جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نسل ماه سرخ] اثر «رنگینکمان کابر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط رنگینکمان با نام [نسل ماه سرخ] اثر «رنگینکمان کابر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 248 بازدید, 8 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نسل ماه سرخ] اثر «رنگینکمان کابر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع رنگینکمان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط رنگینکمان
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
اسم داستان: نسل ماه سرخ
ژانر: فانتزی
نویسنده: نفیسه غفران
عضو گپ نظارت S.O.W (۱)

خلاصه: لیام، پسری که آرزوهای بزرگی در سر دارد؛ اما مانعی در برابر آرزوهایش است و آن مانع، هیولایی است که در وجود اوست. او برای رهایی از دست آن هیولا حاضر است هر کاری کند حتی اگر لازم باشد برای مادرش روح انسانها را بدزدد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,067
6,796
مدال‌ها
6
1720886768603-2-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
مقدمه: انسان‌ها با روح یک اهریمن متولد نمی‌شوند، آنها زمانی تبدیل به یک اهریمن می‌شوند؛ که به خاطر تفاوتشان آنها را آزار دهیم. درواقع ما خودمان یک اهریمن را شکل می‌دهیم، کسی که به خاطر نادانی و بی خردی ما می‌تواند یک موجود به شدت ترسناک و خطرناک شود. پس بیاید کسی را به خاطر تفاوتش مجازات نکنیم.

پارت اول
امروز هم مرگی دیگر در شهر داوسون سیتی اتفاق افتاد. پلیس‌ها اطراف جسدی که در چاله‌ای از آب در خیابان افتاده است، جمع شده‌اند.
هوا ابری است و باران نم‌نم می‌بارد. صدای موزیک بی‌کلام و آرامش بخشی در اتاقک ماشین لیام پیچیده‌ است. او هنوز به محل تجمع پلیس‌ها نرسیده‌ است؛ اما صدای آژیر ماشین پلیس‌ها به همراه پارس سگ‌ها را می‌شنود. پلیس‌ها امروز هم خیابان را برای جنایتی دیگر، که در این شهر اتفاق افتاده است، بسته‌اند. لیام شیشه‌ی ماشینش را پایین می‌دهد. یکی از پلیس‌ها که بارانی زرد رنگی به تن دارد، به سمت او می‌‌آید. آب از کلاه چسپیده به بارانی‌اش بر روی صورتش جاری می‌شود. چروک‌های صوتش نشان از سن بالای او را می‌دهند. نگرانی و ترس در صورتش موج می‌زند
- سلام! راه بسته شده بهتر از یک مسیر دیگه برید

لیام همان‌طور که فرمان ماشینش را در دست گرفته،‌ با تعجب می‌پرسید:
- باز چی شده؟ نکنه بازم...
لیام از ادامه حرفش ترسید و ترجیح می‌‌داد، آن کلمه‌ها را نگوید. مامور پلیس آه سردی می‌کشید و با اکراه ادامه حرف لیام را کامل می‌کند.
- آره! درسته، یه آدم دیگه‌ام امروز مرد.
خون در رگ‌های لیام منجمد شد. فقط چند ساعت از اخرین مرگی که در این شهر اتفاق افتاده بود، می‌گذشت. و حال جنایتی دیگر فقط چند متر از او فاصله داشت. مامور پلیس از جلوی پنجره ماشینش کنار می‌رود و با دستش به لیام اشاره می‌کند؛ که مسیر را برگردد.
- بهتره از خیابون پشتی بری. چند ساعت طول می‌کشه تا اوضاع رو به راه بشه.
لیام با چهره بهت زده‌اش چند ثانیه به او خیره می‌شود و بعد به محلی که پلیس‌ها جمع شده‌ بودند، نگاه می‌کند یکی از پلیس‌ها کنار می‌رود و او مردی را در چاله‌ای از آب می‌بیند، که قطرات باران به صورت بی‌جانش بر خورد می‌کنند. لیام آب دهانش را قورت می‌دهد، او عادت به دیدن چنین صحنه‌هایی نداشت، چشم‌هایش را می‌بندد و برای چند ثانیه بی‌حرکت می‌ماند. نفس عمیقی می‌کشید و چشم‌هایش را باز می‌کند، دوباره به افسر پلیس نگاه می‌کند و آرام لب می‌زند:
- خیلی ممنون.
فرمان ماشینش را می‌چرخاند و مسیری را که آمده بود، باز می‌گردد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت دو
لیام دستش را مشت می‌کند و چند ضربه‌ای به در می‌زند. شارلوت، مستخدم پیر آنها در را برای لیام باز می‌کند. لیام آرام زیر لب تشکری می‌گوید و وارد خانه می‌شود. شارلوت کاپشن لیام را از او می‌گیرد. لیام از شارلوت می‌پرسد:
- پدر و مادرم خوننن؟
شارلوت آرام جواب لیام را می‌دهد‌
- مادرتون تو اتاق زیر شیروونی هستند و پدرتون هم در حال مکالمه.
لیام کمی در فکر فرو می‌رود و دوباره می‌پرسد:
- درباره اتفاقای امروزه؟
شارلوت همان‌طور که کاپشن لیام را در دستش مرتب می‌کرد، گفت:
- احتمالا اطلاع دارید، بعد این اتفاقا، میشه گفت تلفن پدرتون برای یک لحظه ‌هم ساکت نمونده.
لیام سرش را به طرفین تکان می‌دهد و وارد اتاق نشیمن می‌شود. پدر لیام سیگاری در دست داشت، که دود غلیظی از آن ساطع می‌شد، از یک سمت اتاق به سمت دیگر آن می‌رفت و این کار را مدام تکرار می‌کرد، با شخصی که پشت خط بود با صدای بلندی مانند فریاد حرف می‌زد.
- آره می‌دونم... گفتم که درستش می‌کنم... باشه باشه... فهمیدم.
لیام کنار مبل دونفره‌ی کرمی رنگی می‌ایستد، پلیور سفید که تنش بود را مرتب می‌کند، پدر لیام با فریاد می‌گوید:
- گفتم که درستش می‌کنم...
هنری تلفنش را قطع می‌کند و روی مبلی که لیام کنار آن ایستاده بود، پرت می‌کند، پکی از سیگارش می‌کشد و با انگشت شصت و اشاره‌اش پیشانی‌اش را ماساژ می‌دهد. عصبانی بود و از اینکه کارها درست پیش نمی‌رفت، استرس داشت. روی مبل کرمی‌ رنگ تک نفره‌ای نشست، پایش را روی پای دیگر‌اش گذاشت و چند پک از سیگارش کشید. هنری به لیام نگاه کرد و خطلاب به او گفت:
- چی‌شده لیام؟ چرا مثل چوب خشک اونجا وایستادی؟
لیام در حالی که صدایش می‌لرزید، گفت:
- بابا! تو هم اونو دیدی؟
هنری آهی کشید و گفت:
- آره می‌دونم! اوضاع داره خیلی بد می‌شه، شاید باید از شهردار بودن استعفا بدم.
مادر لیام آرام وارد نشیمن می‌شود ومی‌پرسد:
- چی‌شده که پدر و پسر دارن با‌هم پچ‌پچ می‌کنن؟
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت سه
نگاه لیام به سمت مادرش منعطف شد. دیانا زن باوقاری بود. او موهای‌ قهوه‌ای خیلی روشنی داشت و پوستی به شدت سفید، که با مردگان فرقی نمی‌کرد.
- اتفاقای عجیبی داره تو شهر میوفته مامان!
دیانا به سمت لیام قدم برداشت، دستی به صورت رنگ پریده و ترسیده لیام کشید و آرام گفت:
- پسرم نگران نباش همه‌چی درست میشه.
لیام به چشم‌های مشکی مادرش نگاه کرد؛ اما حس آرامشی را، که باید از او دریافت می‌کرد، نکرد. لبخندی، که روی صورتش بود، به طور قطع برای حفظ ظاهر نبود. او واقعا خوشحال بود. شارلوت وارد اتاق شد و رو به دیانا گفت:
- خانم! غذا حاضره، لطفا بفرمایید‌.
دیانا لبخندی به شارلوت تحویل داد و دست لیام را گرفت. لیام لبخند کوچکی زد. هنری صدایش را به نشانه اعتراض بلند کرد.
- خانم دیانا! شما احساس نمی‌کنید، این‌روزها نسبت به شوهر بیچارتون بی‌احساس شدید.
دیانا صورتش را به سمت هنری برگرداند و با لبخند کوچکی گفت:
- عزیزم، من کی‌ نسبت تو بی‌احساس بودم.
هنری لبخند زنان جلو آمد و دست دیگر دیانا را گرفت و آرام زیر گوشش زمزمه کرد.
- همیشه
لیام و مادرش خندیدند و پدرش هم خنده‌اش گرفت. سر میز غذا خوری، دیانا و هنری روبه رویه هم می‌نشستند و لیام هم روی نزدیک ترین صندلی به مادرش. شارلوت ظرف‌های غذا را آورد. غذای امشب، غذای مورد علاقه لیام بود، استیک گریل شده. شارلوت ظرف غذای لیام را جلویش گذاشت. لیام آرام تشکر کرد. کارد و چنگالش را برداشت. تکه‌ای از گوشت را جدا کرد و در دهانش گذاشت‌. با اینکه گوشت نیم پز شده‌ بود؛ ولی لیام دلش می‌خواست، استیکش خام‌تر باشد. او از علاقه‌اش، که به این سرعت عوض شده بود، متعجب شد. ناخودآگاه به ناخون‌هایش نگاه کرد، با اینکه امروز صبح ‌آنها را کوتاه کرده بود؛ اما آن‌ها به سرعت رشد کرده‌ بودند. لیام غرق در افکارش بود، که صدای پدرش رشته‌ افکارش را پاره کرد.
- امروز صد بار بهم زنگ زدن، همش هم می‌پرسن، که چجوریه که یه گرگ میاد و این همه ادم رو می‌کشه.
اخه یکی نیست بگه مگه من با گرگا زندگی کردم که بدونم.
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت چهارم
دیانا به آرامی گفت:
- عزیزم ما داریم شام می‌خوریم، لطفا!
هنری آهی کشید و با حرص با چاقویش تکه گوشتی را که در بشقابش بود، برید. شارلوت ظرف‌های غذا را جمع کرد. لیام بدون خوردن دسر از سر میز شام بلند شد. به پدر و مادرش شب بخیر گفت و به سمت اتاقش گام برداشت. دستش را روی نرده‌های چوبی کنار پله‌ها گذاشت و آرام آرام از پله‌ها بالا رفت. تصاویر شهر‌دارهای سابق داوسون‌سیتی به او خیره شده بودند. لیام هرگز نفهمید، که پدرش برای چه این‌ عکس‌‌ها را روی دیوار کنار پله‌ها نصب کرده‌است؛ درحالی که حتی آن‌ها را ملاقات نکرده ‌است. چند پله تا رسیدن به طبقه دوم مانده بود، که لیام صدایی به آرامی یک نسیم شنید. آن صدا واضح نبود؛ ولی به اندازه‌ای عجیب بود، که لیام را مجبور کند بایستد و به عقب نگاه کند. لیام پشت سرش را نگاه کرد؛ اما چیزی ندید. در دل به خود خندید و گمان کرد، که به خاطر اتفاقات امروز خیالاتی شده است. سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان داد و راهش را در پیش گرفت. در چوبی سفید رنگ اتاقش را باز کرد و وارد اتاقش شد. نسیم سردی صورتش را نوازش کرد. پنجره اتاقش باز بود و هوای سرد به راحتی وارد اتاقش می‌شد. لیام به سمت پنجره رفت و خواست آن را ببندد، که ماه از پشت ابر ها ظاهر شد. نور درخشان و خیره کننده‌اش باعث شد، که لیام بایستد و به او نگاه کند. نور نقره‌ای ماه به صورت لیام می‌تابید. چشم‌های آبی رنگش با نگاه کردن به آن جسم افسونگر برق می‌زد و باد موهای طلایی‌اش را در هوا می‌رقص*اند. همه جارا عطر خاک، باران خورده پر کرده بود. دلش خواست مانند گرگ‌ها زوزه بکشد. ریه‌هایش را از هوای تازه پر کرد. خواست زوزه بکشد، که جلوی خود را گرفت. لب پایینش را گزید. او داشت چه می‌کرد، مگر او گرگ بود، که بخواد زوزه بکشد. زیر لب خود را سرزنش کرد و با اکراه پنجره‌ اتاقش را بست. روی تختش نشست. به عکس‌های خواننده‌های معروفی که دیوارهای اتاقش را پر کرده بودند، نگاه کرد. لیام آرزو داشت، روزی خواننده بزرگی شود و در تک‌تک شهرهای کانادا اجرا داشته باشد؛ اما رسیدن به این آرزو کار چندان آسانی نبود؛ خصوصا برای کسی که در یک شهر کوچک زندگی می‌کرد. نگاه کردن به آن عکس‌ها همیشه به او انگیزه می‌داد؛ اما امشب او احساس می‌کرد، که هرگز نمی‌تواند به رویاهایش برسد و همه‌ی آنها فقط رویا می‌مانند. برق جامی که در مسابقات خوانندگی بین مدارس برنده شده بود، به او چشمک زد. لیام از روی تختش بلند شد و به سمت قفسه‌ای که جام روی آن بود رفت. چهره‌اش را بر روی بدنه‌ی نقره‌ای جام دید. با خودش گفت:
- یعنی میشه من خواننده بشم؟
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت پنجم
در حال فرار بود. چیزی در سیاهی جنگل او را دنبال می‌کرد. نفس‌نفس می‌زد و بخار نفس‌هایش مانند دود سیگار در هوا پخش می‌شد. از میان درختان تنومند و سر به فلک کشیده عبور می‌کرد. ماه کامل شده بود و نور آن مستقیم به او می‌تابید. به رود خانه‌ای رسید. خواست از آن عبور کند، که چهره‌ی گرگی سیاه و ترسیده‌ را در آب های نیلگون رودخانه دید.
لیام از شدت ترس از خواب پرید. نفس‌نفس زنان، دستش را روی قلبش گذاشت، بیشتر هر وقت دیگری تند می‌زد. غرق در عرق شده بود. گلویش می‌سوخت و زبانش مانند بیابانی بی آب و علف خشک شده بود. پتوی‌اش را کنار زد. خواست کمی آب بنوشد؛ اما پارچ آبی که روی عسلی کنار تختش بود، خالی بود. آهی کشید و به سمت در اتاقش رفت. در را باز کرد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. وقتی وارد آشپزخانه شد، کسی در آنجا نبود. لیوان شیشه‌ای را از داخل کابینت برداشت. لیوانش را زیر شیر آب گرفت و وقتی پر از آب شد، شیر آب را بست و آب داخل لیوان را با یک نفس نوشید. لیوان را در سینک ظرف‌شویی گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفت، نگاهش دوباره به عکس‌های شهر‌دارهای سابق افتاد؛ اما با این تفاوت، که آن تصاویر در تاریکی ترسناک تر به نظر می‌رسیدند؛ انگار همه‌ی آنها فقط به او نگاه می‌کردند. لیام سعی کرد به خیالاتش پایان دهد و راه اتاقش را از سر گرفت. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفت، دوباره آن صدا را شنید.
- من گناهی ندارم! من را آزاد کنید!
آن صدا درست مانند یک نسیم بی‌جان بود، که گوش‌های لیام را نوازش می‌کرد. لیام سرجایش ایستاد و به عقب نگاه کرد. همه جا تاریک بود و او چیزی نمی‌دید‌. در دل دوباره به خود خندید. خواست به راهش ادامه دهد، که دوباره آن صدا را شنید.
- من را آزاد کنید!
لیام دوباره به عقب برگشت اما این‌بار هم چیزی جز تاریکی ندید.
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت ششم
به سمت پایین پله‌ها قدم برداشت. هر پله‌ای را که پایین‌تر می‌رفت، احساس می‌کرد، آن صدا را بهتر می‌شنود. وقتی به پایین پله‌ها رسید، چیزی ندید؛ اما با شنیدن دوباره آن صدا فهمید، که از انباری زیر پله‌ها می‌آید. به سمتش قدم برداشت. جلوی در چوبی آن ایستاد. نور زرد رنگی از زیر در به بیرون می‌خزید. لیام دستگیره‌ی گرد در را گرفت و آن را چرخاند. در با صدای جیرجیر مانندی باز شد. در انباری چیزی جز جارو، تی و وسایل نظافت خانه نبود. لیام در دل به توهمّاتش خندید و با خود گفت:
- حتما شارلوت یادش رفته، چراغشو خاموش کنه.
خواست لامپ را خاموش کند، که چیز عجیبی را دید. قسمتی از کف‌پوش چوبیه کف انباری بالا آمده بود. لیام دوباره آن صدا را شنید.
- خواهش می‌کنم! من را آزاد کنید!
لیام اطمینان پیدا کرد، که آن صدا از آن درز می‌آید. به سمتش رفت و کف‌پوش را بالا برد. باد سردی به همراه بوی کهنگی و پوسیدگی به صورتش برخورد کرد. بینی‌اش را چین داد و به سیاهی آن گودال نگاه کرد. در ابتدا چیزی جز سیاهی نمی‌‌دید؛ اما با کمی دقت پله‌های مرمری سفیدی را دید، که در سیاهی مه مانندی محو می‌شد. حس کنجکاوی‌اش او را وادار کرد، که وارد آن گودال شود. نفس عمیقی کشید و آرام پایش را روی یکی‌از پله‌های سفید گذاشت‌. حس ترس در وجودش رخنه کرد‌. خواست از تصمیم‌اش پیشیمان شود؛ اما وجود یک زیرزمین تاریک در خانه‌شان، که تا به حال هیچ چیزی از آن نمی‌دانست، باعث شد؛ که ترسش را کنار بگذارد و وارد آن راه‌رو شود. پله‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت و بیشتر در تاریکی فرو می‌رفت. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. بوی نم اذیتش نمی‌کرد؛ اما با این حال برایش خوشایند نبود. آن راه‌رو انگار پایانی نداشت. لیام نه شمعی در دست داشت و نه حتی موبایلش را با خود آورده بود. بلاخره پله‌ها تمام شدند و لیام به در چوبی کهنه و پوسیده‌ای رسید. در را به جلو هل داد و در جیرجیر کنان باز شد. اتاقی کوچک و تاریک که پر بود از قفسه‌هایی، که رویشان شیشه‌هایی به کوچکی یک بند انگشت بود. لیام به سمت آن قفسه‌ها رفت. یکی از شیشه‌ها را برداشت و به آن نگاه کرد. چیز سفیدی مانند جنین خود را جمع کرده بود. آن چیز، انگار که می‌ توانست، حرف بزند، آرام گفت:
- من را آزاد کن!
لیام به شیشه‌ای که در دست داشت، بیشتر نگاه کرد و با تعجب گفت:
- تو چی هستی؟
 
موضوع نویسنده

رنگینکمان

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
9
97
مدال‌ها
2
پارت هفت
صدای قدم‌های فردی نگاه لیام را از شیشه‌ی در دستش به در سوق داد. احساس کرد، کسی در حال آمدن به این اتاق است. شیشه‌ را روی قفسه گذاشت و خودش را در سیاهی گوشه‌ای از اتاق پنهان کرد. صدای قدم‌ها هر لحظه واضح‌تر می‌شد. لیام دستش را روی دهانش گذاشت. سعی کرد، آرام نفس بکشد تا آن شخص متوجه او نشود. صدای قدم‌ها بلند‌تر شد. لیلام آب دهانش را قورت داد و خود را بیشتر در تاریکی جمع کرد. شخصی وارد اتاق شد، چند قدم به سمت قفسه‌ها برداشت. صدای قدم‌هایش در اتاقک کوچک اکو می‌شد. لیام از گوشه‌ی چشمش به او نگاه کرد. در تاریکی چیز زیادی نمی‌دید، تنها چیزی که توانست ببیند، زن باریک اندامی‌ بود که پیراهن سیاه و بلندی به تن داشت. لیام سرش را کمی چرخاند تا شاید چهره‌اش را ببیند؛ اما تاریکی اتاق مانع او شد. آن زن به سمت در کهنه رفت و از اتاق خارج شد و در راپشت سرش بست. صدای قفل شدن در اتاق پیچید. کم رنگ شدن صدای قدم‌هایش نشان از رفتنش را می‌داد. لیام وقتی دیگر صدایی نشنید، آرام دستش را از روی دهانش برداشت سرش را به سمت در چرخاند، وقتی کسی را آنجا ندید برای لحظه‌ای چم‌هایش را بست و نفس راحتی کشید. با قدم‌های آرامی به سمت در رفت خوب گوش کرد چیزی جز سکوت نمی‌شنید. دستگیره‌ی در را گرفت و آن را به سمت خود کشید؛ اما در قفل شدن بود چندین بار در را تکان داد؛ اما باز نشد. لیام فهمید که تقلا کردن برای باز شدن این در کهنه بی‌فایده است و تنها گرد و خاک بیشتری را وارد ریه‌هایش می‌کند. دست از تلاش برداشت. اتاق کوچک را از نظر گذراند به جز این در هیچ راه خروج دیگری هم نداشت. لیام دوباره به قفسه‌ها نگاه کرد او اطمینان داشت که آن‌ها حرف می‌زدند؛ اما حالا هیچ صدایی از آن‌ها نمی‌شنید. به سمت‌ قفسه‌ها رفت. شیشه‌ای را برداشت او در ابتدا آدمک سفیدی مانند مه در آن شیشه دیده بود؛ اما حالا انگار فقط کمی گاز سفید رنگ بودند. لیام در دلش به خود فوش داد و خود را به خاطر پروبال دادن به خیالاتش سرزنش کرد. شیشه را روی قفسه گذاشت او باید راهی برای خروج از اینجا پیدا می‌کرد. لیام به سمت دیوارها رفت همچون انسان‌های نابینا دستش را روی دیوارهای آجری و نم دار اتاقک می‌کشید تا شاید راه خروجی پیدا کند؛ اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود، هیچ راه خروجی وجود نداشت. لیام به گوشه‌ای رفت و روی زمین نشست با دستش عرق‌های روی پیشانی‌اش را پاک کرد. نگاه‌اش را در اتاق چرخاند فکرهای عجیبی به ذهنش خطور می‌کرد. جریانی از از هوای تازه صورتش را نوازش کرد. لیام مطمئن بود که هوا به طور قطع از بیرون می‌آید.
 
بالا پایین