جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستانک [نقطه انفصال] اثر «کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک توسط ~Fateme.h~ با نام [نقطه انفصال] اثر «کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 63 بازدید, 6 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک
نام موضوع [نقطه انفصال] اثر «کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ~Fateme.h~
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
بسم تعالی
این اثر در مسابقه پیشواز شرکت دارد.
عنوان: نقطه انفصال
ژانر: روان‌شناختی، تریلر
عضو گپ نظارت (۷)S.O.W
خلاصه:
در اعماق شهری مه‌آلود و دورافتاده، مکان‌هایی پنهان وجود دارد که در آن مردگان ذهنی، ولی جسم‌هایی زنده، در سکوتی مهلک به سر می‌برند. این مردگان از نیروی تاریک درون خود پیروی می‌کنند و در دامِ جنون فرو می‌روند، ذهن‌هایشان در اسارت ترس و وهم‌های بی‌پایان به تلاطم درمی‌آید. در ژرفای این دنیای هولناک، دختری گام در دنیای خرد شده ذهن‌ها می‌نهد، با آرزوی آنکه همچون شعله‌ای فروزان، این جان‌های گرفتار را از نابودی رهایی بخشد. آیا او توان خواهد داشت از دیواره‌های سرد مرگ و ذهن‌های بی‌پناه که در میان خلأ و انفصال غرق شده‌اند، راهی به سوی آزادی بیابد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
1000111524.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»

°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
مقدمه:
در برخی از ذهن‌ها که با دیگر موجودات زنده تفاوت‌های بنیادینی دارند، امید و ایده‌ای نو به زندگی تازه‌ای پا می‌گذارد. این ذهن‌ها، همان‌هایی که در جست‌وجوی درمان و بهبود هستند، در اعماق خود ذخیره‌ کرده‌اند ایده‌هایی روان‌شناختی که قادرند اثرات عمیق هیجان‌های در هم شکسته، ترس‌های بی‌پایان و معماهای پیچیده‌ای که در تاریکی ذهن ریشه دوانده‌اند را ترمیم کنند. در سکوت‌هایی که در آن هر لحظه به مانند قطره‌ای خون از زخم‌های روحی می‌چکد، صدای افکار منفی همچون طوفانی سهمگین، آرامش را نابود می‌سازد و این سکوتی که در آن هیچ چیزی جز وحشت و تنهایی نمی‌پاید، خود به معنای گم شدن در دنیایی سرد و بی‌رحم است.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
مینا قدم به قدم راه می‌رفت، قدم‌هایش آهسته و متفکرانه بود. صداهای پاهایش که بر روی کف سرد و خالی راهرو می‌افتاد، در سکوت مطلق و تاریکی فضای اطراف گم می‌شد، گویی هیچ چیزی جز آن قدم‌ها وجود نداشت. دیوارهای سفید و بی‌روح، چراغ‌های فلورسنتی که به آرامی می‌لرزیدند و بوی ضدعفونی‌کننده‌ای که در هوا شناور بود، در ترکیب با ساکت بودن فضا، احساس وحشتی عمیق به او القا می‌کرد. مینا بینی‌اش را چروک کرد و ماسکش را محکم‌تر بر روی صورت سپید فامش کشید، احساس می‌کرد در این مکان چیزی فراتر از یک تیمارستان معمولی در جریان است. انگار دیوارهای این ساختمان نه تنها محصورکننده‌ی انسان‌ها بلکه محصورکننده‌ی چیزی عجیب و پنهانی بودند. اینجا، در دورترین گوشه تهران، جایی که هیچ زندگی شهری به چشم نمی‌خورد، یک نوع سکوت و انزوا در هوا وجود داشت که نفس را در سی*ن*ه حبس می‌کرد. با هر قدم که به جلو می‌گذاشت، شدت گام‌هایش بیشتر می‌شد. او در تلاش بود تا فضای سرد و بی‌روح را پشت سر بگذارد. دستانش را در جیب‌های روپوش سفیدش فرو می‌برد و انگشتانش به آرامی پارچه‌ی نرم روپوش را لمس می‌کنند. در این مکان دلهره‌آور، لبخندی کوتاه و ناخواسته بر لبان غنچه‌ای‌اش نقش می‌بندد. او توانسته بود به سختی و پشتکار، تمام مسیر تحصیل خود را به پایان برساند، اما اینجا، در این تیمارستان، همه‌چیز متفاوت به نظر می‌رسید. بیمارانی که به نظر می‌رسید رفتاری کاملاً طبیعی دارند، بیشتر شبیه انسان‌های عادی به نظر می‌آمدند تا کسانی که دچار اختلالات روانی باشند. این برایش عجیب بود. پس چرا اینجا بودند؟ با تکان دادن سرش، افکار منفی و بی‌اساس را از ذهنش کنار می‌زند و سعی می‌کند اجازه ندهد تا این افکار شبانه، آرامشش را بر هم بزنند. وقتی از راهرو خارج شد، وارد اتاقی بزرگ و پر از تخت‌های بیمار شد. در این اتاق، دیوارها پوشیده از پوسترهای قدیمی و تصاویر محو شده بودند. بیمارانی که روی تخت‌ها خوابیده بودند، هرکدام به دنیای خیالی خود محصور شده بودند.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
برخی بیماران بی‌حرکت و در سکوت کامل بودند، گویا در جهانی دیگر غرق شده‌اند و برخی دیگر با حرکاتی مداوم، به نوعی تلاطم درونی خود را به نمایش می‌گذاشتند. در حالی که لیست بیماران و توضیحات را مرور می‌کرد، به تدریج آرامش بیشتری پیدا می‌کرد. او به سوی ردیف دیگر تخت‌ها می‌رود، اما اینبار توجهش به تختی جلب شد. آرام به نزدیک‌ترین تخت رسید. یک مرد میانسال، چهره‌ای خسته و نگاه‌هایی بی‌روح و خالی از احساس داشت، بیدار بود. مینا سرش را به آرامی تکان داد و قدم‌هایش را ادامه داد. اینجا هیچ چیزی شبیه به آن چیزی نبود که او انتظار داشت. این بیماران، برخلاف آنچه که از بیماران روانی می‌دانست، هیچ یک از نشانه‌های رایج بیماری‌های روانی را نداشتند. حتی برخی از آن‌ها بیشتر از هر کسی که در اینجا باشد، آرام به نظر می‌رسیدند. در حین بررسی بیشتر، چشمش به یکی از اتاق‌های انتهایی راهرو افتاد. درب آن اتاق به طرز عجیبی نیمه‌باز بود، گویی در انتظار کسی بود که در آن سوی در وارد شود. مینا ناخواسته قدم به قدم به سمت آن اتاق کشیده شد، هر قدمش سنگین‌تر از پیش می‌شد. همانطور که به درب نزدیک می‌شد، صدای ضعیف فریادی از داخل اتاق به گوشش رسید. صدای فریادی که در دل این سکوت سنگین و تاریکی شب، بیش از هر چیزی حس ترس و بی‌پناهی را به او القا می‌کرد. قلبش به تندی می‌زد و در همان لحظه، یک احساس وحشتناک و غریب در دلش شکل گرفت، انگار چیزی در دل این ساختمان منتظرش بود. فریاد دوباره تکرار شد، اما اینبار، نه تنها در دیوارهای اتاق که در درون خودش پیچید و انعکاس پیدا کرد. قبل از آنکه حتی فرصتی برای تصمیم‌گیری داشته باشد، درب به طور کامل باز شد و مردی با چشمان هیجان‌زده و مضطرب از اتاق بیرون آمد. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید، اما در آن لحظه اسفبار، نمی‌توانست به‌طور دقیق به یاد آورد که او را کجا دیده است. یک نوع معما و پیچیدگی در چهره‌ی آن مرد و در فضای اطرافش وجود داشت که انگار هر چیز عادی را به چیزی عجیب و ترسناک بدل می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
مرد با عجله مینا را کنار می‌زند و بی‌درنگ از آنجا خارج می‌شود. مینا که شوک‌زده و غافلگیر شده بود، چند لحظه‌ای در سکوت و بی‌حرکتی ایستاد. همان‌طور که او به عقب باز می‌گشت تا آن مرد را دوباره نگاه کند، چیزی در چشمانش ماند، چیزی که نمی‌توانست آن را توصیف کند، یک نگاه سرشار از اضطراب، یا شاید حتی تهدیدی که در پس آن پنهان بود. او نفس عمیقی کشید، نفسش همچنان تند و بی‌نظم بود، گویی تلاش می‌کرد تا از این سرگشتگی بیرون بیاید. اما بلافاصله تصمیمش را گرفت. اراده‌اش را به پا می‌داشت و عزمش جزم شد. به خود گفت که نمی‌تواند بترسد، نه حالا. او باید بداند که در اینجا چه خبر است، باید حقیقت را کشف کند. با قدم‌هایی محکم و مصمم، وارد اتاق شد. با ورود به اتاق تازه متوجه شد آن مکان یک اتاق نیست، بلکه راهرو دیگری است که در طول آن چندین اتاق واقع شده‌ است. نگاهش را به اطراف چرخاند. دیوارهای سیمانی و سردِ راهرو، با رنگی کدر و فرسوده، هیچ‌گونه زیبایی یا خوشایندی نداشتند. سقف، از جایی که ایستاده بود، در سایه‌های عمیق ناپدید می‌شد، گویی در هیچ‌کجا به پایان نمی‌رسید. نور ضعیفی که از یک لامپ رنگ‌رفته می‌تابید، همه جا را به رنگی تیره و خاکستری می‌آورد. در گوشه‌ترین جای‌ راهرو، چند جعبه چوبی قدیمی و پراکنده که محتوای آن دارو‌هایی تاریخ خورده بود به نظر می‌رسید که سال‌ها بدون استفاده باقی مانده‌اند، پوشیده از گرد و غبار. چهره مینا، که حالا با حس عجیبی از اضطراب و سردرگمی در آن فضا قرار گرفته بود، از شدت نگرانی کمی رنگ پریده به نظر می‌رسید. چشمانش بزرگ و نافذ، اما کمی خسته و متفکر بودند. مژه‌های بلندش زیر نور کم‌سو به طور نامحسوسی می‌لرزیدند، وقتی نگاهش از گوشه‌ای به گوشه دیگر می‌افتاد، گویا در پی چیزی در دل فضای نیمه تاریکی بود که نمی‌توانست آن را بیابد. پوست صورتش نرم و سفید بود، اما با خطوط ریز نگرانی که بر روی پیشانیش نشسته بود، حالا کمی پیرتر از آنچه که بود به نظر می‌رسید. وقتی قدم‌هایش کند و سنگین شد، نگاهش به طور ناخودآگاه به همکارانش در انتهای راهرو دوخته شد.
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر آزمایشی تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,657
10,661
مدال‌ها
6
فضای سرد و تاریك، هر گوشه‌ای از راهرو را در خود بلعیده بود و صدای فریاد، مانند یک ناله در عمق تاریکی گم می‌شد. فریادی که به نظر می‌رسید از جایی دور و عمیق‌تر از آنچه که می‌توانست تصور کند، برخاسته است. اما آن‌ها، همانطور که در سایه‌ها پنهان شده بودند، بی‌حرکت و بی‌صدا ایستاده بودند. چشم‌هایشان از هرگونه احساس یا همدردی تهی بود، گویی به عمد از توجه به فریاد کمک‌طلب، روی برگردانده بودند. در آن لحظه، آن‌ها مانند مجسمه‌هایی بی‌جان و بی‌احساس به نظر می‌رسیدند که هیچ تمایلی برای جلو رفتن یا کمک به کسی نداشتند. همانطور که در سکوت سنگین خود محبوس شده بودند، فضا پر از تنش و ترس شد، گویا هر قدمی که نزدیک‌تر می‌شد، در دل او سایه‌ای از ترس و اضطراب افزوده می‌شد. هیچ کدام از آن‌ها گویی قادر نبودند خود را از تاریکی بیرون کشیده و در برابر درد کسی دیگر ایستادگی کنند. لب‌های مینا بسته و کمی خشک شده بودند، و هیچ علامتی از لبخند یا آرامش بر آن‌ها دیده نمی‌شد. موهای قهوه‌ای روشنش، که همیشه مرتب و صاف بودند، حالا به نظر می‌رسید که کمی به هم ریخته‌اند. چند رشته مو از زیر مقنعه‌اش بیرون زده بودند و کمی روی صورتش افتاده بودند، گویی که در برابر این مکان مرموز، هیچ‌چیز از او کنترل نمی‌شد. او با دقت قدم برمی‌داشت، گویی که در حال بررسی هر گوشه و هر سایه‌ای از راهرو بود، مانند کسی که حس می‌کند هر لحظه چیزی ممکن است از دل تاریکی بیرون بیاید. آرام، اما با احتیاط، مینا خود را به نزدیکی همکارانش می‌رساند. همه‌چیز در اطرافش مبهم و مه‌آلود به نظر می‌رسید. از میان همکارانش، تنها با یک نفر آشنایی سطحی داشت، اما چهره‌ی فرسوده‌ی او، مانند ترانه‌ای غمگین در دل شب، به گوش مینا می‌رسید. آن چهره‌ی آشنا که در هر نگاهش حکایتی از درد و رازهای نهفته بود، همچون لحن آرام یک ساز، برای مینا نوای آشنای آرامش را می‌زد.
 
بالا پایین