جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایه مولوی با نام [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 847 بازدید, 21 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نسخ هرماس] اثر «سایه کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع سایه مولوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایه مولوی
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
با کنجکاوی نگاهش کردم.
- بیمارستان متروکه؟! خب این مشکلش چیه؟
- مردم درباره اون بیمارستان حرف‌های عجیب و غریبی میزنن و خوششون نمیاد که به اون ساختمون نزدیک بشن.
با کلافگی پوفی کشیدم. اصلاً نمی‌توانستم این مردم عجیب و غریب را درک کنم.
- خب، مثلاً چی میگن؟!
رابین نیم‌نگاهی سمتم انداخت و لبخند محوی زد.
- با این‌که میدونم باور نمی‌کنین ولی میگم... مردم میگن اون بیمارستان نفرین شده‌ست. میگن یه روز یه پیرزن که نوه‌اش توی همون بیمارستان مرده، اونجا رو نفرین کرده. میگن بعد از نفرین اون بیمارهایی که توی این بیمارستان بودن به شکل عجیبی تغییر شکل می‌دادن و بعد می‌مردن؛ مردم که از سروصدای ناله‌ی بیمارهای اون بیمارستان ترسیده‌بودن شروع به اعتراض کردن که این بیمارستان رو به بیرون شهر منتقل کنن، اما رییس اون بیمارستان به حرف مردم گوش نمیده تا این‌که توی یه شب، خیلی اتفاقی اون بیمارستان با تموم بیمارهای داخلش آتیش گرفت و سوخت و همه دکترهایی که اونجا کار می‌کردن ناپدید شدن.
با چشمان گشاد شده از تعجب نگاهش کردم. چیزی که می‌شنیدم زیادی غیرقابل‌ باور بود و ذهن من نمی‌توانست چنین موضوع ماورائی و عجیبی را هضم کند!
سرم را با گیجی تکان دادم. تغییر شکل بیماران؟ این دیگر زیادی مزخرف بود!
- چه مزخرفاتی!
رابین بی‌تفاوت شانه‌ای بالاانداخت.
- گفتم که باور نمی‌کنین.
- آخه خیلی مسخره‌اس!
رابین چهره جدی به خودش گرفت و گفت:
- منم مثل شما روزهای اولی که به اینجا اومدم این حرف‌ها رو باور نمی‌کردم، ولی توی این شهر چیزهایی دیدم که حالا همه حرفاشون رو باور می‌کنم.
- م... مثلاً چی؟
رابین با لبخند سر تکان داد.
- فعلاً شنیدنش برای شما زوده.
گیج و کلافه دستی به صورتم کشیدم. انگار این شهر یک رمز و رازهایی داشت که من نمی‌دانستم. رمز و رازهایی که زیادی ترسناک و غیر قابل‌باور بود. رابین آخرین جرعه قهوه‌اش را که سر کشید، از روی صندلی بلند شد و رو به من که همچنان مبهوت و متفکر به گوشه میز خیره بودم، گفت:
- راستی دکتر دیمیتروف گفتن هر موقع دیدمتون بهتون بگم که برید پیششون.
سرم را با گیجی تکان دادم و رابین با خداحافظی کوتاهی رفت و مرا با افکار در همم تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایه مولوی

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
10,832
مدال‌ها
2
پشت سر آناتولی پله‌های سنگی را بالا می‌رفتم. ذهنم مشغول و اعصابم بهم ریخته‌بود. نمی‌دانستم چرا هر موقع که من موظف به معاینه و سر زدن به بیمارها بودم موضوعی پیش می‌آمد که فکر مرا به خود مشغول کند و من حواسم از کاری که برایش به این آسایشگاه آمده‌بودم پرت شود. طبقه دوم هم مثل طبقه پایین پر از راهروهای تنگ و نسبتاً تاریک بود و درون هر راهرو چندین و چند اتاق وجود داشت.
- خب اینم از اتاق بیمارها.
در یکی از اتاق‌ها را باز کرد و وارد شدیم. اتاقی که پیش رویم می‌دیدم، یک اتاق بیست تا سی متری با دیوار‌های کهنه و نم‌گرفته بود که تنها وسایل موجود در آن تخت‌های فلزی بود که بیماران روی آن خوابیده‌ یا نشسته‌بودند.
- بیماران این طبقه معمولاً دچار شیدایی یا *جنون جوانی هستن، که البته زیاد خطرناک نیست.
نفسم را با کلافگی بیرون دادم و سعی کردم با نگاه کردن و تحلیل رفتار بیماران افکارم را از سرم بیرون کنم. در اتاق حدود پنج یا شش مرد بیمار وجود داشت که همگی جوان، لاغر، با سر و صورتی تراشیده، رنگ‌پریده و با نگاهی بی‌روح و چهره‌هایی سخت بودند که یا به یک گوشه خیره شده و یا دیوانه‌وار می‌خندیدند و گاهی هم جیغ و فریاد می‌کردند. با دیدن دفترچه کوچکی که به میله هرکدام از تخت‌ها متصل بود، متعجب رو به آناتولی کرده و پرسیدم:
- این دیگه چیه؟
آناتولی یکی از دفترچه‌ها را برداشت و درحالی که آن‌ را ورق می‌زد گفت:
- این یه خلاصه از پرونده هر کدوم از بیمارها، اسم و دوز هر دارویی که مصرف می‌کنن و روند بهبود یا شدت پیدا کردن بیماریشون‌ هست.
سر تکان دادم و آناتولی دفترچه را به دستم داد.
- شما هم اگه دارویی برای هر کدوم از بیمارها تجویز می‌کنید باید به پرستارها بگین که توی این دفترچه بنویسن.
دفترچه را ورق زدم و به اطلاعاتی که در آن ثبت شده‌بود نگاه کردم. برایم عجیب بود که همه‌ی بیماران با وجود خوردن داروهای مختلفی که اکثراً قوی هم بودند، اما بهبودی در وضعیتشان حاصل نمی‌شد و حتی بعضی‌ها بیماری‌شان شدت هم گرفته‌بود. سرم را با حرص تکان دادم. انگار این افکار قصد نداشت دست از سر من بردارد.
از اتاق که بیرون آمدیم، تصمیم گرفتم سوالی که ذهنم را به خود مشغول کرده‌بود را از آناتولی بپرسم.
- من می‌تونم یه سوال بپرسم؟
آناتولی با لبخندی که معمولاً با دیدن من به لب‌های باریکش می‌نشاند گفت:
- بپرس.
دستی به موهای ریخته بر روی پیشانی‌ام کشیدم.
- حرف‌های عجیبی که مردم درباره این آسایشگاه یا اون بیمارستان متروکه‌ی داخل شهر میزنن درسته؟!
آناتولی با شنیدن حرفم بلند خندید. با تعجب به خنده‌اش نگاه کردم. نمی‌دانستم سوال من خنده‌دار بود یا او دیوانه شده‌بود که اینطور بلند و بی‌پروا می‌خندید!

*جنون جوانی یا اسکیزوفرنی: نوعی اختلال روانی است که بروز آن در هر فرد متفاوت است. به علائم این بیماری می‌توان به هذیان، توهم، گفتار و افکار آشفته، و حتی گاهی خنده‌ها و گریه‌های بدون دلیل و محرک اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین