- Oct
- 3,444
- 12,533
- مدالها
- 4
گلولههای کیوان دو نفر دیگه رو هم روی زمین انداخت. با عصبانیت به ما نگاه کرد و فریاد زد:
- الان باید تصمیم بگیری مهدیار؛ گروه چهار نفرهی ما حفظ میشه یا یکی از ما مثل ترسوها به دیوارنشینها پناه میبره؟
اسلحه رو بالا آوردم و درحالی که روی پاشنهی پا میچرخیدم، روی حالت رگبار تنظیمش کردم.
- ما ترجیح میدیم توی خون خودمون غلت بزنیم تا اینکه توی سایهی شایان باشیم و بهش تعظیم کنیم!
انگشت اشارهم رو روی ماشه فشار دادم و همزمان با روی زمین افتادن سربازها، زیر لب میشمردم. نفس هشتمین جنگجو هم قطع شد که نگاهی به اسلحهی خالی از فشنگ انداختم. بهسمت نزدیکترین جنازهی دشمن دویدم و اسلحهی توی دستم رو باهاش عوض کردم. کمرم رو صاف کردم که با موج شدیدی و داغی که بهم برخورد کرد، روی خاک کوبیدهشدم و صدایی وحشتناک پردههای گوشهام رو لرزوند.
متوجه نبودم که چقدر گذشته، ولی با وجود درد شدیدی که توی سرتاسر بدنم بود، سعی کردم از روی زمین بلند بشم. گوشهام سوت میکشیدن. سعی کردم دست چپم رو تکون بدم ولی با درد طاقتفرسای اون، با بیحالی نالهای کردم و به کمک دست دیگهم از زمین فاصله گرفتم. پاهام میلرزیدن و وزنم رو به سختی تحمل کردهبودن. سرم رو کمی خم کردم و نگاهی به دستم انداختم که با دیدن حالت غیرطبیعی و چیزی که از آرنجم بیرون زدهبود، چشمهام سیاهی رفتن. گوشم رو لمس کردم و دستم رو جلوی چشمم گرفتم که با دیدن سرخی خون کف اون، ضربان قلبم شدیدتر شد.
نقش بستن چهرهی کیوان و مهدیار توی سرم، وحشتزده به اطراف نگاه کردم. میون خاکهای پراکنده توی هوا، تلوتلوخوران جلو رفتم که چیزی از پشت توی کمرم کوبیده شد و با صورت روی زمین فرود اومدم. درد زیادی که توی بینیم پیچید، فقط لیست جراحتهام رو طولانیتر کرد. وزن کسی روی کمرم رو حس کردم. انگشتهاش رو پشت گردنم قفل کرد و با بیرحمی فشار داد. سرم رو به سختی کمی بالا آوردم و با دیدن جنازههای کسانی که تمام زندگیم رو کنارشون گذروندهبودم، مبهوت شدم. چشمهای دردمندم رو میچرخوندم که با دیدن بدن بدون دست مهدیار، درحالی که چشمهاش رو بستهبود بغض گلوم رو فشرد.
خیره به بدن بیجونش موندهبودم که حرکت جزئی چیزی کنارش نگاهم رو به خودش کشید. کیوان با چشمهای نیمهباز بهم زل زدهبود و سعی میکرد دستش رو تکون بده.
- الان باید تصمیم بگیری مهدیار؛ گروه چهار نفرهی ما حفظ میشه یا یکی از ما مثل ترسوها به دیوارنشینها پناه میبره؟
اسلحه رو بالا آوردم و درحالی که روی پاشنهی پا میچرخیدم، روی حالت رگبار تنظیمش کردم.
- ما ترجیح میدیم توی خون خودمون غلت بزنیم تا اینکه توی سایهی شایان باشیم و بهش تعظیم کنیم!
انگشت اشارهم رو روی ماشه فشار دادم و همزمان با روی زمین افتادن سربازها، زیر لب میشمردم. نفس هشتمین جنگجو هم قطع شد که نگاهی به اسلحهی خالی از فشنگ انداختم. بهسمت نزدیکترین جنازهی دشمن دویدم و اسلحهی توی دستم رو باهاش عوض کردم. کمرم رو صاف کردم که با موج شدیدی و داغی که بهم برخورد کرد، روی خاک کوبیدهشدم و صدایی وحشتناک پردههای گوشهام رو لرزوند.
متوجه نبودم که چقدر گذشته، ولی با وجود درد شدیدی که توی سرتاسر بدنم بود، سعی کردم از روی زمین بلند بشم. گوشهام سوت میکشیدن. سعی کردم دست چپم رو تکون بدم ولی با درد طاقتفرسای اون، با بیحالی نالهای کردم و به کمک دست دیگهم از زمین فاصله گرفتم. پاهام میلرزیدن و وزنم رو به سختی تحمل کردهبودن. سرم رو کمی خم کردم و نگاهی به دستم انداختم که با دیدن حالت غیرطبیعی و چیزی که از آرنجم بیرون زدهبود، چشمهام سیاهی رفتن. گوشم رو لمس کردم و دستم رو جلوی چشمم گرفتم که با دیدن سرخی خون کف اون، ضربان قلبم شدیدتر شد.
نقش بستن چهرهی کیوان و مهدیار توی سرم، وحشتزده به اطراف نگاه کردم. میون خاکهای پراکنده توی هوا، تلوتلوخوران جلو رفتم که چیزی از پشت توی کمرم کوبیده شد و با صورت روی زمین فرود اومدم. درد زیادی که توی بینیم پیچید، فقط لیست جراحتهام رو طولانیتر کرد. وزن کسی روی کمرم رو حس کردم. انگشتهاش رو پشت گردنم قفل کرد و با بیرحمی فشار داد. سرم رو به سختی کمی بالا آوردم و با دیدن جنازههای کسانی که تمام زندگیم رو کنارشون گذروندهبودم، مبهوت شدم. چشمهای دردمندم رو میچرخوندم که با دیدن بدن بدون دست مهدیار، درحالی که چشمهاش رو بستهبود بغض گلوم رو فشرد.
خیره به بدن بیجونش موندهبودم که حرکت جزئی چیزی کنارش نگاهم رو به خودش کشید. کیوان با چشمهای نیمهباز بهم زل زدهبود و سعی میکرد دستش رو تکون بده.
آخرین ویرایش: