جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نظرسنجی نظر سنجی مسابقه داستان نویسی مینیمال| مرحله اول

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته مسابقات بخش کتاب توسط MHP با نام نظر سنجی مسابقه داستان نویسی مینیمال| مرحله اول ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 382 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته مسابقات بخش کتاب
نام موضوع نظر سنجی مسابقه داستان نویسی مینیمال| مرحله اول
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شایان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,348
45,511
مدال‌ها
23
یا لطیف
ضمن و سلام و خسته نباشید، خدمت شما کاربر گرامی!
خسته نباشی ویژه نیز خدمت نویسندگان گرامی که در این مسابقه شرکت کرده‌اند.
همانطور که گفته شد، آثار فرستاده شده در مرحله اول توسط شما کاربر عزیز مقایسه می‌شود.
◀️هر داستانی که بیشترین لایک را داشته باشد، نویسنده در مرحله دوم نیز شرکت می‌کند.
◀️مهلت باز بودن نظرسنجی تا ۱ خرداد(پایان هفته) می‌باشد.
◀️ارسال نظرسنجی برای دوستان و جمع‌آوری رای آزاد است!
به امید موفقیت شما
(تیم‌ مدیریت بخش کتاب)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شایان

سطح
4
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
158
1,170
مدال‌ها
2
داستان شماره یک(داستان مسابقه جنون)
جوان خوش‌پوشی سوار بر خودروی گران‌قیمت خود، در دل شب، جنون‌وار، راهی مسابقه‌ی سرعتِ بی‌انتها شده بود. آسمان شب، از لذت سرعت، نوارنی و درخشان شده بود!
اما چه کسی می‌دانست؟ که راهی که انتخاب کرده بود؛ انتها دارد؛ انتهایی که به دره‌ای خونین می‌رسد. لذتی که با یک‌دندگی، آسمان را ساکت و خموش، ظلم و ظلمات می‌کرد!
فقط؛ کافیست غفلتی در ازای پیشی گرفتن، در پیچی مرموز، او را به کام مرگ برساند.
مادر زجه زنان درکنار قبر جسد سوخته‌ی پسر دل آسمانی‌ها را به خون می‌انداخت.
امروز؛ در روزنامه شاهد یک خبر مرگ‌آور جوانی، توسط تصادف با خوردرویی، خواندم.
الحق؛ دست و دلِ جرعت، برای خواندن آن خبر نیاز بود.
بار دگر در جاده شمال؛ شاهد گیج رفتن خودرو و ملق زدن آن بر روی گاردری جاده بودم. تقصیر سرنشین نبودها! ما می‌گوییم ماشین آب روغن قاطی نموده، در عالم ملنگی، راننده‌ی فلک زده را به کام مرگ کشانده!
خلاصه که آن روز خاطره‌ی بدی برایم بود. اما؛ پدر به همراه پدربزرگ و عموهایم، به پلیس راهنمایی رانندگی گزارش دادیم. بلکه؛ اورژانس زودتر بسوی ماشین آب روغن قاطی کرده، بروند!
امروز؛ با خاله و مادر جهت خرید هدیه، راهی خیابان‌های تهران یا لونه‌ی زنبور شدیم.
شاید بتوان از بین مدل لباس‌های جذاب پشت ویترین، فروشندگان وسوسه‌انداز و قیمت‌های فضایی، راحت گذشت.
اما باز شاهد یکی از تصادف‌های خیابانی بودم.
هردو راننده کوتاه نمی‌آمدن!
و گویا خودروی راننده‌ی اول گران‌قیمت بود راننده‌ی دوم را شاکی می‌نمود!
به هر حال؛ گذشت و اقای پلیس راهنمای رانندگی درس عبرت گران‌قیمتی به هردو داد.
امروز؛ راهی خیابان ولیعصر شدیم.
خیابانی که می‌شد جزو مراکز لونه زنبور (اشاره به تهران) شمارد.
تصادف، پشت گوش که هیچ، پشت سرت را هم رها نمی‌نمود!
هنگام پیچ، دو ماشین گلگیر خود را خش‌انداختند!
باز هم من می‌گویم تقصیر آن ماشین‌ها بود. واگرنه؛ مگر می‌شد فردی با مدرک اشتباه کند؟
اقای راننده که مردی میانسال بود؛ شروع به غر زدن کرد.
اما؛ در آخر پشیمان شدم از آن‌که لقب غر را به صحبت‌های او دادم.
اقای راننده شروع کرد به توضیح دادن نوع تصادف و در آخر شروع کرد به توضیح‌دادن امری که موجب اینگونه تصادف‌ها می‌شود. گفت:《چیز عجیبی در بین رانندگان رواج پیدا کرده! هر شخص دست فرمان خود را ساخته. البته؛ این درست است. اما؛ صحت آن، فقط؛ بر قوانین رانندگی کردن است.》
نمی‌دانم علت اینگونه تخلفات لحظه‌ای چیست.
از کجا می‌آید؟
فقط بخاطر کمی زود رسیدن به دلایلی منجمله، صاحب‌کارم مواخضه‌ام می‌کند، دیر به قرار می‌رسم، دیر به هدف نرسم و... دل یک مادر خون می‌شود؟ قلب یک پدر لحطه‌ای از تپش می‌افتد؟ روح در جشم یک خواهر مویه می‌کشد؟ برادری را غم‌دار می‌کند؟
چرا؟ چرا خانواده‌های دگر را سیاه‌پوش و داغ‌دار می‌کند؟
لحظه‌ای سرکشی و غفلت، می‌ارزد به عمری نبودن؟ عمری که رفت و اعمالی که قصد ادامه‌دادن آن در رویای سیاه مرگ فرو رفته؟
عذابی که یک خانواده، دو خانواده یا چندیدن خانواده متحمل است؛ می‌ارزد در قبال یک لذت سرعت، یک لحظه درنگ، یک لحظه چشم‌پوشی بر تمام آن نوشته‌هایی که موجب داشتن گواهی رانندگی شد؟
پاسخ‌گوی این‌همه آدم‌های غم‌دار از دست دادن عزیزانشان چه کسیست؟
خودرویی که پیچ و تاب خوران و منگ سرنشین را می‌کشد؛
لذتی جنون‌وار برای سرعتی در مکان نادرست؛
لحظه‌ای درنگ؛
بی‌توجهی به تمام قوائد رانندگی؛
نمی‌ارزد که کارهای مانده در این دنیا را رها کرده؛ و خاموشی بی‌بازگشت را زودتر از موعود به سراغ خود بفرستیم.
 

شایان

سطح
4
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
158
1,170
مدال‌ها
2
داستان شماره دو
نام داستان مینیمال: آتشِ انتظارِ برفی
ژانر: عاشقانه ,درام
با پالتویی قهوه‌ای، ساده و بلند که تا زانوانش می‌رسید و کلاه قهوه‌ای که از روی روسری مشکی پوشیده و تا پایین پیشانی بلندش کشیده بود، در حاشیه راه آهن و در میان برف‌های انبوه که زمین و تمام درخت‌هایِ کاج کمی دورتر را سفیدپوش کرده‌اند، ایستاده بود. دستانِ ظریفش را از جیبِ پالتویِ خود درآورد و جلوی دهانش گرفت تا دمِ گرمش، سرمایِ بی‌رحمی که به دستانش هجوم آورده بود را مغلوب کند.
چشمانش را به راه‌آهن و قطارهایِ قرمز و رنگ و رورفته دوخته بود و در انتظار به سر می‌برد تا مسافرِ عزیز و قدیمی‌اش، از گردِ راه برسد. حدودِ یک ساعت می‌گذشت که این‌طور در انتظار ایستاده بود و تنها چیزی که در تمامِ این مدّت در میان فضای خلوت و تشکیل شده از سفیدی برف و قرمزیِ رنگ و رورفته واگن‌های قطار آن نظمِ تکراری و حوصله‌سربر را به هم می‌زد رنگ قهوه‌ای لباس‌هایش و رنگ‌هایِ رنگین‌کمانِ التهابِ درونی‌اش بود؛ و آن‌چه سکوتِ نهفته در صدایِ کرکننده‌ی قطار را می‌شکست، صدای نفس‌های ضعیف او و فریادهایِ بلند درونی‌اش بود که هرلحظه بیشتر و بیشتر از پیش او را در لذّت شیرین انتظار و نگرانی خاصی گذاشته بود.
سرعتِ قطار کم شد و در حالِ ایستادن بود که او بهتش برد و اضطراب و شوق، که در وجودش دریایی عظیم را تشکیل داده بود بیش از پیش موج‌هایِ بلند خود را به دیواره‌ی قلب او می‌زد. قطار کاملاً از حرکت ایستاد و همزمان دست‌هایِ او که جلوی دهانش گرفته بود شل، و در کنارِ بدنش بی‌حرکت آویزان شدند‌. نفس‌هایِ عمیقی که از دهانش می‌کشید و در هوا رها می‌کرد مانند اشک‌های درون چشمانش که لایه‌ای نازک روی چشم‌های سبزش تشکیل داده بودند، لحظه‌ای مشهود و لحظه‌ای بعد دوباره محو می‌شدند.
درِ واگن قطار باری باز شد... او آب دهانش را محکم و صدادار قورت داد و مشتاق‌تر از همیشه به درِ قرمز و رنگ و رورفته واگن خیره شد. بغض درون گلویش بیش از این دوام نیاورد و مانند چتربازی ماهر بر رویِ صورتش فرود آمد و اشک‌هایِ سرریز شده از چشمان سبزش، صورت یخ‌زده و کبود از سرمایش را، خیس کردند.
به کسی که از واگنِ باری سقف کوتاه بیرون آمد، خیره شد و چشمانش روی او از حرکت افتادند؛ لبخند کشدار و لرزانِ روی لبش و گل انداختن بیش از پیش لپ‌هایش، امّا این‌بار نه بر اثرِ سرما، وضعیت درونی‌اش را آشکارتر کرد!
 

شایان

سطح
4
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
158
1,170
مدال‌ها
2
داستان شماره سه
نام داستان: ناخدای بی‌خدا
ژانر: اجتماعی
جنوب سرزمین آریایی‌ها، در بندر یک غروب دیگر به سر رسید. از تورهای صید برکت جاری می‌شد. مردان جوانمرد ماهیگیر، با وجود دریایی بی‌کران از ترس ناخدای دریا، قاسم، جرئت نزدیک شدن به قایق‌ها را نداشتند و از گوشه بندر ماهی‌های اندکی می‌گرفتند تا بلکه به زن و بچه‌هایشان غذایی ببرند.
جلوی ناخدا قاسم همه خم و راست می‌شدند، ولیکن نه از روی دوست داشتن و احترام! از روی ترس! ترس از غضب آتش وی و چند ماهی کوچکی که به خانه می‌بردند و می‌خوردند.
با خویش می‌پنداشت که دریا سند دارد و آن آب‌های عظیم را به نامش زدند! مردم را با کوسه و موج‌های درنده می‌ترساند تا مبادا سوار کشتی‌ها شوند و دریا را فتح کنند.
همیشه می‌گفت:«دریا نعمت خداوند است.» اما ناخدا قاسم، حتی خدا را نمی‌شناخت! هر وقت کسی اعتراض می‌کرد اینگونه می‌گفت:« تو چه می‌دانی درویش بدبخت؟! می‌خواهی گناه کبیره کنی؟ برو! چه کسی جلویت را گرفت؟! برو تا خدا جواب گناه‌هایت را بدهت!»
مردی صامت، با دلی به وسعت دریا و شهامتی زنده، از ظلم و فریب ناخدا به سطوح آمد و به قیام برخاست. نامش رشید بود، شجاع همانند اسم خویش! مردم را دور خود جمع کرد و دل‌های آنها را از ترس ناخدا خالی نمود.
اکنون نه احترام باقی ماند نه هراس، فقط نفرت از ناخدا در دل ملت به جای ماند!
ناخدا قاسم از عربده‌های شهر متوجه داستان شد و دستور داد رشید را ببندند و به درگاهش بیاورند.
ناخدا قاسم به هیکل ورزیده و بلند قامت رشید خیره شد، باور نمی‌کرد این مرد فقیر با چند کلمه توانست شورشی به پا کند!
ناخدا قاسم گفت:« به چه جرعتی دریا را فتح کردی؟ مگر نگفتم خوراک کوسه‌ها می‌شوی؟! من به شما اجازه دادم که از کنار بندر ماهیگیری کنید و شما مردم جاهل، جنگ بپا کردید!»
رشید شک نداشت، می‌دانست حکم مرگ امروز بر پیشانی‌اش نوشته خواهد شد. می‌خواست آخرین حرف‌هایش را به آن توده تکبر روبه‌رویش بزند:« کنار بندر را به ما دادی و می‌گویی از همان جا به زن و بچه‌هایتان غذا ببرید پشت بندر دریایی عظیم است که حق ماست اما نمی‌گذاری صید کنیم! به من بگو ناخدا، خدای تو کجاست که می‌گوید دریا فقط حق توست؟ چرا به ما حرام به تو واجب؟ قبل از من پدرانم در مقابل پدرهای تو قیام کردند و نسل شما همیشه نسل ما را سرکوب کرد! حالا ناخدا، یا به این چرخه ادامه بده یا اینکه بگذار همه از دریا بهره ببریم...»
ناخدا هیچ پاسخی نداشت، رخسارش سرخ شد و فریاد کشید! خدمتگزارانش در حیرت به این پیرمرد نگاه می‌کردند. قاطعانه دستور داد رشید را اعدام کنند!
صبح فردا، طنابی به گردن رشید آویخته شد، هیچ چیز نمی‌گفت گویی که دیگر هیچ دلیلی برای زنده ماندن ندارد چون آخرین خواسته قلبی‌اش را هم انجام داده بود! می‌توانست با خیال راحت بمیرد، مثل رستم، آرش کمانگیر و سهراب!
بعد مرگ دردناک وی، همسرش ماه‌ها عزا گرفته بود درحالی که پسرش پارسا، تنها دلیل زنده ماندنش یادگاری پدرش بود؛ یادگاری‌ای به ارزش یک قیام. باید زنده می‌ماند، تا راه پدرش را دنبال کند!
 

شایان

سطح
4
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
158
1,170
مدال‌ها
2
داستان شماره چهار
نام داستان مینیمال: تیله‌های اقیانوس
ژانر: عاشقانه
متن داستان:
چشم‌های آبی! چیزی که مدت طولانی‌ای‌ست ذهن و افکار دخترک را مشغول و مغشوش کرده. پس از تصادف غیرمنتظره و ناگهانی‌اش، مدام چشمان اقیانوسی آرامش‌دهنده‌ی همان مرد در مغز و قلبِ دلباخته‌‌ی کنجکاوش تداعی می‌شود. پیش از آنکه بی‌هوش شود، با نگاهی تار، چهره‌ی مردی را دید که تنها خاطره‌اش از آن، رنگ آبی دلگرم‌کننده‌اش بود. نمی‌دانست چرا هنگامی که از خانه بیرون می‌زند، نگاهش تیز می‌شود و چشمان مردم را می‌کاود.
طنز تلخیست! شیفته‌ی کسی شوی که هرگز ندیده‌ای.
خیلی مشتاق است بداند او کیست، چشمانش آن‌قدر خوب و دقیق در ذهنش ماندگار شده که طراحی‌ای زنده و شگفت‌انگیز از آن کشیده است.
شب که می‌آید، خود را به آغوش خواب می‌سپارد. در رویاهایش مردی جذاب و خوشتیپ می‌بیند که تیله‌های دریایی‌اش همان چشمان آبی را داشت.
فردای آن روز، درحالی‌که مشغول کار خویش بود، رئیسش آگاهش کرد که کسی منتظر اوست. متعجب می‌شود، دستی به خود می‌کشد و پیش آن فرد می‌رود.
روبه‌روی مرد می‌ایستد. بر که می‌گردد، آنیا شگفت‌زده شد. او همان مرد چشم‌ آبی بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شایان

سطح
4
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
158
1,170
مدال‌ها
2
داستان شماره پنج
نام: برگه
ژانر: تراژدی
داستان:
خیره شدم به صورتش که حالا مانند گذشته نبود؛ صندلی کهنه‌ای را که در گوشه‌ی اتاق بود برداشتم و کنارش گذاشتم. نشستم، خواستم حرفی بزنم اما منصرف شدم، چندبار خواستم حرفی بزنم اما بازهم منصرف شدم. آخر دل را به دریا زدم و صحبت کردم. نمی‌خواستم این روز آخر گریه کنم اما هرچه بیشتر می‌گفتم اشک‌ها هم بیشتر می‌شد؛ از روزهایی که در سفر بودیم گفتم از ماشین قرمز رنگ عزیزش از دو بچه‌ گربه‌ای که نجات دادیم از تمام روز‌های خوشمان. می‌دیدم که همه منتظر ایستادن بعضی حتی با اشک‌های من هم اشک ریخته بودند. از روی صندلی بلند شدم و آن را به جای اول برگرداندم. به سمت برگه‌ها رفتم با امضا کردن آنها دیگر این قلب نخواهد تپید... در این بدن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین