جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 476 بازدید, 20 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نفسم من را باور کن] اثر«نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من دیگه اون دنیای همیشگی نبودم! دنیایی شدم پر از کینه وپریشان!

با گریه خوابم برد که صدای مادرم من را از خواب بیدار کرد.

- دنیا بلند شو ارسلان اومده کارت داره.
- باشه مامان الان میام.

از تخت بلند شدم و روسریم رو کمی جلوتر اوردم و از اتاق بیرون اومدم ..

مادرم رو به ارسلان کرد.
سلامی کردم و او با عصبانیت جوابم رو داد معلومه که منتظر انتقام هست

- ارسلان جان، امروز چرا نیومدی خونه؟ دنیا میگه رسوندیش برگشتی

ارسلان نگاهی به من کرد و گفت
- بله زن عمو جان کار داشتم! به دنیا هم گفته بودم که کار دارم
لبخندی زدم

- خب پسرم چیزی شده؟
- چیز خاصی که نه ولی پس فردا عقد آرزو هست مامانم گفت امروز بیاید خونمون! که کمکش کنید

باز باید با این پسر رو به رو بشم
- باشه پسرم حتما میایم!
- خب زن عمو جان من سوار ماشینم منتظرتونم که برسونمتون!

بعد نگاهی به من کرد
- بله پسرم چشم
بلند شد و رفت

به سمت اتاقم رفتم و مامانم در رو باز کرد
- دنیا چکار میکنی؟
- مامان باید بیام حتما؟

- پس چی ! می‌خوای باز دعوا راه بندازی؟ دختر عمو و پسرعموت رو خودت بهتر می‌شناسی! فقط یه چی بهت بگم باز با ارسلان لج نکنی ها دعوا راه بندازی.
- باشه مامان باشه
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامانم از اتاق اومد بیرون.
من هم با حرص روی تخت نشستم!

در فکر بودم که زهرا در رو باز کرد... زهرا خواهرم ۲ سال از من کوچکتر بود!

بچگی با هم بازی می‌کردیم خیلی، ولی با اون اتفاقی که افتاده و من همش تو خودم هستم از هم دور تر شده بودیم.

با ذوق گفت:
- دنیا، باید بریم خونه عمو اینا!
- بله خودم می‌دونم.
- اَه! چقدر تو بی ذوقی.

- ذوق چی داشته باشم زهرا اخه؟ تو الان باید به فکر کنکورت باشی.

بلند شد.
- چیه حالا خوب شد، داغ دلم رو تازه کردی. خوب بود، سه سال پیش، من همش می‌گفتم کنکور داری، کنکور داری، هان؟

- باشه حالا، عصبانی نشو. مگه نمی‌خوایم بریم خونه عمو اینا؟ خب با این سر و وضع و حال تو؟ یکم خودت رو جمع و جور کن.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خنده ای کرد و رفت.
من هم لباسم رو پوشیدم و بعد از مدتی با مامان و بابا و زهرا سوار ماشین ارسلان شدیم
می‌دونستم فقط منتظر یه فرصت هست انتقام بگیره.

مامانم به بازوم زد و بلند گفت
- باز دعوا کردید؟

به جای من ارسلان گفت
- دعوا که چه عرض کنم! دعوا نکردیم ولی قهر کردیم

بعد خنده ای کرد.
می‌خواستم بگم 《 حالا نوبت ما هم می رسه》
ولی با نگرانی نگاهم رو به سمت ارسلان کردم .
و منصرف خنده شد!

- ارسلان خودم زبون دارم جواب مامانم رو میدم! هر موقع با تو حرف زد خودت جوابش رو بده
ساکت شد.

بعد مامانم گفت
- عه دختر ادب داشته باش! نا سلامتی پسر عمویی گفتن، دختر عمویی گفتن! احترامی گفتن! پنج سال ازت بزرگتره جواب حرفش رو اینجوری باید بدی؟

با بغض گفتم
- باشه مامان من بخاطر شما هیچی نمیگم .
- آفرین دخترم.

تا رسیدن به مقصد هیچی نگفتیم!
وقتی رسیدیم من اولین نفر پیاده شدم.. نمی خواستم با ارسلان رو در رو شم ... .

و می‌خواستم سوار آسانسور شم که ارسلان گفت:

- دختر عمو میشه همونجا وایسی؟ کارت دارم.

ایستادم و مامانم و بابام و زهرا سوار آسانسور شدن
- چیه؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- دنیا چرا جلوی مادرت من رو سکه یه پول کردی؟ مگه من چه هیزم تری بهت فروختم؟

انگشتم رو به سمتش بردم.
- ارسلان خودت خوب میدونی! من رو جلوی همه روانی فرض کردی! من به اعصاب خودم مسلط نیستم ارسلان؟

- خودت رو جلوی آینه نگاه کن! ببین این همون دنیایی هست که خیلی ذوق داشت و شیطون بود تو بچگی؟ الان شبیه وا رفته‌ها شدی.

چشمام دو تا شد.
- حالا من وا رفته ام اره؟
- خودت برو نگاه کن از اینه خودت رو متوجه میشی.

به سمت اینه جلوی آسانسور رفتم و خودم رو دیدم و شوکه شدم.

- حالا دیدی راست گفتم؟
- من‌... .
- هنوز هم به فکر کامرانی؟

با آوردن اسم کامران قلبم به درد آمد.
داد زد.
- گفتم هنوزم به فکر کامرانی؟!

- من..
- فقط یه کلام اره یا نه؟
اشکم سرازیر شد
- اره.

یاد اتفاقات گذشته می‌افتم و گریه کردم.
- دنیا تو دیگه اون دنیای همیشگی نیستی! تو کسی بودی که جلوی من گریه نمی کردی ولی الان.

- اره الان دیگه شکسته شدم از همه چیز! خسته و مونده.

- بریم بالا منتظرند!

به سمت آسانسور رفتیم و سوار آسانسور شدیم..
در طول راه گریه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
داد دستم.
- بگیر اشکات رو پاک کن، الان میبینن فکر می‌کنن چی‌شده! فکر می, کنن اتفاقی بینمون افتاده.

حرف حق رو می‌زد و دستمال رو گرفتم و اشک‌هایم را پاک کردم.

از آسانسور بیرون اومدیم و ارسلان کلید انداخت و داخل شدیم. آرزو در رو باز کرد و من رو بغل کرد.
- سلام دنیا جان.
- سلام آرزو جان.
با هم داخل شدیم.

- امروز خواستگار ها میان!
- آهان.
روی صندلی نشستم و به زن عمو کمک کردیم و نزدیک ساعت هشت بود که زنگ در زده شد.

آرزو بهت زده بهم نگاه کرد.
بعد ارسلان در رو باز کرد و خواستگارها اومدند.
- آرزو داماد اسمش چیه راستی؟

- شهرام!
- خوشبخت بشی.
- ممنون.

داماد که ساکت نشسته بود ولی برادر داماد همش صحبت می‌کرد و از گذشته‌ها حرف می‌زد و خاطره تعریف می‌کرد... .

همش زیر چشمی به من نگاه می‌کرد... من هم نگاهم رو به چشم‌هایش نمی‌انداختم!
ارسلان عصبی شده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- آرش خان، یکم نفسی تازه کن... .
خورد تو ذوق آرش و دیگه کم صحبت شد.
زن‌عمو با عصبانیت به ارسلان نگاه کرد، از حرفش خوشم اومد... .

دیگه ساکت شده بود... بعضی وقت‌ها زیر چشمی نگاهم می‌کرد و ارسلان متوجه شده بود.
از جمع دور شدم و به سمت اتاق رفتم.

با خودم کلنجار میرفتم، حوصله چیزی رو نداشتم.

فقط می‌خواستم یک‌بار دیگه، کامران رو ببینم... تشنه‌ام شده بود و از اتاق بیرون اومدم، تا آبی بخورم... .

از یخچال شیشه‌آب را برداشتم و آب را در لیوان ریختم، یک‌دفعه لیوان از دستم پرت شد... هم‌زمان با پرت شدن و شکسته‌شدن لیوان، جیغی کشیدم.

ارسلان، سریع خودش رو به آشپزخانه رسوند.
- چی‌شد؟

- هیچی لیوان از دستم افتاد، ببخشید!
- فدای‌ سرت، خودت که چیزیت نشد؟
- نه.

مامانم و زن‌عمو و آرزو و پدرم و زهرا در آشپزخانه جمع شدند.
زن‌عمو رو به آرزو کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- آرزو، برو پیش خواستگارها الان میگن، چی‌شده، همه تو آشپزخانه جمع شده‌اند!

- زن عمو نگران نباشید، من خودم جمع می‌کنم.
ارسلان گفت:

- نمی‌خواد جمع کنی، خودم جمع می‌کنم دستت زخمی می‌شه.

زن عمو رفت و فقط ارسلان موند.

تکه‌ی شیشه خرد شده از لیوان رو برداشتم و دستم زخمی شد.
- آخ.

- دنیا، چرا با خودت این کار رو می‌کنی؟ گفتم نکن الان دستت رو زخمی کردی!

مونده بود گریه کنم، اشکم سرازیر شد.
چسب زخمی داد دستم و گفت:
- بچسبان به زخمت خوب می‌شه‌‌... برو عقب‌تر شیشه‌ها در پایت نروند، من خودم جمع می‌کنم.

عقب رفتم و شیشه‌ها رو جمع کرد.
وقتی به جمع اضافه شدم، آرش گفت:
- راستی، شما چند سالتونه؟

ارسلان که اگه تنها بود می‌خواست خفه‌اش کنه.
- جواب ندادی!

- ۱۹ سالم هست.
- پس کنکور شرکت کردید!

- نه، من در کنکور شرکت نکردم.
- واقعا ؟ چرا اخه؟ فکر نمی‌کردم از این بچه خنگا باشید... .

عصبی شدم و می‌خواستم از جمع بیرون برم، ارسلان گفت:

- آقا آرش، بنظرم این‌جا یه بحث مهم‌تر هستش! بعدش هم، دنیا شرکت نکرده تو کنکور، به‌خاطر این‌که، نمراتش خوب بود، بدون کنکور قبولش کردند و البته دلیلی نمی‌شه بهشون بگی، خنگ!
دنیا بشین!

لبخندی زدم و نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
زن‌عمو از دست ارسلان خیلی عصبی شده بود،
آرش، دستپاچه نشد.
- چه دلیلی داره شما ازش تعریف می‌کنید؟

- من پسر عموسش هستم و در هر شرایط پشتش هستم. بهتره بحث رو جلو نبریم و به فکر این دو جوان باشیم.

قلبم به تپش می‌افتد، نگاهی به ارسلان کردم... عصبی بود. راست می‌گفت، او تو بچگی، همیشه پشتم بود و نگذاشت، آب تو دلم تکون بخوره.

خسته شدم و در اتاق رفتم. نمی‌دانم چند وقت در اتاق بودم ولی ارسلان در زد و داخل شد.

- دنیا تو فکری؟
- خودت خوب می‌دونی چرا می‌پرسی؟
- می‌دونم دوست داری یک‌بار دیگه ببینیش. می‌د‌ونم خیلی دوستش داری دنیا... ولی یک‌بار دیگه بهم بگو، واقعا دوستش داری ؟

- دیگه نه! از وقتی بهم گفته دیگه نمی‌خواد من رو، دیگه نمی‌خوام... ولی نمی‌دونم چرا دوست دارم ببینمش.

- دنیا توروخدا، دیگه جلوی من، گریه نکن.

آرام گفت:
- دِ لعنتی، یکم به من فکر کن!
گفتم:
- چیزی گفتی؟
- نه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- بیا رفتن، عمو و زن‌عمو هم رفتن، من و آرزو اصرار کردیم امشب باشید.

لبخندی زد و رفت، من هم دنبالش رفتم.
آرزو گفت:

- خوب تنها گذاشتی منو ها.
یکدفعه زن عمو ارسلان رو صدا کرد.

دوست داشتم ببینم چی میگن، بخاطر همین به نزدیک‌های اتاق رفتم.

شنیدم که ارسلان می‌گفت:
- مامان حق داشتم... چرا باید ارش همش به دنیا نگاه کنه؟ بعد چرا این حرف‌ها رو بهش زد؟

- پسرم، تو آبرو ما رو بردی! می‌دونی این دختره روانی هست‌.

این حرف از زن‌عمو قابل باور بود... شوکه شدم و اشک از چشم هایم سرازیر شد.
- باشه دیوونه باشه ولی... .

به سمت در اومد و با قیافه گریان من روبه‌رو شد.
- دنیا من... .

آروم تکرار کردم:
- دیوانه هستم؟ دیوانه هستم؟ بگو چرا همش می‌گفتید من باشم... .

- توروخدا دنیا.
به سمت اتاق رفتم و گریه کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
گفتم:
- اره من دیوونه‌ام.
یک‌دفعه ارسلان اومد و گفت:
- دنیا، بخدا تقصیر من نبود... تو دیوونه نیستی، روانی هم نیستی.
- ارسلان، انقدر دروغ نگو. تو همین الان گفتی، با گوش خودم شنیدم، گفتی دنیا دیوانه هست، حتی زن‌عمو هم گفت.
گریه کردم.
- ببخشید. میشه دیگه گریه نکنی؟ طاقت گریه‌هات رو ندارم بخدا.
بعد رفت... انقدر خسته بودم، همان‌جا خوابم برد، صبح زود بیدار شدم.
سر و رویم را شستم.
ارسلان گفت:
- سلام صبح بخیر... بابت دیروز هم معذرت می‌خوام.. بریم صبحانه بخوریم بعد لباس‌هات رو بپوش، میریم دکتر.
برعکس جلسه اول که دوست نداشتم برم، گفتم:
- سلام ممنون چشم حتما.
به سمت آشپزخانه رفتم و صبحانه خوردم.
آرزو و زهرا، که معلوم بود تا لنگه ظهر می‌خوابند.
ارسلان گفت:
- دیشب زود خوابیدی خسته بودی ؟
- ببخشید بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین