جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 252 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
عنوان: نبض سایه‌ی خاکستر (جلد دوم منطقه‌ی آشوب)
ژانر: فانتزی، تریلر، درام، عاشقانه
نویسنده: @Rasha_S
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W
خلاصه: هیچ حقیقتی در نگاه اول زنده نمی‌ماند.
میان خاکسترِ آنچه سوخته، چیزی هنوز زنده است.
نام‌ها پاک شده‌اند، صداها خاموش‌اند، و تنها نشانه‌ها باقی مانده‌اند؛ نشانه‌هایی که کسی نباید دنبالش برود.
اما وقتی مرز بین دشمن و نجات‌دهنده محو شود، چه کسی هنوز گناهکار است؟
سکوت، وفاداری، و عشقی که از دل تاریکی سر برمی‌آورد... !
شاید این فقط آغاز باشد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,580
مدال‌ها
12
1748874884530.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
مقدمه: در خلأیی که خاکسترها را در آغوش کشیده، نبضی مرموز و بی‌رحم می‌تپد؛ نوایی که در سکوت سایه‌ها پیچیده و شعله‌ایست در دل تاریکی. اینجا جایی است که زندگی و مرگ به رقص درمی‌آیند و هر تپش نبض، سرنوشت‌هایی را به آتش می‌کشد و دوباره می‌سازد. نبض سایه‌ی خاکستر؛ جایی که تاریکی زاده می‌شود و نور می‌سوزد.
و تنها بازماندگان، رازهای این نبض را خواهند فهمید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
دشت، سبز بود. باد نرم از لا‌به‌لای علف‌ها می‌گذشت و آفتاب، گرم و بی‌صدا روی پوستش می‌نشست.
خودم بودم. شش‌ساله، با پیرهنی که همیشه گِلی بود و خنده‌ای که هنوز دنیا رو نشکسته‌بود.
از دور نگاهش می‌کردم؛ بی‌صدا و با حسرتی که به خاطر تموم شدن دنیای سفید کودکیم توی چشم‌هام داشتم.
صدای رعد و برق توجه‌م رو به خودش جلب کرد. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون تیره چشم دوختم. انگار خورشید با خساست نفسش رو حبس کرده‌بود.
باد تغییر کرد. انگار توی یک لحظه از گرمای ظهر تابستون به سوختن بین شعله‌های آتیش کشیده شده‌بودیم.
بوی خاکستر پیچید. دود از بینن علف‌ها بالا رفت و کودک وایساد. با چشم‌هایی پر از ترس، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.
و اونجا، درست پشت سرش چیزی توی سایه‌ها وایساده‌بود؛ بی‌چهره و با دست‌هایی که برای گرفتن پسر بچه دراز شده‌بودن، منتظر فرصت مونده‌بود. صدای نفس‌نفس‌های کودک با صدای قلبش یکی شد.
صبرم رو از دست دادم. به‌سمت نسخه‌ی کودکی خودم قدم برداشتم. با هر قدم بلندی که برمی‌داشتم، آرزو می‌کردم تا سریع‌تر پسرک رو به دنیای سفید خودش برگردونم. صدای خش‌خش علف‌ها که به خاطر حرکت دست‌هام از سر راه کنار می‌رفتن، به قدری بلند بود که به گوش پسر رسید. درست وقتی که نگاه ترسیده‌ی پسر به امید کمک به‌طرفم چرخید، همه چیز محو شد.
بیدار شدم و تاریکی انگار هنوز کنارم بود.
نه از خواب، که انگار از خودم بیدار شده‌بود و بهم چسبیده‌بود.
حس عجیبی داشتم. ضربان قلبم بالا رفته‌بود و حرکت قطرات عرق از روی پیشونی به‌سمت ابروهام رو حس می‌کردم.
انگار اون پسر به امید رسیدن قدم‌هام بهش، هنوز جایی توی دشت منتظرم بود. دستی توی موهام کشیدم و به عقب هدایتشون کردم. وجود نم بین تارهای موهام، باعث می‌شد احساسی که توی خواب داشتم هر لحظه برام واقعی‌تر بشه. انگار اون لحظه هم من و هم کودکی من، حواس مشترکی داشتیم.
روی تخت نشستم و به ترک بزرگ روی دیوار که نور خورشید با تمام قدرت اون رو بهم نشون می‌داد، خیره شدم. صدای حرکت آروم پره‌های پنکه‌ی آویزون از سقف سیاه شده، تنها چیزی بود که سکوت رو می‌شکست و حواسم رو از کوبش محکم قلبم به سی*ن*ه‌م پرت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
انگشت‌های پاهام رو روی سرامیک‌های قدیمی و شکسته فشار دادم و از تخت فاصله گرفتم. سرم رو چرخوندم و نیم‌نگاهی به انعکاس تصویرم توی آینه‌ی کنار تخت انداختم. تیکه‌های شکسته‌ی شیشه به کمک چسب نواری کنار هم قرار گرفته‌بودن و چهره‌ی بی‌حالم رو بهم نشون می‌دادن.
به‌سمت آینه خم شدم و سعی کردم با نوک انگشت‌هام، موهام رو تا جای ممکن مرتب کنم. تیکه‌های سیاه‌رنگ موهام، با بی‌نظمی کوتاه شده‌بودن و حالا اجبار دست‌هام به‌سمت بالا هدایت می‌شدن.
بالاخره عقب کشیدم و با پایین کشیدن دستگیره‌ی زنگ‌زده، از اتاق خارج شدم. به محض ورودم به سالن نه‌چندان بزرگ، نگاه آرینی که روی مبل روبه‌روی من نشسته‌بود، به‌طرفم کشیده‌شد. سرتاپام رو از نظر گذروند و ابرویی بالا انداخت.
آرین: چرا این شکلی شدی؟
شونه‌ای بالا انداختم و بدون حرف به‌سمت آشپزخونه رفتم. سهراب که تا این لحظه پشت بهم نشسته‌بود، از روی شونه نگاهی بهم کرد و قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشم شروع به صحبت کرد:
- الکی به خودت زحمت نده سانیار خان؛ نون اینجاست.
مسیرم رو تغییر دادم و خودم رو کنارش، روی مبل پرت کردم. دست دراز کردم و تیکه‌ای نون از روی میز جلومون برداشتم.
- این دیوارنشین‌های از خودراضی تنها کاری که بلدن گرفتن همه‌چیز از ما به بهانه‌ی اجازه‌ی موندن توی مرزهاست!
قسمت بزرگی از نون رو توی دهنم چپوندم و به آرین خیره شدم.
آرین: نهایتاً تا ظهر سروکله‌شون پیدا میشه.
سهراب پوزخندی زد و به طعنه گفت:
- مثل همیشه، بدون حتی یک روز تأخیر از غیب ظاهر میشن تا نتایج تمام زحمات ما رو با خودشون ببرن.
شونه‌ای بالا انداختم که ادامه داد:
- ۲۴ ساله که این وضعیت رو داریم! تا کی قراره تحمل کنیم آرین؟ چرا یک بار برای همیشه نابودشون نمی‌کنیم؟
با شنیدن خنده‌ی بلند و ناگهانیم، ساکت شد و متعجب و عصبانی نگاهم کرد. اهمیتی ندادم که آرین جواب داد:
- برای این‌که ۶۹ منطقه‌ی دیگه پشتشونن. مردم ما تازه دارن از داغی که هشت سال پیش دیدن فاصله می‌گیرن؛ هیچ‌ک.س نمی‌خواد عزیزان بیشتری رو از دست بده.
از روی مبل بلند شدم و به‌سمت در ورودی به راه افتادم.
آرین: کجا میری؟
بدون این‌که برگردم، دستم رو توی هوا تکون دادم:
- خودم رو از دست حرف‌های دوست خیال‌پردازت نجات میدم؛ تو هم اگه دوست داری سردرد نشی بهتره بیای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
صدای جیغ چوب موریانه‌خورده‌ی مبل بلند شد و قدم‌هایی به‌طرفم حرکت کردن. دستی روی شونه‌م قرار گرفت و من رو به‌سمت خودش چرخوند. توی چشم‌های عصبانی سهراب خیره شدم که توی صورتم غرید:
- برعکس تو، من هنوز همون سهراب هشت سال پیش هستم!
اخم کردم و توی صورتش غریدم:
- شاید چون اون کسی که سه‌تا از دوست‌های ۱۶ ساله‌ش جلوی چشم‌هاش تیربارون شدن من بودم، نه تو!
پوزخند زد.
سهراب: ترسو بودنت رو توجیه نکن! نسخه‌ی نوجوونت برعکس الان، آماده‌ی به دست آوردن آزادی بود.
ابروم رو بالا انداختم و دستش رو از روی شونه‌م جدا کردم. خاک فرضی روی شونه‌م رو پاک کردم و نیشخندی زدم:
- آزادی اسم گروه ماست، نه زندگی ما! این چیزی بود که نسخه‌ی نوجوون من نمی‌دونست، ولی خون‌هایی که زمین‌هامون رو شست این رو بهش یاد داد.
پنجه‌های آهنین آرین توی بازوهامون فرو رفت و به سکوت مجبورمون کرد. تشرزنان به حرف اومد:
- هر دوتاتون ساکت باشین؛ ما موضوع مهم‌تری برای رسیدگی داریم!
به‌سمت در هولمون داد و ادامه داد:
- یالا! برین و حواستون به همه چیز باشه. بحث‌های بچگانه‌ی شما کوچک‌ترین اهمیتی برای من نداره!
پشت سر سهراب به راه افتادم. در رو باز کرد و مشغول پوشیدن کفش‌هاش شد. با بی‌حوصلگی کتونی‌های کهنه‌ای که روزی متعلق به یکی از دیوارنشین‌ها بود رو پوشیدم و پله‌ها رو یکی‌درمیون پشت سر گذاشتم.
از ساختمون دو طبقه‌ای که محل زندگیمون بود، خارج شدم و قدم روی علف‌های کوتاه شده‌ی محوطه گذاشتم.
قدم‌هاش رو با من تنظیم کرد و توی سکوت و شونه‌به‌شونه به‌طرف گروه زن‌ها و مردهایی که کیسه‌های روی کمرشون رو روی زمین، کنار هم می‌ذاشتن، رفتیم.
صدای خنده‌ی بچه‌هایی که دورمون می‌دویدن و سعی داشتن همدیگه رو بگیرن، اعصابم رو آروم می‌کرد. بچه‌ها تنها چیزی بودن که به آزادها امید می‌دادن و هیچ‌ک.س نمی‌تونست این موضوع رو تکذیب کنه.
مرد میانسالی که کیسه‌ی گندم رو روی کیسه‌های دیگه قرار می‌داد، سرش رو بالا گرفت و با دیدن ما با صدای بلند خطابمون قرار داد:
- صبح بخیر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
لبخندی زدم و برعکس سهراب، با صدای بلند جوابش رو دادم. بقیه‌ی زن و مردهایی مشغول کار بودن هم با شنیدن صدای ما، دست از جابه‌جا کردن کیسه‌های بزرگ کشیدن و سلام کردن.
جلو رفتیم و مشغول کمک شدیم. جعبه‌ی گوجه‌های قرمزرنگ رو از دست پیرزنی که قوز روی کمرش باعث می‌شد نتونه به راحتی حرکت کنه، گرفتم و کنار بقیه‌ی وسایل قرار دادم. ساعت بدون باطری دور مچم باعث می‌شد زمان دقیق رو تشخیص ندم، ولی صدای شیپور بلند و خشنی که توی هوا پیچید باعث شد صاف بایستم و به روبه‌رو خیره بشم. با پشت دست قطرات عرقی که روی شقیقه‌هام بودن رو پاک کردم و به صدای سهراب توجه نکردم.
سهراب: بالآخره سروکله‌شون پیدا شد!
سربازهای سبزپوش و تا دندون مسلح، علف‌های بلند و تازه رو کنار می‌زدن و جلو می‌اومدن. توی فاصله‌ی دو متری از ما قرار گرفتن که بقیه هم به تبعیت از ما دست از کار کشیدن و صاف وایسادن.
مردمک چشم‌هام روی صورت سربازها می‌چرخید و سعی می‌کردم چهره‌ی خشن و بی‌رحم عابدی رو بینشون پیدا کنم. جلو اومدن دختری با قد نه‌چندان بلند که با جدیت به ما خیره بود، باعث شد ابروم رو بالا بندازم. با سه قدم فاصله از افرادش، جلوی ما وایساد و با صدای بلند و محکم شروع به صحبت کرد:
- رجبی هستم؛ فرمانده گروه پشت سرم و کسی که از این به بعد مسئول جمع‌آوری مالیات از شماهاست.
گردن سهراب به‌سمتم خم شد و زمزمه کرد:
- دیوارنشین‌ها یه دلقک جدید به جای عابدی فرستادن.
پوزخندی زدم که با فریادش لب‌هام به عادت عادی برگشتن.
رجبی: آزادها مجاز به صبحت خصوصی در حضور افراد پایگاه پنجم نیستن.
جلو اومد و فاصله‌ی بین من و خودش رو به سه سانت رسوند. توی چشم‌هام خیره شد و توی کمتر از یک ثانیه، خنجر بسته‌شده روی پهلوش رو بیرون کشید و روی گردنم قرار داد.
رجبی: این اولین و آخرین باری بود که قوانین رو برای شماها تکرار کردم؛ دفعه‌ی بعد با خونتون تیغه‌ی خنجرم رو می‌شورم. مفهوم بود؟
ما مجاز به دفاع از خودمون نبودیم، پس برخلاف میلم دست‌هام رو به نشونه‌ی صلح بالا بردم و با خونسردی جواب دادم:
- کاملاً مفهوم بود فرمانده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
برای چند ثانیه توی سکوت و بدون حرکت توی چشم‌هام هم خیره شده‌بودیم، با این‌که پورخندی زد و با پایین آوردن خنجرش قدمی ازم فاصله گرفت. دست‌هام رو پایین آوردم که بدون قطع کردن ارتباط چشمیش با من، بقیه رو خطاب قرار داد:
- آزادها کنار وایسین؛ سربازها وسایل رو جمع کنین.
مردم از سر راه کنار رفتن و سربازها بدون توجه به بقیه، مشغول جمع کردن سبدها و کیسه‌ها شدن. توی سکوت نظاره‌گر بودیم که با جلو رفتن مسعود هفت ساله، همه چیز بهم ریخت. پسرک به‌سمت مرد بی‌حوصله خیز برداشت و سعی کرد کیسه‌ی گندم رو از بین دست‌هاش پایین بکشه.
مسعود: ولش کن؛ توروخدا این رو نبر! این‌ها تنها چیزهایی هستن که ما می‌تونیم بکاریم؛ اگه ببری دیگه هیچی برای خوردن نداریم.
چشم‌های مادربزرگ از وحشت گشاد شدن. دست‌های لرزون و چروکش رو بالا آورد و خواست چیزی بگه که مرد ابروهای پهن و مشکی‌رنگش رو به هم نزدیک کرد. با آزاد کردن یکی از دست‌هاش، گردن مسعود رو توی مشت گرفت و بالا کشید. پوزخندی زد و پسر رو به‌سمت راست پرت کرد.
مرد: از سر راه گمشو کنار.
بدون توجه به بقیه، با دو قدم بلند خودم رو به مسعود رسوندم و درست قبل از این‌که سرش با سنگ بزرگی که از بین علف‌ها خودنمایی می‌کرد برخورد کنه، دست‌هام رو دور کمرش گره کردم و به‌طرف خودم کشیدم.
مرد با عصبانیت کیسه رو روی زمین گذاشت و قدمی به‌طرفمون برداشت که سهراب مثل دیوار بین ما قرار گرفت.
سهراب: شرمنده جناب؛ بچه هستن و نادون! شما بزرگواری کن و از جونش بگذر.
دست‌های مشت‌شده‌ی مرد بالا اومدن که صدایی زنونه متوقفشون کرد.
رجبی: برگرد سرکارت مرتضوی؛ وگرنه همینجا یه گلوله توی مغزت میکارم.
مشت‌هاش باز شدن و دوباره به‌سمت کیسه‌ی گندم رفت.
مرتضوی: اطاعت فرمانده!
سنگین بودن محیط به وضوح قابل تشخیص بود. ترس و استرس توی چشم‌های مردم پیر و جوون واضح بود و هیچ‌ک.س جرئت صحبت نداشت. دستم رو روی موهای کاهی‌رنگ پسری که بعد از کشته شدن پدر و مادرش توی جنگ، کسی رو جز مادربزرگش نداشت، گذاشتم و صورت فرو رفته توی قفسه‌ی سی*ن*ه‌م رو عقب کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
سرم رو پایین بردم و کنار گوشش به آرومی لب زدم:
- آروم باش و بذار کارشون رو بکنن.
لب‌های لرزونش رو از هم باز کرد:
مسعود: اما... !
کف دستم رو روی دهنش گذاشتم. چشم‌های عسلی‌رنگش توی محاصره‌ی اشک‌هاش غمگین‌تر از همیشه بود. چاره‌ای نداشتیم؛ تا همینجا هم چیزهای زیادی رو از دست داده‌بودیم و به‌هیچ‌وجه نمی‌خواستم این بچه هم به لیست عزیزان از دست رفته‌ی پیرزن اضافه کنم.
صدای ترمز ماشین زره‌ای که جلومون وایساد، من رو از فکر خارج کرد و مجبورم کرد بهش خیره بشم. تورهای ضخیم، قطور و از جنس فلز سرتاسر ماشین رو پوشونده‌بود و هیچ راه نفوذی برای مهاجم‌ها نذاشته‌بود. دری که پشت ماشین غول‌پیکر قرار داشت، باز شد و سربازها با عجله مشغول جاسازی دست‌رنج ما توی اون شدن.
چند دقیقه بعد، تمام کیسه‌ها جابه‌جا شده‌بودن و لوله‌ی اسلحه‌های نیمه‌اتومات سبزپوش‌ها دوباره رو به زمین نشونه رفته‌بودن. مرتضوی دست از چک کردن محصولات برداشت و دستش رو به نشونه‌ی تأیید بالا گرفت. رجبی سرش رو تکون داد و به‌طرف ما چرخید.
رجبی: کدومتون برای تهیه‌ی مایحتاج گروه‌تون قراره وارد پایگاه بشه؟
مسعود رو توی بغل سهراب گذاشتم و قدمی به جلو برداشتم.
- من.
بدون حرف سرش رو تکون داد. دستکش‌های چرمی توی دستش رو با بی‌حوصلگی صاف کرد و بهم خیره شد. مردی لاغر و با موهای جوگندمی جلو اومد و تیکه‌ای کاغذ رو توی دستم گذاشت.
کاظم: بفرما؛ این هم از لیست چیزهایی که مردم نیاز دارن!
لبخندی زدم و با گذاشتن انگشت‌هام روی شقیقه‌م، خداحافظی کردم. از کنار فرمانده‌ی دیوارنشین‌ها رد شدم و با فشار دادن کف دست‌هام دو طرف ورودی پشت ماشین، خودم رو داخل انداختم. فرمانده پشت سرم وارد اتاقک شد و در رو با صدای محکم به هم کوبید. از کنارم عبور کرد و کنار ردیف سربازهای توی ماشین، نشست.
بدون توجه به لکه‌های روغن سیاه کف ماشین، نشستم و به یکی از کیسه‌ها تکیه دادم. از بین میله‌های آهنی که شیشه رو پوشش داده‌بودن، نگاهم به سربازهایی خورد که قرار بود مثل همیشه مسیر زندگی آزادها تا پایگاه رو پیاده طی کنن. موتور ماشین غرشی کرد و با حرکت ماشین، کمی به‌سمت چپ مایل شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
بدون توجه به این‌که توی محاصره‌ی کسانی نشسته‌بودم که دشمن ذاتی من و مردمم محسوب می‌شدن، صاف نشستم و به منظره‌ی بیرون پنجره خیره شدم. ساختمون‌های کوتاه و بلندی که قدمتشون به بیش از ۳۰ سال می‌رسید، برای دهه‌ها متروک مونده‌بودن و حالا چیزی جز سنگ‌نماهای شکسته و زیر خزه پنهان شده، ازشون نمونده‌بود. محو تماشا بودم که حرکت چیزی از گوشه‌ی چشم نظرم رو جلب کرد. سگی سیاه‌رنگ با چشم‌های قرمز پشت دیوار یه خونه‌ی متروک دو طبقه پنهون شده‌بود و نگاهمون می‌کرد؛ هرچند ۲۴ سال زندگی توی طبیعت آزاد، باعث شده‌بود نگاه بی‌تفاوت سگ رو به راحتی تشخیص بدم. مطمئن بودم که به تازگی از شکار برگشته و ترجیح میده توی سایه استراحت کنه و رد خون روی پوزه‌ش این موضوع رو تأیید می‌کرد.
باد ملایمی که شاخه‌های درخت‌ها رو تکون می‌داد، صحنه‌ای آشنا اما متفاوت رو توی سرم زنده کرد.
***
خون توی دهنم رو روی علف‌های له شده تف کردم و روی جنازه‌ی سبزپوش جلوی پاهام خم شدم. اسلحه رو از بین انگشت‌هاش بیرون کشیدم و به‌طرف کیوان دویدم. کنارش وایسادم که متوجه حضورم شد و انگشتش رو از روی ماشه برداشت. با صدایی که سعی می‌کردم بین فریادها و آتیش گلوله‌ها شنیده بشه، داد زدم:
- حالت خوبه داداش؟
نیم نگاهی به زخم روی بازوی خونیش انداخت و لب‌هاش به دو طرف کش اومد. خون از بین شکاف روی گونه‌ش بیرون می‌ریخت ولی توجهی نداشت.
کیوان: آره.
خواستم چیزی بگم که مهدیار با قدم‌های بلند خودش رو بهمون رسوند. ترس صورتش رو تسخیر کرده‌بود و خون از سر شکسته‌ش روی صورتش جاری بود.
مهدیار: نمی‌تونیم پیروز بشیم؛ همه‌مون می‌میریم بچه‌ها!
دست آزادم رو روی شونه‌ش گذاشتم و با جدیت توی چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم. باد توی موهام می‌پیچید و تارها رو شلاق‌وارانه توی صورتم می‌کوبید.
- به خودت بیا مهدیار! نکنه می‌خوای مثل نوجوان‌های ترسو زانو بزنی و تسلیم بشی؛ اون هم وقتی خانواده‌مون دارن با خونشون می‌جنگن؟
خودش رو عقب کشید. کیوان اسلحه‌ش رو بالا آورد و گلوله‌ای توی سر سرباز روبه‌رومون خالی کرد.
مهدیار: شماها دیدین که ترکش‌ها دست رادوین رو قطع کرد؛ دیدین که خون از خرخره‌ش بیرون می‌پاشید و تا لحظه‌ی آخر سعی می‌کرد با دست باقی‌مونده‌ش جلوی خونریزیش رو بگیره!
پوزخند زدم.
- و دیدیم که با لحظه‌ای که چشم‌هاش بسته بشن، با صلابت و نفرت به دیوارنشین‌ها خیره مونده‌بود.
 
بالا پایین