جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [نوای ارتحال] اثر «زهرااحمدپور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط baran-83 با نام [نوای ارتحال] اثر «زهرااحمدپور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 206 بازدید, 6 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [نوای ارتحال] اثر «زهرااحمدپور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع baran-83
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط baran-83
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
نام اثر: نوای ارتحال
نام نویسنده:زهرااحمدپور
ژانر: عاشقانه، درام، علمی و تخیلی
عضو گپ نظارت: (4)S.O.W

خلاصه: روزها می‌گذرند و شب‌ها به صبح سپری می‌شود؛ روزها را در میان جسدها می‌نوازم و شب‌ها را در آغوش ارواح اشک می‌ریزم. صبح‌ها را با درد و اندوه به سوی تو می‌آیم و زمانی که به جسم بی‌جانت می‌رسم، به یاد می‌آورم که روح تو و جانِ من در جهانی دیگر زنده‌اند.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1729015025899.png
-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»
پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
مقدمه: زمانی که سیم‌های بی‌جان را به صدا در می‌آورم؛ گویی به آن‌ها روح بخشیده‌ام. حسِ تازه و طراوتی از جنس عشق در وجودم جریان پیدا می‌کند؛ میانِ انبوهی از اجساد در این قبرستانِ نمور، من می‌نوازم تا شاید باری دیگر صورت زیبایت را در مقابلِ خود ببینم.
" بشنو عشق من! آهنگی که دوست داری را برایت به رقص درآوردم‌."
 
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
پارت۱

سال‌هاست که همه‌جا تاریک است؛ حتی روزها را در تاریکی اتاق سپری می‌کنم. انگار که با حبس کردن خودم در گوشه‌ای از اتاق، خودم را به دستانِ شیطان در جهنم سپرده‌ام. غم زندگی مرا احاطه کرده است و به شکل درد به تک‌تک استخوان‌های بدنم تزریق می‌شود. گویی شخصی مشتش را در گلویم فشار می‌دهد؛ چون نفس کشیدن سخت شده و با هر دم و بازدمم خاک در گلویم نشست می‌کند. امروز هم مانند همیشه در گوشه‌ای از اتاق، درست کنارِ تختم کِز کرده‌ام و سرم را بر روی زانوهایم قرار دادم؛ اندک نوری از پنجره‌، کنارِ دیوار برخورد کرده و عکس لبخند شیرینت را هدف گرفته‌است. خسته از افکار درهم و پیچیده‌ام، کمی سرم را بلند کردم و عکس روی میز را در ذهنم نگه داشتم. به‌ خوبی روزی که این عکس را از او کنارِ آبشار گرفته‌بودم یاد دارم. چقدر آن روز خوش‌حال بود. هرچند که دلیلش را نمی‌دانستم؛ وقتی چندبار از او پرسیدم حرف را عوض کرد. یک‌بار هم به لباسِ سفید تنش اشاره کرد و گفت:
- ببین چقدر تنگ شده!
اون همیشه این‌طور بود. دوست داشت تا خودم کشفش کنم و فقط گاهی به من نشانه می‌داد؛ من غرق افکار شغلی خودم بودم و هیچ‌چیز از حرف‌ها و اشاراتِ او نمی‌فهمیدم. دوستش داشتم؛ حتی بیشتر از جانم، امّا به‌طوری از نظر شغلی تحتِ فشار بودم که متوجه افکار و حرکاتش نمی‌شدم. نهایت تلاشم، حفظ لبخندهایش بود؛ پس گاهی حقایق زیبایی او را به‌ رویش می‌آوردم و لبخندش را عمیق‌تر می‌کردم. به‌ آبشار که رسیدیم، مثل کودکان به این‌ طرف و آن طرف می‌دوید و از فضای سرسبز شمال لذت می‌برد. به‌ یاد دارم که چقدر عاشق جنگل بود؛ درست برخلاف من که دریا را دوست داشتم. همیشه به او می‌گفتم:
- چشمات رو دوست دارم اون خودش یک دنیای جداست و من عاشقشم!
او هربار بیشتر خوش‌حال می‌شد و از ته دل می‌خندید. افسوس از لحظه‌ای برگشتمان، وقتی که لبخند‌هایش را به گریه تبدیل کردم و جسم بی‌روحش را به گور بردم! روزی هزاربار خودم را لعنت کرده‌ام؛ امّا چه فایده که لعنت‌هایم من را نمی‌کشت و اطرافیانم اجازه‌ی کشتن خودم را نمی‌دادند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
پارت۲
ساعت که زنگ خورد از افکار خسته کننده‌ام بیرون پریدم و فهمیدم که زمانش رسیده‌‌است. تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و با برداشتن کیف ویولن که روی تخت قرار داشت از اتاق خارج شدم؛ مادرم که روی کاناپه به خواب رفته‌بود با صدای قژ‌قژ در بیدار شد. دستی به چشمانِ خواب‌آلود خود کشید و با تکیه بر کاناپه نشست. نگاهش که به من خورد چشمانش پر از غم شد؛ او یک مادر بود و یک مادر همیشه نگرانِ فرزند خود می‌ماند آن هم در هر شرایطی، لبخند خسته و غم‌آلودش را به روی لب‌هایش نشاند و چشمانِ سبزش را به چشمانِ هم‌‌رنگ خودش دوخت؛ هرچه نباشد من پسرش بودم و این چشم‌ها هم ارثیه‌ی مادرم بود. چشمانی که عزیز‌تر از جانم را با عشق نگاه می‌کرد و روزی لبخند را به لبانش هدیه می‌داد.
- کجا میری عزیز مادر؟!
گویی لبانم را دوخته‌بودند که توان حرف زدن نداشتم؛ شاید هم لال شده‌ام که لبا‌هایم تکان نمی‌خوردند؛ مغزم سنگینی می‌کرد و کلامی را فرمان نمی‌داد. نفس عمیق کشیدم و چشمانم را یک‌بار بستم تا کمی آرام بگیرم امّا با دیدن تاریکی پشت پلکانم آرزو کردم که برای همیشه در آن غرق شوم و در آخر درونش جان بدهم. چشم‌هایم را به آرامی باز کردم و حال حضور برادری را در کنارِ مادرم دیدم که چندین بار جانم را از خودکشی‌های مکررم نجات داده بود. حالا او هم در کنارِ مادرم به من چشم دوخت و هم‌زمان کیسه‌های خرید را که بر روی زمین می‌گذاشت پرسید:
- چه عجب! چشممون به جمالت روشن شد، داداش کوچیکه.
حق داشت، هر‌چقدر هم نیش و کنایه می‌زد حق داشت، اما خبر نداشت که یکی از گوش‌هایم در است و دیگری دروازه، خبر داشت که چقدر روح و تنم خسته است و به‌اندازه‌ی یک دنیا تلاش کرده‌بود تا لبخند را به لب‌هایم برگرداند ولی فقط زمانی لبخند برایم باز می‌گشت که مرده باشم. چشمش که به کیف ویولن خورد نفس کلافه‌ای کشید و دستی به شانه‌های مادرم نشاند و خطاب به او گفت:
- من همراهش میرم.
همین کافی بود تا مادرم به یاد آورد که هرروز در چنین ساعتی من به کجا میروم. سرم را به زیر انداختم تا چشمم به موهای سفیدش و چهره‌ای پر از غصه‌اش نیفتد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
پارت۳
امین سوئیچ را که روی میز قرار داده بود برداشت و از خانه خارج شد؛ من هم زیر نگاه سنگین مادرم پشت سرش رفتم. خوب می‌دانستم اگر سعی کنم از حضور امین خودداری کنم چه بلایی بر سرم می‌آورد؛ درست مثل آن اوایل که سعی می‌کرد من را پیش یک روانشناس خوب ببرد. من نمی‌خواستم خوب بشوم و قصدش را هم نداشتم؛ فقط یک‌بار با زور او به پیش روانشناس رفتم و آن زن با حرف‌های بی‌در و پیکرش سرم را به جنون کشاند‌. به‌ طوری که کل دفترش را برهم زدم و باعث خسارت بالایی شدم که امین همه‌ی آن‌ها را متقبل شد. کتونی‌های سفیدم را پوشیدم و یک راست سمت ماشین امین رفتم؛ ماشین این روز‌ها در چنین ساعتی یک مسیر تکراری را با من همراه بود. با نشستنم سمت شاگرد ماشین را به حرکت درآورد و به محض خارج شدن از محوطه خانه با سرعت بالایی مسیر بهشت زهرا را پیش گرفت. حرکاتش مشخص بود که می‌خواهد همان موضوع تکراری را از سر باز کند؛ زیاد طول نکشید که زبان باز کرد.
- میگم تو نمی‌خوای ... .
از آن‌جایی که به خوبی خبر داشتم چه بحثی در راه است به میان حرفش پریدم و بالاخره زبانم را چرخاندم.
- نه .
همین یک کلمه گویای همه چیز بود؛ او به خوبی می‌دانست که اصرار‌های مکرر باعث به جنون کشیدن اعصابم می‌شود و این مثل بارهای قبل خسارت مالی و جانی را با خود به همراه داشت. زیاد طول نکشید تا به بهشت زهرا رسیدیم؛ پیاده شدم و کیف و ویولن را که قبلاً پشت ماشین قرار داده بودم برداشتم و بدون هیچ حرفی به سمت مزار دردانه‌ام قدم برداشتم. در بین راه آشنا‌یان زیادی بودنند که با دیدنم شروع به پچ‌پچ حرف‌های تکراری خود کردند.
- اون ناراحته.
کمی نگذشت که یک غریبه در گوشه‌‌ای از درخت ایستاد و گفت:
- تو باز هم اومدی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

baran-83

سطح
0
 
مدیر آزمایشی تالار کمیک
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
1,526
1,060
مدال‌ها
2
پارت ۴
صورتش آشنا بود امّا به یاد ندارم قبلاً چه گفت و گویی با او داشتم؛ تا جایی که در خاطرم هست من اکثر اوقات با ارواح فامیل‌هایم حرف زدم و آن هم فقط به‌خاطر جویا شدن از احوال آرزو بود. آرزو! حال خودش هم مثل نامش برایم یک آرزو است؛ بی‌توجه به روح غریبه به راهم ادامه دادم و در کوتاه مدت بر سر مزار همسرم رسیدم. مانند طبقات پیش باز هم او آن‌جا نبود و فقط سنگ سردی که نامش را به حکاکی کرده بودند مقابلم قرار داشت؛ روی زمین سفت و سنگ نشستم و کیف را در گوشه‌ای قرار دادم. از ساک کوچکی که امین برای من همیشه کنار می‌گذاشت یک قوطی گلاب بیرون کشیدم و ساک را در کنار کیف ویولنم قرار دادم. در آن یک جعبه خرما یک پارچه و دست گلِ کوچکی قرار داشت؛ گلاب را بر روی سنگ مزارش ریختم و شروع به شستن آن کردم. طولی نکشید که اطرافم را پر کردند؛ مثل همیشه خواسته‌های تمام نشدنیشان را به زبان آوردند. خواسته‌هایی که خودشان نتوانستند در این دنیا به پایان برسانند و حال به دنبال بهانه و عامل برای خودشان می‌گشتند و چه کسی بهتر از من!
دسته گل را بر روی مزار قرار دادم و جعبه‌ی خرما را در اطراف پخش کردم که با جمله‌های تکراری و نگاه‌های ترحم آمیزشان روبه رو شدم.
- خدابیامرز پسرم.
پیرمردی که سر مزار همسرش ایستاده بود این را به من گفت امّا بر خلاف من همسر او کنارش نسته بود و لبخند زیبایی را به او هدیه می‌داد هرچند پیرمرد نمی‌توانست آن را ببیند.
دختر کوچکی بعد برداشتن خرما گفت:
- روحش شاد عمو.
موهای فر و سیاهش من را در رویا‌هایم با آرزو غرق کرد؛ عادتم بود تا همیشه موهایش را دور انگشتم بپیچم و قربان صدقه‌ی زیبایی‌هایش بروم.
 
بالا پایین