داستان شماره دو
نام داستان مینیمال: آتشِ انتظارِ برفی
ژانر: عاشقانه ,درام
با پالتویی قهوهای، ساده و بلند که تا زانوانش میرسید و کلاه قهوهای که از روی روسری مشکی پوشیده و تا پایین پیشانی بلندش کشیده بود، در حاشیه راه آهن و در میان برفهای انبوه که زمین و تمام درختهایِ کاج کمی دورتر را سفیدپوش کردهاند، ایستاده بود. دستانِ ظریفش را از جیبِ پالتویِ خود درآورد و جلوی دهانش گرفت تا دمِ گرمش، سرمایِ بیرحمی که به دستانش هجوم آورده بود را مغلوب کند.
چشمانش را به راهآهن و قطارهایِ قرمز و رنگ و رورفته دوخته بود و در انتظار به سر میبرد تا مسافرِ عزیز و قدیمیاش، از گردِ راه برسد. حدودِ یک ساعت میگذشت که اینطور در انتظار ایستاده بود و تنها چیزی که در تمامِ این مدّت در میان فضای خلوت و تشکیل شده از سفیدی برف و قرمزیِ رنگ و رورفته واگنهای قطار آن نظمِ تکراری و حوصلهسربر را به هم میزد رنگ قهوهای لباسهایش و رنگهایِ رنگینکمانِ التهابِ درونیاش بود؛ و آنچه سکوتِ نهفته در صدایِ کرکنندهی قطار را میشکست، صدای نفسهای ضعیف او و فریادهایِ بلند درونیاش بود که هرلحظه بیشتر و بیشتر از پیش او را در لذّت شیرین انتظار و نگرانی خاصی گذاشته بود.
سرعتِ قطار کم شد و در حالِ ایستادن بود که او بهتش برد و اضطراب و شوق، که در وجودش دریایی عظیم را تشکیل داده بود بیش از پیش موجهایِ بلند خود را به دیوارهی قلب او میزد. قطار کاملاً از حرکت ایستاد و همزمان دستهایِ او که جلوی دهانش گرفته بود شل، و در کنارِ بدنش بیحرکت آویزان شدند. نفسهایِ عمیقی که از دهانش میکشید و در هوا رها میکرد مانند اشکهای درون چشمانش که لایهای نازک روی چشمهای سبزش تشکیل داده بودند، لحظهای مشهود و لحظهای بعد دوباره محو میشدند.
درِ واگن قطار باری باز شد... او آب دهانش را محکم و صدادار قورت داد و مشتاقتر از همیشه به درِ قرمز و رنگ و رورفته واگن خیره شد. بغض درون گلویش بیش از این دوام نیاورد و مانند چتربازی ماهر بر رویِ صورتش فرود آمد و اشکهایِ سرریز شده از چشمان سبزش، صورت یخزده و کبود از سرمایش را، خیس کردند.
به کسی که از واگنِ باری سقف کوتاه بیرون آمد، خیره شد و چشمانش روی او از حرکت افتادند؛ لبخند کشدار و لرزانِ روی لبش و گل انداختن بیش از پیش لپهایش، امّا اینبار نه بر اثرِ سرما، وضعیت درونیاش را آشکارتر کرد!