جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,535 بازدید, 17 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نمی‌خواهم از دستت بدهم] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN

رمان ...؟


  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ارش‌نیم‌نگاهی‌بهم انداخت‌و اخم‌هایش‌را‌درهم‌کرد.
و نگاهی به دور و بر کرد؛
-انقدر تیکه‌ننداز!... من‌حدود ۱۲ سالم بود،پدر و مادرم و طي تصادفی‌از دست دادم،حتی‌نمیدونم قبرشون‌کجاست‌! من‌پیش‌بی‌بی‌زندگی‌میکردم‌بی‌بی‌مثل‌مادر نداشته‌ام بود، یعنی بی‌بی‌بیشتر‌برام‌مادری‌کرده‌بود..
بعد. به‌چشم‌هایی‌که‌مثل‌کسایی‌که داستان‌هیجانی‌میخونن‌بهش زل زدم‌که‌لبخند ارومی‌گوشه‌ی لبش پیدا شد.
-بی‌بی..خیلی خوب بود..تا وقتی که،ارباب...آریان‌باعث‌شد که بی‌بی بمیره.
ژیلا‌دختر خوبی بود..ولی‌پسر باز! من‌و جذب‌خودش‌کرده‌بود!... تا یه سال‌باهاش‌دوست بودم‌ و لحظاتم‌مثل‌باد با او می‌گذشت.
اما...دو ماه قبل اینکه باهات آشنا بشم غیب شد..به طور‌ناگهانی‌غیب شد...
با چشم‌های‌گرد‌نظاره‌گرش‌بودم.که‌بلند شد‌و دستی‌به‌لباس‌ها‌ش کشید‌و پیرهنش‌و در آورد..که‌من‌چشم‌هام‌گرد‌تر نمیشد‌وروم‌و برگردوندم.!
چقدر‌نفهم‌شده‌بود!...)

نگاهم‌و به پنجره دوختم‌و با لحنی‌اغوا گر گفتم:
-آرش...همه‌چیو‌نگفتی..!
پوزخندی رو‌لبهاش جای‌گرفت‌:
-داشتم‌میگفتم،از وقتی‌غیب‌شد...کاروزندگی‌من‌شد....دختر بازی..! اره‌..کار و زندگی من شده بود دختر بازی...و همشون‌و تا مرز ازدواج باهاشون بودم‌یکیشون‌هم‌تو بودی!........
با چشم‌های‌ناباور بهش‌نگاه‌میکردم‌و چشم‌هایم‌و دلم‌باور این اتفاق‌را نداشت،من...عاشق‌این مرد بودم!چطور‌من و احساساتم‌و به بازی گرفته بود؟
با عصبانیت بلند شدم و به سمتش رفتم‌و دست‌هام و دور یقه‌اش‌گره‌کردم.به چشم‌هاي لعنتی‌ش‌زل زدم
همین چشم‌ها بود که من‌و عاشقش کرد!...یعنی همه‌و عاشق‌خودش کرد....
دست‌هام و بالا‌بردم‌تا‌بزنمش...ولی مج‌دستم و گرفت‌و پیچوند...که جیغی‌کشیدم و با لحن‌مسخره ای‌زر زد:
-دستت‌و رو من بلند میکنی ضعیفه؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با بغض‌و خشم‌نظاره‌گر‌مرد‌عوضیم‌شدم..و با عصبانیت ‌زمزمه‌کردم:
- ارش‌....تو یه حیوونی!... حیوون‌هم‌ازتو..مرامش بیشتره...من‌زن‌تو بودم
ارش‌با چشم‌های‌سرخ‌بهم‌نگاه‌میکرد‌و تنم‌را‌نظاره‌میکرد‌و پوزخندی‌بین‌لبهاش‌بوجود اومدو اومی‌گفت:
- اوم‌...چیز بدی هم‌نیستی‌ها!...
ناباور بهش نگاه کردم.اون‌تنم.و حراجی.میکرد؟
به چه‌جرعت...
چشم‌هام‌و با بغض‌بستم و نعره‌ای‌از درد‌کشیدم:
- خیلیی‌کثافتی!
سری‌تکون‌داد و با مغروریت‌ابرویی‌بالا داد و گلوش‌بالا پایین میشد و با حرص زمزمه کرد:
- میدونم‌یه‌چییز‌جدید بگو..!
از عصبانیت‌هولش دادم‌و روی زمین‌پرت‌شدم،که‌عربده‌ای‌از‌عصبانیت کشید:
- نابودت‌میکنم.!
از ترس‌لرزی‌کردم،میدونستم...هر کار میخواد میکنه‌...و این‌ترسیدن‌من‌هیچ‌مهم‌نبود..
که‌صدای‌عصبانی فردی که‌شنیدم‌سرم‌و ناباوربلند کردم‌که‌با دیدنش‌نور امیدو ترس‌تو قلبم‌ایجاد شد،ترس‌بخاطر اینکه‌از دستش.فرار کردم‌و امیدواری برای‌اینکه...از دست‌آرش نجاتم میداد!
- دستت‌به‌فاطمه بخوره‌خونتو‌میریزم.!
ارش‌با پوزخندی عجیب‌بهم‌زل زد و نگاهم‌کرد...
- ارباب...این‌زن‌؛تَنِشُ‌و حراجی کرده . که شما سر رسیدی!
ارباب‌با شنیدن‌این حرفش‌چشم‌هاش‌روبه‌قرمزی‌میزد‌من با‌خشم‌به‌ارش‌زل زدم و عربده‌زدم:
- چی‌میگیی‌ارش؟من تنمم و حراجیی کردمم.!
ارش‌سری تکون دادکه ارباب‌پوزخندی‌رو لبهاش جای گرفت‌و به سمت‌ارش‌حمله ور شد،در کمال ناباوری عربده‌که نه عرض کنم‌نعره زد:
- چه‌گوهی میخوری‌..فاطمه‌زن‌قانونی‌من‌و مادر بچشه!...تو هم گو*ه‌نخور....!تا خونتو‌نریختم.
بعد‌به سمت‌من‌با لحنی‌که میدونستم‌برسم‌عمارت تیکه‌تیکم.میکنه‌زمزمه‌کرد:
- عزیزم.بلند شو بریم‌عمارتمون‌..دلم برات تنگ شده‌بودا!
آروم ‌با ترس سری‌تکون‌دادم‌که‌ب طور عجیب‌ و وحشیانه‌ای دستم‌و گرفت و سریع از عمارت‌ آرش بیرون‌برد‌و من و تو صندلی جلو پرت کرد‌که از درد اخی گفتم و با سرعت سوار ماشین شد.‌‌.. پاهاش و روی گاز گذاشت‌ که از ترس‌جیغی‌کشیدم که‌خفه‌شویی‌زمزمه‌کرد....
- خفهه‌شو فاطمه..فقط خفه شوو! تووو تنت‌و حراجی کردی‌؟ گو*ه خوردی...کثافت‌نفهم....میدونم باهات چکار کنم‌...!
از. دست من فرار میکنی؟!!!
خانوادت‌و فلک میکنم‌و پدر تو یکی و در میارم...!
فقط دعا کن نرسیم‌عمارت
با بغض‌بهش زل زدم‌و از ترس‌اینکه‌میدونم‌میخواد باهام چکار کنه‌لرزی کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
که‌نگاه‌عصبی‌اش‌را‌بهم دوخت‌و من نگاه‌لرزانم‌را از چشم‌های‌عسلی‌به‌خون‌نشسته‌اش‌گرفتم. و یقین‌داشتم به‌عمارت برسم من‌و میکشه.!
اروم‌آب گلوم‌و قورت دادم‌و دست‌هام‌‌و از شدت‌سرما‌به‌هم چسباندم و برای‌گرم‌شدنم‌نفس داغم رو به‌دستم سپردم‌که‌کمی‌گرمای‌دهنم‌به بدنم‌برخورد کرد...
چشم‌هام‌و روی هم گذاشتم. نمی‌دونم‌،چه حکمتی‌بود می‌خواستم‌حرصش‌را در بیاورم.
انگار هر دو برای‌آزار دادن‌هم مسابقه داشتیم.
اروم چشم‌هام و باز کردم.و به نیم رخ عصبی‌اش زل زدم.
که‌ با چشم‌های‌نیمه‌سرخش‌روبه رو شدم.
اب‌گلوم‌و قورت دادم.و فرصت را غنیمت دانستم.
- ارباب‌،به خدا. آرش...!
که‌نگاهش را بهم دوخت،عصبي و داغون..
نگاهی‌که تا حالا ندیده بودم،یجوری‌که میخواست چیزی و بهم بفهمونه.!
با صدای سردش‌نگاهم و ازش گرفتم:
- ارش؟...! خب بگو!
اروم‌و گرفته گفتم:
- ارش‌نامزد من بود...من خیلی دوسش داشتم، خیلی!
ما تا مرز عروسی عم پیش رفتیم.
روز عروسی غیبش زد.
اصلا نمی‌گفت من ی عروس منتطر دارم...!
دو سه سال بود خبری ازش نبود...
تا اینکه امروز دیدمش،موقع فرار از تو.
من و آورد ویلاش. و چیزی و گفت که نباید میگفت...
نگاهم‌و به ارباب دوختم‌که در حال‌رانندگی بود‌ولی گوشش به من بود و سری‌تکون میداد.
من هم‌ادامه‌دادم:
- گفت‌عاشق‌دختری‌به نام ژیلا بوده...!
خواستم ادامه‌ی حرفم و بزنم که ارباب عصبی‌کنار زد‌و نگاه‌عصبی بهم کرد.
- عاشق‌کی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و با ترس‌زمزمه کردم:
- ژیلا.
پوزخندی زد:
- اها...فکر کردم میگی نیلا،نیلا خواهر منه...!
سری تکون دادم .
- اون‌قبل از من تا مرز ازدواج باهاش رفته بوده تا اینکه ژیلا غیب میشه‌.و اون آرش تبدیل به آرش سنگدل و دختر بازی میشه و دختر ها و برای‌ بازی‌هاش انتخاب میکرده...تا عاشقش بشن‌و ولش کنه‌‌یکی از اون دختر ها من بودم. و امروز اون بود که تنم و حراجی می‌کرد نه من...!
ارباب‌با صدای،بمی گفت:
- پسره‌ی لجن.!

سری‌تکون دادم.که ارباب‌نیم نگاهی بهم کرد:
- سهراب الان حتما رسیده باشه...تو هم نزدیکش نشو ..
سری تکون دادم:
- چشم‌.
نگاهم‌رو به جمعیتی‌که‌مهمانها به خصوص‌خدمتکار ها در حال رفت و آمد بودند چرخوندم که‌‌ارباب با گفتن:《برو لباس‌هاتو عوض کن‌و به خاتون کمک کن》. از پیشم رفت.
گیج به اطرافم زل زدم و به پله ها نگاهی کردم و سریع از پله ها بالا رفتم‌.
که‌صداي دعوایی‌باعث شد از حرکت به ایستم‌...
ولی‌ارباب گفته بود اصلا نباید به چیزی توجه کنم،و ممکنه مادرم و پرهام و فلک کنن!
سری به نشانه اهوم تکون دادم و به سمت اتاق خدمتکار ها رفتم و لباس هام و با : لباس هام وو
《 شلوار طوسی و توربانی عوض کردم و نگاهی به خودم کردم، صورتم بی روح بود بخاطر همین رژ لب‌قهوه ای که تو کشو بود رو روی لبم کشیدم‌که با لبخند رضایت‌بخشی به چهره‌م زل زدم‌.
از این بهتر نمیشه...
از پله ها با قدم های استوار بیرون اومدم و تو اون شلوغی به سمت‌آشپزخانه رفتم که با دیدن خاتون‌لبخندی روی لبم جای گرفت.
که با دلخوری بهم زل زد..
و رویش را از من گرفت.
اروم‌و ناراحت قدم برداشتم:
- خاتون‌چیزی شده؟
خاتون با صدای گرفته ای گفت:
- چرا فرار کردی..
ببخشیدی گفتم.
- بچگی کردم‌خاتون جان من بگو.چکار کنم‌الان صدای ارباب بد عنق در میاد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خاتون لبخندی زد.
- بیا این‌چایی ها و فعلا ببر.کم اوردی‌باز بیا بریز..دستت طلا..
لبخندی زدم و چشمی گفتم..
نگاهی به شربت ها کردم‌که دلم ضعف رفت‌که صداش‌و حتی خاتون شنید.
- اِوا دختر.تو نهار هم نخوردی؟
سری‌به نشونه‌ی نه تکون دادم و بلند. شدم و شربت ها و بلند کردم‌که یکدفعه با ورود دختری به آشپزخانه از ترس و شوکه جیغی کشیدم و روی زمین افتادم که تمام چایی ها روی پام ریخته شد و حتی شانسی که آوردم لیوانی نشکست‌..
از سوزش و درد ناله ای کردم‌که اون دختره‌که یک هوا وارد شده بود یا حسینی گفت که صدای خاتون بلند شد:
- همتاا..چرا یه هوا اومدی بنده خدا پاش سوخت...
همتا سری به نشونه تاسف پایین داد که با وارد شدن ارباب‌نفسم رفت که بی توجه به بقیه نزدیک اومد و دادی کشید:
- چکار کردی با خودت‌دختر؟
از ترس‌زبانم بند آمده بود:
- ار..با..ب...ه.م.تا...ی..دف..عه...او‌‌‌‌...مد ت....و..منم‌‌‌....تر‌..س‌..یدم... چایی..ها ..رو‌..ی پام...افتاد.....نتر...س...ین....لیوان....ها نشکست...
ارباب..هوفی کشیدو بی توجه به سوزش پام گفت:
- خب‌‌ترسیدم لیوان هام و شکونده باشی . بلند شو دوباره چایی ها و بریز بیار..
با حرفش با بغضی شدید بهش زل زدم چقدر نفهم بود...
بعد از آشپزخانه بیرون زد که همتا با اخم به رفتن ارباب نگاه می‌کرد:
- مرتیکه‌جوعلق... حیف که خدمتکارتم...
لبخندی زدم و اروم بلند شدم و لیوان ها و با کمک خاتون و همتا روی سینی گذاشتم و چایی دوباره ریختم..
که همتا به شلوارم نگاه کرد:
- عه..شلوارت‌که خیسه خالیه‌دختر...بیا برو دامن منو بپوش روش...
بعد دامنی و از کشویی در آورد و داد بهم‌...
سریع دامن و پوشیدم و اروم سینی و بلند کردم و با قدم هایی خودم و از آشپز خونه بیرون بردم.
نگاهم و بین جمعیت کردم که اولین ک.س‌پسری‌با موهای بور و چشم‌های‌مهربون‌و قهوه ای که داشت روی صندلی نشسته بود و من چای را به او تعارف کردم که لبخندی زد و با حرف مختصری‌ازم تشکر کرد و به بحث خاتمه داد:
- ممنون.!.
سری تکون دادم و چایی را به سمت بغل دستیش که زن ۴۰،۵۰ساله ای بود و با مغروریت به‌جمع نگاه می‌کرد تعارف کردم که با مغرور بودنش‌چای را برداشت‌و فقط سری تکون داد.
کوفت...مررض..
بعد به‌بغل دستیش‌که پسر بچه‌ای ۴،۵ ساله بود چای و تعارف کردم که با لبخند به چایی زل زد:
- ادژون.ژاییه(اخ‌جون‌.چاییه)
با لبخند سری تکون دادم که با لبخند یدونه چایی برداشت که از دستش افتاد و خواست بیفته‌که سریع سینی و کنار گذاشتم و لیوان و برداشتم که پسره با صدای بچگونه‌اش با تعجب گفت:
- مرشی‌داله‌ژون(مرسی خاله جون)
اون پیرزنه‌که تا الان لام تا کام هیچی نگفته بود با پوز خند به پسره گفت:
- ماهور جان پسرم.اون فقط یک خدمتکاره.
با اخم بهش زل زدم که ماهور با ذوق گفت:
- ولی‌من‌این‌داله‌ودود‌دارم‌ن‌دو‌لومامان‌بدرگ(ولی من این خاله و دوست‌دارم نه تو رو مامان بزرگ )
مامان بزرگش‌هینی کشید که با لبخند از کنارشون رد شدم.که با زن‌۲۰‌ساله‌همسن‌و سال خودم‌برخورد کردم‌که با لبخند بهم زل زد.و چایی و تعارف کردم:
- بفرمایید.
که با لبخند رضایت‌بخشی بهم زل زد:
- تو چقدر خوشگلی دختر...من تارا هستم...تو چی؟
با لبخندی خاتمه دادم:
- اسمم‌فاطمه‌ست‌خانم.!
لبخندی زد‌‌.چایی و برداشت.
بغل دستیش‌پسر‌حدود ۳۰ ساله ای بود که چشم‌های عسلی داشت و کپ‌آریان بود...
چایی و بهش تعارف کردم که با لبخندی گفت:
- سلام فاطمه خانوم.من ارتان هستم برادر آریان...و همسر تارا جان..
لبخندی زدم.یا خدا.. این دو تا برادر چقدر فرق دارن؟
بعد چایی و برداشت و من با لبخندی با گفتن: 〔ممنون‌خوش اومدید 〕 خاتمه دادم..
نگاهی به بغل دستیش کردم که پسر حدود ۳۰،۳۴ ساله ای کنار ارتان خان نشسته بود.
که با لبخند هیزی بهم زل زده بود و با سر پایینی گفتم:
- بفرمایین.
که با پوزخند گفت:
- من‌سهراب هستم...پسر خاله آریان..
پس سهراب این بود؟
اروم‌و با اخم گفتم:
- چای‌رو میل کنید.
بعد به طرف آخرین نفر رفتم.که با پدر ارباب روبرو شدم.
برخلاف ارباب پدر مهربونی داشت.
- بفرمایین‌خان.
با لبخند ممنونی گفت....
به سمت ارباب‌هم رفتم که با اخم بهم زل زده بود:
- خوب‌با همه خوش‌و بش کردی..!
با من‌و من گفتم:
-م‌‌‌م...متاسفم! برات...
بعد از جمع بیرون زدم.و بی حوصله به همتا زل زدم..
-همتا..چای ها ی بقیه و خودت ببر...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
همتا بدون اینکه حرف اضافه‌ای بزنه باشه‌ای گفت و من از آشپزخانه بیرون زدم و رو یکی از صندلی های روبروی تارا نشستم.
تارا اومد کنارم نشست و با ذوق بهم زل زد
- فااطی. پس‌فردا تولد ارتان هست ،من چجوری سوپرایزش کنم که خوشحال شه..
لبخندی‌دستپاچه‌زدم.به نظر زن‌خوبی‌می‌اومد...
- اگه‌میخوای‌بهت کمک میکنم...!
ممنونی گفت..!
که همه بلند شدن تا برقصن‌.و تارا و ارتان هم با هم رقصیدن.
خنده دارش این بود؛یاس دست آریان و گرفته بود و مسخره بازی میکرد.. ماهور و مهری(نگفتم‌بهتون؟‌
مهری‌دختر بچه ی ۴ ساله بود.که مامانش‌زن مهربونی به اسم‌نازلی بود..و شوهر نازلی هم اسمش تیرداد بود
تیردادپسر عموی اریانه)
با هم میرقصیدن‌.و تنها من بودم،که...تنها بودم.
یکدفعه با دراز شدن‌دست کسی چشم هام و چرخوندم که با دیدن روهام‌لبخندی زدم.
-افتخار رقص میدی‌بانو؟
سری تکون دادم.پسر خوبی بود. دستم و تو دست هاش گذاشتم که رقص‌تانگو‌بود که من‌اصلا بلد نبودم.
دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و من‌هم دستم و دور گردنش حلقه کردم و طبق کار هاش حرکت میخوردم که‌نگاهم‌به چشم‌های سرخ‌آریان افتاد که بی توجه به چشم‌هاش‌به رقص ادامه دادم.
که در آخر رقص‌روهام من و بلند کرد و خو هوا چرخوند که جیغ همه بلند شد و در آخر پیشونیم‌و نرم بوسید.
-رقصت‌عالیه‌بانوی‌زیبا.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- رقصت عالیه بانوی زیبا.

با حرفش لبخند شیرینی رو لبام میاد و خیره در نگاهش ناخوداگاه زمزمه می‌کنم:
- اما نه به اندازه ی رقص شما.
با لبخندی که همیشه بر لب داشت بهم خیره موند؛ چشماش دو دو میزد... چه چشمایی داشت؟ آبی آسمونی بود... نه نه... آبی یخی بود یا آبیِ متمایل به سبز؟ نمیدونم.. واقعا نمیدونم اما هر رنگی که بود، زیبا بود چقدر خوشگل بودن اون چشم ها...
اون در سیاهی چشمانم خیره بود و من در دریای چشمان او.
نمیدونم چقدر توی چشماش غرق شده بودم که صداش به گوش رسید.
- منم اگر یه مرد جذاب شبیه خودم مقابلم ایستاده بود قطعا محو زیباییش میشدم، شما چی؟
چشماش رنگ شیطنت گرفته بود و همیطور لبخند خاصی که همیشه بر لب داشت.
مثل دیوونه ها بهش خیره بودم اما با حرفی که زد سریع در جلد یه دختر خونسرد و مغرور فرو رفتم.
به دست هاش که دور کمرم حلقه شده بود نیم نگاهی کردم و با لحنی که تمسخر توش موج میزد زمزمه کردم:
- موافقم! شاید این میتونه یه دلیل واسه نزدیـکیتون به من باشه...
لبخند محوی زدم و ادامه دادم:
_منم اگر یه خانم جذاب مقابلم بود هیچ وقت اجازه ی اینو بهش نمیدادم که قدمی ازم فاصله بگیره و موقعیت جغرافیاییـش باید آغوش من میبود!
تک خنده ای کرد و همینطور که به چشمام خیره بود، دست هاشو به عنوان تسلیم اورد بالا.
لب هاشو برای گفتن حرفی باز کرد که حضور یه نفر رو کنارم احساس کردم.
- شاید اگر منم یه خانم و آقای جذاب رو مقابلم میدیدم هیچوقت نمیتونستم بی خیالشون شم و بهشون خیره نشم.
خودش بود؛ آریان، ارباب مغرور من.
حرفاشو با حرص و اعصبانیتـی که همیشه در رفتارش نمایان بود زمزمه میکرد.
با نگاه معنا داری بهم خیره موند؛ دروغ چرا؟ اما اگر بگم نترسیدم، دروغه! تو چشمای این بشر خیلی حرفا برای زدن بود ولی به شکل وحشتناکی در چشماش نمایان میشد.
سرمو انداختم پایین و بی حرف خواستم از کنار آریان رد شم و به آشپزخونه برم که مچ دستمو گرفت با دندون های کیپ شدش بلافاصله گفت:
- نابودت میکنم...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با ترس بهش زل زدم‌که‌چشم‌های سرخش لرزی به بدنم انداخت.و با پوزخند بهمون نگاه کرد که رهام با خنده گفت:
-چته‌تواریان؟اصلا‌به تو چه من دارم با فاطمه می‌رقصم...!
ارباب‌دست‌هاشو مشت‌کرد و دستم و بیشتر فشار داد:
-بیاید اتاقم...سریع.
بعد دستم رو کشان‌کشان به سمت اتاقش برد.
خواستم لب تر کنم، که با صدای‌ گرفته ای گفت:
-ساکت‌شو...
سری تکون دادم ‌‌..
که در باز شد و قامت‌روهام‌نمایان شد.
با دیدنش‌ضربان قلبم‌بالا رفت‌.چقدر جذاب بود..
بی اختیار زمزمه کردم.
- چقدر خوشگلین.
چشـم‌های‌اریان‌گـردد تر نمیشد...
روهـــام‌لبخندی زد و به سمتم اومد و دست‌هام و گرفت‌که‌...
ارباب‌عربده ای زد:
-دستـتو بهـش نـــزنن..
روهام با اخم به آریان نگاه می‌کرد.
و با تخسی گفت:
-چرااا؟
مــن نمیدونستم چکار کنم.....
-دستتو بهش بزنی میشکـونم دستتـو..
با تخسی نگاهش کردم‌.و نگاهـم و به آریان دوختم؛و با خونسردی تمام گفتم:
-وقتی یه خانم زیباو آقای جذاب جلوته‌...درسـت صحبت کن...مادرت‌تربیت یادت نداده اربـــاب!
ارباب رو کشیده گفتم.و انگار که حرفم به مزاجش برخورده باشه،اخمی کرد که بی توجه روی صندلی نشستم و گفتم؛
-برید بیرون،میخوام استراحت کنم....
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,210
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین