جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نَستوه] اثر «ترنج کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [نَستوه] اثر «ترنج کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 314 بازدید, 4 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نَستوه] اثر «ترنج کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELVIN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
بسم خالق لوح و قلم
نام رمان: نَستوه
به‌قلم: ترنج
ژانر: پلیسی، معمایی، کارآگاهی
عضو گپ نظارت: S.O.W(6)
خلاصه‌ای از اثر:
دختری خسته از بی‌رحمی‌های روزگار بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌اش در بدترین برهه‌‌ی‌زمانی رقم می‌خورد. خسته و آواره‌ی کوچه و خیابان‌هاست؛ بی‌جان است.
اتفاقی که شروع معماهای زندگی مجهولش است. اتفاقی شاید تلخ، اما شاید بتواند گره از زندگی هزاران نفر باز کند. اتفاقی که باعث می‌شود او نه تنها خودش؛ بلکه تک‌تک حیوان‌های انسان‌نمای دورش را بشناسد. او مصمّم است اما...؟
- خسته‌ام... .
+ این تازه اولشه!
- پس کی تموم می‌شه صفحاتِ کتابِ قطورِ سیاهِ زندگی؟
+ مقدمه هنوز تموم نشده...



*رمان به منظور شرکت در مسابقه است.
 
آخرین ویرایش:

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,558
مدال‌ها
12

مشاهده فایل‌پیوست 99075


باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
مقدمه:

(بعداً نوشته می‌شود)



***

کتِ بافتِ کشی سفیدرنگ را روی مانتوی طوسیِ بلندم می‌پوشم. روبه‌روی آیینه ایستاده‌ام. دستی به صورتم می‌کشم. در این چند هفته از آن صورت توپُر و بامزه‌؛ فقط استخوان‌های گونه‌ام باقی مانده است. زیر چشم‌‌هایم سیاه و گود شده. چشم‌های خرما مانندی که روح ندارند و سرخ‌ِسرخ‌اند. از آیینه به پدرم که پشت سرم ایستاده است خیره می‌شوم. با صدایی پر حزن و خش‌دار، ولی با اُبُهَت و صلابت همیشگی‌اش؛ می‌گوید:
- به سلامت... دختر بابا.
آرام برمی‌گردم و لبخندی تصنعی می‌زنم‌. سعی می‌کنم اشک درون چشمانم خودنمایی نکند، گرچه بی‌فایده است. در لحظه، پدرم مرا در آغوش می‌کشد. خیلی وقت است دلم آغوش گرم و پدرانه می‌خواهد. یک تکیه‌گاه؛ کسی که بدانی تا وقتی با اویی‌، از هیچ‌چیزی در جهانِ هستی هراس نداری. سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید:
- تو... تو همون زاهده‌ کوچولوی منی؟ تو کِی این‌قدر بزرگ شدی بابا؟
اشک‌های سردم روی گونه می‌غلتند. با صدایی که بیش‌تر شبیه زمزمه است؛ می‌گویم:
- دلم برای اون‌وقت‌هایی که بی‌دغدغه با عروسک‌هام بازی می‌کردم تنگ شده. دلم می‌خواد دوباره بچه شم، دوباره از سرسره لیز بخورم و جیغ بزنم. دلم می‌خواد برگردم به پنج سالگی. وقتی توی پارک دنبال بچه‌ها می‌دویدم و مستانه می‌خندیدم.
از پدرم جدا می‌شوم‌‌. گریه نکرده اما، صورتش سرخ است. روی صندلی چوبی و خوش‌رنگ کنار آیینه می‌نشینم و سرم را به دیوار تکیه می‌دهم. تلخندی می‌‌کنم و این‌بار اما با صدایی نه‌چندان کم می‌گویم:
- دلم روزهای دبستان رو می‌خواد. دلم لبخند موقع دیدن کارنامه رو می‌خواد. دلم مامان رو می‌خواد. بابا دوباره بچه شدم. من مامانم رو می‌خوام. بابا؛ مامان کجا رفته؟ چرا دیگه نیست؟ چرا صدای غرغرهاش نمیاد؟ چرا نمیاد دوباره سرم داد بزنه؟ چرا دیگه آغوشش رو ندارم؟ بابا.‌.. . من نمی‌خوام بزرگ بشم بابا... .
به هق‌هق افتاده‌‌ام‌‌. دستِ خودم نیست، یادآوری خاطرات کودکی و مادرم برایم عذاب‌آور است. نمی‌دانم کِی زندگی‌ام این‌قدر عوض شد؟ به‌خاطر ندارم کجا صفحاتِ کتاب زندگی‌ام مانند ریاضی شد؛ پر از ایکس، پر از مجهولات، پر از معماهای پی‌درپی، پر از مسئله، پر از معادله‌هایی که هیچ جوابی برای آن‌ها نیست. این موضوع طوری پیش رفت تا جایی که به هویت خود شک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
از جای برمی‌خیزم؛ تعلل بیش از این، جایز نیست. ممکن است نیما از راه برسد و دوباره، به خاک سیاه بنشینم. گوشی‌ و شارژرم را از روی میز برمی‌دارم در کیف کوچکِ شیری‌رنگ دوشی‌ام قرار می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم به خود مسلّط باشم. رو به پدری که غَمین پشت سرم ایستاده می‌کنم و می‌گویم:
- مراقب خودت و خاله ریزه‌ی بدون قاشق باش. عماد هم خیلی برام عزیزه. اگه شد بعد از چندسال که برگشتم ایران می‌برمش پیش خودم.
سرم پایین می‌امدازم و گوشه‌ی لبم را می‌گزم تا اشک‌هایم سرازیر نشوند. سرم را کمی بالا می‌آورم و آرام زمزمه می‌کنم:
- خیلی دوستت دارم بابایی.
منتظر جوابش نمی‌مانم. دسته‌ی چمدان بزرگ زرشکی رنگم را می‌گیرم و با عجله از اتاق کوچکی که دیگر مال من نیست، بیرون می‌زنم. یسنای چهارساله‌ی خانه، جلوی تلویزیون خوابش برده است و عماد، طبق معمولِ این ساعت مسجد است. می‌دوم و از خانه بیرون می‌زنم. در حیاط‌ خانه را محکم پشت سرم می‌بندم که صدای گوش خراشش لحظه‌ای در جا میخکوبم می‌کند‌ و همان لحظه، اجازه‌ی خروج اشک‌های و سمج و منتظر را صادر می‌کنم.‌ چشمانی که مچاله شده‌اند را باز می‌کنم و نگاهی به کوچه می‌اندازم. خاطرات کودکی‌ام... ‌. هرچه از کودکی یادم هست در این کوچه‌، با بافت قدیمی خلاصه می‌شود.
- ستایش توپ رو بگیر! وایسا دیگه اَه. ثمین اون فسقلی رو ببر کنار از زیر دست و پا. الآن له میشه.
مغزم پر است از صداها و تصویرها. انگار کودکی‌ام را فیلم کرده‌اند و جلوی چشمانم نهاده‌اند.
خودم را می‌بینم، زاهده‌ی شش ساله سرخوشانه در کوچه با بچه‌ها شعر می‌خواند و قهقهه می‌زند. موهای کوتاهش را خرگوشی بسته است و پیرهن سفید توردارش را پوشیده است. با ذوق رو به بچه‌ها می‌گوید:
- می‌خواهیم بریم عروسی؛ عروسی خالمه! هورا.
و دوباره با صدای بلند می‌خندد. حواسش پرت بچه‌هاست، که همان لحظه ماشینی با سرعت بالا به او برخورد می‌کند و تنها چیزی که می‌بیند سیاهی‌ست!
با یدآوری این خاطره خنده‌ام می‌گیرد. آن زمان تازه این لباس‌ها مُد شده بود. بعد از یک ساعت، وقتی در بیمارستان به هوش آمدم تنها دغدغه‌ام لباس‌های خونی شده‌ام بود!
لبخند و اشک با هم آمیخته است. در دفتر خاطرات غوطه‌ورم که صدای بوق ماشین روبه‌رویم مرا به زمان حال می‌کشاند. سرم را کج می‌کنم و به راننده‌اش نگاهی می‌اندازم که مرا برانداز می‌کند. مرد جوانی‌ست که اِوِرکتِ گردویی به تن دارد. اخم می‌کنم و می‌گویم:
- برو آقا مزاحم نشو!
لبخند محوی می‌زند و می‌گوید:
- از طرف آقای فَریار اومدم.
آهانی می‌گویم و ابروهایم را بالا می‌اندازم.
 

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,759
32,198
مدال‌ها
10
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین