- Mar
- 3,785
- 39,376
- مدالها
- 13
جانِ من،
بگذار نامههایی که هرگز به دستت نمیرسد را به شماره در آورم؛ تا بدانم چند برگ از عمرِ بیحاصلم باقی مانده.
یک صفحه دارد از درد جانسوزم سیاه میشود و پانزدهتا باقی مانده.
کاش میشد چند سال از عمرم را بدهم و تنها چند کاغذ دیگر بگیرم.
کاش نامههایم را بر بال کبوتران سوار کنند و به دیار تو برسانند. کاش برای مرگم نوازندهها بنوازند.
کاش تابوتی باشد تا تنها به آستانهی مرگ نروم؛ چند نفر تا خواب ابدی بدرقهام میکردند.
اما... .
پس بگذار کمی واقعیتها را ببینم؛ ببویم و پتک حقیقت بر سرم فرو آید.
کاش جسدم طعمهی کرکسهای آسمان یا ماهیهای دریا باشد.
تکهای از روحم را با آن خواهم فرستاد تا شاید به تو برسند.
گفتند:
آدمها دم مرگ، چشم به راه کسی بمیرند؛ روحشان گیر میافتد. چشم جسد باز میماند تا آرام جانشان را ببینند.
من چه؟! چه کسی پلکهایم را روی هم میگذارد وقتی چشم به راه آمدن تو، چشمانم به در خشک میشود و باز میماند؟
کسی مرا غسل نمیدهد و کفن نمیکند.
یعنی خدای خود را با روحی که جسمش را کفن نکرده و غسل ندادهاند؛ ملاقات میکنم؟
اینها همه افکار پوچ سنگینی است که مانند موریانه هرشب مغزم را میخورند.
مرثیهخوان خوبی شدهام؛ اما در سکوت!
آنقدر حرف نزدهام که تارهای صوتیام خشکیده و از کار افتاده است.
راستش را بخواهی چشمانم هم دیگر نمیبینند. نامهها را، کلمات را به خوبی نمیبینم.
این تاری چشم، داغ دلِ یخزدهام را تازه میکند.
لال و کور و کر... .
پیرمردی که تا آخرین لحظه، دست از "او" برنداشت... .
بگذار نامههایی که هرگز به دستت نمیرسد را به شماره در آورم؛ تا بدانم چند برگ از عمرِ بیحاصلم باقی مانده.
یک صفحه دارد از درد جانسوزم سیاه میشود و پانزدهتا باقی مانده.
کاش میشد چند سال از عمرم را بدهم و تنها چند کاغذ دیگر بگیرم.
کاش نامههایم را بر بال کبوتران سوار کنند و به دیار تو برسانند. کاش برای مرگم نوازندهها بنوازند.
کاش تابوتی باشد تا تنها به آستانهی مرگ نروم؛ چند نفر تا خواب ابدی بدرقهام میکردند.
اما... .
پس بگذار کمی واقعیتها را ببینم؛ ببویم و پتک حقیقت بر سرم فرو آید.
کاش جسدم طعمهی کرکسهای آسمان یا ماهیهای دریا باشد.
تکهای از روحم را با آن خواهم فرستاد تا شاید به تو برسند.
گفتند:
آدمها دم مرگ، چشم به راه کسی بمیرند؛ روحشان گیر میافتد. چشم جسد باز میماند تا آرام جانشان را ببینند.
من چه؟! چه کسی پلکهایم را روی هم میگذارد وقتی چشم به راه آمدن تو، چشمانم به در خشک میشود و باز میماند؟
کسی مرا غسل نمیدهد و کفن نمیکند.
یعنی خدای خود را با روحی که جسمش را کفن نکرده و غسل ندادهاند؛ ملاقات میکنم؟
اینها همه افکار پوچ سنگینی است که مانند موریانه هرشب مغزم را میخورند.
مرثیهخوان خوبی شدهام؛ اما در سکوت!
آنقدر حرف نزدهام که تارهای صوتیام خشکیده و از کار افتاده است.
راستش را بخواهی چشمانم هم دیگر نمیبینند. نامهها را، کلمات را به خوبی نمیبینم.
این تاری چشم، داغ دلِ یخزدهام را تازه میکند.
لال و کور و کر... .
پیرمردی که تا آخرین لحظه، دست از "او" برنداشت... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: