جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 476 بازدید, 20 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
رمان: عشقم من را باور بکن
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت:S.O.W(1)
خلاصه: دنیای سرد بودم و بی توجه به بقیه انسان‌ها، دست کمی از روانی‌ها نداشتم، حس پوچی داشتم تا..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 105079
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با رفتن همسرم و دخترم اتاق سوت و کور می‌شود. مثل همیشه در اتاقم تنها می‌مانم..

بهترین کاری که می‌تواند قلبم را آرام کند در آغوش کشیدن خودم و خواندن آن دفترچه خاطراتی که با هر کلمه مرا یاد اتفاقات شیرین و تلخ گذشته می‌اندازد ..

از لای کمد لباس‌هایم دفترچه خاطراتم رو برداشتم ..درست 5 سال پیش بودکه هوای ماشین دم کرده بود...

نمی‌توانستم نفس بکشم به آرامی شیشه را به پایین کشیدم.. سوز سردی به صورتم خورد و این باعث شد تمام بدنم به لرزش در بیاید!


وقتی که پدرم و آن مردی که ...ازش متنفرم اصرار می‌کردند من به آن کلینیک روانشناسی بروم ... فکر می‌کردند من روانی هستم..

- پدر من می‌ترسم.
پدرم لبخندی زد.
- وا دخترم از چی می‌ترسی؟ هم من پیشت هستم هم ارسلان!

ای ارسلان، ارسلان ... همش تقصیر آن بود که من اینجا بودم وقتی اسمش را آورد از شدت حرصم دندان‌هایم را به هم فشردم..

پدرم حالت مرا دید و دید که من تکان نمی‌خورم در ماشین رو برایم باز کرد و گفت:

- دنیا، دخترم ما که قبلا حرفامون رو زدیم. نزدیم؟
از ماشین پیاده شدم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بهترین دنیا دنیای بی‌هوشی بود.. دنیایی که کسی نگرانت نبود...

صورتم داغ‌داغ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر شده بود و چهره‌ها کم‌کم واضح‌تر می‌شدند.

اولین کسی که دیدم و شناختم، ارسلان بود که بالای سرم بود و با آن لیوانی که در دست داشت روی صورتم اب می‌پاشید.

چشمانم را که کامل باز کردم با خوشحالی گفت:
- عمو چشمانش را باز کرد.
بعد به طرف کسی که اصلا ندیده بودمش و نمی‌شناختم، داد زد و گفت:
- محمد، پس اب قند چیشد؟

- ارسلان الان می‌آورم، دندان به جگرت بگیر..
پدرم دستانم را گرفت و مرا بلند کرد، با کوفتگی از جا بلند شدم.

- دخترم یک‌دفعه چی‌شد؟
- نمیدونم پدر .. بهتر هستم.
بعد از مدتی محمد آب قند را به ارسلان داد و ارسلان آب قند را به من داد ..

بعد از خوردن آب قند حالم جا اومد..
یکم جلوتر که رفتم منشی دکتر جوانی زیبا بود و بهش سلام کردم.

- سلام من دنیا هستم
- سلام دنیا جون من سوگل هستم
با بی حوصلگی گفتم
- خوشبختم..

روی صندلی نشستم تقریبا تمام بدنم داشت می لرزید...

همه این اتفاقات تقصیر ارسلان است.. او به همه می‌گوید من روانی هستم و خودش را می‌خواهد دکتر نشان دهد!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مدتی نگذشت تا دکتر از اتاق بیرون آمد.

پیرمرد پنجاه‌وپنج ساله‌ای بود و تقریبا تمام موهایش سفید بود..

ارسلان به پدرم گفت:
- عمو جان شما بروید من دنیا رو برگشتنی می‌رسانم.

حرصم گرفت، خدا کند پدرم، درخواست ارسلان را نپذیرد، آخر کی حوصله‌ی همراه شدن با ارسلان را دارد؟
پدر بر خلاف تصورم با مهربانی گفت:
- باشه ارسلان جان خیالم از دنیا راحته.

از محمد و ارسلان و من خداحافظی کرد و رفت..

دکتر با خوش‌رویی دستش را به در نشانه کرد و من همراه آقای دکتر داخل شدم.

فکر می‌کردم اتاق دکتر اتاقی تاریک و ترسناک هست ولی برعکس تخیلاتم اتاقی روشن و زیبا بود ...

روی صندلی نشستم.
- فکر می‌کردی اینجا ترسناک است یا بسیار تاریک و نفس‌گیر؟!

شوکه شدم .. از کجا می‌فهمید؟ راست می‌گویند بعضی ها ذهن آدم رو می‌خوانند.

- خب اسمت دنیا هست ؟ درسته؟
جوابی ندادم ولی با تکان دادن سرم به جواب دادنش اکتفا کردم!

- دنیا چرا احساس غریبی می‌کنی؟
- آقای دکتر، فکر می‌کنید روانی هستم، درسته؟
- نه من کِی این حرف رو زدم؟

- اخه هر ک.س به اینجا میاد باید دلیلی هم داشته باشه.. من نمی‌دونم ارسلان چی درموردم به شما گفته، ولی من می‌دونم می‌خواهد خودش را بین همه عزیز کنه و من رو خوار و ضعیف نشون بده..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- چرا فکر می‌کنی ارسلان درمورد تو چنین حرفایی زده؟

- فکر نمی‌کنم، آقای دکتر، مطمئنم! پسر عمویی که من دارم برا انتقام گرفتن از من این کار ها رو می‌کنه.

- این چنین فکر نکن! اون فقط بهم گفته که به اعصابت مسلط نیستی.

با حرص پوست لبم را کندم.
- خب این یعنی روانی دیگه...

- دنیا میشه برام از اولش بگی؟
- اخه گفتنی نیست! علاقه دارید گوش بدید؟

- بله خیلی کنجکاو هستم و دوست دارم ببینم در قدیم چه اتفاقاتی افتاده.

- من از بچگی با ارسلان و خواهرم زهرا و دختر عمویم آرزو بازی می‌کردم، ارسلان پنج سال از من بزرگتر بود.
همیشه با هم رقابت داشتیم.. همیشه قهر بودیم ولی بعضی وقتا هم هوای همدیگر رو داشتیم.
وقتی کلاس اول بودم از مدرسه اومده بودم، ارسلان، دوچرخه سواری می‌کرد منم خیلی دوست داشتم، سوار دوچرخه اش بشوم، ولی هرچه اصرار می‌کردم، قبول نمی‌کرد و می‌گفت: تو، بچه ای هنوز، می‌افتی زمین.. همیشه حرصم می‌گرفت.. از حرصم رفتم پیش بابام و بهش گفتم برام دوچرخه بخره ولی اون بخاطر شرایط مالی نخرید و برام سه چرخه خرید!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من جای تشکر طلبکار شدم و بهش گفتم:

- بابا چرا برای من سه چرخه خریدی ؟ چرا ارسلان باید دوچرخه سواری کنه ولی من نه..
جوابی نداد‌.

چند روز به ارسلان گفتم دوچرخه اش را بهم بده ولی نداد و باهاش قهر کردم.
یک روز بود ارسلان چند کوچه اون ور تر با دوستاش حرف می‌زد و من از وقت استفاده کردم و به سمت دوچرخه رفتم!

برای اولین بار سوار دوچرخه شده بودم! دوچرخه بدون کمکی! وقتی سوار شدم استرس گرفتم و خیلی بزرگ بود و نزدیک بود بیفتم تو باغچه که دوچرخه ایستاد و یک نفر اون رو از پشت گرفت..

- چرا دوچرخه رو گرفتی؟
صدای ناشناخته ای گفت:

- اگه نگرفته بودم، که الان توی باغچه بودی.

- نترس من حواسم بود.
- تو چرا سوار دوچرخه‌ای شدی که دو برابر توعه؟
- دوست داشتم سوار شم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- عجب پرویی!
- میگم ول کن دوچرخه رو.

دوست داشتم دوچرخه رو ول نمی‌کرد و ولی برعکس انتظارم دوچرخه رو ول کرد و من به ته باغچه افتادم و دست و پام زخمی شده بود، شلوارم هم پاره شد!

دوچرخه ارسلان بدبخت که کلا نگم براتون، آقای دکتر خراب خراب شده بود و من زدم زیر گریه.

به خودم می‌گفتم اگه ارسلان بیاد بهم بگه دوچرخه‌اش رو چکار کردم، جوابش رو چی باید بدم؟ اخه من هم سنی نداشتم بتونم از خودم دفاع کنم من ۸ سالم بود اون ۱۳ سالش ...
همون پسره که دوچرخه رو ول کرد دستش رو به سمتم دراز کرد.

- دستم رو بگیر بلند شو
دستش رو گرفتم و بلند شدم
- دختر ببین با خودت چکار کردی ‌‌... تقصیر خودته!

- نمیخواد بهم کمک کنی برو دیگه.
خنده ای کرد و رفت
با سرعت از پله ها بالا رفتم که قیافه پریشان ارسلان رو دیدم
- دنیا چیشده‌..

گریه کردم
- ارسلان ببخشید دوچرخه ات... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- دوچرخه رو ول کن! خودت زخمی شدی ... تازه شلوارت هم پاره شده.
زیر گریه زدم.
-بیا با هم بریم خونه.
- باشه... .

چند روز بود، پدر و مادر ارسلان همش با ارسلان جر و بحث می‌کردند! گفتند، دیگه براش دوچرخه نمی‌خرند! حتی ارسلان نگفت تقصیر من بوده... .

بعد چند روز، بابام برام دوچرخه خرید. حتی با پسر ها هم، مسابقه می‌گذاشتم، انقدر ماهر شده بودم!

آقای دکتر محو صحبت‌های من شده بود.
- آقای دکتر، ببخشید خستتون کردم .
- نه خسته نشدم!

- میشه بقیه رو جلسه بعد تعریف کنم؟
- بله اختیار دارید!
-آقای دکتر میتونم تماسی داشته باشم؟
- بله برید دفتر خانم توکلی ... .
- چشم.

از مطب دکتر بیرون اومدم، که محمد و ارسلان در خواندن کتاب غرق شده بودند که با بسته شدن در بلند شدند و من توجهی نکردم بهشون و به سمت دفتر سوگل رفتم.

- سوگل جان، می‌تونم تماس بگیرم؟
- بله دنیا جان.
شماره آژانس رو گرفتم.
از سوگل تشکر کردم و روی صندلی نشستم.
جوری غرق فکر شده بودم ارسلان گفت.
- دنیا، چیشده تو فکری؟

- هیچیم نیست
- اره معلومه.
می‌خواستم جوابی بدهم، که صدای زنگ در اومد.

خانم توکلی آیفون رو برداشت و گفت.
- بله، الان میگم، بیاد پایین.
متوجه شدم که، اژانس هست و بلند شدم .
ارسلان گفت.
- کجا میری؟

به جای من، خانم توکلی گفت:
- آژانس بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
می‌دونستم اون لحظه خیلی عصبانی شده و رفتم، سوار آژانس شدم.

قبل از اینکه، سوار ماشین بشم، برگشتم دیدم نگاه عصبانی‌اش رو، ازپشت پنجره بهم دوخته.

وقتی به خونه رفتم. مامانم گفت:
- سلام دخترم خوبی؟ پس ارسلان کوش؟ بابات گفته که اون می‌رسونتت.

باز اسم ارسلان! هر جا می‌روم ارسلان.
- مامان، من رو رسوند کار داشت رفت.
- اِی وای! دختر تعارف نکردی بهش؟

وقتی داشتم بند کفشم رو باز می‌کردم گفتم.
- چرا مامان، اصرار کردم ولی گفت کار داره.
وارد خونه شدم اصلا حالم خوب نبود!

- مامان من می‌روم بخوابم، خسته هستم.
- باشه دخترم برو.

به سمت اتاقم رفتم.
روی تخت نشستم و شروع به گریه کردن کردم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین