جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته {نُطق‌هایِ‌ بی‌قَرارِ‌ دِلَم} اثر •First Lady کاربر انجمن رمان بوک•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کاربران توسط First Lady با نام {نُطق‌هایِ‌ بی‌قَرارِ‌ دِلَم} اثر •First Lady کاربر انجمن رمان بوک• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 958 بازدید, 20 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کاربران
نام موضوع {نُطق‌هایِ‌ بی‌قَرارِ‌ دِلَم} اثر •First Lady کاربر انجمن رمان بوک•
نویسنده موضوع First Lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DLNZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
ما آدم‌ها عادت کرده‌ایم دیر شروع کنیم.
دیر بگوییم دوستت دارم؛
دیر از زندگی لذت ببریم؛

و گاهی آنقدر دیر می‌شود که تنها جبرانش، مرگ است.
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
سعی کردم فراموش کنم!
هر چی ک هست رو دور بریزم و فقط به آینده فکر کنم،
آینده‌ی بدون اون..
سخته ولی شدنی. باید چشم میبستم روی تمام احساساتم،روی تمام روزهای خوشم با اون، روی تمام حرفای شیرینش و همه چیو فراموش میکردم.
اما مگه میشد؟
مگه میشد تیکه‌ای از قلبتو که همیشه باهاته فراموش کنی؟
مگه میشد حرفایی که توی ذهنت قاب کردیو از یاد ببری؟
مگه میشد احساساتو ندیده بگیری؟
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
این شد که بین تضادهای دل و عقلم گیر کردم!
شب ها هوای گریه میزد به سرم ولی روزها سعی می‌کردم ادم قوی باشم!
وقتی یادش میفتادم دستام یخ میکرد، ولی وقتی یاد بی رحمیش میفتادم با تموم تنفر فکرشو از خودم دور میکردم!
کم کم همه‌ی نتیجه‌ی این تضاد ها، شد الانم...
یه آدم بی حس نسبت به هر چیزی،
یه آدم شکست خورده که دیگه چیزی واسش اهمیت نداره.
به هر حال،اگ توعم حوصلت سر رفته، بیا و با احساسات من بازی کن(:
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
بهش میگفتم دلم میخاد فقط تو باشی. حتی اگه خدا نباشه.
بهش میگفتم دلم فقط واسه تو تنگ میشه.؛ تنها دلخوشیم تویی؛ همه‌ی آرزوم از تمامِ این دنیا تویی!
اون میشنید و لبخند میزد.
و بعدها فهمیدم ب حماقت من میخندید...
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
از تمام دنیا فقط دو چیز را خواستم!
چشمان‌تو...
همان گلوله‌هایی که خاطرات نحس زندگی‌ام را کشتند.
و همان مرهم‌هایی که روی زخمانم نشستند.
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
تو همانی هستی که آمده‌ای تا بمانی!
اصلا میدانی با آمدنت چه شد؟
میدانی با تمام حس خوبت،بال‌های زخمی‌ام را مداوا کردی؟
میدانی با حرف‌هایت،به دنیای ساکتم شادی بخشیدی؟
میدانی با حضورت،درونم را زنده کردی؟
میدانی با خنده‌هایت،شیرینی لذت بخشی به تام وجودم هدیه کردی؟
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
من ضعیف نیستم!
احساسات خاصی دارم که هیچ کدامتان، هیچ وقت درک نکردید.
اگر پاسخ بدی‌تان را ندادم،پای ناتوان بودنم نگذارید.
مهرتان را از دلم جدا کردم و گذاشتم پاسخ همه‌ی کارهایتان را خودتان ببینید.
این را می‌دانم که روزی، کسی پیدا خواهد شد تا بلایی که شما سر من آوردید سر شما بیاورد.
کینه‌ای نیستم اما بدانید از رسیدن آن لحظه،تنها شما هستید که پشیمانید و من هرگز شما را نجات نخواهم داد!
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
میدانی؟
آه خدای من..معلوم است که تو بی خبری.
بی خبر از تمام حس و حال من در این روزهای سرد و بی حس !
اما این‌ را میدانی که قبل از تو،حال من چگونه بود!
همچون دختربچه‌ای دوساله که با موهای آشفته و چشم‌های اشک بارش که میان مردمان بی‌رحم اطرافش، در پی آغوشی امن برای من خودش بود.
آغوشی که بداند برای همیشه‌ نزد اوست. همیشه گرم است و بوی محبت می‌دهد.
و آن چه می‌دانست که تمام آرزوهایش،برایش حسرت می‌شود.
نمی‌دانست آغوش گرم و امن تو،که تمام دنیای او بود روزی تمام می‌شود.
 
موضوع نویسنده

First Lady

سطح
0
 
گوینده آزمایشی
گوینده آزمایشی
کاربر رمان‌بوک
Jun
76
890
مدال‌ها
2
همان لحظه‌ای که تو چشم‌هایت را می‌بندی و به خواب می‌روی،من برای تو و به یاد تو اشک می‌ریزم.
همان دقیقه‌هایی که تو خنده سر می‌دهی،قلب من از غصه در هم می‌پیچد.
تمام لحظه‌هایی که بی یاد من سر کردی،من تنها تو را در ذهنم داشتم.
و همان هنگامی که با چشمانت به او خیره می‌شوی من نقش چشمانت را در رویا می‌دیدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین