موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
ارشنیمنگاهیبهم انداختو اخمهایشرادرهمکرد.
و نگاهی به دور و بر کرد؛
-انقدر تیکهننداز!... منحدود ۱۲ سالم بود،پدر و مادرم و طي تصادفیاز دست دادم،حتینمیدونم قبرشونکجاست! منپیشبیبیزندگیمیکردمبیبیمثلمادر نداشتهام بود، یعنی بیبیبیشتربراممادریکردهبود..
بعد. بهچشمهاییکهمثلکساییکه داستانهیجانیمیخوننبهش زل زدمکهلبخند ارومیگوشهی لبش پیدا شد.
-بیبی..خیلی خوب بود..تا وقتی که،ارباب...آریانباعثشد که بیبی بمیره.
ژیلادختر خوبی بود..ولیپسر باز! منو جذبخودشکردهبود!... تا یه سالباهاشدوست بودم و لحظاتممثلباد با او میگذشت.
اما...دو ماه قبل اینکه باهات آشنا بشم غیب شد..به طورناگهانیغیب شد...
با چشمهایگردنظارهگرشبودم.کهبلند شدو دستیبهلباسهاش کشیدو پیرهنشو در آورد..کهمنچشمهامگردتر نمیشدورومو برگردوندم.!
چقدرنفهمشدهبود!...)
نگاهمو به پنجره دوختمو با لحنیاغوا گر گفتم:
-آرش...همهچیونگفتی..!
پوزخندی رولبهاش جایگرفت:
-داشتممیگفتم،از وقتیغیبشد...کاروزندگیمنشد....دختر بازی..! اره..کار و زندگی من شده بود دختر بازی...و همشونو تا مرز ازدواج باهاشون بودمیکیشونهمتو بودی!........
با چشمهایناباور بهشنگاهمیکردمو چشمهایمو دلمباور این اتفاقرا نداشت،من...عاشقاین مرد بودم!چطورمن و احساساتمو به بازی گرفته بود؟
با عصبانیت بلند شدم و به سمتش رفتمو دستهام و دور یقهاشگرهکردم.به چشمهاي لعنتیشزل زدم
همین چشمها بود که منو عاشقش کرد!...یعنی همهو عاشقخودش کرد....
دستهام و بالابردمتابزنمش...ولی مجدستم و گرفتو پیچوند...که جیغیکشیدم و با لحنمسخره ایزر زد:
-دستتو رو من بلند میکنی ضعیفه؟
و نگاهی به دور و بر کرد؛
-انقدر تیکهننداز!... منحدود ۱۲ سالم بود،پدر و مادرم و طي تصادفیاز دست دادم،حتینمیدونم قبرشونکجاست! منپیشبیبیزندگیمیکردمبیبیمثلمادر نداشتهام بود، یعنی بیبیبیشتربراممادریکردهبود..
بعد. بهچشمهاییکهمثلکساییکه داستانهیجانیمیخوننبهش زل زدمکهلبخند ارومیگوشهی لبش پیدا شد.
-بیبی..خیلی خوب بود..تا وقتی که،ارباب...آریانباعثشد که بیبی بمیره.
ژیلادختر خوبی بود..ولیپسر باز! منو جذبخودشکردهبود!... تا یه سالباهاشدوست بودم و لحظاتممثلباد با او میگذشت.
اما...دو ماه قبل اینکه باهات آشنا بشم غیب شد..به طورناگهانیغیب شد...
با چشمهایگردنظارهگرشبودم.کهبلند شدو دستیبهلباسهاش کشیدو پیرهنشو در آورد..کهمنچشمهامگردتر نمیشدورومو برگردوندم.!
چقدرنفهمشدهبود!...)
نگاهمو به پنجره دوختمو با لحنیاغوا گر گفتم:
-آرش...همهچیونگفتی..!
پوزخندی رولبهاش جایگرفت:
-داشتممیگفتم،از وقتیغیبشد...کاروزندگیمنشد....دختر بازی..! اره..کار و زندگی من شده بود دختر بازی...و همشونو تا مرز ازدواج باهاشون بودمیکیشونهمتو بودی!........
با چشمهایناباور بهشنگاهمیکردمو چشمهایمو دلمباور این اتفاقرا نداشت،من...عاشقاین مرد بودم!چطورمن و احساساتمو به بازی گرفته بود؟
با عصبانیت بلند شدم و به سمتش رفتمو دستهام و دور یقهاشگرهکردم.به چشمهاي لعنتیشزل زدم
همین چشمها بود که منو عاشقش کرد!...یعنی همهو عاشقخودش کرد....
دستهام و بالابردمتابزنمش...ولی مجدستم و گرفتو پیچوند...که جیغیکشیدم و با لحنمسخره ایزر زد:
-دستتو رو من بلند میکنی ضعیفه؟