جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 573 بازدید, 20 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
گلوله‌های کیوان دو نفر دیگه رو هم روی زمین انداخت. با عصبانیت به ما نگاه کرد و فریاد زد:
- الان باید تصمیم بگیری مهدیار؛ گروه چهار نفره‌ی ما حفظ میشه یا یکی از ما مثل ترسوها به دیوارنشین‌ها پناه می‌بره؟
اسلحه رو بالا آوردم و درحالی که روی پاشنه‌ی پا می‌چرخیدم، روی حالت رگبار تنظیمش کردم.
- ما ترجیح میدیم توی خون خودمون غلت بزنیم تا این‌که توی سایه‌ی شایان باشیم و بهش تعظیم کنیم!
انگشت اشاره‌م رو روی ماشه فشار دادم و همزمان با روی زمین افتادن سربازها، زیر لب می‌شمردم. نفس هشتمین جنگجو هم قطع شد که نگاهی به اسلحه‌ی خالی از فشنگ انداختم. به‌سمت نزدیک‌ترین جنازه‌ی دشمن دویدم و اسلحه‌ی توی دستم رو باهاش عوض کردم. کمرم رو صاف کردم که با موج شدیدی و داغی که بهم برخورد کرد، روی خاک کوبیده‌شدم و صدایی وحشتناک پرده‌های گوش‌هام رو لرزوند.
متوجه نبودم که چقدر گذشته، ولی با وجود درد شدیدی که توی سرتاسر بدنم بود، سعی کردم از روی زمین بلند بشم. گوش‌هام سوت می‌کشیدن. سعی کردم دست چپم رو تکون بدم ولی با درد طاقت‌فرسای اون، با بی‌حالی ناله‌ای کردم و به کمک دست دیگه‌م از زمین فاصله گرفتم. پاهام می‌لرزیدن و وزنم رو به سختی تحمل کرده‌بودن. سرم رو کمی خم کردم و نگاهی به دستم انداختم که با دیدن حالت غیرطبیعی و چیزی که از آرنجم بیرون زده‌بود، چشم‌هام سیاهی رفتن. گوشم رو لمس کردم و دستم رو جلوی چشمم گرفتم که با دیدن سرخی خون کف اون، ضربان قلبم شدیدتر شد.
نقش بستن چهره‌ی کیوان و مهدیار توی سرم، وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم. میون خاک‌های پراکنده توی هوا، تلوتلوخوران جلو رفتم که چیزی از پشت توی کمرم کوبیده شد و با صورت روی زمین فرود اومدم. درد زیادی که توی بینیم پیچید، فقط لیست جراحت‌هام رو طولانی‌تر کرد. وزن کسی روی کمرم رو حس کردم. انگشت‌هاش رو پشت گردنم قفل کرد و با بی‌رحمی فشار داد. سرم رو به سختی کمی بالا آوردم و با دیدن جنازه‌های کسانی که تمام زندگیم رو کنارشون گذرونده‌بودم، مبهوت شدم. چشم‌های دردمندم رو می‌چرخوندم که با دیدن بدن بدون دست مهدیار، درحالی که چشم‌هاش رو بسته‌بود بغض گلوم رو فشرد.
خیره به بدن بی‌جونش مونده‌بودم که حرکت جزئی چیزی کنارش نگاهم رو به خودش کشید. کیوان با چشم‌های نیمه‌باز بهم زل زده‌بود و سعی می‌کرد دستش رو تکون بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
مردی سفیدپوش از بین سربازها جلو اومد و با لبخند گشاد روی لبش، از روی جنازه‌ها عبور کرد. هرچند هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌بودمش، ولی در موردش شنیده‌بودم. این مرد باعث‌و‌بانی تمام بدبختی‌های آزادها بود و حالا کف کفش‌های براق و مشکیش از خون مردم من سرخ شده‌بود. با رسیدنش به کیوان، سرش رو پایین گرفت و خودش رو متعجب نشون داد:
- ای بابا! این زامبی هر چی بیشتر زنده بمونه، بیشتر زجر می‌کشه.
توی چشم‌های وحشت‌زده‌م نگاه کرد و چشمکی زد.
مرد: پس من با سخاوتی که دارم از زجر کشیدن خلاصش می‌کنم.
قبل از این‌که بتونم جملاتش رو درک کنم، اسلحه‌ای از جیب داخلی کتش بیرون کشید و سه‌تا گلوله توی مغز کیوان خالی کرد. نگاهم با مردمک‌های گشاد کیوان تلاقی کرده‌بود و نفسم بند اومده‌بود. اشک‌های داغم مثل اسید صورت کثیفم رو می‌شستن و روی خاک می‌ریختن. لب‌هام دنبال کلمات بودن ولی هیچ صدایی از حنجره‌م بیرون نمی‌اومد.
نگاهش رو روی کسانی که زنده مونده‌بودن چرخوند و با صدای بلند و شاد شروع به صحبت کرد:
- اسم من شایان؛ رئیس منطقه‌ی پنجم! امیدوارم این صحنه درس خوبی در مورد انقلاب کوچیک و بی‌اهمیت شما بهتون داده‌باشه.
اسلحه رو سرجای اولش برگردوند و مسیری که اومده‌بود رو برگشت. دستش رو توی هوا تکون داد و طوری که همه بشنون، گفت:
- آزادهایی که زنده موندن رو قرنطینه کنین؛ هر موجود وحشی‌ای نیاز به کنترل داره.
پیشونیم رو روی خاک گذاشتم و چشم‌هام رو با درد بستم.
***
«زمان حال»
ترمز ماشین نگاه هوشیارم رو به سربازها دوخت. در باز شد و پسر نظامی‌ای که جلومون وایساده‌بود، با دست اشاره کرد که پیاده بشم. نفسم رو بیرون فرستادم که مرتضوی با دست روی کمرم کوبید و به جلو هولم داد. از ماشین پیاده شدم که سرباز دستگاه توی دستش رو بالا آورد. مچ راستم رو به‌سمتش گرفتم که در پشت سرم بسته‌شد. ماشین از بین دروازه‌های آهنی و بزرگ عبور کرد و وارد پایگاه شد. مرد دستگاه رو روی مچ دستم گذاشت و سوزشی خفیف رو حس کردم. قدمی ازم فاصله گرفت و همزمان که سربازی دیگه مشغول تفتیش بدنیم بود، من رو خطاب قرار داد:
- دو ساعت وقت داری، وگرنه دستگیر میشی.
سرم رو تکون دادم و با پشت سر گذاشتن دروازه، وارد دیوارها شدم. بعد از اون جنگ زیر پوست مچ تمام آزادها چیپ کار گذاشته شده‌بود. این چیپ در صورتی که از منطقه خارج می‌شدیم و یا بدون تأیید دستگاهی که دست این سرباز بود وارد پایگاه می‌شدیم، فعال می‌شد و سیگنال‌هایی به جنگجوهای پایگاه می‌فرستاد که می‌تونست ما رو در بهترین حالت تا ابد به زندان بفرسته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
مردم پیر و جوان از کنارم رد می‌شدن و بدون توجه بهم، باعجله دنبال زندگی‌های بی‌فایده‌شون می‌دویدن. با صدای زنگوله‌ای که از سمت چپم بلند شد، سرم رو چرخوندم و به مغازه‌ی بزرگ و شلوغی که سرتاسر با شیشه پوشیده شده‌بود، خیره شدم. پاهام از حرکت وایستادن و با کنجکاوی به جمعیت داخل مغازه نگاه کردم؛ با قدم‌های بلند از سمتی به سمت دیگه می‌رفتن و با هر بار حرکت، سبد توی دست‌هاشون لباس‌های بیشتری رو توی خودش جا می‌داد. جلو رفتم و مردمک چشم‌هام رو روی مانکن‌ها چرخوندم. پیرهن‌های رنگارنگ روی بدن مانکن‌ها قرار گرفته‌بودن و بهم دهن‌کجی می‌کردن؛ انگار دیوارنشین‌ها سعی داشتن بی‌روحی مجسمه‌ها رو با رنگ‌های شاد پنهون کنن.
صدای زنگوله دوباره بلند شد و با باز شدن در شیشه‌ای، پسر بچه‌ای خندون از مغازه خارج شد. با دیدن من از حرکت وایستاد و با لبخندی بی‌خیال سلام کرد. به تقلید از خودش سرم رو تکون دادم و سلام کردم که زن جوانی که به نظر مادرش بود، کیسه‌های توی دست چپش رو به دست دیگه‌ش داد و دست پسرک رو کشید.
زن: بیا بریم دانیال؛ اگه کسی ببینه داری با یه آزاد حرف می‌زنی برامون بد میشه.
چشم غره‌ای بهم رفت و پسرک رو کشون‌کشون ازم دور کرد. پسر بدون توجه به تلاش مادرش دست آزادش رو بالا برد و موهای سیاهی که توی صورتش ریخته‌بود رو بالا زد.
پسر: خوش بگذره آزاد!
احساس ناراحتی شادی که توی سی*ن*ه‌م بود رو کنار زدم و براش دست تکون دادم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و با قدم گذاشتن توی خیابون عریض، دوباره به راه افتادم.
باد خنکی که از بین شاخه‌های رقصون درخت‌های دو طرف خیابون فرار می‌کرد، توی صورتم می‌خورد و به مردگی خیابون‌ها کمی احساس زندگی می‌بخشید. بدون این‌که از سرعت قدم‌هام کم کنم، دستم رو توی جیب شلوار جینم فرو کردم و تیکه کاغذی رو بیرون کشیدم. برگه رو باز کردم و کمی بالا آوردم تا جلوی دیدم قرار بگیره. رد مداد زغالی کلماتی رو روی کاغذ حک کرده‌بود که برای پیدا کردن اون‌ها کمتر از دو ساعت زمان داشتم. نیم‌نگاهی به لیست کلمات ردیف شده انداختم و دستم رو پایین آوردم. کاغذ رو توی مشتم پنهون کردم و به روبه‌روم نگاه کردم؛ مسیر جلوی چشم‌هام به وسیله‌ی ردیف جدول‌های سبزرنگ که از درخت‌های وسط خیابون محافظت می‌کردن، به دو راه باریک‌تر تبدیل شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
چند قدمی بیشتر برنداشته‌بودم که با صدای همهمه‌ای که از میدون بزرگ پایگاه میومد، به قدم‌هام سرعت بخشیدم. جلو رفتم و با دست مردم فشرده‌ی دور میدون رو از سر راهم کنار زدم.
زن و مردی توی دهه‌ی پنجم زندگیشون، با پوست تیره و آفتاب‌سوخته کنار وسایل زیادی که روی چمن‌های توی میدون ریخته‌بودن، وایستاده‌بودن و توجه مردم رو با صدای بلند به اجناس جلب می‌کردن.
کمی خم شدم و از ضربه‌ی آرنج مردی که به‌سمتم میومد، جاخالی دادم. جلوی وسایل وایستادم و بدون توجه به جملاتی که بین مردم و فروشنده‌ها ردوبدل می‌شد، پارچه‌ها لوازم مورد نیازم رو زیر بغلم جا می‌دادم.
چند دقیقه طول کشید تا کمرم رو صاف کنم و نفس عمیقی بکشم. دوباره همه‌چیز رو توی ذهنم مرور کردم و بعد از تیک خوردن همه‌ی اون‌ها، زنی که راهم رو سد کرده‌بود، خطاب قرار دادم:
- شرمنده خانم؛ اجازه میدین رد بشم؟
با نیم‌نگاهی عصبانی چشم‌های آبیش رو توی مردمک‌های تیره‌م نگه داشت و بعد از چشم‌غره، قدمی به راست برداشت. جلوی زن فروشنده وایستادم و وسایل رو جلوی پاش، روی زمین گذاشتم. بدون حرف سری تکون داد و با عجله همه رو توی کیسه‌ای از جنس نخ فرو کرد. قیمت رو به قدری آروم گفت که به سختی از بین همهمه‌ها متوجه شدم و دستم رو توی جیب شلوارم فرو کردم. سکه‌های فلزی رو بیرون کشیدم و بعد از شمردن، توی دست زن ریختم.
قسمت بالایی کیسه رو دور انگشت‌هام چرخوندم و خواستم از بساط کنار زن دور بشم که برق چیزی از سمت چپ به چشمم تابید. به‌طرف مرد رفتم و با رسیدن به گوشه‌ی بساط، روی زمین زانو زدم.
وسایل رو کنارم گذاشتم و پارچ پلاستیکی رو از روی آسفالت برداشتم. با دست دیگه‌م خنجری که توی اون افتاده‌بود و نوک تیغه‌ش از پارچ بیرون مونده‌بود رو خارج کردم. دسته‌ی ساده‌ی خنجر رو از نظر گذروندم و به نقش گرگی که توی قسمت انتهاییش حک شده‌بود، نگاه کردم. نگاه کنجکاو و عجیب مرد فروشنده روی خودم رو حس می‌کردم.
کنارم زانو زد و نگاهش رو ازم برنداشت.
مرد: مردمی که اینجا میان علاقه‌ای به یه خنجر جنگی ندارن؛ سال‌هایی که اینجا مونده‌بود باعث شد که حتی من هم فراموشش کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
مردمی که برای حساب کردن خریدهاشون جلو میومدن، بعد از دیدن بی‌توجهی مرد مسیرشون رو به‌سمت زن کج می‌کردن.
خنجر رو توی دستم بالا و پایین کردم.
- خیلی سبکه!
سرش رو تکون داد.
مرد: وقتی ۳۰ سالم بود، به عنوان یه آلفا می‌جنگیدم و توی جنگی که با آلفای سابق و همراهانش انجام شد هم حضور داشتم. خیلی‌ها اون روز کشته‌شدن.
به نیم‌رخ خسته و ابروهای پیوسته‌ش نگاه کردم. انگار غرق گذشته شده‌بود و دیگه اینجا حضور نداشت.
مرد: اون‌ها فقط هفت نفر بودن که یک نفرشون حتی بلد نبود بجنگه و ما بیشتر از پنجاه نفر؛ با این حال اون نبرد سخت‌ترین و وحشتناک‌ترین نبرد ما بود. ما در برابر کسانی جنگیدیم که تمام عمر الگوی ما بودن. درست از همون لحظه به بعد دیگه هیچی مثل سابق نشد.
پوزخندی تلخ زد.
- انگار نفرین شدیم؛ ولی دیگه دیر بود.
به خودش اومد و دوباره بهم نگاه کرد. با دست به خنجر اشاره کرد.
مرد: به هرحال... ! این خنجر مال آلفای سابق بود. متأسفانه خنجر دوم همونجا نابود شد ولی موفق شدم این رو بردارم. هیچ‌ک.س بهش توجهی نکرد ولی من توی تمام این سال‌ها حواسم بهش بود که زنگ نزنه یا تیغه‌ش کند نشه.
دستی به لبه‌ی تیغه کشیدم که ادامه داد:
- نگران نباش؛ مثل روز اول تیز و برنده‌ست.
از روی زمین بلند شد.
مرد: اگه می‌خوای برش دار!
علی‌رغم میلم سرم رو تکون دادم:
- فقط دو سکه دارم؛ پولم کافی نیست.
با دست روی شونه‌م زد:
- بی‌خیال! همون دو سکه رو بده؛ وگرنه باید ۳۰ سال دیگه هم اینجا بمونه. مردم دنبال چاقوی مناسب سبزی خورد کردن هستن، نه چاقوی مناسب برای قتل!
سکه‌ها رو توی دستش گذاشتم و با فشار دادن دسته توی دستم، از روی زمین بلند شدم. کیسه رو برداشتم و بعد از خداحافظی خواستم ازش دور بشم که صدام کرد. چرخیدم که غلافی چرمی رو به‌طرفم انداخت. غلاف رو توی هوا گرفتم که به حرف اومد:
- مراقبش باش!
سرم رو تکون دادم و از جمعیت فاصله گرفتم. خنجر توی دستم داستان‌های شاد و غمگین زیادی رو تجربه کرده‌بود و حسی لمسش هم کافی بود تا احساس سنگینی به روحم منتقل بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
به‌جز داستان‌هایی که آرین برام گفته‌بود، چیز زیادی راجع‌به این جنگ نمی‌دونستم. همیشه از دیوارنشین‌ها متنفر بود و معتقد بود مردمی ساده‌لوح و خ*یانت‌کار هستن. خنجر رو توی غلاف فرو کردم و توی کیسه انداختم؛ مطمئن نبودم نگهبان‌ها اجازه‌ی داشتنش رو بهم بدن!
خونه‌های جدید و قدیمی چندطبقه و بلند رو پشت سر گذاشتم و بعد از چند دقیقه پیاده‌روی، جلوی دروازه وایستادم. مرد نظامی جلو اومد و کیسه رو از توی دستم بیرون کشید؛ همزمان مرد دیگه‌ای مشغول تفتیش بدنیم شد. نگاهم میخ سربازی بود که دستش رو با بی‌حوصلگی دستش رو توی کیسه حرکت می‌داد و محتویاتش رو بررسی می‌کرد. چند ثانیه‌ای بیشتر نگذشته‌بود که ابروهاش به هم نزدیک شدن و با عصبانیت و شک خنجر رو بیرون آورد. کیسه رو روی زمین پرت کرد و چرم قهوه‌ای غلاف رو جلوی صورتم گرفت.
مرد: این چیه؟
مأمور بعد از مطمئن شدن از خالی بودن جیب‌ها و لباس‌هام، ازم فاصله گرفت.
لبخند کوچیکی زدم.
- چاقو!
پوزخندی زد و رد زخمی که از کنار لب تا گوشش امتداد پیدا کرده‌بود، کش اومد.
مرد: یه آزاد برای چی داره یه خنجر رو از پایگاه بیرون می‌بره؟
- با خودم فکر کردم برای بریدن گوشت دام‌هامون خوب باشه.
ابروش رو بالا انداخت و چیزی نگفت. از فرصت استفاده کردم و بدون این‌که خودم رو ببازم، ادامه دادم:
- چاقوهامون به اندازه‌ی کافی برای برش زدن و تیکه‌تیکه کردن گوشت گوسفند‌ها تیز نیست؛ می‌ترسم نتونیم از پس وظیفه‌مون برای تحویل گوشت به شماها به خوبی بربیایم!
خنجر رو از توی غلاف بیرون کشید و با دقت بهش خیره شد. به همون اندازه که برای نشون‌دادنش به آرین هیجان داشتم، مطمئن هم بودم که این جنگجوها نمی‌تونن صاحب قبلی خنجر رو تشخیص بدن؛ آوردن اسم آلفای سابق توی این منطقه جرم بود و کمتر کسی از ظاهر خنجرهایی که اون مرد ۲۴ سال پیش استفاده می‌کرد، خبر داشتن.
تنها دختر جنگجویی که اونجا بود، جلو اومد و دستش رو روی شونه‌ی سرباز اخم‌کرده گذاشت.
دختر: بی‌خیال کیان؛ این خنجر برای آزادهای بدبخت استفاده‌ای جز تلاش برای بقا نداره. بذار بره و وقتمون رو تلف نکنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
مرد که انگار قانع شده‌بود، سرش رو تکون داد و خنجر رو جلوی پام پرت کرد. با ابروی پرپشتش به غلاف توی دستش اشاره کرد و تمسخرآمیز خطاب قرارم داد:
- غلاف مال من؛ می‌تونی برگردی به همون روستای نابود شده‌ای که توی اون زندگی می‌کنین.
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و به سختی جلوی کلماتی که سعی داشتن از دهنم خارج بشن رو گرفتم؛ اون‌ها از هر نظر نسبت به ما برتری داشتن و نمی‌خواستم شرایط رو برای مردمم از این چیزی که هست بدتر کنم. ما توان یه جنگ دیگه رو نداشتیم!
با نوک کفشم به خاک زیر خنجر ضربه‌ای محکم و حساب‌شده زدم که به هوا پرتاب شد. به سرعت انگشت‌هام رو از بین دونه‌های خاک و غبار پخش شده توی هوا، دور دسته‌ی خنجر قفل کردم و لبخندی بی‌خیال روی لب‌هام نشوندم. قدمی به جلو برداشتم و همزمان که با دست آزادم کیسه رو برمی‌داشتم، به نشونه‌ی احترام کمی خم شدم.
- ممنون از سخاوتتون. همگی خسته نباشید!
نگاهم رو بالا آوردم که نگاهم توی چشم‌های عسلی و پررنگ دختر قفل شد. توی سکوت منتظر بقیه، نامحسوس با چشم به دروازه‌ی باز کنارمون اشاره کرد و کمی اخم کرد. شونه‌ای بالا انداختم و با ذهنی درگیر، از دروازه‌ها رد شدم.
صدای برخورد فلز سنگین درها به هم، باعث شد با حرص زیر لب زمزمه کنم:
- این عوضی‌های از خودراضی بالاخره تقاص تمام این سال‌ها رو پس میدن.
خنجر رو توی کیسه انداختم. پوزخند زدم و ادامه دادم:
- باید قصاص تمام خون‌هایی که ریختن، بی‌احترامی‌های که کردن و ظلم‌هایی که بهمون تحمیل شده رو پس بدن!
از روی چمن‌های کوتاه و بلند که جاده رو پوشونده‌بود و شهر متروکه‌ی روبه‌روم رو مخوف‌تر کرده‌بود، رد می‌شدم و به دختر سبزپوش فکر می‌کردم. هرچند حس می‌کردم چهره‌ش برام آشناست و قبلاً دیدمش، ولی حرف‌ها و رفتار عجیب و مشکوکش بود که ذهنم رو درگیر کرده‌بود.
دستی به ته‌ریشم کشیدم:
- چرا سعی کرد با بی‌توجه نشون دادن اون خنجر، مرد رو برای برگردوندنش به من قانع کنه؟ و چرا این‌قدر برای رفتن من مشتاق و عجول بود؟
کوبیده شدن چیزی به زمین کنارم، باعث شد از فکر خارج بشم. به کنار پام نگاه کردم و با دیدن سنگ نمایی که به هزاران تیکه تقسیم شده‌بود، اخم کردم. به ساختمون پشت سرم نگاه کردم و با دیدن سنگ‌های بزرگی که از کنار پنجره‌ی طبقه‌ی آخر تقریباً کنده شده‌بودن و آماده‌ی سقوط بودن، با عجله خودم رو به جلو پرت کردم و از ساختمون کرمی و نابود شده، فاصله گرفتم. سنگ روی زمین فرود اومد و تیکه‌هاش به اطراف پرتاب شدن. به تیکه‌ی نه‌چندان بزرگی که به ساق پام برخورد کرده‌بود، نیم‌نگاهی کردم؛ هرچند سوزش نامحسوسی رو حس می‌کردم، ولی مطمئن بودم به خاطر شلوار آسیبی بهم نرسیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
***
(آرین)
روی پارچه‌ی کهنه و زمختی که توی زمین پهن شده‌بود، نشستم و به بحث بین سهراب و معین گوش کردم.
سهراب: عقلت رو از دست دادی؟ ما از پس چیزی مثل هندونه که به آب زیادی احتیاج داره برنمیایم.
معین سرش رو تکون داد:
- خاک این زمین برای این کار مناسبه. از طرفی ما به یه چیز جدید برای تحت تأثیر قرار دادن و آروم نگه‌داشتن دیوارنشین‌ها نیاز داریم.
سهراب با عصبانیت به موهای سفیدش که توی نسیم تکون می‌خوردن، اشاره کرد:
- نزدیک ۶۰ سالته ولی مثل بچه‌ها رفتار می‌کنی؛ ما خودمون آب برای خوردن و حموم رفتن کم داریم، حالا تو می‌خوای برای اون آدم‌های بی‌خاصیت خودشیرینی کنی؟
نفسم رو بیرون فرستادم و با اشاره‌ی دست هردوشون رو ساکت کردم. با تشر رو به سهراب کردم:
- سهراب احترام بزرگ‌ترت رو نگه‌دار!
صورتم رو به‌سمت معین چرخوندم و ادامه دادم:
- این پسر درست میگه؛ برای من مهم نیست که اون عوضی‌ها خوشحال بشن، مخصوصاً وقتی مردم خودمون توی عذاب هستن! ما نه سیستم مناسب برای این کار رو داریم و نه امکانات و شرایط مورد نیاز؛ پس به کاشت گندم و همین محصولاتی که به آب کمی نیاز دارن، ادامه میدیم.
لب‌هاش رو از هم فاصله داد و خواست چیزی بگه که با صدای نعره‌ای آشنا، از جا پریدیم. چهار سگ غول‌پیکر سیاه با آرواره‌های بازی که از بینشون بزاق اسیدی روی زمین می‌ریخت، از پشت درخت‌های قطور بیرون اومدن. مردمک‌های سرخ‌رنگشون روی ما می‌چرخید و آماده‌ی حمله بودن. داس رو از روی زمین برداشتم و کمی به‌سمت جلو خم شدم:
- اجازه ندین وارد زمین بشن!
حمله‌ی نزدیک‌ترین سگ، فرصت توجه به جواب اون دو نفر رو ازم گرفت. منتظر به سگ خیره شدم و از جام تکون نخوردم. با ولع به‌طرفم می‌دوید و چشم ازم برنمی‌داشت. به محض این‌که به فاصله‌ی دو قدمیم رسید، پاشنه‌ی پام رو حرکت دادم و به‌سمت چپ جاخالی دادم. به گردن ضخیم و پر از موی سگ که حالا بی‌دفاع مونده‌بود، نگاه کردم و از فرصت استفاده کردم؛ نوک داس مسی رو با تمام توان توی گردنش فرو کردم و اجازه دادم فلز خم شده، توی گردنش فرو بره. سگ نعره‌ای از سر عصبانیت و درد زد که با کشیدن داس به‌طرف خودم، گوشت‌های گردنش رو از هم جدا کردم. ناله‌ای کرد و بی‌رمق روی زمین افتاد.
اطراف نگاه کردم. دو تا از سگ‌ها مشغول مبارزه با سهراب و معین بودن، اما سگ دیگه دیوانه‌وار به‌طرف زمین کشاورزی می‌دوید. جای پاهام رو روی زمین محکم کردم و خواستم به طرفش بدوم که با دیدن سانیاری که توی فاصله‌ی پنجاه متری از ما وایستاده‌بود، از تصمیمم منصرف شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
با خشم کیسه‌ی پارچه‌ای توی دستش رو روی زمین انداخت و چیزی رو از توی اون بیرون آورد. توی دست سبک سنگینش کرد و با تمام سرعت از روی تپه به‌سمت ما پایین دوید. خودش رو روی سگ باقی‌مونده پرت کرد و با حلقه کردن دست آزادش دور گردن پر از موی سگ، جای خودش رو پشت گردنش محکم کرد. دست دیگه‌ش رو بالا برد و تیغه‌ی درخشنده‌ی توی اون، گردن سگ رو پاره کرد. هیولا نعره‌ی بلندی کشید و خودش رو از پشت به زمین کوبید. قدمی به جلو برداشتم که با یادآوری این موضوع که کسی که اون زیر گیر کرده کیه، ثابت وایستادم. با تشر به سهراب و معین که از کنار جنازه‌های غول‌پیکر حریف‌های روی زمین افتاده‌شون به‌سمت سانیار خیز برداشته‌بودن، فرمان دخالت نکردن دادم.
به آرومی با خودم زمزمه کردم:
- این مبارزه هم مثل تمام مبارزات قبلی؛ خودت باید از پسشون بربیای!
سگ روی علف‌های بلند غلت زد و روی پاهاش وایستاد. درحالی که تپش‌های بلند قلبم رو حس می‌کردم، به سانیار نگاه کردم. دندون‌هاش رو روی هم فشار داد با فشار دادن هر دو دست‌هاش روی زمین بالای سرش، با یه پرش روی پاهاش برگشت. مردمک‌های قرمز سگ توی چشم‌های قهوه‌ای سانیار قفل شده‌بود و براق‌های اسیدی از پوزه‌ی محکم و گرسنه‌ش به بیرون می‌چکید.
آماده‌ی حمله، کمی به جلو خم شد و خنجر رو به صورت افقی جلوی خودش نگه داشت که با دیدن تصویر حک شده توی قسمت انتهایی اون، شوکه شده نگاهم رو به‌سمت صورتش بالا کشیدم. خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد و با پوزخندی بی‌رحم به سگ چشم دوخت.
آب دهنم رو قورت دادم و به گذشته پرت شدم. حالا کسی که روبه‌روم وایستاده‌بود، برادر بزرگ‌تری بود که حسرت دیدن دوباره‌ش رو برای ۲۴ سال به دوش می‌کشیدم؛ به استرنجر آبی و بلندقدی که روبه‌روش با چنگال‌های تیز وایستاده‌بود، نگاه می‌کرد و درحالی که خنجرش رو بالا گرفته‌بود، با پوزخندی تمسخرآمیز منتظر مونده‌بود. نسیم ملایم از بین موهای کوتاه و مشکی‌رنگش رد می‌شد و به رقص درمی‌آوردشون. پوزه‌ی استرنجر از هم باز شد، ولی صدای خرخری که به گوشم رسید هیچ شباهتی به صدای استرنجر نداشت. با یادآوری موقعیت، از سر اجبار سرم رو تکون دادم و دوباره به زمان حال پرت شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,454
12,680
مدال‌ها
4
خنجر آشنا توی چشم راست سگ فرو رفته‌بود. نگاهم به دست دیگه‌ی سانیار که حالا توی چشم باقی‌مونده‌ی سگ فرو رفته‌بود، افتاد. پوزخندی زدم و موهای جوگندمیم رو به بالا هدایت کردم. دست‌هاش رو عقب کشید و لگدی محکم توی پوزه‌ی سگ کوبید. بدون این‌که مهلتی به هیولای زخمی روبه‌روش بده، خنجر رو توی مغزش فرو کرد و به‌سمت من اومد. نگاهم رو از سگ که با صدای بلند روی زمین افتاد گرفتم و به خنجر توی دستش دوختم.
صدای بلند و بی‌خیالش توی هوای آزاد و تازه پیچید:
- سلام به پیرمردها و جوان‌های جمع!
توی سکوت دستم رو به‌طرف خنجر دراز کردم. مسیر نگاهم رو دنبال کرد و خنجر رو توی دستم گذاشت.
سانیار: ببین چی پیدا کردم؛ پیرمرده می‌گفت مال آلفای سابق بوده!
بدون حرف انگشت‌هام رو روی تیغه کشیدم و روی حکاکی گرگ زیر دسته مکث کردم؛ توجهی به حرف‌هایی که بین اون سه نفر ردوبدل می‌شد، نداشتم.
لبخند غمگینی زدم؛ این سلاح چی داشت که هرکسی با اون می‌جنگید، خصوصیات اخلاقی و ظاهری مشابهی با نفر قبلی پیدا می‌کرد؟! توی ذهنم آروین رو خطاب قرار دادم:
- خنجرت بالاخره راه خونه رو پیدا کرد، ولی من هنوز شجاعت روبه‌رو شدن با حقایق رو ندارم؛ تا کی می‌تونم همه‌چیز رو مخفی کنم؟ توی نامرد همه‌چیز رو انداختی گردن من و خودت و شقایق خیلی راحت عقب کشیدین!
دستی خنجر رو از بین انگشت‌هام بیرون کشید. اخم کرده، سرم رو بالا آوردم و با لبخند گشاد سانیار مواجه شدم.
سانیار: شرمنده ولی قانون قانونه؛ هرکس هرچیزی رو پیدا کنه، صاحبش میشه.
روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و همون‌طور که ازشون فاصله می‌گرفتم، خطاب قرارشون دادم:
- جسدها رو جایی دور از زمینمون ول کنین؛ نمی‌خوام فردا که اومدم با محصولات نابود شده و کلی لاشخور مواجه بشم.
صدای سهراب به گوشم رسید:
- خیالت راحت رئیس؛ تا قبل از غروب آفتاب برمی‌گردیم.
دستی توی هوا تکون دادم و با کنار زدن علف‌های هرز از سر راه، به‌طرف دهکده حرکت کردم.
 
بالا پایین