جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Rasha_S با نام [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 270 بازدید, 11 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نبض سایه‌ی خاکستر(جلددوم منطقه‌ی آشوب)] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
گلوله‌های کیوان دو نفر دیگه رو هم روی زمین انداخت. با عصبانیت به ما نگاه کرد و فریاد زد:
- الان باید تصمیم بگیری مهدیار؛ گروه چهار نفره‌ی ما حفظ میشه یا یکی از ما مثل ترسوها به دیوارنشین‌ها پناه می‌بره؟
اسلحه رو بالا آوردم و درحالی که روی پاشنه‌ی پا می‌چرخیدم، روی حالت رگبار تنظیمش کردم.
- ما ترجیح میدیم توی خون خودمون غلت بزنیم تا این‌که توی سایه‌ی شایان باشیم و بهش تعظیم کنیم!
انگشت اشاره‌م رو روی ماشه فشار دادم و همزمان با روی زمین افتادن سربازها، زیر لب می‌شمردم. نفس هشتمین جنگجو هم قطع شد که نگاهی به اسلحه‌ی خالی از فشنگ انداختم. به‌سمت نزدیک‌ترین جنازه‌ی دشمن دویدم و اسلحه‌ی توی دستم رو باهاش عوض کردم. کمرم رو صاف کردم که با موج شدیدی و داغی که بهم برخورد کرد، روی خاک کوبیده‌شدم و صدایی وحشتناک پرده‌های گوش‌هام رو لرزوند.
متوجه نبودم که چقدر گذشته، ولی با وجود درد شدیدی که توی سرتاسر بدنم بود، سعی کردم از روی زمین بلند بشم. گوش‌هام سوت می‌کشیدن. سعی کردم دست چپم رو تکون بدم ولی با درد طاقت‌فرسای اون، با بی‌حالی ناله‌ای کردم و به کمک دست دیگه‌م از زمین فاصله گرفتم. پاهام می‌لرزیدن و وزنم رو به سختی تحمل کرده‌بودن. سرم رو کمی خم کردم و نگاهی به دستم انداختم که با دیدن حالت غیرطبیعی و چیزی که از آرنجم بیرون زده‌بود، چشم‌هام سیاهی رفتن. گوشم رو لمس کردم و دستم رو جلوی چشمم گرفتم که با دیدن سرخی خون کف اون، ضربان قلبم شدیدتر شد.
نقش بستن چهره‌ی کیوان و مهدیار توی سرم، وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم. میون خاک‌های پراکنده توی هوا، تلوتلوخوران جلو رفتم که چیزی از پشت توی کمرم کوبیده شد و با صورت روی زمین فرود اومدم. درد زیادی که توی بینیم پیچید، فقط لیست جراحت‌هام رو طولانی‌تر کرد. وزن کسی روی کمرم رو حس کردم. انگشت‌هاش رو پشت گردنم قفل کرد و با بی‌رحمی فشار داد. سرم رو به سختی کمی بالا آوردم و با دیدن جنازه‌های کسانی که تمام زندگیم رو کنارشون گذرونده‌بودم، مبهوت شدم. چشم‌های دردمندم رو می‌چرخوندم که با دیدن بدن بدون دست مهدیار، درحالی که چشم‌هاش رو بسته‌بود بغض گلوم رو فشرد.
خیره به بدن بی‌جونش مونده‌بودم که حرکت جزئی چیزی کنارش نگاهم رو به خودش کشید. کیوان با چشم‌های نیمه‌باز بهم زل زده‌بود و سعی می‌کرد دستش رو تکون بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,444
12,533
مدال‌ها
4
مردی سفیدپوش از بین سربازها جلو اومد و با لبخند گشاد روی لبش، از روی جنازه‌ها عبور کرد. هرچند هیچ‌وقت از نزدیک ندیده‌بودمش، ولی در موردش شنیده‌بودم. این مرد باعث‌و‌بانی تمام بدبختی‌های آزادها بود و حالا کف کفش‌های براق و مشکیش از خون مردم من سرخ شده‌بود. با رسیدنش به کیوان، سرش رو پایین گرفت و خودش رو متعجب نشون داد:
- ای بابا! این زامبی هر چی بیشتر زنده بمونه، بیشتر زجر می‌کشه.
توی چشم‌های وحشت‌زده‌م نگاه کرد و چشمکی زد.
مرد: پس من با سخاوتی که دارم از زجر کشیدن خلاصش می‌کنم.
قبل از این‌که بتونم جملاتش رو درک کنم، اسلحه‌ای از جیب داخلی کتش بیرون کشید و سه‌تا گلوله توی مغز کیوان خالی کرد. نگاهم با مردمک‌های گشاد کیوان تلاقی کرده‌بود و نفسم بند اومده‌بود. اشک‌های داغم مثل اسید صورت کثیفم رو می‌شستن و روی خاک می‌ریختن. لب‌هام دنبال کلمات بودن ولی هیچ صدایی از حنجره‌م بیرون نمی‌اومد.
نگاهش رو روی کسانی که زنده مونده‌بودن چرخوند و با صدای بلند و شاد شروع به صحبت کرد:
- اسم من شایان؛ رئیس منطقه‌ی پنجم! امیدوارم این صحنه درس خوبی در مورد انقلاب کوچیک و بی‌اهمیت شما بهتون داده‌باشه.
اسلحه رو سرجای اولش برگردوند و مسیری که اومده‌بود رو برگشت. دستش رو توی هوا تکون داد و طوری که همه بشنون، گفت:
- آزادهایی که زنده موندن رو قرنطینه کنین؛ هر موجود وحشی‌ای نیاز به کنترل داره.
پیشونیم رو روی خاک گذاشتم و چشم‌هام رو با درد بستم.
***
«زمان حال»
ترمز ماشین نگاه هوشیارم رو به سربازها دوخت. در باز شد و پسر نظامی‌ای که جلومون وایساده‌بود، با دست اشاره کرد که پیاده بشم. نفسم رو بیرون فرستادم که مرتضوی با دست روی کمرم کوبید و به جلو هولم داد. از ماشین پیاده شدم که سرباز دستگاه توی دستش رو بالا آورد. مچ راستم رو به‌سمتش گرفتم که در پشت سرم بسته‌شد. ماشین از بین دروازه‌های آهنی و بزرگ عبور کرد و وارد پایگاه شد. مرد دستگاه رو روی مچ دستم گذاشت و سوزشی خفیف رو حس کردم. قدمی ازم فاصله گرفت و همزمان که سربازی دیگه مشغول تفتیش بدنیم بود، من رو خطاب قرار داد:
- دو ساعت وقت داری، وگرنه دستگیر میشی.
سرم رو تکون دادم و با پشت سر گذاشتن دروازه، وارد دیوارها شدم. بعد از اون جنگ زیر پوست مچ تمام آزادها چیپ کار گذاشته شده‌بود. این چیپ در صورتی که از منطقه خارج می‌شدیم و یا بدون تأیید دستگاهی که دست این سرباز بود وارد پایگاه می‌شدیم، فعال می‌شد و سیگنال‌هایی به جنگجوهای پایگاه می‌فرستاد که می‌تونست ما رو در بهترین حالت تا ابد به زندان بفرسته.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین