هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
جانِ من،
بگذار نامههایی که هرگز به دستت نمیرسد را به شماره در آورم؛ تا بدانم چند برگ از عمرِ بیحاصلم باقی مانده.
یک صفحه دارد از درد جانسوزم سیاه میشود و پانزدهتا باقی مانده.
کاش میشد چند سال از عمرم را بدهم و تنها چند کاغذ دیگر بگیرم.
کاش نامههایم را بر بال کبوتران سوار کنند و به دیار تو برسانند. کاش برای مرگم نوازندهها بنوازند.
کاش تابوتی باشد تا تنها به آستانهی مرگ نروم؛ چند نفر تا خواب ابدی بدرقهام میکردند.
اما... .
پس بگذار کمی واقعیتها را ببینم؛ ببویم و پتک حقیقت بر سرم فرو آید.
کاش جسدم طعمهی کرکسهای آسمان یا ماهیهای دریا باشد.
تکهای از روحم را با آن خواهم فرستاد تا شاید به تو برسند.
گفتند:
آدمها دم مرگ، چشم به راه کسی بمیرند؛ روحشان گیر میافتد. چشم جسد باز میماند تا آرام جانشان را ببینند.
من چه؟! چه کسی پلکهایم را روی هم میگذارد وقتی چشم به راه آمدن تو، چشمانم به در خشک میشود و باز میماند؟
کسی مرا غسل نمیدهد و کفن نمیکند.
یعنی خدای خود را با روحی که جسمش را کفن نکرده و غسل ندادهاند؛ ملاقات میکنم؟
اینها همه افکار پوچ سنگینی است که مانند موریانه هرشب مغزم را میخورند.
مرثیهخوان خوبی شدهام؛ اما در سکوت!
آنقدر حرف نزدهام که تارهای صوتیام خشکیده و از کار افتاده است.
راستش را بخواهی چشمانم هم دیگر نمیبینند. نامهها را، کلمات را به خوبی نمیبینم.
این تاری چشم، داغ دلِ یخزدهام را تازه میکند.
لال و کور و کر... .
پیرمردی که تا آخرین لحظه، دست از "او" برنداشت... .
یادت هست جانم؟
در یکی از روزهای داغ شهریورماه؛ زیر درخت بید همیشگیمان، کنار دشت گلهای آفتابگردان، برایم از قیصر خواندی:
《من به چشمهای بیقرار تو قول میدهم؛
ریشههای ما به آب،
شاخههای ما به آفتاب میرسد؛
ما دوباره سبز میشویم.》
شاهدم همان رودخانهی شفاف با سنگهای درخشانش بود.
اما چه شد؟
ریشههایم خشکید؛ شاخههایم شکست و از هر زردِ خزانی زردترم!
و من تاریکم!
به بلندای سردترین شبهای یلدا... .
تنهایم!
مانند رودی که به امید دریا شدن جاری شد؛
اسیر کویر شد؛
مردابی زمینگیر شد... .
هرچه را که باید داشته باشم را ندارم؛
هوا ندارم؛
صدا ندارم؛
"تو" را، ندارم!
زنده بودن به چه کار آید در این برفستانی که حتی تابستانش هم سوز سرما دارد؟
و زندگی را چه به کسی که "او" را ندارد؟!
باد در راهروی یخزدهی زندان میپیچد. زندانبانها نیز ما را رها کردهاند. در سلولها باز است و کسی فرار نمیکند!
مانند موسیقیدانی که نتهایش را گم کرده باشد؛ در کنج این دخمه هرلحظه تو را میجویم و تو را نمییابم.
میگویند در ماه آگوست به سر میبریم. با این تفاسیر باید در سرزمین تو، سرزمینمان، مردادماه باشد.
برایم بگو،
هنوزهم پیراهنت عطر گلهای آفتابگردان دارد؟
چلچلهها هنوز آواز میخوانند؟
و آیا "او"جانم،
هنوز من را به خاطر داری؟
شاید در خیالت هنوز هم نفس بکشم؛
شاید شقایقها هنوز هم من را به خاطر داشته باشند؛
شاید آتش عشق درونت هنوز به خاکستر ننشسته باشد؛ شاید قناریها هر روز قصه عشق نافرجاممان را برای درختان خشکیده بخوانند؛
شاید پرستوها هر سال در کنار دریاچه به یاد جداییمان اشک بریزند و مرثیه بخوانند... .
آه جانم، آه!
امان از این شایدهایی که خوب میدانم هرگز به واقعیت نخواهند پیوست.
خیالت در ذهنم رسوب کرده و دارد چونان موریانهای جانم را میخورد.
میگویند "عشق دوام آوردن در غربت فاصلههاست"
اما کسی دربارهی فاصلهها پر از غربت چیزی نگفت.
ماننده مادری شدهام که فرزندش مرده به دنیا آمده.
فرزندش را در آغوش میگیرد و شروع به نوازشش میکند و باور ندارد رویایش سرابی بیش نیست.
دیروز رویاهایم هنوز زنده بود اما امروز امیدی متولد نشده مرده به دنیا آمد.
آه جانم، آه!
میگویند سختترین کار جهان فراموش کردن است؛ اما نه!
سختترین کار جهان فراموش نکردن است... .
اینکه چگونه در کنج دخمهای تاریک، زندگی کردن را، نفس کشیدن را، عطر موهایش را، فراموش نکنی؛ سخت است!
و قرنها دست و پا زدن میان این همه سختی؛
برای فراموش نکردن "او".
قطار عمرم، در ایستگاه آخرین دیدار، در مرز دریاچهی کنار مزرعهی گلهای آفتابگردان، جا مانده است.
سالهای سال است روحم را گم کردهام و جسم یخزدهای در کنج بیرحم دخمهای تاریک، چگونه روحی که پیش تو مانده بود را مییافت؟
تو زیباترین تلالوء نور خورشید، بعد از باریدن باران بودی،
و آه!
آه که من همچون بیماری که نور خورشید جانش را میگرفت، تا آخرین لحظه دست از تو برنمیداشتم.
"او جان" من،
امروز دهمین نامه از آخرین ورقهای عمرم را از افکار بیهودهام سیاه کردم.
تو بگو چه کنم؟
چه کنم که در دلم قرنها نامهی نخوانده برایت دارم و در دفترم تنها پنج صفحهی دیگر؟
پنج نامهی دیگر، برای پایان عمرم!
آه از این همه مردن و بیداری... .
در قفس باز است و من بال پروازی برای پر کشیدن ندارم.
زانوانم دیگر توان راه رفتن ندارند. قلبم را حس نمیکنم. تنها دستم باقی مانده که بی نامههایت، او نیز فرسوده خواهد شد، مانند تمام من.
روزهای بیتو بودن را میخواهم چهکار؟!
منی که دور از "او" باشد،
بهتر است تمام شود!
دعا کن بمیرد و برای همیشه تمام شود... .
سالها دوستت دارمهای نگفته دارم برایت،
به اندازهی این چند قرن فاصله، دوستت دارمهایم روی دستم مانده است.
"او" جان من!
با این همه دوستت دارمها چه کنم؟
بگو با این همه دوستت دارمها، چه کنم... .
کاش تمام سالهای باقی ماندهی عمرم را بدهم، و فقط یک روز برای کنار تو مردن داشته باشم.
اما چه کنم با این چند هزار فرسنگ دوریمان؟
تو بگو چه کنم!
تو را به شبهای با هم بودنمان سوگند،
به تمام عطر موهایت که برایم هوای زندگی داشت،
به تمام شبهایی که به جرم تو را خواستن، در کنج این دیوارهای یخزده برایت از "او" نوشتم جانِ من!
مرا به من بازگردان.
خودم را گم کردهام، بیتو نفس میخواهم چهکار؟
من تو را برای روزهای آخر عمرم میخواستم،
برای پیر شدن کنار تو جوانیام را به تاراج بردهاند.
حال من و جوانی نداشتهام و نامهها، همه دلتنگیم.
روحم جا مانده است،
جسمی سرگردان شدهام که قرنها روحش را میجویید و نمییافت!
مگر نگفتند《جوینده یابنده است؟
پس چرا پس از این همه سال به دنبال تو بودن،
هنوز تو را ندارم "او" جان؟
این نامههای من به تو، نه به زیبایی عاشقانههای شاملو برای آیداست، و نه به شیوایی ارغوانِ ابتهاج!
نامههایم برای توست "او"جان... .
خط خطیهای ذهن کبود پیرِ جوانی ندیدهای که رگ احساسات خونمردهاش، ورم کرده و دارد میپوسد. صدای نالههای من در برف سیاه بخت، از صدای کوبش امواجِ سهمگین به صخرههای سیاه بلندتر است.
مگر نه که زندگی نفس کشیدن در هوای بودنش بود؟!
آه که من سالهاست زندگیام را در مرز بیتو بودنهایم جا گذاشتهام.
سالهاست تنها زندانی این زندان پوسیده، منِ سالخوردهی جوانی ندیده است... .
قرنهاست که از اسارتم میگذرد، من و دیوار و برف،
بوران احساسات مردهام، روی سومین کاغذ باقی مانده میلغزد و آخرین ورقهای عمرم سیاه میشود.
نگاه کن! دستانم دارد میلرزد، چشمانم نمیبیند، پاهایم یارای ایستادن ندارد و امان از افکارِ پوچ که قدرتمندتر از همیشه، شروع به جویدن مغزم میکنند.
تهی از زندگی،
نفس،
امید،
و سرشار از عطر "او"... .
من که تمام وجودم سرشار از خواستن تو بود؛
مگر نمیگویند:
«خواستن توانستن است»؟
پس چرا تنها داغ بزرگی شد که بر دلم مانده؟
سالهاست در برزخ سرد این میلهها، بی تو گرفتار شدهام.
دستانم دیگر یاری نمیکنند. این دومین ورق باقی ماندهی عمرم نیز دارد به آخر میرسد.
تو بگو ″او″ جان من!
در آخرین نامهای که هرگز به دستت نخواهد رسید،
چه بگویم؟
از کدامین روز از عمر نداشتهام برایت بنویسم؟!
از سوز سرمای جانگداز برفها یا یخبندان خاموش روزهای بیتو بودنم؟
از آواز پرندهای که نیست،
یا گرمای خورشیدی که هرگز بر سلول خرابم طلوع نکرد؟!
از خوابهایی که نمیبینیم یا تن ناتوانی که آخرین جرعههای رمق نداشتهاش را در کام دستانش میریزد تا تنها یکبار دیگر برایت بنویسند؟!
از من برایت بنویسم؟
منی که دیگر به یادش ندارم؟!
تو بگو،
از چه بنویسم
″او″ جان؟!
مانند یتیمی شدهام که دلش آغوش مادرانهای
میخواهد که هیچگاه تجربه نکرده.
قرنهایی که گذشت،
چونان من را ز خاطرم برده که گویا هیچگاه کنارم نبودهای.
برایم آواز نخواندهای؛
در کنار درخت بید همیشگیمان زمزمهی دوستت دارم سر ندادهای و
من،
آه من هرگز تو را در مرز دریاچه
نبوییده
و نبوسیدهام!
قطره اشکی که از چشم ناتوانم میچکد،
گونهی یخزدهی داغم را میآزارد.
و چه کسی دیده کسی را که در تب نبودن جانش،
هرشب یخ بزند، هم بمیرد و هم چشمانش باز بمانند،
″او″ جان من؟!
کاش چنین در رگ و پی جانم ریشه ندوانده بودی،
آنگاه شاید سالها پیش مرده بودم و تن بیروحم را آب در آغوش میگرفت.
شاید مرده بودم،
و اینچنین ماتم ندانستن اینکه با آخرین ورق
باقی مانده از عمرم چه کنم،
بر جانم ننشسته بود... .
سرما در رگ و پیام میپیچد و درد با طپشهای قلبم عجین میشود.
آه ″او″ جان من!
دیگر نمیدانم برای رسیدن چند هزار فرسخ فاصله باید بیفتد.
برای دیدن ماهتاب چند هزار دانهی برف دیگر باید ببارند.
چند قرن هرروز برای با تو بودن بمیرم و تو را نیابم؟!
آنچه باقی ماندهای از من بود،
دیگر وجود ندارد.
و برای چه نمیمرد آنکه جز یک عصر گرم تابستانی میان مزرعهی گلهای آفتابگردان،
در مرز دریاچهی درخشان،
زیر بید مجنون
هیچ روز دیگری را زندگی نکرده بود؟
صاحب این نامهها را در دریا نیندازید!
روحش با موجهای سهمگین درد چند قرن پیدرپی متلاشی شده،
جسمش را به سرزمین او بازگردانید!
و نامههایش را دفن در مزارش کنید.
شاید روزی که دیگر نباشد، روحش لحظهای آرام بگیرد،
″او″ جان!
مگر نه که میگفتند:
وطن جاییست که آدمی در رویا آن را زندگی میکند؟!
وطنم را،
آغوشت را برایم بگشا جان من،
تا آخرین بار در مرز با تو بودنهایم پر بگشایم و برای ابد بمیرم.
مرا به وطنم باز گردانید؛
به جایی میان بازوهای او،
جایی که زورق آفتاب بر عطر گلهای آفتابگردانش
چیره میشود،
جایی که دیگر خبری از من و میله و برف نباشد،
زندگی در زیر خروارها حسرت مدفون نشده باشد
و آه،
تو را به واپسین نفسهای یخزدهی تبدارم
″او″ جان،
وطنم را به من باز گردان!