جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,651 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

رمان ...؟


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۰۰۳_۱۵۵۱۲۲.png
نام رمان: نمی‌خواهم از دستت بدهم
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: طنز،تراژدی.
ناظر: عضو گپ نظارت : S.O.W 1
خلاصه: درباره دختری مظلوم و عصبی‌ای به‌ نام ‌فاطمه ا‌ست که ارباب ‌آریان‌ به‌طور‌ خیلی‌ بدی ‌اون ‌رو‌ مجازات می‌کنه‌ که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3

پست تایید.png





نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من رو اخراج می‌کنه‌ مردک‌ معتاد. نگاه‌م رو به سمت در سوق دادم‌. عصبی کلید رو توی در چرخوندم که در باز شد و مامان در چهار چوب در نمایان شد. با ناراحتی بهم زل زده بود. دستم رو گرفت.
- خدا مرگم بده. تو چه‌قدر یخی دختر!
شرمنده سربه‌زیر شدم و میوه‌ها رو تو آشپزخونه گذاشتم و با ناراحتی به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- مامان! اخراجم کردن.
مامان با مهربونی دستم رو گرفت و به چشم‌های ناراحتم زل زد.
- فدای سرت. از اول هم گفتم تو نباید کار می‌کردی.
سر به زیر نمی‌دونمی گفتم و وارد اتاقم شدم. لباس‌هام رو توی چوب‌لباسی گذاشتم و بعد از پوشیدن لباس راحتی خودم رو با خستگی رو تخت انداختم که صدای چرخ‌ خیاطی‌ مامان بلند شد. آروم سرم‌ رو گرفتم و چشم‌هام رو بستم که‌ تا خواست خوابم ببره صدای‌ زنگ در بلند شد و پشت سرش کوبیده شدن درمون... داد منیژه خانم‌، صاحب‌خونه‌مون‌ بلند شد:
- هوی! مستأجر، بیا این در صاحب‌مرده رو باز کن. چرا اجاره رو نمی‌دی؟ تا فردا فقط مهلت داری. اگه اجاره رو ندادی اسبابت تو خیابون پلاسه!
عصبی از روی تخت بلند شدم که مامان با ناراحتی نگاه‌م کرد. عصبی از خونه بیرون زدم که مامان ترسیده دستم رو گرفت.
- چی‌کار می‌خوای بکنی‌ فاطمه؟!
عصبی دستم رو کشیدم و گفتم:
- می‌خوام برم جواب این همسایه رو بدم. این پرهام‌ چرا نیومده؟
سربه‌زیر شد‌ و نمی‌دونمی‌ گفت‌. بعد از خونه بیرون زدم و در رو باز کردم. نگاه عصبیم‌ رو به چهره منیژه دوختم و محکم به تخت سی*ن*ه‌ش‌ زدم که عقب‌عقب رفت و سرش محکم به دیوار خورد. با رد خون روی دیوار دست و پام یخ کرد... من‌‌... من... کاری نکردم. اصلاً کاری نکردم‌... . با صدای مامان به خودم اومدم:
- چ‌... چی‌کار کردی تو... فاطمه! تو زدی منیژه رو کشتی!
با جمع شدن همسایه‌ها پام سر خورد و رو زمین افتادم که پرهام جلوی در خونه ظاهر شد‌. با نگرانی بهم زل زد.
- چی‌شده؟ این‌ منیژه چشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهی ناراحت به مامان و پرهام کردم که با دیدن پسر منیژه خانم شوکه شدم. عصبی‌ بهم زل زده بود و قدمی به جلو برداشت و رو بهم با چشم‌های خشنش زمزمه کرد:
- تو مامان‌ من‌ رو کشتی؟!
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه‌... من‌ نکشتم!
بدون توجه ‌به‌ مامان، پرهام و بقیه اومد جلو و گلوم رو گرفت که همهمه‌ها بلند شد.
- دروغ نگو... تو مامانم رو کشتی... باید مجازات بشی!
با تعجّب و وحشت بهش زل زدم که دستش‌ و از روی گلوم برداشت‌. پرهام که ۱۳ سالش بود با ناراحتی زل زده بود و مامانم هم حرفی نداشت‌ بگه. مردی حدود ۵۰ ساله کنار پسره اومد و گفت:
- بله ارباب!
ارباب با عصبانیت گفت:
- خانم رو بیارید عمارت! همین حالا... سریع!
با شوک نگاهش کردم. مامان کمی جلو رفت و با ناراحتی گفت:
- ارباب... به‌خدا دخترم کاری‌ به‌ کار مامان‌تون نداشت. راست میگم... .
ارباب پوزخندی زد و مامان رو‌ از خودش جدا کرد. دو، سه‌ نفر جلو اومدند و دستم رو با طناب بستند. از ترس جیغ‌جیغ می‌کردم‌ که ارباب سیلی محکمی بهم زد و عربده کشید.
- خفه‌ شو‌‌! قاتل!
بعد من‌ رو کشون‌کشون به‌داخل عمارت بردند. مردم با حقارت نگاهم می‌کردند. من رو توی عمارت پرت کردن. نگاهی به‌ دور و بر کردم که از زیبایی‌ و کمالاتش زبونم بند اومده بود. با صدای ارباب اخم‌هام‌ تو هم رفت.
- ندید‌بدید! به چی نگاه می‌کنی؟ دِ بیا تو!
سریع سرم‌ رو تکون دادم که جلو اومد و فک‌م رو تو دستش گرفت و تو صورتم غرید:
- زبون‌ رو به کار ببر، نه این سر صاحب‌مرده‌ رو!
با ترس و لکنت سربه‌زیر شدم.
- چ... چشم ا... رباب!
من رو محکم به داخل هول داد. نگاهی به دور و بر کردم.
ارباب با پوزخند داد زد:
- این‌ دختر برده‌ و خون‌بس‌ منه!
چی؟ من... نه، من خون‌بس نیستم! من... جوونم... گناه دارم. با ترس زمزمه کردم:
- ارباب... .
ارباب خفه‌‌شویی گفت و مچ دستم رو گرفت و من و به‌ داخل اتاق ناشناخته برد و در رو قفل کرد و با پوزخند بهم زل زد.
- همچین مالی هم نیستی! ولی‌ همه‌ که‌ ازت استفاده کردن‌. منم استفاده کنم، چی‌ می‌شه‌ هوم؟
خیلی عصبی بودم خیلی. دستم رو دهن‌ش گذاشتم و عربده زدم:
- خیلی کثافتی! خیلی لعنتی‌ای... حالم ازتون بهم می‌خوره. خفه‌ شو! خفه شو!
که زیرپایی محکمی بهم داد و با کله روی زمین افتادم که عربده زد:
- چه‌ گ*و*ه*ی خوردی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خیلی عصبی و پُردرد بهش زل زدم که محکم تو پهلوی ضربه زد که از درد جیغی زدم که داد بلندی کشید و موهام و توی مشتش جمع کرد.
-بخدا‌‌...یه کاری می‌کنم به‌گو*ه‌خوردن بی‌افتی‌دختره‌ی‌ قاتل... .
با درد چشمام و بستم و با جیغ‌ گفتم:
- دست‌ کثیفت رو به من نزن!
که سیلی محکمی بهم زد که صورتم رو از درد جمع کردم که فکم رو توی دستش گرفت و به‌ چشم‌های‌ تخسم زل زد و با پوزخندی‌ غلیظ بلند‌گفت:
-چرا گریه نمی‌کنی؟ هرکسی بود باید التماسم می‌کرد... !
با مغروریت‌ ابروم و بالا دادم و دستم و روی مچ دستش گذاشتم تا فشار دستش و کم کنه‌ که‌ نکرد و بیشتر فشار داد.
-به‌ تو چه‌ من‌ هر کار که دوست داشته باشم می‌کنم‌... تو رو سننه؟
با حیرت و خشم بهم زل زده بود که از فرصت استفاده کردم و مچ دستش و کنار زدم. و خواستم بلند بشم که مچ پام‌ رو گرفت و به سمت عقب هول‌ داد.که با فک روی زمین افتادم و عربده ای از درد کشیدم:
-الهی دستت‌ فلج‌ شه‌ نامرد‌ پفیوز!
که عصبی‌ داد زد:
-خفه شو نفهم... .
بعد صدای قدم‌هاش بود که بهم می‌گفت اون‌نفهم فعلاً رفته... .
صدای عصبی ارباب به‌ گوشم‌ سیلی می‌زد:
-بابا‌ می‌شه ساکت‌‌ شی... اون‌خون‌بس‌ و برده‌ی منِ؛من نمی‌خوام با سیما ازدواج کنم چرا متوجه نیستی؟!
من فقط برده بودم... قاتل بودم؟ من کاری نداشتم می‌دونم. با اخم خودم رو بلند کردم و گوشه ی اتاق کز کردم. دلم‌ برای خودم می‌سوخت. چه گناهی داشتم مگه؟‌ با باز شدن در ترسیده سرم و بلند کردم‌ که‌ با دیدن دختر جوونی که‌ با اخم بهم زل زده بود‌ با پوزخند بهش زل زدم و اخمی چاشنی‌صورتم کردم:
-چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ اها... چون از خوشگل‌تر از من رو ندیدی؟ هه ولی من نمی‌خوام شما علاف‌ها من رو نگاه کنید.
که با سوخته شدن طرف چپ صورتم به خودم اومدم.که با خشم بهم زل زده بود و داد زد:
-خفه شو. من سیما هستم، نامزد ارباب.
که ارباب داخل اتاق شد و با اخم وحشتناکی به سیما زل زد و با لبخند عجیب و حرف‌داری اومد سمتم و با اخم و لبخند روم زمزمه کرد:
-عزیزم، چرا نیومدی اتاقم، کارت داشتم‌ ها... نمی‌خوای امشب ‌تو بغلم بخوابی.
با شوکه و خشم بهش زل زدم و بعد چند ثانیه فهمیدم نقشه‌ست.منم همین‌جور مثل خودش لبخند زدم و گفتم:
-ببخشید ارباب عزیزم، من‌ یادم رفته بود.
که ارباب با اخم کوچکی زمزمه کرد:
-آخه عشقم، من آریان‌‌دهستم،چرا بهم می‌گی ارباب، ‌هوم؟
سیما با بغض بهش زل زد و با گفتن خيلي کثافتی از اتاق بیرون رفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خواستم برگردم که ارباب عصبی‌کنار گوشم زمزمه کرد:
-بیا تو اتاقم، کارت دارم‌!
پوزخندی زدم و توی دلم زمزمه کردم:
-اره، حتما منم میام.
از اتاق با اخم بیرون اومدم که با دیدن یه خانمی‌که ۵۵ ساله بود لبخند کوچک‌ی زدم و جلو رفتم.
باید یه نقشه ای میکشیدم.
با چیزی که تو ذهنم جرقه زد.لبخندی زدم و جلو رفتم.
-سلام خانم، خوبین؟
لبخندی به روم زد و گفت:
-سـ.سلام دخترم، من که خانم نیستم. من خدمتکار این عمارتم‌.
سری تکون دادم.
-میشه من برم حیاط؟ خیلی حوصلم سر رفته.
با ترس‌و حیرت روی صورتش ضربه ای زد و جلوی دهنم و گرفت:
-خدا مرگم بده دختر،این چه حرفیه که زدی..؟
حتی من‌و بقیه‌خدمتکارانباید بریم حیاط. فقط خود ارباب و نگهبانا‌ به حیاط میرن!
چشم‌هام و با حرص بستم و نفسم و که تا الان حبس کرده بودم بیرون دادم و با بغض لب زدم:
-اخه‌.
که با صدای پشت سرم لرزی کردم و برگشتم که با دیدن پسری که با هیزی بهم چشم‌داشت و چشم ازم بر نمی‌داشت‌عصبی‌لرزشی کردم که با هیزی به سمتم اومد که صدای داد ارباب بلند شد:
-روهام! بار آخرت باشه به نامزد من نزدیک میشی!
اون‌پسره که فهمیدم اسمش روهامه پوزخندی زد و دست هاشو مشت کرد و قدمی به سمتم برداشت:
- سیما نامزدت نبود!؟ اونو که خیلی دوست داشتی! یادت که نرفته خودت زنش کردی!
با حیرت به لبهایی‌که حرف های ناشناخته‌و میزد زل زده بودم،ارباب...! چقدر نامرد و بی‌شعور بود که به سیمایی که اون زنش کرده بود‌اهمیت نمیداد..
ارباب پوزخندی زد و دستهای بزرگش و دور کمرم حلقه کرد که یه لحظه نفسم رفت .
نه‌..فاطمه‌‌....اون از عشق‌و علاقه‌این کارو نکرده.‌‌.تو فقط برده‌شی!فقط برده‌شی!فقط فقط برده‌شی!
با به حرف اومدن ارباب به خودم اومدم:
-..روهام...من‌با سیما فقط یه رابطه داشتم!
یه رابطه داشته!؟ خب نامرد رابطه داشتی دیگه!
روهام پوزخندی زد و دست هاش و روی مبل‌های سلطنتی گذاشت و خم شد:
-خب‌تو همون یه رابطه....
ارباب عصبی داد زد:
-من تو اون یه رابطه فهمیدم سیما زن بوده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با این حرفش عصبی شدم. یعنی اگه دختر بود،اون زنش میشه!
من چی؟ خب فاطمه اون تو رو دوست نداره که... .
که ارباب حسودی شدن من رو دید‌ و در گلویش خندید و خم شد.
بر خلاف‌انتظارم رگ گردنم‌و بوسه‌ریزی‌زد، که‌لرزی تو بدنم ایجاد شد و رهام نظاره‌گر اتفاقات‌بین‌من‌و ارباب بود!
ای رهام دلت رو به چیه این خوش کردی‌که‌این من و دوست داشته باشه؟
دو ساعت بعد:
توی اتاق داشتم مگس میپروندم‌که در باز شد و قامت همون سیما‌عه‌در چارچوب در نمایان شد که با دیدنش اخم‌روی صورتم جا خشک کرد.
با پوزخندی‌غلیط‌بلند شدم و دو سه قدمی به سمتش برداشتم:
-چی شده فتنه؟
شروع کرد به زدن خودش‌و فحش دادن‌جیغ میزد.!
مثل دیوونه ها خودش و میزد و گلدونی چشمش را گرفت.به خصوص برق چشم هایش را حس میکردم.
گلدون برداشت. تو سر خودش شکوند.
روی زمین افتاد و ارباب در چارچوب در نمایان شد و با خشم داد زد:
-چه گوهی خوردی فاطمه!
با بغض زمزمه کردم:
-بخدا من کاری بهش نداشتم!
ارباب عصبی شد. میدونستم حرفم را باور نمیکنه.
-اهان، یدفعه ازتسمون گلدون افتاد رو سر سیما؟
با بغض سرم و انداختم پایین که سیما با صدای بغض داری به سمت ارباب رفت و ناله کرد:
-این دختره و فلک کن آریان!
ارباب پوزخندی زد و به سمت سیما حرکت کرد و داد زد
-آزار این دختره به تو نمیرسه!دوربین مدار بسته داریم. اگه ببینم بخدا سیما اگه بفهمم‌نقشه ی تو بوده نابودت میکنم .
ترس‌و حیرت رو میتونستم تو چهره‌ی سیما ببینم‌و لبخند کوچکی زدم که سیما به روم اخمی کرد
بعد ارباب عصبی به رومون داد زد:
-دنبالم بیاید!
هر دو تامون چشم اربابی زمزمه کردیم
پشت سر ارباب شروع به قدم زدن کردیم که سیما زیر پایی بهم داد و با کله روی زمین افتادم که ارباب عصبی‌ سیما و کنار زد و با داد گفت:
-چت‌شد!
سیما با پوزخندی دستهای‌لاغرش و دور بازوهای ارباب حلقه کرد و خودش و به سمت ارباب کشید:
-هیچی عزیزم، این دختره هم وحشیه!هم کوره!
ارباب با پوزخند سیما و کنار زد و به سمت منی که از درد داشتم دور خودم میچرخیدم‌اومد. مایع‌قرمزی از سرم پایین اومد که متوجه شدم داره از سرم خون میاد.
ارباب‌یا خدایی گفت و..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با‌درد شدیدی‌که‌تو دستم بوجود اومده بود‌چشمام‌و باز کردم و با دیدن‌دور و برم پوزخندی‌تو گوشه‌لبم‌ایجاد کردم و نگاهی‌به ارباب‌که با اخم بهم زل زده‌بود کردم که‌‌اخم‌کوچکی‌کردم و با‌صدای‌گرفته‌ای گفتم:
-میشه‌من‌و ببرید‌خونه‌مامانم‌اینا...
پوزخندی زد و کمی‌خودش و جلو کشید و با‌لحن‌تحقیرآمیزی بهم نگاهی کرد و گفت:
-نه‌جانم!..چیزز‌کم‌وکسر نداری!....نمی‌خوای‌اصلا‌تو رو مالک‌سرزمین بکنم! برو بابا......خیلی‌توقع داری‌ها...لشت و جمع کن...امروز کار داری.....باید عمارت و تمیز کنی! پسر خالم اینا میخوان بیان‌فاطمه! به‌ولای‌علی!اگه‌به‌سهراب‌...نزدیک بشی......پدرت‌و در میارم!
پوزخندی زدم و برو بابایی گفتم:
-به‌همین خیال باش‌داش‌آریان!
بانگاه‌عصبي ‌و نفرت‌امیزی‌که بهم کرد‌دهنم و بستم..
با صدای‌بمش لب زد
-خفه‌شو....خفه شو!
بعد‌از اتاق بیرون رفت و من به قدم هاش زل زدم...چرا دندوناشو‌ تو دهنش‌خورد نکردم؟
چرا بهش‌فحش ندادم!
عصبي از بیمارستان بیرون زدم و نگاهی‌به ماشینش کردم که به ماشین تکیه داده بود و با اخم به‌بیمارستان زل زده بود و متوجه‌بودن من نشده بود...با فکری که‌تو ذهنم جرقه زد به‌سمت‌دیواره‌ی‌خروجی‌قدم‌برداشتم و زیر زیرکی‌صلواتی‌ختم‌میکردم‌تا متوجه‌فرارمن‌نشه!
نیم نگاهی به دور و برم کردم که با نبودن‌ارباب‌متوجه شدم و لبخند‌خونسردانه‌ای زدم که با صداي ارباب‌که از پشت سرم‌می‌اومد سرم وبا‌ترس برگردوندم‌که با نبودنش‌مواجه‌شدم.
خیالاتی‌هم شدم!؟
نگاهم ‌و گذرا‌به خیابانی‌که‌پر از ماشین در ترافیک بود کردم و قدم‌هام و به سمت‌جایی که نمیدونم کجاست‌استوار کردم و با فکری‌که تو ذهنم جرقه‌ی آخرش و زد لبخند‌زیر زیرکی زدم و به‌سمت‌خونه‌مون‌قدم برداشتم‌و با هر قدمی که بر میداشتم‌قلبم‌گواه‌اتفاق‌بدی‌ومیداد!‌نکنه‌ارباب‌بفهمه که‌من فرار کردم...
نزدیک خونه‌بودم که با دیدن..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماشین‌ارباب‌ناگهان‌ایستادم و ترسیده خودم و کنار دیوارها قائم کردم!لعنتی‌ِپفیوز!دست از سرم برنمیداری!
گوشم‌و تیز کردم‌و با حرف ارباب‌اخم‌هام‌و توهم کردم.چقدر این مرد‌نفهم بود!
-دختر‌قاتلت‌فرار کرده!گمشو کنار ببینم‌نکنه اومده خونه‌ی تو!...‌.
صدای‌سیلی که مامانم به خودش زد هم معلوم بود‌که استغفرالله‌ی زیر لب زمزمه کرده بود و چادرش و سفت تر کرده بود:
-وا‌.ارباب...این چه طرز حرف‌زدنه!بعدشم‌فاطمه‌خونه‌نیومده!...
حتی از این فاصله‌هم حتم برداشتم ارباب پوزخند ميزد..
سریع‌قدم هام و منحرف کردم و به‌سمت‌خیابان قدم برداشتم‌که‌صدای‌نگهبان‌ارباب بلند شد:
-ارباب....این دختره! اینجاست!....بگیرینش!
با ترس‌و بغض بیشتر به‌قدم هام‌سرعت دادم و نگاهی به خیابان کردم و با دیدن ماشینی‌که‌جلوی‌پام‌ترمز کرد کردم و بدون توجه‌به اینکه‌کیه!چیه سوار شدم که‌با دیدنِ‌ارش‌شوکه شدم که با لبخند خونسردانه ای بهم زل زد‌....
با‌من و من‌و ترس‌زمزمه‌کردم.
-تو‌...که‌....رفته‌بودی‌خارج!

پوزخندی زد و نچی کرد:
-نه عزیزم...من تو و هیچ وقت ول نمیکنم...یادت نرفته‌تو عشقِ‌منی!
خفه‌شویی‌زمزمه کردم‌که‌راه‌افتاد و با ترس زمزمه‌کردم:
-کجا‌میبریم؟
عصبی‌از اینه بهم زل زد:
-چند روز میریم‌شمال...چون فعلا اینا‌دنبالمونن...
نفس اسوده‌ای کشیدم و حق‌با‌توعه‌ای زمزمه کردم و به‌نیم‌رخش‌زل‌زدم.هنوزم‌جذاب بود و من عاشقش بودم‌.
پوف‌کلافه‌ای‌کشیدم‌و نفسم و ول کردم و نگاهی‌به اینه‌کردم و با دیدن ماشین ارباب‌لرزه‌ای به جونم افتاد که داد زدم:
-ارش...جون من...برو تند. ‌دنبالمونن ....
ارش‌یا خدایی گفت و پاش‌و اروم روی گاز گذاشت‌و نفس‌اسوده‌ای کشیدم و نگاهی به اینه کردم‌که کمی‌ازشون دور شده بودم.چرا دست از سرم بر نمیداره؟
کمی‌که دور تر شدیم،ارش‌عصبي نیم نگاهی بهم کرد:
-کِه‌قاتل‌هم‌شدی‌خانم! از کِی‌تا حالا! وقتی نامزد بودیم‌که آزارت به مورچه نمی‌رسید!
خنده‌ی تلخی کردم که تلخیش رو تا ته اعماق‌م حس کردم و لبی‌تر کردم و با بغض و تلخی زمزمه کردم:
-از وقتی‌ولم کردی! از همون وقت هممون افسرده شدیم....
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرش نیم نگاهی‌بهم کرد و لام‌تا کام حرفی نزد..نگاهم و چرخوندم به سمت خیابان‌حس بدی داشتم،میدونستم گیرم میندازن این فرارها تا کی؟
حدود دو ساعتی که برام دو
سال گذشت طی شد..
به‌سمت ویلای شمالش حرکت کردم،چقدرم خوشگل بود‌....
[ارباب‌اریان]
نگاه عصبی‌ام‌ رو به پرهام انداختم‌که از ترس‌هیچ‌حرفی نمی زد و با داد سینی کناری‌ام و پرت کردم که تکه تکه شد:
-خدا لعنتت کنه‌دختره‌ی سر تق! مرض داری فرار میکنی،به ولای علی پیدات کنم فلکت میکنم....
پرهام پشت چشمی نازک کرد و با حرص زمزمه کرد:
-خب حالا،تو چرا انقدر گیر این فاطی‌ای؟
عصبی‌گفتم:
-اسم‌برده‌ی منو به زبون نیار‌که همین‌جا فلکت میکنم.
با ترس سری تکون داد و با پام رو زمین کوبیدم..
فاطمه فقط دعا کن پیدات نکنم،یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمان برات زجه بزنن!
با صدای‌خاتون سرم و بلند کردم :
-ارباب،حالت خوبه...
عصبی‌و سر گردون سرم و بلند کردم و پوز خندی زدم:
-ها...آره خیلی خوبم!خیلی‌خوبم!معلوم نیست؟
عصبي سرم و پایین انداختم که خاتون دستم و توی دست‌های چروکیده اش گرفت:
-پیدا میشه پسرم،پیدا میشه...نگران نباش‌.....
سری تکون دادم که با صدايِ‌کارن‌سرم و برگردوندم.
که با اخم بهم زل زد:
-اون دختره پیدا نشد
آروم از مبل سلطنتي بلند شدم‌قدم‌هام و به سمتش‌برداشتم و پوزخندی‌تو کنجه‌ی‌لبم‌ایجاد شد و اروم‌اروم قدم‌هام‌و منحرف‌کردم؛
-تو اگه‌بیل‌زنی‌باغچه‌ی خودتو بیل‌بزن!... زن خودت‌دو ساله معلوم نیست کدوم قبرستونیه!
زر زر هم نکن!
کارن‌با اخمی‌که‌تو صورتش‌پیدا‌بود‌....برو بابایی‌زمزمه‌کرد..... که صدای یاس" بلند شد:
-اریان...پیداشون..کردم!
با خوشحالی.به سمتش‌قدم برداشتم و با دستم دو ضربه‌ای به کمرش‌زدم،و با لبخندی‌که توصورتم‌برق‌میزد‌زمزمه‌کردم
-ایول‌پسر!دمت‌گرم.! کجا هستن؟
یاس‌پوزخندی زد و گفت:
-با‌یه‌پسره‌رفته شمال...!
با شنیدن‌حرفش‌دست‌هام‌و مشت کردم
-میدونم...چکارش کنم!
یاس‌لبخند‌گرمی‌زد و به‌عنوان‌یه‌دوست‌من‌و در اغوش‌گرفت...
و اروم زمزمه کرد:
-زود..قضاوت نکن‌پیداش میکنی،مطمئنم‌...!
سری‌تکون‌دادم.
فاطمه:
با صدای‌ارش‌گوش‌هام‌و تیز کردم‌‌که‌با‌عصبانیت‌صدام میکرد؛
-فاطمه...کجایی!
لبخند‌کوتاهی‌زدم‌و با قدمهای‌کوتاهم‌خودم‌و به‌رسوندم. که با‌چشم‌هایی‌که‌معلوم بود‌سگ‌دو میزد‌و باور نداشت زمزمه کرد:
-موهات‌چقدر سفید شده!
پوزخندی‌تلخ‌زدم‌و اروم‌اخم‌هام‌و توهم کردم و با‌صدای‌بی‌حوصله‌ای که حوصله‌ی ادامه‌ی بحث‌درباره‌سفیدی‌موهام‌و نداشتم‌زمزمه‌کردم:
-این‌و باید‌از خودت‌بپرسی!آقا آرش
نگاهم و ازش گرفتم و به‌پنجره‌ای‌که...معلوم‌بود‌سه‌ساله‌که‌‌.کسی‌نیومده‌و تمیز نکرده!
چشم‌هام‌و دوسه‌بار روی‌هم گذاشتم‌و مثل‌نمکی‌که‌بر روی‌زخم‌می‌پوشاندند.تیکه‌انداختم.
-ارش‌خان‌‌‌‌‌...شما‌که تو خارج‌عشق‌و حالتو کردی!
چرا اومدی ایران...!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین