- Jul
- 660
- 10,832
- مدالها
- 2
با کنجکاوی نگاهش کردم.
- بیمارستان متروکه؟! خب این مشکلش چیه؟
- مردم درباره اون بیمارستان حرفهای عجیب و غریبی میزنن و خوششون نمیاد که به اون ساختمون نزدیک بشن.
با کلافگی پوفی کشیدم. اصلاً نمیتوانستم این مردم عجیب و غریب را درک کنم.
- خب، مثلاً چی میگن؟!
رابین نیمنگاهی سمتم انداخت و لبخند محوی زد.
- با اینکه میدونم باور نمیکنین ولی میگم... مردم میگن اون بیمارستان نفرین شدهست. میگن یه روز یه پیرزن که نوهاش توی همون بیمارستان مرده، اونجا رو نفرین کرده. میگن بعد از نفرین اون بیمارهایی که توی این بیمارستان بودن به شکل عجیبی تغییر شکل میدادن و بعد میمردن؛ مردم که از سروصدای نالهی بیمارهای اون بیمارستان ترسیدهبودن شروع به اعتراض کردن که این بیمارستان رو به بیرون شهر منتقل کنن، اما رییس اون بیمارستان به حرف مردم گوش نمیده تا اینکه توی یه شب، خیلی اتفاقی اون بیمارستان با تموم بیمارهای داخلش آتیش گرفت و سوخت و همه دکترهایی که اونجا کار میکردن ناپدید شدن.
با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کردم. چیزی که میشنیدم زیادی غیرقابل باور بود و ذهن من نمیتوانست چنین موضوع ماورائی و عجیبی را هضم کند!
سرم را با گیجی تکان دادم. تغییر شکل بیماران؟ این دیگر زیادی مزخرف بود!
- چه مزخرفاتی!
رابین بیتفاوت شانهای بالاانداخت.
- گفتم که باور نمیکنین.
- آخه خیلی مسخرهاس!
رابین چهره جدی به خودش گرفت و گفت:
- منم مثل شما روزهای اولی که به اینجا اومدم این حرفها رو باور نمیکردم، ولی توی این شهر چیزهایی دیدم که حالا همه حرفاشون رو باور میکنم.
- م... مثلاً چی؟
رابین با لبخند سر تکان داد.
- فعلاً شنیدنش برای شما زوده.
گیج و کلافه دستی به صورتم کشیدم. انگار این شهر یک رمز و رازهایی داشت که من نمیدانستم. رمز و رازهایی که زیادی ترسناک و غیر قابلباور بود. رابین آخرین جرعه قهوهاش را که سر کشید، از روی صندلی بلند شد و رو به من که همچنان مبهوت و متفکر به گوشه میز خیره بودم، گفت:
- راستی دکتر دیمیتروف گفتن هر موقع دیدمتون بهتون بگم که برید پیششون.
سرم را با گیجی تکان دادم و رابین با خداحافظی کوتاهی رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
- بیمارستان متروکه؟! خب این مشکلش چیه؟
- مردم درباره اون بیمارستان حرفهای عجیب و غریبی میزنن و خوششون نمیاد که به اون ساختمون نزدیک بشن.
با کلافگی پوفی کشیدم. اصلاً نمیتوانستم این مردم عجیب و غریب را درک کنم.
- خب، مثلاً چی میگن؟!
رابین نیمنگاهی سمتم انداخت و لبخند محوی زد.
- با اینکه میدونم باور نمیکنین ولی میگم... مردم میگن اون بیمارستان نفرین شدهست. میگن یه روز یه پیرزن که نوهاش توی همون بیمارستان مرده، اونجا رو نفرین کرده. میگن بعد از نفرین اون بیمارهایی که توی این بیمارستان بودن به شکل عجیبی تغییر شکل میدادن و بعد میمردن؛ مردم که از سروصدای نالهی بیمارهای اون بیمارستان ترسیدهبودن شروع به اعتراض کردن که این بیمارستان رو به بیرون شهر منتقل کنن، اما رییس اون بیمارستان به حرف مردم گوش نمیده تا اینکه توی یه شب، خیلی اتفاقی اون بیمارستان با تموم بیمارهای داخلش آتیش گرفت و سوخت و همه دکترهایی که اونجا کار میکردن ناپدید شدن.
با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کردم. چیزی که میشنیدم زیادی غیرقابل باور بود و ذهن من نمیتوانست چنین موضوع ماورائی و عجیبی را هضم کند!
سرم را با گیجی تکان دادم. تغییر شکل بیماران؟ این دیگر زیادی مزخرف بود!
- چه مزخرفاتی!
رابین بیتفاوت شانهای بالاانداخت.
- گفتم که باور نمیکنین.
- آخه خیلی مسخرهاس!
رابین چهره جدی به خودش گرفت و گفت:
- منم مثل شما روزهای اولی که به اینجا اومدم این حرفها رو باور نمیکردم، ولی توی این شهر چیزهایی دیدم که حالا همه حرفاشون رو باور میکنم.
- م... مثلاً چی؟
رابین با لبخند سر تکان داد.
- فعلاً شنیدنش برای شما زوده.
گیج و کلافه دستی به صورتم کشیدم. انگار این شهر یک رمز و رازهایی داشت که من نمیدانستم. رمز و رازهایی که زیادی ترسناک و غیر قابلباور بود. رابین آخرین جرعه قهوهاش را که سر کشید، از روی صندلی بلند شد و رو به من که همچنان مبهوت و متفکر به گوشه میز خیره بودم، گفت:
- راستی دکتر دیمیتروف گفتن هر موقع دیدمتون بهتون بگم که برید پیششون.
سرم را با گیجی تکان دادم و رابین با خداحافظی کوتاهی رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
آخرین ویرایش: