- Jan
- 16
- 35
- مدالها
- 2
گاهی وقتها تمام غمهایت را یک گوشه جمع میکنی و در قلبت مسکوت میگذاریشان...
نقابی از جنس لبخند رسم میکنی و بر صورتت میگذاری...
پشت آن نقاب اشک میریزی،
حرفهایت را با دهان بسته میزنی،
میمیری...
اما تمام آن زجهها بی فایدهاند؛
چون تو شدی عقابی که بال ندارد و میپرد و میپرد...
اما هربار با زمین خوردنش زخمی روی روحش مزین میشود.
قهقهه میزنی و هر قهقههات، مانند پتکی روی قلبت فرود میآید.
گاهی وقتها فقط قهقهه میزنی تا اشکهایت رسوایت نکنند.
گاهی وقتها به صورتش نگاه میکنی و دلت میخواهد فقط ذرهای دوستت داشته باشد...
گاهی وقتها از خودت متنفر میشوی... با هر نگاهش به معشوقهاش میمیری و با هر نگاه گذرایش به خودت، دوباه جان میگیری.
گاهی وقتها خودت از همه شکستهتری ولی میخندی تا فقط اندکی از زخمهای آنان را التیام بخشی...
گاهی وقتها جملهای پیدا نمیکنی برای توضیح غمهایت لکنت میگیری و میمیری... و میمیری.
"پایان"
نقابی از جنس لبخند رسم میکنی و بر صورتت میگذاری...
پشت آن نقاب اشک میریزی،
حرفهایت را با دهان بسته میزنی،
میمیری...
اما تمام آن زجهها بی فایدهاند؛
چون تو شدی عقابی که بال ندارد و میپرد و میپرد...
اما هربار با زمین خوردنش زخمی روی روحش مزین میشود.
قهقهه میزنی و هر قهقههات، مانند پتکی روی قلبت فرود میآید.
گاهی وقتها فقط قهقهه میزنی تا اشکهایت رسوایت نکنند.
گاهی وقتها به صورتش نگاه میکنی و دلت میخواهد فقط ذرهای دوستت داشته باشد...
گاهی وقتها از خودت متنفر میشوی... با هر نگاهش به معشوقهاش میمیری و با هر نگاه گذرایش به خودت، دوباه جان میگیری.
گاهی وقتها خودت از همه شکستهتری ولی میخندی تا فقط اندکی از زخمهای آنان را التیام بخشی...
گاهی وقتها جملهای پیدا نمیکنی برای توضیح غمهایت لکنت میگیری و میمیری... و میمیری.
"پایان"