بیش‌تر روی گاز فشردم.
عضو گپ (S.O.W (2
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت هفتم
در ماشین رو بازکردم و پیاده شدم. حال و هوای حرم عجیب خوب بود. در ماشین رو بستم و ماشین رو قفل کردم. با دیدن گنبد زیباش اشک تو چشم‌هام حلقه زد. چشم‌هام رو رو به بالا گرفتم و تندتند پلک زدم تا اشک‌هام سرازیر نشن. از ورودی گذشتم و رفتم قسمتی که می‌گشتن‌مون. گشتنم و اجازه دادن برم داخل. عکس تیام رو از توی گوشیم پیدا کردم و نشون خادم‌ها می‌دادم. از دور زهرا رو دیدم. من و زهرا خادم همین حرم بودیم اما من چند سال پیش دیگه نرفتم. به سمت زهرا قدم برداشتم. توی یک قدمیش بودم. کمی اخم‌هاش رو توی هم کرد و بعد اینکه شناختم اخم‌هاش باز شد و به رگبار فحش بستم. با غیض گفت:

- ماهورای کثافط. چرا احوالی نمی‌گیری فاقد شخصیت.

بی‌حس گفتم:
-سلام من هم خوبم تو خوبی؟

شرمنده نگاهم کرد و گفت:

-شرمنده انقدر هیجان‌زده شدم حواسم نبود.

لبخندی زدم و با لحن مهربونی گفتم:

-دشمنت شرمنده. نمیای بغلم؟

منتظر نگاهش کردم که اخمی کرد.

عصبی بهم توپید:

-ماهور خوبه خودت می‌دونی که من از بغل و بوس متنفرم. راستی چه خبر از نامزدت؟

ناراحت گفتم:

-جدا شدیم.

با تعجّب گفت:

-هین! چرا؟!

ناراحت‌تر از قبل گفتم:

-من رو نمی‌خواست. عاشق یکی دیگه بود.

بهت زده گفت:

-آخه مگه میشه؟ اون که تو رو خیلی دوست داشت.

-بیخیال... راستی!

عکس تیام رو نشونش دادم و ادامه حرفم رو گفتم:

-این دختر رو این‌ورها ندیدی؟

-نه، ندیدمش. کی هست؟

-تیام، دختر خاله‌ی منه. غیبش زده نیستش. دارم دنبالش می‌گردم. زهرا من میرم بعداً بهت سر می‌زنم.

-باشه. من رو بی‌خبر نذار. پیداش کردی زنگ بزن. شمارم رو که داری؟

-آره دارم.

-خب، خدافظ.

-خدافظ.

دوباره راه افتادم و رفتم پیش ضریح. چشم انداختم تا بلکه تیام رو پیدا کنم اما نبود. تنهایی دنبال تیام گشتن سخت بود؛ اما چی‌کار میشه کرد؟! خسته از پیدا نکردن تیام، به یک ستون تکیه دادم و زانوهام رو بغل کردم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و توی دلم با لحنی پر از غم، شروع به حرف زدن کردم:

-آقا یادته یک روز با نامزدم اومدیم پیشت؟ دیدی چه‌قدر خوش‌حال بودم؟ آقا ولم کرده، رفته با یکی دیگه. قلبم رو بد شکونده. اون الان با عشقش خوش می‌گذرونه، من این‌جا دارم از نداشتنش می‌میرم. دیدی چقدر نامرد بود؟ یکم مردونگی توی وجودش نداشت. اصلاً کاش باهاش آشنا نمی‌شدم. کاش نمی‌دیدمش. دلم خیلی می‌خوادش آقا. اما غلط می‌کنه برگرده. اگه برگرده نقره داغش می‌کنم. آقا یادته پیش خودت قول داده بودم هیچ‌وقت نزنمش؟ امروز زدم توی صورتش و الان خیلی پشیمونم از این‌که دستم به جای نوازش، صورت خوشگلش رو زده. آقا دلم نمیاد نفرینش کنم. می‌ترسم اونم مثل من عشقش رو از دست بده اما دلم بد داغون شده.
هق-هق کردم. سرم رو که بلند کردم با دو تا چشم مشکی رنگ مواجه شدم. پیرزنی رو دیدم که با تعجب نگاهم می‌کرد. یعنی این‌قدر حالم زاره؟! تمسخر توی کلامش من رو داغون می‌کرد:

-دختر جون انقدر گریه نکن چشم‌هات ضعیف میشه. پسر این‌قدر ارزش نداره که تو به‌خاطرش این‌طوری اشک می‌ریزی. تو که هر روز با یک نفری، این هم فراموش می‌کنی.

این زنیکه چی داره میگه؟ چی می‌دونه از زندگی من؟ چی می‌دونه از دردهای من؟ دختر بودن؛ چه واژه‌ی غریبه‌ای. من دختر نیستم. جسم لعنتی من دختره اما من یه دختر نیستم، پسر هم نیستم؛ من فقط عاشقم. عاشق کسی که دوستم نداره. من از دختر بودن نفرت دارم. از دختر بودن می‌ترسم.
پیرزنِ با همون لحن پر از تمسخرش ادامه داد:

-معلوم نیست چه غلطی با پسرا کردی که این‌جوری داری گریه می‌کنی! ننه بابات می‌دونن چه دختر هر... .

نذاشتم حرفش رو ادامه بده، پریدم وسط حرفش و با عصّبانیت گفتم:

-چرا الکی قضاوت می‌کنی؟ مگه هرکسی گریه می‌کنه به‌خاطر پسر گریه می‌کنه؟ شاید دردش یه چیز دیگه‌ست. چرا این‌قدر تو زندگی مردم دخالت می‌کنین؟ اگه مرحم رو زخم نیستین، حداقل نمک رو زخم نباشین!

اشکم ریخت. ناراحت و عصبی ادامه دادم:

-وقتی نمی‌دونی من چرا گریه می‌کنم، قضاوت نکن. با قضاوتت دل من رو شکستی. وقتی نمی‌شناسی من رو، وقتی نمی‌دونی دردهام رو، قضاوت نکن.

اشک‌هام رو پاک کردم و از اونجا دور شدم. ضعیف نیستم اما دلم بد شکسته. کاشکی دوباره اون بودش تا بغلش می‌کردم و آروم می‌گرفتم. اون، هه! از کجا به کجا رسیدیم. یه زمانی عشقم و زندگیم بود الان شده اون. حتی از آوردن اسمش حالم به هم می‌خوره!
عضو گپ S.O.W (2)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ننه سرما

سطح
0
 
فعال انجمن
کاربر ممتاز
فعال انجمن
Feb
80
404
مدال‌ها
2
پارت هشتم

گوشیم زنگ خورد. جواب دادم:

- جانم مامان؟!

- کجایی؟ تیام رو پیدا کردی؟!

- شاه‌عبدالعظیم. نه، پیداش نکردم. شما چی؟ پیداش نکردین؟

- نه والا. خبری نیست، دارن می‌گردن.

- پوف. باشه کاری نداری؟ خداحافظ.

- نه، خداحافظ.

قطع کرد. فکرم پیش ماه‌گل‌جون افتاد؛ مامان‌بزرگ تیام که مامان باباش می‌شد. دوباره سوار ماشین شدم و به سمت روستا حرکت کردم. بعد از گذشت یک ساعت رسیدم. پی‌چیدم توی کوچه‌ای که در قرمز رنگ آشنایی داشت. با دیدن قفل روی در، غم تموم وجودم رو پرکرد. چرا یادم رفته بود ماه‌گل‌جون مرده؟! ماشین رو همون‌جا گذاشتم و به قبرستون رفتم بلکه شاید تیام اون‌جا باشه. با دیدن این‌که کسی به جز من داخل قبرستون نیست، آهی کشیدم. به سمت قبر ماه‌گل‌جون رفتم. بالای قبر ایستادم. ماه‌گل احمدوند. فاتحه‌ای فرستادم و پیش ماشین برگشتم. سوار شدم و به مامان زنگ زدم:

- الو، چی‌شد؟ پیداش نکردی ماهور؟

- نه. اومدم روستای ماه‌گل‌جون؛ امّا این‌جا هم نیست. گفتم شاید سر قبر ماه‌گل‌جون باشه؛ ولی نبود. مامان، تیام دیگه جایی رو نداره.

- ماهور پیش دوست‌هاش نیست؟

- الان به نیایش زنگ می‌زنم؛ فقط با نیایش صمیمیه.

- باشه. خبرش رو بهم بده.

بعد قطع کرد. شماره‌ی نیایش رو گرفتم که سریع جواب داد:

- ماهور ذلیل بمیری. بدو بگو کار دارم.

- اولاً سلام. دوماً تیام پیش تو نیست؟

- نه. نگرانم کردی بذار بهش زنگ بزنم.

- احمق؛ اگه جواب می‌داد که من به تو زنگ نمی‌زدم.

- اوف. من هم نگران کردی. پیدا شد خبر بده.

- باشه.

قطع کردم که گوشیم زنگ خورد. تیام بود:

- الو، تیام اصلاً معلوم هست تو کجایی؟

با صدای زن غریبه‌ای جا خوردم.

- سلام. صاحب این تلفن تصادف کردن. از بیمارستان ساسان تماس می‌گیرم.

- یاعلی. الان میام. ممنون از خبرتون.

- خدانگه‌دار.

قطع کردم و زنگ زدم به عمو محمّد(بابای تیام) و بهش گفتم که تیام تصادف کرده و الآن بیمارستانه. به سمت بیمارستان روندم. دنده رو عوض کردم و دنده رو روی دنده‌ی پنج گذاشتم. پام رو روی گاز فشار دادم. راه یک ساعته رو توی نیم ساعت طی کردم. چرا تصادف کرد؟ تیام که حواسش خیلی جمع بود. ماشین رو داخل محوطه‌ی بیمارستان پارک کردم و سریع وارد بیمارستان شدم. بوی الکل به بینیم خورد. به سمت پذیرش رفتم.

- سلام خانم. یک دختر رو این‌جا آوردن، تصادف کرده بود.

- بله. شما چه نسبتی با بیمار دارید؟

کلافه از جنسیت و دختر بودنم گفتم:

- دختر خاله‌شم.

- توی اتاق عمل هست.

- ممنون.

راه‌رو رو مستقیم رفتم و سمت راست پی‌چیدم. نزدیک در اتاق عمل شده بودم. به برچسب ورود ممنوع خیره شدم. مغزم نمی‌تونست اتّفاقات رو هضم کنه. گوشیم زنگ خورد:

- الو ماهور جان؟! ما بیمارستانیم. تیام، دخترم کجاست؟

- اتاق عمله عمو.

بعد از پنج دقیقه خودش رو به اتاق عمل رسوند. دو دستی توی سرش کوبید و روی صندلی نشست. کمرش خمیده شد. دروغ که نبود. تیام تنها بچّه‌ی عمو محمد بود. بعد از دو دقیقه همه اومدن. من هم‌چنان توی بهت به سر می‌بردم. صدای آقاجون که خطاب به من حرف می‌زد، من رو به خودم آورد:

- تو چرا این‌قدر نحسی؟! ببین نوه‌م رو کجا آوردی!

مامان انگشت اشاره‌ش رو روی بینیش گذاشت. باید کاری رو بکنم که همیشه انجام میدم؛ سکوت. آقاجون مدام به جون من غر می‌زد. آخر سر عصبی شدم و گفتم:

- بسه دیگه. مگه من باهاش تصادف کردم؟ به جای این‌که سر من غر بزنی، بشین و منتظر باش تا دکتر بیاد و ببین نتیجه چی‌شده.

مامان چشم غرّه‌ای رفت که نادیده گرفتم. پرستاری اومد و با دیدن اون حجم از جمعیّت، اخم‌هاش توی هم رفت.

- چه‌خبره؟ چرا همتون این‌جا جمع شدید؟

و بعد توی اتاق عمل رفت. عمو محمّد مهتاب و ماهان رو به خونه برد. روی صندلی نشستم و سرم رو توی دست‌هام گرفتم. با صدای دکتر سریعاً بلند شدم و به سمتش هجوم بردم.

- آقای دکتر، حالش چه‌طوره؟

- یک خبر خوب دارم و یک خبر بد. خبر خوب اینه که عمل با موفقیّت انجام شد و مشکلی پیش نیومد. خبر بد هم اینه که بیمار بعد از عمل به کما رفت و هوشیاریش خیلی پایینه. براش دعا کنید.

بهت‌زده به دکتر نگاه کردم. سر جام خشک شده بودم. آقاجون رفت تا برای تیام اتاق خصوصی بگیره. به خودم اومدم و از بیمارستان بیرون رفتم.
عضو گپ S.O.W (2)
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین