- Feb
- 80
- 404
- مدالها
- 2
پارت نهم
با رسیدن به حیّاط بیمارستان، نفس عمیقی کشیدم. به طرف دکهی داخل حیّاط رفتم. بیحوصله و کسل به فروشنده گفتم:
-آقا سیگار چنده؟
با تعجّب و بُهت گفت:
-پونزده تومن.
هه! حتماً براشون عادی نیست که یک دختر بره سیگار بخره. با همون لحن قبلم گفتم:
-یک فندک هم بده.
فندک و سیگار رو بهم داد. کارتم رو بهش دادم و سریع گفتم:
-رمزش سیزده، هشتاد و یک.
کارت رو کشید و بعد از انجام عملیات، کارت و قبضش رو بهم داد. کارت رو به همراه قبض داخل جیبم گذاشتم. سیگاری رو از توی جعبه سیگار برداشتم و روی لبم گذاشتم. با فندک، سیگار رو روشن کردم و جعبه سیگار و فندک رو توی جیبم گذاشتم. پُکی به سیگار زدم. روی نیمکتی که کنار دکه بود نشستم. یک زن حیرتزده نگاهم میکرد. مگر چه عیبی داره که دختر سیگار بکشه؟ چرا همهچیز برای ما دخترها عیبه؟ چرا؟ چرا بیرون موندن تا ساعت نه شب برای ما دخترها عیب داره؛ امّا برای پسری که تا سه نصف شب بیرونه، عیب نیست؟ چرا پسرها همیشه عزیزتر از دخترهان؟ امّا مهم نیست. بعد هفت سال دیگه مهم نیست. فقط یک سال دیگر مونده. بعدش عذابهای من تموم میشن. سال دیگه با کاری که قراره انجام بدم، هیچک.س نمیتونه به من گیر بده. از فکر بیرون اومدم و دیدم نصف سیگار سوخته. با پک عمیقی، سیگار رو تموم کردم و پرتش کردم. سرم رو توی دستهام گرفتم. تیامی بیدار شو آجی. تیامی من داغونم تو داغونترم نکن. تیام من بهجز تو کسی رو ندارم. مامانم که تابع آقاجونه. آقاجونم که از من متنفره. مهتاب و ماهان هم که بچهان. فقط تویی که من رو درک میکنی. مگر قول نداده بودی که کمکم کنی، سامان رو فراموش کنم؟ چرا الآن خوابیدی و دکتر میگه براش دعا کنید ممکنه زنده نمونه. بلند شو، چشمهات رو باز کن. گوزلرن قربان اولوم(قربون چشمهات برم). هق-هق کردم و اشک چشمم جوشید. آهی کشیدم و شقیقهم رو ماساژ دادم. باید سامان رو فراموش بکنم. درسته، یک روری عاشق بودم امّا سامان الآن نامزد داره. نمیدونم چهقدر روی نیمکت نشسته بودم. اوف، یادم رفت به زهرا و نیایش زنگ بزنم و بگم که تیام پیدا شده. گوشی رو از توی جیبم درآوردم و به نیایش پیام دادم:
-سلام. تیام پیدا شده. تصادف کرده و الان بیمارستانه.
سریع تایپ کرد:
-وایی! کدوم بیمارستان؟! حالش خوبه؟!
-بیمارستان ساسان. توی کماهه، براش دعا کن. سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ دکتر میگه ممکنه بمیره.
-الآن میام بیمارستان ساسان. وایی خدایا!
-لازم نیست بیای. بودن یا نبودنت فرقی نمیکنه. تیام همونجوره که هست.
-ماهور خفه شو. مثلا رفیقمه انتظار داری نیام بیمارستان؟
-اومدنت بیهودهس.
گوشی رو قفل کردم و به دینگ-دینگ پیامک اهمیّتی ندادم. خاطرههای من و تیام رو مرور کردم. با یاد آوری یک خاطره لبخند تلخی زدم و توی اون خاطره گم شدم.
«در حالی که چشمهام رو میمالوندم به سمت اشپزخونه رفتم تا اب بخورم. با دیدن صحنهی روبهروم سنگکوب کردم. با دادی که شوخی مزهش بود، گفتم:
-تیام چه خبره اینجا؟ چرا بمب ترکوندی توی اشپزخونه؟ داری چیکار میکنی؟
در حالی که داشت با همزن چیزی رو هم میزد، مثل خودم داد زد:
-مگر کوری؟میبینی که دارم کیک درست میکنم. کیک به سبک تیام. در ضمن ظرف،ها هم جمع میشن؛یعنی جمعشون میکنم. شماهم کمک من ظرفها رو میشوری.
سیبی از روی جا میوهای روی کابینت برداشتم و گاز زدم. با دهان پر و لحنی که حرصی بود، گفتم:
-بَنَنِه*. تو خودت این ریخت و پاش رو مرتکب شدی، پس خودت هم جمعش میکنی عزیزم.
عزیزم آخر جملهم رو با لحن مسخرهای گفتم. چپ-چپ نگاهم کرد و با لحن طلبکارانهای گفت:
-عه اینجوریهاست؟
با خنده و شیطنت گفتم:
-اِوِت، اویلِه.(بله، اینجوریهاست.)
لبخندی به معنای خفه شو زد و در حالی که قلنج های گردنش رو میشکوند، گفت:
-تامام*. دارم برات.
شیطون گفتم:
-هیچ غلطی نمیکنی!
-نمیخواستی یک کلمه، ی دیگه به جای غلط بگی؟ مثل گ..
پریدم وسط حرفش و با عشوه خرکی گفتم:
-هوی! با ادب باش.
-هوی توی جیبت.
این فاقد شخصیت کی دستهاش رو آردی کرد؟ با لبخندی خبیث به طرفم گام برداشت و با لحنی که هرکسی رو خر میکرد، گفت:
-ماهور جونم؟!
-اصلا فکر اینکه آرد بزنی توی صورت من رو نکن.
-میکنم.
-چی رو؟!
-منحرف بدبخت. میگم فکرش رو میکنم.
-آهان. من فکرم به جای دیگهای رفت.
دوید سمتم و دستهاش رو به صورتم زد. دادی کشیدم و دنبالش افتادم. جیغ میکشید و دور خونه میدوید. بالأخره گرفتمش و شروع به قلقلک دادنش کردم. با ماتحت روی زمین افتاد. جیغ کشید و حرصی گفت:
-آخ ماهور. خدا بگم چی، کارت نکنه.
ادامه حرفش رو با جیغ بلند تری گفت:
-ماتحتم. ماتحت عزیزم. له شد. نابود شد. ماتحتم، ماتحت عزیزم، نگران نباش انتقامتو از ماتحت ماهور میگیرم.
با حرفهاش از خنده رو به موت بودم.حرصی جیغ کشید:
-نخند. زدی ماتحت نازنینم رو نابود کردی، میخندی؟ آی نفس کش!
بلند شد و دنبالم افتاد. چون فاصلهمون کم بود، دستهاش رو دراز کرد و جای حساسم، یعنی پهلوهام رو قلقلک داد که من هم مثل خودش با ماتحت روی زمین افتادم. درد عجیبی رو در ناحیه ماتحت حس کردم. جیغ-جیغکنان گفتم:
-آی ننه. بیا ببین بیماهور شدی. آخ کو... ببخشید، ماتحتم درد میکنه.
-حالا من رو درک میکنی؟! دفعه اخرت باشه من رو با ماتحت روی زمین میندازی.
با جیغ گفتم:
-آی غلط کردم؛ دیگر تکرار نمیکنم.
تیام با خیال راحت گفت:
-آفرین فرزندم. دیگه از این غلطها نکن.
با صدای مامان، با ماتحت چرخی زدم و روبهروی مامان قرار گرفتم. مامان خوابآلود و عصبی گفت:
-چهخبرتونه؟ خونه رو گذاشتین روی سرتون.
لحنم رو بچهگونه کردم و لوس گفتم:
-مامانا، همس تگصیل این تیام بیجوله.(مامانا، همش تقصیر این تیام بیشعوره)
مامان با چندش گفت:
-جمع کن ببینم. با چهارده سال سن داره عین بچهی دوسالهی گوسفند شرک حرف میزنه.
کپ کرده پرسیدم:
-مگر گوسپند شرک بچهی دوساله داشت؟ اصلاً مگر شرک گوسپند داشت؟
مامان جیغ کشید و گفت:
-بچه روی حرف من حرف نزن. حالا شرک گوسفند داشته یا نداشته به تو چه ربطی داره؟صدهزار بار هم گفتم گوسفند، نه گوسپند.
لوس گفتم:
-عه! مامانا من دوست دارم بگم گوسپند.
مامان حرصی ادام رو در آورد. شیطون گفتم:
-مامانی حرص نخور شیرت خشک میشه. داداش یا ابجی ای که توی راه دارم، گرفتم میمونه.
و بعد شیطون به کبودی زیر گردنش اشاره کردم. مامان سرخ شد و بعد جیغی کشید. دمپایی رو فرشیهاش رو در آورد و به سمتم پرت کرد که محکم توی سرم خورد. نالیدم:
-آخ ملاجم.
تیام با لحنی خوشحال گفت:
-حقته، فردا سر عقدته، قورباغه هم قدته.
چشمغرهای رفتم و کوفتی نثار روح خبیث، ناپاک و شیطانی تیام کردم.»
لبخند تلخی روی لبهام نشست. چهقدر دلم برای اون روزها تنگ شده.
*بننه: به من چه
*تامام: باشه
با رسیدن به حیّاط بیمارستان، نفس عمیقی کشیدم. به طرف دکهی داخل حیّاط رفتم. بیحوصله و کسل به فروشنده گفتم:
-آقا سیگار چنده؟
با تعجّب و بُهت گفت:
-پونزده تومن.
هه! حتماً براشون عادی نیست که یک دختر بره سیگار بخره. با همون لحن قبلم گفتم:
-یک فندک هم بده.
فندک و سیگار رو بهم داد. کارتم رو بهش دادم و سریع گفتم:
-رمزش سیزده، هشتاد و یک.
کارت رو کشید و بعد از انجام عملیات، کارت و قبضش رو بهم داد. کارت رو به همراه قبض داخل جیبم گذاشتم. سیگاری رو از توی جعبه سیگار برداشتم و روی لبم گذاشتم. با فندک، سیگار رو روشن کردم و جعبه سیگار و فندک رو توی جیبم گذاشتم. پُکی به سیگار زدم. روی نیمکتی که کنار دکه بود نشستم. یک زن حیرتزده نگاهم میکرد. مگر چه عیبی داره که دختر سیگار بکشه؟ چرا همهچیز برای ما دخترها عیبه؟ چرا؟ چرا بیرون موندن تا ساعت نه شب برای ما دخترها عیب داره؛ امّا برای پسری که تا سه نصف شب بیرونه، عیب نیست؟ چرا پسرها همیشه عزیزتر از دخترهان؟ امّا مهم نیست. بعد هفت سال دیگه مهم نیست. فقط یک سال دیگر مونده. بعدش عذابهای من تموم میشن. سال دیگه با کاری که قراره انجام بدم، هیچک.س نمیتونه به من گیر بده. از فکر بیرون اومدم و دیدم نصف سیگار سوخته. با پک عمیقی، سیگار رو تموم کردم و پرتش کردم. سرم رو توی دستهام گرفتم. تیامی بیدار شو آجی. تیامی من داغونم تو داغونترم نکن. تیام من بهجز تو کسی رو ندارم. مامانم که تابع آقاجونه. آقاجونم که از من متنفره. مهتاب و ماهان هم که بچهان. فقط تویی که من رو درک میکنی. مگر قول نداده بودی که کمکم کنی، سامان رو فراموش کنم؟ چرا الآن خوابیدی و دکتر میگه براش دعا کنید ممکنه زنده نمونه. بلند شو، چشمهات رو باز کن. گوزلرن قربان اولوم(قربون چشمهات برم). هق-هق کردم و اشک چشمم جوشید. آهی کشیدم و شقیقهم رو ماساژ دادم. باید سامان رو فراموش بکنم. درسته، یک روری عاشق بودم امّا سامان الآن نامزد داره. نمیدونم چهقدر روی نیمکت نشسته بودم. اوف، یادم رفت به زهرا و نیایش زنگ بزنم و بگم که تیام پیدا شده. گوشی رو از توی جیبم درآوردم و به نیایش پیام دادم:
-سلام. تیام پیدا شده. تصادف کرده و الان بیمارستانه.
سریع تایپ کرد:
-وایی! کدوم بیمارستان؟! حالش خوبه؟!
-بیمارستان ساسان. توی کماهه، براش دعا کن. سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ دکتر میگه ممکنه بمیره.
-الآن میام بیمارستان ساسان. وایی خدایا!
-لازم نیست بیای. بودن یا نبودنت فرقی نمیکنه. تیام همونجوره که هست.
-ماهور خفه شو. مثلا رفیقمه انتظار داری نیام بیمارستان؟
-اومدنت بیهودهس.
گوشی رو قفل کردم و به دینگ-دینگ پیامک اهمیّتی ندادم. خاطرههای من و تیام رو مرور کردم. با یاد آوری یک خاطره لبخند تلخی زدم و توی اون خاطره گم شدم.
«در حالی که چشمهام رو میمالوندم به سمت اشپزخونه رفتم تا اب بخورم. با دیدن صحنهی روبهروم سنگکوب کردم. با دادی که شوخی مزهش بود، گفتم:
-تیام چه خبره اینجا؟ چرا بمب ترکوندی توی اشپزخونه؟ داری چیکار میکنی؟
در حالی که داشت با همزن چیزی رو هم میزد، مثل خودم داد زد:
-مگر کوری؟میبینی که دارم کیک درست میکنم. کیک به سبک تیام. در ضمن ظرف،ها هم جمع میشن؛یعنی جمعشون میکنم. شماهم کمک من ظرفها رو میشوری.
سیبی از روی جا میوهای روی کابینت برداشتم و گاز زدم. با دهان پر و لحنی که حرصی بود، گفتم:
-بَنَنِه*. تو خودت این ریخت و پاش رو مرتکب شدی، پس خودت هم جمعش میکنی عزیزم.
عزیزم آخر جملهم رو با لحن مسخرهای گفتم. چپ-چپ نگاهم کرد و با لحن طلبکارانهای گفت:
-عه اینجوریهاست؟
با خنده و شیطنت گفتم:
-اِوِت، اویلِه.(بله، اینجوریهاست.)
لبخندی به معنای خفه شو زد و در حالی که قلنج های گردنش رو میشکوند، گفت:
-تامام*. دارم برات.
شیطون گفتم:
-هیچ غلطی نمیکنی!
-نمیخواستی یک کلمه، ی دیگه به جای غلط بگی؟ مثل گ..
پریدم وسط حرفش و با عشوه خرکی گفتم:
-هوی! با ادب باش.
-هوی توی جیبت.
این فاقد شخصیت کی دستهاش رو آردی کرد؟ با لبخندی خبیث به طرفم گام برداشت و با لحنی که هرکسی رو خر میکرد، گفت:
-ماهور جونم؟!
-اصلا فکر اینکه آرد بزنی توی صورت من رو نکن.
-میکنم.
-چی رو؟!
-منحرف بدبخت. میگم فکرش رو میکنم.
-آهان. من فکرم به جای دیگهای رفت.
دوید سمتم و دستهاش رو به صورتم زد. دادی کشیدم و دنبالش افتادم. جیغ میکشید و دور خونه میدوید. بالأخره گرفتمش و شروع به قلقلک دادنش کردم. با ماتحت روی زمین افتاد. جیغ کشید و حرصی گفت:
-آخ ماهور. خدا بگم چی، کارت نکنه.
ادامه حرفش رو با جیغ بلند تری گفت:
-ماتحتم. ماتحت عزیزم. له شد. نابود شد. ماتحتم، ماتحت عزیزم، نگران نباش انتقامتو از ماتحت ماهور میگیرم.
با حرفهاش از خنده رو به موت بودم.حرصی جیغ کشید:
-نخند. زدی ماتحت نازنینم رو نابود کردی، میخندی؟ آی نفس کش!
بلند شد و دنبالم افتاد. چون فاصلهمون کم بود، دستهاش رو دراز کرد و جای حساسم، یعنی پهلوهام رو قلقلک داد که من هم مثل خودش با ماتحت روی زمین افتادم. درد عجیبی رو در ناحیه ماتحت حس کردم. جیغ-جیغکنان گفتم:
-آی ننه. بیا ببین بیماهور شدی. آخ کو... ببخشید، ماتحتم درد میکنه.
-حالا من رو درک میکنی؟! دفعه اخرت باشه من رو با ماتحت روی زمین میندازی.
با جیغ گفتم:
-آی غلط کردم؛ دیگر تکرار نمیکنم.
تیام با خیال راحت گفت:
-آفرین فرزندم. دیگه از این غلطها نکن.
با صدای مامان، با ماتحت چرخی زدم و روبهروی مامان قرار گرفتم. مامان خوابآلود و عصبی گفت:
-چهخبرتونه؟ خونه رو گذاشتین روی سرتون.
لحنم رو بچهگونه کردم و لوس گفتم:
-مامانا، همس تگصیل این تیام بیجوله.(مامانا، همش تقصیر این تیام بیشعوره)
مامان با چندش گفت:
-جمع کن ببینم. با چهارده سال سن داره عین بچهی دوسالهی گوسفند شرک حرف میزنه.
کپ کرده پرسیدم:
-مگر گوسپند شرک بچهی دوساله داشت؟ اصلاً مگر شرک گوسپند داشت؟
مامان جیغ کشید و گفت:
-بچه روی حرف من حرف نزن. حالا شرک گوسفند داشته یا نداشته به تو چه ربطی داره؟صدهزار بار هم گفتم گوسفند، نه گوسپند.
لوس گفتم:
-عه! مامانا من دوست دارم بگم گوسپند.
مامان حرصی ادام رو در آورد. شیطون گفتم:
-مامانی حرص نخور شیرت خشک میشه. داداش یا ابجی ای که توی راه دارم، گرفتم میمونه.
و بعد شیطون به کبودی زیر گردنش اشاره کردم. مامان سرخ شد و بعد جیغی کشید. دمپایی رو فرشیهاش رو در آورد و به سمتم پرت کرد که محکم توی سرم خورد. نالیدم:
-آخ ملاجم.
تیام با لحنی خوشحال گفت:
-حقته، فردا سر عقدته، قورباغه هم قدته.
چشمغرهای رفتم و کوفتی نثار روح خبیث، ناپاک و شیطانی تیام کردم.»
لبخند تلخی روی لبهام نشست. چهقدر دلم برای اون روزها تنگ شده.
*بننه: به من چه
*تامام: باشه